خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۲۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    عمو پدرام بعد از شستن لباسها آب کثیف درون تشت را گوشه ای خالی کرد، دستهایش را به کمر زد. مشخص بود قصد دارد برگردد و تشت را در جای اولیه پنهان کند برای همین غزل و سعید به حالت سینه خیز عقب رفتند و کمی بعد پشت درخت بزرگی پنهان شدند. عمو پدرام با فاصله سه چهار متری از کنارشان عبور کرد. غزل نفسش را در سینه حبس کرده بود بعد از آنکه پدرام حسابی دور شد. غزل با عصبانیت شروع کرد به تکاندن مانتویش که حسابی خاکی شده بود و اینکار را چنان با شدت انجام میداد که سعید دستش را گرفت و گفت: چته؟ چیکار می کنی؟
    غزل دستش را کشید و با فریاد گفت: خسته شدم از اینهمه موش و گربه بازی. زود همه چیو برام تعریف کن یک کلمه اگه دورغ بگی یا فکر کنم داری دروغ می گی میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنم.
    سعید گفت خانه ای که آنروز غزل را به آنجا برده بود خانه دانشجویی مسعود و فرهاد است البته آنها درسشان تمام شده و حالا محمدرضا و داوود آنجا زندگی می کنند که یکسال بعد به جمع دو نفر قبلی اضافه شده بودند.
    روزی سعید در مورد غزل برای رامین درد و دل می کرده که با سوالات مکرر رامین متوجه می شوند او همان برادرزاده پدرام خان است. نرگس و پدرام عاشق هم بودند. پدرام در خانه به نرگس درس میداده آن روزها محمودخان بزرگ روستا بوده و از اینکه خواهر کوچکترش به عقد آدم تحصیل کرده ای مثل پدرام در بیاید هم راضی بوده. هاشم پدر رامین از بچگی عاشق نرگس بوده ولی نرگس اون رو هیچوقت داخل آدم حساب نمیکرده، وقتی هاشم از عشق معشوقه خیالیش به پدرام با خبر میشه به پدرش باقر میگه باید جلوی این ازدواج رو بگیری. باقر که مرد خبیصی بوده فکر می کنه با وصلت پسرش با خواهر بزرگ ده قدرت بیشتری نصیبش میشه. نرگس رو از محمود خواستگاری می کنه. محمود خان که مرد روشنفکری بوده و از عشق نرگس به پدرام با خبر بوده با این ازدواج مخالفت می کنه. باقر هم بهانه ای گیر میاره که به فکری که سالها ذهنش رو مشغول کرده بوده جامه عمل بپوشونه. اونم گرفتن قدرت از دست سالاریا بوده.
    تصمیم می گیره محمود رو بکشه. که توی اون تیر اندازی احمد و نرگس هم تیر میخورن. احمد و محمود می میرن و نرگس غیب میشه و بعد از مدتی میگن برای همیشه از ایران رفته. مادرشون هم چند وقت بعد دق می کنه و می میره. هاشم یه مدت سرگشته و دیونه بوده
    رامین از عشقش به خدیجه بهم گفت. تو هم اونجا بودی با خدیجه دوست شده بودی. میخواستم به رامین کمک کنم. به خدا همین بود. بهش قول داده بودم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان