خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    چند روزی گذشت هوا دیگه داشت رو به سرما می رفت . محسن با اینکه اوضاعش خوب شده بود اما به دلیل هوای سرد باید خونه نشین میشد و غزل کماکان مشغولیتهای ذهنی خودش رو داشت ... پدرام کمی مشکوک رفتار می کرد طوری ک توجه غزل رو به خودش جلب کرده بود اما فکر کردن درباره موضوع خدیجه باعث شده بود برای مدتی عمو پدرام رو بیخیال بشه.
    یک روز که غزل با پالتوی زمستونیرو ایوون خونه نشسته بود تا بلکه هوای سرد باعث بشه یکم فکرش باز تر بشه و راهی برای پیدا کردن اون خونه که در موردش توی مکالمه ضبط شده شنیده بود بکنه . یک اس ام اس از پوریا گرفت : خیلی زود بدو بیا رو تپه ها . یه خبری دارم . غزل خانم عجله کن
    غزل خیلی هیجان زده شد و با هول از جاش بلند شد و به طرف در حیاط دوید همینکه در رو باز کرد سینه به سینه پدرام با ضرب شدیدی برخورد کرد
    پدرام : چ خبره غزل کجا داری میری اینم اینطوری با این عجله .
    -کجا دارم برم میرم هوا بخورم دیگه
    -تو این سرما
    -سرد نیست که عمو
    -چرا سرده بیا تو . نمیتونی بری بیرون
    - عمو خواهش میکنم
    -نه. برگرد خونه
    غزل با عصبانیت پاشو کوبید رو زمین و جلوتر از پدرام رفت توی خونه ... پدرام متوجه شده بود که خبریه و غزل رو زیر نظر گرفت . بیست دقیقه بعد صدای پیامک از گوشی غزل بلند شد . پدرام متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد
    پوریا : چرا نیومدی؟ بیا من منتظرتم تو این سرما
    غزل : عموم نزاشت بیام . تو همونجا بمون هرطور شده میام
    چند دقیقه بعد پدرام خودش رو به خواب زد و غزل ازین فرصت استفاده کرد و از خونه زد بیرون
    پدرام سریع از جاش پرید و با خودش گفت تا این دختر کار دسته خودش نده نمیخاد بیخیال شه . باید برم دنبالش ببینم چیکار میکنه و تا کجا خودشو وارده بازی کرده ؟ بلند شد اهسته غزل رو تعقیب کرد و به جایی رسید که غزل در کنار پوریا ایستاد شروع به حرف زدن کرد ولی با فاصله ای که پدرام با اونا داشت اصلا نمیتونست صداشون رو بشنوه
    پوریا : سلام خوبی ؟
    -سلام چه خبری داشتی برام چی شده؟
    -خونه تو شهره رامین رو پیدا کردم
    -واقعا کجاست ؟ چجوری فهمیدی؟
    -حالا کاری نداشته باش چجوری فهمیدم. من خودم میرم یه سر و گوشی اب میدم و میام بهت خبر میدم...
    اصرار غزل برای همراه شدن با پوریا فایده ای نداشت و پوریا بعد از یک روز به سمت شهر راه افتاد ...
    و سعید همزمان در راه رسیدن به روستا بود ...

    پوریا کاغذی رو آدرس روش نوشته شده بود برای هزارمین بار نگاه کرد :خیابان گلستان پلاک ۲۲ . به خیابان گلستان رسیده بود و دنبال پلاک می گشت و با دیدن یک دره کوچک سفید به پلاک ۲۲ رسید . 

    تازه شروع کرد به فکر کردن که الان چه کاری رو باید انجام بده ؟ خودش مستقیما وارد موضوع بشه و با رامین روبرو شه یا اینکه زیرپوستی 😎 عمل کنه . 

    تو همین افکار بود که موبایلش زنگ‌خورد 

    غزل_  پوریا هر چه زودتر برگرد اصلا ب اون خونه نزدیک نشو ... پوریا خاهش میکنم . پوریا برگرد . 

    پوریا _الو غزل چی شده چیشده .چرا انقدر ترسیدی ؟ چرا باید برگردم چیشده؟ 

    غزل _ اخه چجوری از پشت تلفن توضیح بدم ...هم خونه ی رامین اینجاست اومده روستا ! تو فقط برگرد و تلفن قطع شد

    نگرانی و اضطراب تمام وجود پوریارو گرفته بود و هرچی شماره غزل رو میگرفت چندباری غزل تماس رو رد کرد و بعد خاموش کرد ...

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۷/۵/۱۳۹۶   ۲۳:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان