خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیستم

    با شنیدن اخباری مبنی بر حرکت کردن ارتش بزرگ دزرتلند به سمت مرزهای اکسیموس، شورای فرماندهی امپراطوری ریورزلند تشکیل جلسه داد. خبر اعزام نیروی نظامی کمکی سیلورپاین از طریق دریاچه قو به سمت دزرتلند بسیاری از حضار در جلسه را شگفت زده کرده بود. اسپروس که همیشه خود را از هرگونه جنگ و خونریزی دور نگه می داشت، بالاخره ارتش خود را به میدان جنگ گسیل داشته بود. بیش از همه، تایون فابرگام از شنیدن این خبر برآشفته به نظر می رسید. او می پنداشت این جنگ نیز بدون مداخله سیلورپاین صورت خواهد پذیرفت. با وجود حمایت سیلورپاین از دزرتلند شکست اکسیموس تا حد زیادی قابل پیش بینی می نمود. سیمون شروع به سخن گفتن کرد: والاحضرت ملکه، اعضاء محترم شورا، در سفری که به دزرتلند داشتم توافقاتی برای حمایت و پشتیبانی از ارتش دزرتلند انجام شد. به فرمان بانو ملکه ارتش شرقی ما در آماده باش کامل به سر می بره و همینطور برای رسوندن آذوقه و کمکهای پزشکی به ارتش دزرتلند و سیلورپاین تمام تدابیر لازم انجام شده. به نظر می رسه شکست اکسیموس قطعیه اما تاریخ به ما نشون داده پیروزی و شکست در هیچ جنگی قابل پیش بینی نیست. ما باید تمام احتمالات ممکن رو در نظر بگیریم و برای هر نتیجه احتمالی آماده باشیم. لرد ریتارد که در انتهای میز نشسته بود با صدای بلند شروع به صحبت کرد: با شما موافقم لرد تِکُمو، اکسیموس مرد با درایتیه و مطمئنا دست روی دست نمیذاره تا شاهد نابود شدن قلمرو و امپراطوریش باشه، افزایش مراودات اکسیموس با آرگون بر کسی پوشیده نیست. شاید گودریان با حمله به اکسیموس با ارتشی خیلی بزرگتر از چیزی که توقعش رو داره مواجه بشه، در چنین شرایطی فکر نمی کنم گودریان بتونه تا پایان جنگ روی کمک اسپروس حساب کنه، در اون صورت سیلورپاینی ها انگیزه شون رو برای ادامه جنگ از دست خواهند داد و قطعا خانواده های بانفوذ دربارسیلورپاین، اسپروس رو تحت فشار قرار میدن تا میدان جنگ رو ترک کنه...ملکه گفت: در چنین شرایطی ارتش ما هم وارد جنگ خواهد شد. نه فقط ارتش شرقی بلکه تمام ارتش ریورزلند، تایون فابرگام گفت: گودریان همین الان هم به اندازه کافی پر قدرت شده ما نباید به قویتر شدن دشمن گذشته و آیندمون کمک کنیم، بانوی من. لرد کلوین که مسن ترین عضو شورا بود با صدای نسبتا گرفته ای گفت: ما برای اهداف بزرگتر آینده باید با گودریان متحد باشیم، حق با شماست لرد فابرگام دزرتلند قویترین همسایه ما در حال حاضره و بیشترین مرز مشترک رو با ما داره... شاردل گفت: در حال حاضر برابر پیمانی که با گودریان بسته شده ما با تمام قوا از پیروزی دزرتلند حمایت خواهیم کرد، شکست گودریان به نفع ما نخواهد بود و سهم ما از این پیروزی هم کم نیست.

    جلسه یک ساعت دیگر نیز ادامه داشت و اعضا به بررسی جزئیات اتفاقات پیشرو پرداختند. پس از پایان جلسه شاردل به اتاق مادونا رفت. دو نفر از خدمه در اتاق حضور داشتند که با ورود ملکه اتاق را ترک کردند. مادونا در حال مطالعه کتاب مورد علاقه اش "افسانه های قاره کهن" بود. شاردل نزدیک مادونا روی صندلی نشست و پس از مکثی نسبتا طولانی شروع به سخن گفتن نمود: مادونا تو هم روزی ملکه قدرتمندی خواهی شد و اون روز بهتر می تونی منو درک کنی. امیدوارم روزی رو که فرزندت بر تخت پادشاهی می نشینه ببینی. من هرگز نمی تونم برتخت نشستن فرزندم رو ببینم ولی این موهبتی هست که شاید نسیب تو بشه. مطمئنم اون روز ارزش کاری که امروز انجام میدی رو می فهمی. شاردل سپس از جایش بلند شد و در حالیکه به چهره معصوم و غمگین مادونا نگاه می کرد ادامه داد: فردا با تمامی خدمه و محافظینت به سمت دزرتلند حرکت خواهی کرد. سپس رویش را از مادونا برگرداند و در حالیکه به سمت در می رفت گفت: روز ازدواج رسمی تو و آندریاس به دزرتلند خواهم اومد. مادونا حتی یک کلمه هم حرف نزد و تنها پس از خروج شاردل از اتاق در سکوت اشک ریخت.

     صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب مادونا با کالسکه سلطنتی، بارادلند را به سمت دیمانیا ترک کرد در حالیکه تنها شاردل و لابر برای بدرقه او آمده بودند. دیدن چهره غمگین و افسرده مادونا لابر را متاثر کرده بود، در حالیکه بسیار عصبانی به نظر می رسید به شاردل گفت: اجازه بده باهات روراست باشم تو واقعا تغییر کردی، برای رسیدن به خواسته های خودت حاضری هر چیزی رو قربانی کنی. در شرایط عادی چنین جمله ای می توانست سر لابر را بر باد دهد اما شاردل در حالیکه بسیار خونسرد به نظر می رسید گفت: شاید حق با تو باشه اما قربانی کردن تنها خواهرت کار ساده ای نیست لابر.

    چند ساعت بعد فابیوز به همراه مردی که به تازگی دستگیر شده بود و به نظر می رسید با کشته شدن مرموز سربازان ارتش مرتبط است با ملکه دیدار کرد. مرد لباس نامتعارفی پوشیده بود، حدودا سی ساله می نمود و چشمانش را همچون زنها آرایش کرده بود. مرد در حالیکه در برابر ملکه ایستاده بود، سرش را بالا نگه داشته و جدی و خونسرد به نظر می رسید. دستانش را از پشت به هم بسته بودند. فابیوز با دست به پشت مرد ضربه ای وارد کرد تا او را وادار به ادای احترام کند اما مرد در جایش ثابت ماند به همین سبب فابیوز این بار ضربه محکم تری به پشت زانوان مرد جوان وارد کرد که باعث شد محکم با زانو به زمین بیفتد، اما اینبار نیز مرد خم به ابرو نیاورد. شاردل از روی صندلیش بلند شد و چند قدم به سمت مرد جوان نزدیک تر شد. در حالیکه چهره مرد را برانداز می کرد پرسید: اسمت چیه مرد جوان؟ -بازبی کوآرا

    -اهل کجا هستی؟ شاردل نگاهی به موهای طلایی رنگ مرد انداخت که در جلوی سر کوتاه شده بودند و قسمتی از چشمانش را می پوشاندند.  همه چیز گویای این بود که مرد اهل ریورزلند نیست.

    بازبی گفت: بازبی کوآرا از فیلون-قاره کهن

    ملکه ادامه داد: لرد ریتارد به من اطلاع دادن حاضر نیستی حرف بزنی...

    -حرفی برای گفتن ندارم

    شاردل لبخند زد و گفت: مطمئن نیستم. سپس به فابیوز رو کرد و گفت: مطمئن شو در زندان به بهترین نحو از  آقای کوآرا پذیرایی میشه.

    فابیوز تعظیم کرد و مرد را کشان کشان از اتاق بیرون برد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۷/۱۰/۱۳۹۶   ۱۲:۳۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان