خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و ششم
    آسمان ساعتها بود که می بارید و این تاریکی دلگیر کننده برای شارلی درومانیک به معنای زندانی شدن در قلعه بود زیرا در شرایطی نبود که بتواند برای پیاده روی در برف از قلعه خارج شود .از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکرد اسپروس گفت مهمانی ساعت هفت شب شروع میشه باید کم کم آماده شی شارلی گفت: میدونی یکی از بدترین قسمت های ملکه بودن چیه؟ اسپروس ابروهایش را بالا انداخت گفت: فکر نمیکردم ملکه بودن قسمت بدی هم داشته باشه
    - داره . اینکه باید سه ساعت قبل از هز مراسمی بیحرکت بشینم که آرایشگر ها موهامو درست کنن و لباس تنم کنن
    - مجبور نیستی هر دفعه این زمان و صرف آماده شدن کنی
    - اسپارک خیلی تو تشریفات سخت گیره
    اسپروس خندید و گفت: مادر من هم خیلی سخت گیر بود اما تو اجازه داری قوانین خودتو داشته باشی بانوی اول تویی
    شارلی خوشحال شد و گفت: پس بهتره کمی کنار من بشینی و به بارش برف نگاه کنی هنوز وقت برای حاضر شدن داریم
    در پس ذهن اسپروس در ساعاتی که در اتاق کارش به مطالعه و رسیدگی به امور امپراطوری میگذشت ، این دقایق کوتاه و شیرین با شارلی بودن پررنگ میشد و او را دلتنگ میکرد. بنابراین به او پیوست تا لحظات شیرین دیگری را تجربه کند.آن شب مهمانی شام در قلعه برگزار شده بود و نجیب زادگان ، بزرگان و سفیران ( به جز سفیر اکسیموس و هیئت همراهش) در آن برنامه حضور داشتند.
    وقتی امپراطور و ملکه وارد تالار شدند مهمانی آغاز شد گروه موسیقی ابتدا موسیقی ملایمی که مناسب صرف شام باشد نواختند صدای همهمه ملایمی در پس زمینه موزیک شنیده می شد خدمتکاران شروع به سرو شام کردند شارلی سمت چپ اسپروس و آکوییلا سمت راست او نشسته بود. آکوییلا سرش را جلوتر آورد که اسپروس صدای او را بهتر بشنود سپس گفت: اسپروس ابهاماتی در ذهن نجیب زادگان هست که از من خواستند با تو در میان بگزارم
    - در چه موردی؟
    - در مورد اقدامات اخیر امپراطور
    - امشب که فرصت مناسبی نیست فردا باهم راجع بهش صحبت می کنیم
    و سپس صاف نشست که آکوییلا ناگهان از جایش بلند شد و با صدای غرایی گفت: خواهش میکنم گوش کنید
    اسپروس و نیمی از حضار که از نقشه آکوییلا بیخیر بودند از حرکت ناشایست آکوییلا در حضور امپراطور متعجب شدند سکوت برقرار شد. آکوییلا گفت: اسپروس مونته گرو امپراطور سیلورپاین و جانشین صنوبر جد بزرگ من ، از طرف نجیب زادان و بزرگان سیلورپاین صحبت میکنم. ما از عملکرد شما و تصمیم به شرکت در جنگی که به ما ارتباطی نداشت ناراضی هستیم
    با شنیدن این جمله رنگ از چهره اسپارک پرید چه طور کسی جرئت میکرد اینگونه با امپراطور صحبت کند؟ باید همان لحظه فرمان مرگش صادر میشد اما اسپروس ملاحظه کار بود بلند شد و ایستاد و از آکوییلا خواست تا بنشیند تا او صحبت کند ولی صدای همهمه حضار دوباره بلند شد و آکوییلا ننشست. نَشستن آکوییلا دیگر خارج از تحمل امپراطور بود اشاره ای به رییس گارد امنیتی سلطنتی کرد تا وارد شود و آکوییلا را از مجلس خارج کند وقتی چند نفر از افراد گارد سلطنتی به طرف آکوییلا حرکت کردند چند تن از نجیب زادگان نیز به حمایت از آکوییلا به سمتش رفتند. اسپارک برق شمشیرهایشان را زیر لباس رسمی شان دید بلافاصله بلند شد و دست شارلی را گرفت و کشید . شارلی مات و مبهوت از اتفاقات با کشیده شدن دستش جا خورد و نزدیک بود که از صندلی به زمین بیوفتند که اسپارک و خدمتکاری او را گرفتند و هر سه از تالار خارج شدند . اسپروس که متوجه وخامت اوضاع و خروج ملکه شد دیگر بیش از آن تعلل را جایز ندانست و دستور داد اخلالگران دستگیر شوند اما اوضاع وخیمتر از آن بود که او تصور میکرد نیروهای گارد سلطنتی و طرفداران امپراطور از یک سو و طرفداران آکوییلا از سوی دیگر درگیر شدند تعداد اخلالگران کمتر بود اما آنها آماده و مسلح بودند درحالی که طرفداران اسپروس برای مهمانی شام آمده بودند نه جنگ. خیلی زود تالار به میدان جنگ تبدیل شد نجیب زادگانی که حامی امپراطور بودند او را در حلقه ای میان خود گرفتند و گارد سلطنتی نیز در حلقه بیرونی شمشیر میزدند آکوییلا و طرفدارانش آنها را محاصره کرده و اجازه خروج از تالار را نمیدادند اسپروس دیگر نمی توانست اوضاع را مرتب کند و فقط رییس گارد سلطنتی بود که سعی میکرد گروه مدافعان را رهبری کند درخواست نیروی کمکی از بیرون تالار کرده بود اما بیرون تالار نیز اوضاع به همین شکل بود و نیروهای کمکی درگیر جنگ تن به تن با نیروهای مخالف امپراطوری بودند.
    اسپارک و خدمتکار همراهش در میان راهروها میدویدند و شارلی را دنبال خود میکشیدند سعی میکردند از مرکز درگیری دور شوند شارلی می گریست و هرلحظه از سرعت حرکتش کاسته میشد . پشت در تالار بار عام ایستادند اسپارک گردنبند بلندی را از لباسش بیرون کشید و جعبه ظریفی را که به آن آویزان بود گشود در جعبه دو کلید وجود داشت یکی نقره ای و یکی طلایی. کلید نقره ای را برداشت و در تالار بار عام را گشود ، خدمتکار زیر بازوی شارلی را گرفت و او را به درون برد سپس اسپارک وارد شد و در سنگین چوبی را پشت سرش بست و قفل کرد سپس کلید را سر جایش گذاشت. هنگامی که برگشت و به تالار نگریست دید شارلی کف تالار افتاده و خدمتکار کنار او ایستاده و همان لحظه نور طلایی رنگی دور دلبان او را میگیرد دلبانش که یک طوطی چند رنگ بود پرواز کنان از میان دیوارها خارج شد اسپارک فهمید که او به همدستانش جای آنها را لو داده است باید قبل از اینکه دلبان بتواند خود را به باقی اخلالگران برساند خدمتکار کشته میشد  بلافاصله به سمت او یورش برد خدمتکار خنجری را از میان لباسش بیرون می کشید خدمتکار و اسپارک کف سالن بهم پیچیدند شارلی از جا بلند شد خود را به آنها رساند و درست به موقع لحظه ای که اسپارک در خطر کشته شدن بود خنجر ظریفی که همیشه همراه داشت را بیرون کشید و پشت خدمتکار فرو کرد . خدمتکار لحظه ای بیحرکت ماند و سپس افتاد اسپارک بلند شد و زیر بازوی شارلی را گرفت و به سمت تخت امپراطور حرکت کرد تخت را دور زد و پشت تخت ایستاد شارلی نجوا کرد: اینجا امنه؟
    - نه صبر کن
    این بار کلید طلایی را در آورد و در مخفی ای در پشت تخت که مشرف به دیوار تالار بود را گشود و شارلی را به درون فضای تاریکی هل داد. شارلی در ابتدا تصور کرد که آنها زیر تخت بزرگ پادشاهی پنهان میشوند اما متوجه شد در راهرویی طویل و تاریک هستند دلبان اسپارک که یک سمور آبی بود ظاهر گشت اسپارک دم قوی سمور را گرفت و به شارلی نیز گفت که کمر او را بگیرد و در تاریکی به راه افتادند. 

    از حلقه حافظان امپراطور لحظه به لحظه کاسته میشد نجیب زادگان و افراد گارد تا پای جان میجنگیدند و کشته می شدند آکوییلا فریاد زد: اسپروس مثل یه ترسو قایم شدی؟ بیا بیرون و بجنگ و با شرف بمیر
    برخلاف اوضاع در تالار اصلی در بیرون افراد گارد سلطنتی مخالفان را شکست داده و همان لحظه وارد تالار شدند ورود آنها حلقه محاصره را شکست و توازن بین هر دو گروه را برقرار کرد اسپروس خود را به آکوییلا رساند و با او شروع به جنگ تن به تن کرد. آکوییلا که خود را بسیار نزدیک به تمام آرزوهایش میدید بسیار با انگیزه شمشیر میزد اما اسپروس نگران شارلی بود و نمیتوانست تمرکز کند عقب عقب مبرفت و فقط میتوانست در برابر ضربه های آکوییلا دفاع کند که یکی از افراد گارد سلطنتی به کمکش آمد و با آکوییلا وارد مبارزه شد آکوییلا خشمگین از دخالت سرباز با شدت بیشتری حمله کرد تا سرباز را شکست دهد هنگامی که توانست شمشیرش را در بدن او فرو کند سرش را بلند کرد و به اطراف تالار نگریست اسپروس و اکثر مدافعان گریخته بودند.

    در آن سوی قاره در سرزمین جنگ زده اکسیموس در اطراف پایتخت کشاورز و زنش به بدن زخمی و خون آلود و لباس های پاره شده زن نگاه میکردند زن کشاورز میخواست او را درون خانه ببرد و مداوایش کند اما کشاورز جلوی او را گرفت و گفت: ما تو جنگیم شاید یه جاسوس باشه باید به کسی اطلاع بدیم

    - گناه داره جانی نگاهش کن سن و سالی ازش گذشته زنده نمیمونه

    - گناه مردم ما چی بود؟ میدونی چند نفر از مردم اکسیموس تو این جنگ کشته شدن؟

     زن کشاورز در حالی که دولا میشد تا زن مجروح را از نزدیک ببیند گفت: همیشه ما مردم قربانی زیاده خواهی بزرگان کشورهایمان می شویم، بی گناه. اجازه بده به چشم یک انسان بهش نگاه کنیم و بهش رسیدگی کنیم. هیچ خوبی ای تو این دنیا بی پاسخ نمی مونه

    مرد درحالی که دولا میشد تا بدن زن مجروح را بلند کند گفت: امیدوارم هیچ بدی ای هم بی پاسخ نمونه

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۹/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۲۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان