۱۴:۱۱ ۱۳۹۶/۵/۲۲
غزل گفت که عمو رو تعقیب میکنیم اگه رفت سمت روستا، فعلا دیگه دنبالش نمیریم چون میبیننمون. اگه حدسم درست باشه اینجا یک دهکده عادی نیست.
دنبال او به راه افتادن. پدرام با آرامش بین درخت های جنگل حرکت میکرد. شاید یک ساعتی راه رفتن و مطمئن شدن که به سمت روستا نمیره. اما بعد از مدتی پدرام راهش را کج کرد و باز به سمت تپه ها رفت. روی تپه های تعقیب او خیلی خطرناک تر بود. باید حسابی صبر میکردند تا او کاملا از روی تپه جلویی ناپدید شود تا بدون اینکه دیده شوند بتوانند دنبالش کنند. برای همین روی یکی از تپه های چند تکه کنار هم، آنقدر منتظر مانندند تا از دید خارج بشود و وقتی به سمت آن تپه رفتند دیگر اثری از او ندیدند.
سعید گفت : به احتمال خیلی زیاد یه جایی همین نزدیکی ها یه کلبه ای چیزی هست. چطوری نشون بذاریم بعدا بیایم بگردیم؟
غزل گفت : من اینجاها رو نسبتا بلدم. از روی زاویه ای که با کلبه های تپه داره میشه فهمید کجاست.
ولی برای احتیاط گل موی غزل را کنار تپه زیر کمی خاک چال کردند.
توی مسیر بازگشت هر دو سکوت کرده بودند و در افکار خود غوطه ور بودند. کمی بعد غزل که نمیدانست به کدام موضوع باید رسیدگی کند پرسید : باور نمیکنم که خدیجه خودکشی کرده باشه، من حتی یه چیزهایی هم میدونم که نشون میده ممکنه بلایی سرش آورده باشن. اما نمیتونم بهت بگم. رامین چیزی برات تعریف نکرده؟ اگه همه چیو گفتین لابد در مورد بعدشم میدونی. راستش رو بگو.
سعید : راستش رامین داغون بود. نمیدونم چی شده اما رامین هم هی میگفت مگه میشه خدیجه خودش رو کشته باشه. اما چیز بیشتری نمیدوست. هنوزم داغونه، اصلا از وقتی این اتفاق افتاده تو همین چند روزه یه آدم دیگه شده. دیگه هیچی براش مهم نیست. هیچ خط قرمزی برای خودش نگه نداشته. من به مسایل تاریخیشون کاری ندارم اما رامین آدم بدی نیست. نمیگم عالیه اما خوب یه آدمی با این همه نفوذ تو بخش خودش آدم خوبی بود. رفیق بود. اما الان دارم بدجوری نگرانش میشم.