خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز- بی پایان

    طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و هفتم

    بعد از اینکه جادوگر در جایگاهی که برایش ساخته بودند قرار گرفت، شروع به کار کرد وردهایی میخواند و دستهایش را در هوا تکان میداد لئونارد و گروه همراهش گوش به زنگ، در اطرافش کمین کرده بودند
    روی دیوار جنوب غربی چند نگهبان در حال عبور بودند آنها در گروه های دونفره و با فاصله از هم حرکت میکردند . تحت تاثیر نیروهای جادوویی همگی ایستادند و با صورت بی احساسی به دوردست ها خیره شدند چند متر آنطرف تر نیز سرنگهبان به همین وضع دچار شده بود پایین دیوار نگهبانانی که به دستور سرجان در اتاقکی مستقر و منتظر وقوع اتفاق غیر منتظره ای بودند متوجه موضوع شدند فرمانده شان یکی از سربازان را به دنبال دارک اسلو استار فرستاد سربازان مسخ شده حرکت کردند و به پایین دیوار آمدند فرمانده دیگر درنگ را جایز ندانست هر لحظه ممکن بود مجبور شود دوستانش را بکشد بنابراین به همراه چند تن دیگر روی دیوار رفته و چندین تیر به اطراف انداختند. لئونارد بلافاصله دستور داد یک دیوار انسانی جلوی جادوگر ایجاد کنند اما از آنجایی که دستور مبارزه نداشتند در تاریکی بدون اینکه تیری به سمت نگهبانان دیوار بیاندازند محل را ترک کردند عملیات با شکست مواجه شده بود نیروهای پیاده نظام سبک سیلورپاین که نزدیکی دروازه کمین کرده بودند و منتظر باز شدن در دروازه بودند مدتی درتاریکی ایستادند تا اینکه پیکی از فرماندهی رسید باید محل را ترک کرده و به اردوگاه برمیگشتند
    در چادر فرماندهی آندریاس عصبانی و ناآرام بود با ابروهای گره کرده راه میرفت و فکر میکرد کیه درو و نیکلاس دور میز کوچکی نشسته بودند و در سکوت به نقشه ای که جلویشان بود نگاه میکردند. نیکلاس گفت: ممکنه جاسوسی بینمون بوده باشه؟
    آندریاس گفت: نه فکر نمیکنم احتمالا اکسیموس بویی برده لئونارد کارخوبی کرد که خودی نشون نداد وگرنه مطمئن میشدند
    کیه درو گفت: همین الانم مطمئن شدند دیگه چه جوری میخواین از این سلاح استفاده کنید
    آندریاس پوزخندی زد و گفت: هیچ وقت مطمئن نباش که دست یه دزرتلندی رو خوندی
    در همان لحظه نگهبانی تو آمد و گفت قربان پیکی از سیلورپاین اومده و نامه ای برای فرمانده سیلورپاین آورده
    - بگو داخل بیاد
    کیه درو نامه را باز کرد با خواندن چند خط از نامه از جا پرید دستانش میلرزید. آندریاس خواست چیزی بپرسد که همان نگهبان دوباره داخل آمد اجازه گرفت و اینبار نامه محرمانه و مهمی را به دست آندریاس داد. کیه درو که خواندن نامه مهر و موم شده سلطنتی را تمام کرده بود گفت: واااای برما
    نیکلاس پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
    - در کشور ما اتفاقات بدی افتاده اسپروس را از سلطنت خلع کردند امپراطور جدید دستور داده تمام ارتش خاک اکسیموس رو ترک کنه و به سیلورپاین برگرده
    - ممکنه نامه جعلی باشه
    آندریاس نگاهش را از ناه خودش بلند کرد و گفت: نه جعلی نیست پدر من هم همین خبر رو تایید کرده
    چند دقیقه ای به سکوت گذشت آندیاس گفت: کیه درو باقی ماندن ارتش شما در این جنگ دیگه به صلاح نیست ممکنه دودستگی ایجاد بشه و همین دودستگی به ضرر ما تموم بشه
    - خارج شدن ما نیز ضربه بزرگی برای شما خواهد بود
    آندریاس دستی به شانه کیه درو زد و گفت: انکار نمی کنم که اگه کمک های شما نبود ما به این سرعت به این پیروزی ها دست پیدا نمیکردیم اما چاره چیست مطمئن باش راهی برای برون رفت از این مخمصه وجود خواهد داشت
    نیکلاس گفت: آندریاس تو این وضعیت که ما در چند قدمی پیروزی هستیم؟ و سپس رو به کیه درو گفت: تا رسیدن نیروی پشیبان از دزرت لند نباید اینجا رو ترک کنید
    - نیروهای محاصره کننده سانتامارتا رو جا به جا نمی کنیم یه نامه به اریک ماندرو مینویسم و ازش میخوام فعلا چند روزی این موضوع رو مخفی کنه

    سرش را به دستش تکیه داد و سکوت کرد. در آن مدت رابطه ای فراتر از م رزمی بین کیه درو و نیکلاس شکل گرفته بود. نیکلاس دستی به شانه کیه درو زد و گفت: اوضاع پیچیده ای باید باشه تصمیمت چیه؟

    آندریاس درحالی که برمیگشت تا در کنار نیکلاس و کیه درو بنشیند ، اینبار نه از جایگاه فرمانده جنگ بلکه از جایگاه یک دوست رو به نیکلاس گفت: وفاداری به یک پادشاهی که به طور نا جوانمردانه سلطنت و غصب کرده بزدلیه نیکلاس. کیه درو گفت: من به عدالت و صلاحیت اسپروس ایمان دارم دنبالش میرم و در راه بازپس گرفتن تاج و تخت کمکش می کنم اما متاسفانه نمیتونم ارتش رو با خودم همراه کنم و پس فرستادن نیروها به سیلورپاین هم کمک به دشمنه

    آندریاس گفت: در مورد جادوی باستانی شما چیزهایی میدونم به نظرم خیلی از مردم به جادوی باستانی ایمان دارن نه شخصی که جادو به رسمیت شناخته

    - درسته به همین خاطر ارتش ایمانشو به اسپروس از دست خواهد داد اونها دنبال اجرای فرمان امپراطور فعلی میروند
    فردای آنروز کیه درو تمام نیروهایش را جمع کرد تا برای آنها صحبت کند. او اعلام کرد که پادشاهی سیلورپاین تغییر کرده و از نظر اون یک شیاد به پادشاهی رسیده بنابراین خودش میخواد بره و اسپروس رو پیدا کنه تا بهش کمک کنه که تاج و تختشو پس بگیره اما هر کس که میخواد میتونه برگرده و به پادشاه جدید سیلورپاین بپیونده اما هیچ یک از دو گروه حق ندارند در خاک اکسیموس بخاطر اختلافی که دارن با هم درگیر شوند
    گروهی که میخواستند با آکوییلا پیمان ببندند منطقه را به سمت بوگوتا ترک کردند فرمانده این گروه را دیه گو با بی میلی پذیرفت . دیه گو با پذیرفتن این فرماندهی میتوانست دراجات نظامی را در ارتش آکوییلا سریعتر طی کند اما چیزی که باعث شد این موضوع را بپذیرد جاه طلبی نبود. بلکه کیه درو میخواست فردی طرفدار اسپروس را در ارتش آکوییلا داشته باشد دیه گو پذیرفت که علاقه اش به اسپروس را در دل نگه دارد و در ظاهر با آکوییلا همراه شود اما اوضاع آنگونه که آنها میخواستند پیش نرفت دیه گو نمیدانست بعد از رسیدن به سیلورپاین نه تنها از طرف آکوییلا برای بازگرداندن ارتش مورد تقدیر قرار نمیگیرد بلکه برای حفظ جانش مجبور می شود امتحان سختی را بگذراند . گردن زدن عمویش، که در زندان آکوییلا به طرفداری از امپراطور مخلوع اصرار میورزید. آکوییلا به دیه گو گفت اگر ادعا دارد که جزو هم پیمانان اوست باید بتواند یک دشمن را گردن بزند. دیه گو نتوانست از این امتحان سربلند بیرون بیاید بنابراین جلاد هر دو را گردن زد . این امتحانی نبود که هر کسی مجبور باشد از سر بگذراند اما آکوییلا به دیه گو شک داشت پسر جوان در حالی که تمام افراد خانواده اش در زندان بودند و خودش هم از نزدیکان کیه درو فرمانده خائن ارتش بود، به طرفداری از آکوییلا بلند شده بود. 
    از سوی دیگر کیه درو و نیروهایش در خاک اکسیموس به سمت سانتا مارتا حرکت کردند میخواست خودش در هنگام تغییر نیروهای ارتش در محل حضور داشته باشد و به اوضاع نظارت کند وقتی به آنجا رسید با صحنه دردناکی مواجه شد. جسد اریک ماندرو با بدنی چاک خورده از درختی حلق آویز شده بود و در گوشه و کنار اجساد سربازان سیلورپاینی دیده میشد خبری از محاصره نبود. کیه درو دستور داد اجساد هم وطنانشان را جمع کنند . این درحالی بود که نیروهای مدافع قلعه چون هنوز نمیدانستند چه اتفاقی افتاده قلعه را ترک نکرده بودند. جسد اریک را پایین اوردند تا با احترام در کنار دیگر هم رزمانشان دفن کنند که متوجه شدند شغال کوچکی دم پشمالویش را رویش کشیده و میلرزد مشخص بود دلبان یکی از سربازان است که احتمالا هنوز زنده است کیه درو پیش دلبان رفت و گفت: نترس ما میتونیم زنده نگهت داریم دلبان گفت: نه من نمیخوام زنده بمونم خسته شدم من و رها کنید
    - به ما بگو چه اتفاقی افتاد
    - اریک ماندرو به تایگریس اعتماد کرد و بهش گفت مشکلاتی در کشور پیش اومده که باید برگرده ولی اون بهتره اینجا بمونه تا نیروهای دزرت لند برسند اما تایگریس از جای دیگه ای متوجه اوضاع شده بود به اریک گفته باید بین مبارزه با اون و یا همراهی باهاش یکی رو انتخاب کنه چون برای تایگریس فقط یک امپراطور وجود داره و اونم کسیه که جادوی باستانی در موردش اجرا شده بنابراین او و نیروهایش به زودی به سمت بندر بوگوتا حرکت میکنند و کسی نمیتونه جلوشونو بگیره بینشون جروبحث شد و بعد او شبونه دستور داد اریک رو بکشند بعد از اون هرکسی که به مرگ اریک اعتراض کرد کشتند
    کیه درو و نیرو هایش بعد از دفن کردن اجساد کشته شده گان به سمت دزرت لند حرکت کردند آنها نمیتوانستند از طریق بندر بوگوتا به سیلورپاین برگردند بنابراین چاره ای جز رفتن به دزرت لند و امید به لطف رومل گودریان وجود نداشت . در صورتی که رومل اجازه میداد میتوانستند با کشتی های دزرت لندی به سمت شمال بروند پس از آن باید خود را به اسپروس می رساندند
    کیه درو خوش شانس بود که توانست قبل از ترک خاک دزرت لند به سمت سیلورپاین، ملکه را ملاقات کند. با دیدن پسر اسپروس و هاسکی کوچکی که کنارش خوابیده بود، گریست مدالی که به لباسش سنجاق کرده بود باز کرد و روی پتوی نوزاد گذاشت و گفت: این مدال رو پدرت به من هدیه کرده ،نشان شجاعت، به این نشان سوگند که تو پادشاه آینده سیلورپاینی و من برای رسیدنت به چیزی که لایقشی جانم را هم دریغ نخواهم کرد سپس دست شارلی را بوسید و اتاق را ترک کرد. اسپارک نیز که از سلامت شارلی و فرزندش مطمئن شده بود تصمیم به بازگشت داشت شارلی بارها با او صحبت کرد و خواست که پیش او بماند اما اسپارک نپذیرفت
    اسپارک در اولین فرصتی که یافته بود نامه ای هم برای آداکس فرستاده و از او خواسته بود بدون اینکه نامه دیگری به پایتخت بفرستند به سیلورپاین برگردد.
    کلارا اوپولون سفیر فراری سیلورپاین در اکسیموس در شرایطی بی خبری از اوضاع سیلورپاین یک شب در تاریکی خانه کشاورز را به سمت مقصد نامعلومی ترک کرد به این امید که به نیروهای متحد برسد و به کمک آنها بتواند به سیلورپاین برگردد. صبح روز بعد زن کشاورز گردنبندی را یافت که همراه نامه تشکر روی تخت کلارا قرار داشت. روز بعد کشاورز گردنبند را به پایتخت برد تا بفروشد جواهرساز با دیدن گردنبند گفت: این گردنبند ساخته جواهرساز سیلورپاینیه من یک نمونه اش و قبل از این آشوب ها گردن دختر پادشاه دیدم، هدیه سیلورپاین به دربار. جفت دیگه اش گردن کلارا اوپولون بود سفیر فراری سیلورپاین. من اینو ازت نمیخرم برام دردسر میشه تو ام به کسی نشونش نده 

    زن کشاورز که ماجرا را شنید به یاد آورد که کلارا نام واقعی اش را به او گفته بود بدین ترتیب آنها فهمیدند که به چه کسی کمک کرده اند آنها تصور میکردند که به جاسوس سیلورپاین پناه داده اند ترسیدند و شبانه تمام آثاری که از اقامت کلارا در خانه شان وجود داشت حتی تخت او را سوزاندند . کشاورز تصمیم گرفت گردنبند را زیر خاک پنهان کند تا آبها که از آسیاب افتاد آن را بفروشد. 

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۱/۱۳۹۷   ۱۲:۰۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان