۱۱:۲۷ ۱۳۹۶/۵/۲۲
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
غزل خواست باز به سعید بپرد که از پشت درختان عمو را دید که با کوله باری میرفت. غزل سریع پشت بوته ای پرید که دیده نشود سعید هم به تبعیت از او پرید پشت بوته و به همان سمت نگاه کرد
- چی شده کیو دیدی؟
- هیشکی
- عموته؟ کجا داره میره؟
- نخیر عموم نیست یکی از روستایی هاست
- پس چرا ازش قایم شدی؟
- از عموم چرا باید قایم شم؟ چقدر حرف میزنی من میخوام برم دنبالش تو هم نباید بیای
- نخیر من میام به تو ام ربطی نداره
غزل حوصله کل کل نداشت و پدرام هم کم کم دور میشد او از لابه لای درختن در آمده و به سمت خرابه ای در بالای تپه مجاور میرفت. غزل و سعید به سرعت از لا به لای درختان رد شدند و پشت آخرین درخت قایم شدند تا پدرام پشت تپه گم شد سپس از لای درختان در آمدند و از تپه بالا رفتند به پشت خرابه که رسیدند پدرام را دیدند. پدرام از اتاقکی در خرابه تشت مسی ای آورد و کوله بارش را درون تشت انداخت سپس از آن سمت تپه پایین رفت. بچه ها هم به سمت خرابه رفتند و پشت دیوارهای گلی نصفه نیمه قایم شدند در حالی که سعید از پدرام چشم برنمیداشت غزل نگاهی به خرابه انداخت آنجا جز دو تا دیوار و یه آلونک نیمه خراب چیزی نبود و احتمالا پدرام از آنجا فقط برای مخفی کردن تشت استفاده میکرد. غزل هم کنار سعید آمد و به پدرام نگاه کرد پدرام از تپه دور میشد و به سمت باغ و زمینهای زراعی میرفت وقتی به جاهای سرسبزتری رسید و آندو مطمئن شدند به واسطه درختان احتمالا آنها را نمی بیند به سمتش دویدند تا گمش نکنند.
مردم روستا برای آبیاری درختان و مزارعشان در محوطه ای که هر سمتش به باغی منتهی میشد استخری ساخته بودند که در 4 فصل سال از آب رودخانه های اطراف و آب بارش ها پر میشد . در آن ساعت از روز تمام مردان ده برای نماز به حسینیه رفته بودند و کسی در آنجا نبود آنها از دور پدرام را دیدند که در آب استخر چیزی میشورد وقتی نزدیک تر رفتند غزل پیراهن های گل گلی زنانه ای را تشخیص داد که پدرام یکی یکی میشست و میچلاند و به سرعت به کوله اش برمیگرداند. سعید آرام در گوش غزل گفت: اینا ماشین لباسشویی ندارن؟
غزل گفت نمیدونم ولی ما داریم اینا لباسهای کیه عمو داره میشوره؟
- دیدی گفتم عموته
غزل چیزی نگفت سعید ادامه داد: غلط نکنم عموت پنهونی زن گرفته
- وااا چرا پنهونی؟ کسی کاری باهاش نداشته که نخواد بگه
- پدربزرگ مادربزرگت شاید مخالف بودن
- نه بابا خودم بارها شنیدم بهش میگفتن اگه خواستی تو ده با کسی ازدواج کنی بگو بریم برات خواستگاری. بعدم زن اگه گرفته زنه چرا لباساشو خودش نمیشوره
- شاید زنش میزنتش میگه باید لباس بشوری همه کارها رو بکنی واسه همین نگفته بهتون روش نشده کبودی چیزی رو دست و بال عموت نیست جای سوختگی ای چیزی؟
غزل با غیض به سعید نگاه کرد و گفت: خفه میشی سعید؟ الان وقت شوخیه؟
- خب آخه توجیحی برای یواشکی لباس زنونه شستنه عموت نیست
- میدونم ولی باید دلیلی وجود داشته باشه