شاه اکسیموس هفتم وقتی پیک ویژه ی مربوط به توافق نامه ی لیتور را دریافت کرد نفسی به آرامی کشید و دستور داد تا ضمن برپایی برنامه ی استقبال، جشن های لغو شده در پاییز در بدو ورود نمایندگان اکسیموس برپاگردد.
پلین بعد از اتمام مذاکرات و امضای توافق نامه ی صلح فورا به مقصد پایتخت حرکت کرد اما پایان پس از دریافت اطلاعات و دستورات جدید ترجیح داد شحصا با گارد مرزی ریورزلند و سپس دزرتلند تماس گرفته و تا آخرین سرباز بر عقب نشینی منظم و بدون حاشیه ی ارتش اکسیموس نظارت کند.
موضوع مهم در ارتش شمالی اکسیموس این بود که سربازان و افسران در حالی که سرفرازانه ، پیرومندانه و بدون تلفات جدی به خانه برمی گشتند احساس پیروزی نداشته و از اینکه از این سرزمین پهناور که متصرف شده بودند در حال عقب نشینی بودند کلافه و مایوس بودند، همین مسئله مدیریت آنها را در حفظ نظم مشکل کرده بود، روزانه گزارشات پراکنده ای به مرکز فرماندهی ارسال می شد که نشان می داد سربازان و افسران در زمان عقب نشینی با مردم روستایی درگیری های پراکنده ای داشته اند و به دلیل جو حاکم بر ارتش، تنبیه سربازان به صورت سخت ممکن نبود، پس پایان تصمیم گرفت ضمن ارسال بازرسین ویژه، خود نیز به همراه گارد محافظش به بازرسی در طول ستون های ارتش بپردازد تا آخرین سرباز از مرزهای دزرتلند خارج شود.
پایان به همراه کامو محافظ ویژه اش پسر لرد بالین و افراد گارد روزانه سوار بر اسب از خطوط سربازان اکسیموس بازدید می کردند و همین خبر باعث شده بود که افسران ارتش حساسیت بیشتری نسبت به حفظ نظم سربازان به خرج دهند.
این کار برای بانو پایان بسیار سخت و طاقت فرسا بود، کیلومتر ها راه ناهموار سوار بر اسب بجای کالسکه ی سلطنتی و سروکله زدن با سربازان و افسران آخرین چیزی بود که پایان تصورش را می کرد و تنها دلخوشی اش کامو بود!
کامو جوانی ورزیده و باهوش بود که از بچگی در دربار اکسموس بعنوان نماینده خانواده ی بالین بزرگ شده و بعنوان یکی از فرماندهان آینده ی سپاه روزانه آموزش های نظامی سنگینی را گذرانده بود، ضمنا نجیب زاده های نماینده ی خانواده های بزرگ اکسیموس همگی از آموزش های مفصل علوم، تاریخ و سیاست هم سود می بردند و همین ها بعلاوه ی صورت جذاب و بدن ورزیده و روحیه ی مودب کامو کافی بود که پایان حتی خیلی قبل از این سفر او را به عنوان یکی از کاندیداهای احتمالی ازدواج زیر نظر داشته باشد.
پایان در این ماموریت هر روز احساس بهتری نسبت به کامو پیدا کرده بود تا این اواخر که احساس می کرد تحمل لحظاتی که کامو برای برگزاری جلسات با افسران واحدهای ارتش شمالی در کنارش نبود برایش سخت و نشدنی به نظر می رسد!
دو روز از اینکه مرزهای ریورزلند را ترک کرده بودند می گذشت و پایان در کنار کامو به سمت شرق در حرکت بود و کم کم صحبتشان از مروز دستورات و گزارشات به موضوعات شخصی تر مثل علایق و آرزوها گرایش پیدا کرده بود.
در دومین شبی که وارد سرزمین دزرتلند شده بودند پایان با غلبه بر غرور و دیسیپلین ذاتی اش از کامو دعوت کرد که شب به چادر او بیاید تا بیشتر صحبت کرده و برای رفع خستگی شرابی بنوشند ولی با این حال جانب احتیاط را از دست نداد و دوشس سانتا نزدیکترین همراهش و دختر رییس سنا را هم مرخص نکرد.
زیر نور شمع پایان پیشنهاد کرد که شب را با یک بازی بگذرانند، هر کس آزاد بود سوالی بپرسد و طرف مقابل یا باید جواب می داد و یا باید یک پیک پر شراب می نوشید، بازی با سوالات پیش پا افتاده شروع شده ولی کم کم در حال پیشروی در حریم خصوصی بود که پایان از سانتا پرسید: دلت می خواهد با کدام یک از نجیب زاده های دربار ازدواج کنی؟
سانتا بلند خندید و بی درنگ جام شرابش را برداشت که به عنوان جریمه سر بکشد که پایان با شیطنت گفت اینبار خوردن شراب برای تو ممنوع می شود و بعد از اینکه همگی خندیدند سانتا با خجالت گفت من در رازداری شما و همچنین جناب کامو شکی ندارم و اتفاقا خوشحال می شوم که رازم را بگویم چون امیدوارم شما به من در تحقق این آرزو کمک کنید!
پایان و کامو در حالی که چشمانشان از شدت هیجان و کنجکاوی گشاد شده بود یکصدا فریاد زدند: حتمن ...
سانتا با صدای لرزان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: من مدتی هست که عاشق جناب جافری هستم ولی ایشان از این احساس من بیخبر هستند.
پایان با صدایی تقریبا شبیه جیغ فریاد زد جافری!!!! پلین تو را به هشت قسمت مساوی تقسیم خواهد کرد!
و در حالی که به همراه کامو به خندیدن ادامه می دادند جام های خود را تا ته نوشیدند، پایان در حالی که هنوز می خندید بلند شد و سانتا را در آغوش گرفت و گفت:
می دانستم که خوش سلیقه هستی ولی از شجاعتت بی خبر بودم! پس خودت را برای رقابت با دختر پادشاه آماده کرده ای! ولی نگران نباش پلین اهل عشق و عاشقی نیست و این موضوع هنوز شانس تو را زنده نگه می دارد و حالا حمایت دختر بزرگتر پادشاه را هم داری! تا جایی که من اطلاع دارم جافری به عنوان فرمانده ی گارد پلین در لیتور حضور داشته پس اگر شرایط تغییر مهمی نکرده باشد برای تحقق این آرزو باید عجله کنیم و ..
در همین لحظه صدای خفیفی از بیرون توجه هر سه نفر را جلب کرد، کامو هنوز از روی صندلی بلند نشده بود که به یکباره صداها بلندتر شد و حدود 10 مرد مسلح که صورت خود را بسته بودند با کشتن محافظین وارد چادر شدند! حالا صدای فریاد و درگیری از همه طرف شنیده می شد، کامو در حالی که دختران را در پشت خود حمایت می کرد شمشیرش را کشیده و با مهاجمین درگیر شده بود، کمپ آنها در فاصله ی 500 متری یکی از واحد های نظامی پیاده نظام قرار داشت و گارد پایان که متشکل از 40 سرباز به شدت آموزش دیده بود مسولیت حفظ امنیت آنجا را به عهده داشت، کامو در حالی که همزمان با تعداد زیادی از مهاجمین در حال نبرد بود با فریاد افراد گارد را برای حفاظت از شاهزاده فرامی خواند ولی با تعجب زیاد نتنها از محافظین گارد خبری نبود بلکه هر لحظه به تعداد مهاجمین افزوده می شد، کشتن یک نجیب زاده ی اکسیموس کار ساده ای نبود بخصوص که او یکی از کاندید های اصلی فرماندهی سپاه امپراتوری باشد ولی تعداد خیلی زیاد مهاجمین و آتش گرفتن چادر فرماندهی کار را از کنترل خارج کرده بود، کامو تصمیم گرفت برای دریافت کمک و حفظ شاهزاده از آتش در حال نبرد از چادر خارج شود، به محض خروج از چادر آنچه را که می دیدند قابل باور نبود! جسد سربازان سیاه پوش گارد مخصوص همه جا پراکنده بود در حالی که با بارانی از تیر کشته شده بودند و معدود افراد باقی مانده هم در محاصره ی مهاجمین پرتعداد که احتمالا بیش از 200 نفر بودند مایوسانه در حال جنگ بودند. ..
کامو سعی داشت در حال مبارزه به سمت کمپ پیاده نظام عقب نشینی کند، مثل یک شیر می غرید و همچنان موفق شده بود که از پایان و سانتا محافظت کند که فرود یک تیر روی کتف چپش او را متوقف کرد، تیرهای بعدی به پهلو و کمر او و تیر بعدی به گردن شاهزاده پایان فرو رفت ...
نگهبانان واحد پیاده نظام اکسیموس بزودی خبردار شده و وارد نبرد شدند، فرمانده ی واحد بسرعت خطوط محاصره تشکیل داد و بزودی آخرین مهاجم کشته شد درحالی که کامو و شاهزاده پایان غرق در خون در تاریکی پیدا شده بودند گزارش شد که هیچ مهاجمی حتی یک مهاجم زخمی هم اسیر نشده و تمام مهاجمین بعد از مداخله ی پیاده نظام با یک خنجر آلوده به یک سم مهلک به زندگی خود پایان داده بودند!