خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بی آغاز بی پایان
    فصل سوم آخرین کتیبه، قسمت
    پانزدهم
    ایسی بوکو موهای بلند نقره ای رنگش را از پشت بافته بود ردایی طلایی رنگ درخشان پوشیده بود و در حالی که از یک میز به میز دیگری میرفت حواسش بود که آستین بلند ردایش به لبه های تیز میز گیر نکند. ناگهان در بزرگ کتابخانه دربار باز صدای گوش خراشی باز شد و پادشاه به همراه چند نفر وارد شدند صدای قدم های آکوییلا در تالار میپیچید. پادشاه همراهانش را مرخص کرد. در کتابخانه بزرگ سرد و کم نور دربار تنها شدند. آکوییلا به ایسی بوکو که تعظیم کرده بود نگاه جدی ای انداخت و گفت: خب؟
    ایسی بوکو گفت: قربان در هیچ کتابی توضیحی برای موضوع مورد نظر شما نیافتم. هیچ گاه دیده نشده که دلبانی بدون دستکاری جادویی تغییر کند
    آکوییلا سری تکان داد و گفت: خیلی خب
    سپس شروع به قدم زدن کرد ایسی بوکو با یک قدم فاصله از پشتش به راه افتاد و گفت: قربان من حاضرم دست به هرکاری بزنم تا وفاداری خودمو بهتون ثابت کنم . خواهش می کنم منو محرم بدونید و اجازه بدید در حل این مسئله کنارتون باشم
    او میدانست آکوییلا به دنبال چیست اما پادشاه خود مشکل واقعی اش را به او نگفته بود . در آتش دانستن روشی که به کمک آن دلبان آکوییلا تغییر کرده بود می سوخت میخواست او را تحریک کند تا رازش را فاش کند. آکوییلا ایستاد و گفت: بهت میگم ایسی ولی بدون که اگر هر کسی هرکجای اقلیم دست به این آزمایش خطرناک بزنه من اونو از چشم تو میبینم و تو اعدام خواهی شد.
    -بَ..بَله قربان
    - تغییر دلبان به کمک معجونی انجام میشه که دستور ساختش فقط در اختیار خاندان امپراطوری ست من نمیتونم کامل توضیح بدم چون روند ساختش طولانی و طاقت فرساست . من و پدر اسپروس برادر سومی داشتیم که مجنون بود پدرم من و برادر مجنونمو از همون بچگی از دربار دور کرد تا برادر کوچکترم ، پدر اسپروس، در آرامش بزرگ بشه. من و برادر مجنونم سیموس در سختی زندگی میکردیم تا پدر اسپروس راحت و در بی دغدغه رشد کنه و به تخت بنشینه . دلبان سیموس هاسکی بود وقتی که برادرم که من سالها ازش مراقبت کرده بودم در بستر بیماری افتاد از من خواست که دلبانمو با دلبانش عوض کنم و انتقام سختی هایی که کشیدیم و از اسپروس بگیرم . متاسفانه به علت بیماری سیموس هیچگاه دلبانش رشد نکرد و همراه با بالارفتن سنش بزرگ نشد.
    نگاهی به پایین پایش کرد. هاسکی کوچک در پرتو فانوس های کم نور دیوارهای تالار به سختی دیده میشد. ایسی بوکو نشست تا از نزدیک او را ببیند کوچک و مریض احوال بود.
    - انگار دلبان یک نوزاده
    - متاسفانه بله
    - علت جنون برادرتون چی بود؟
    - نمیدونم
    - خیلی عجیبه شاید در کودکی سوء قصدی بهش شده بوده
    هاسکی مجددا محو شد. آکوییلا گفت: پیدا کردن علت بیماری سیمون ربطی به تو نداره میخوام یه دلیلی برای تغییر دلبانم به مردم بدم و میخوام راهی پیدا کنی تا این هاسکی حالش خوب بشه
    - تمام سعی امو میکنم قربان
    کاروان 14 نفره امپراطوری شمالگان را به مقصدی نامعلوم ترک کردند قصد اسپروس پیدا کردن محلی امن بود تا بتوانند مدتی رخت سفر از تن های خسته شان بکنند و برای مبارزه شان به طور جدی تصمیم گیری کنند. سمپرسون نوجوانی که قصد داشت اسپروس را بکشد چند روزی بود که با علاقه بیشتری به مکالمات رد و بدل شده در جمع علاقه نشان میداد همچنان دست بسته بر پشت اسبی که افسارش در دست یکی از مردان اسپروس بود طی طریق می کرد اما حالا محکم تر می نشست و توجه نشان میداد حتی زمانی که متوجه شد همسفرانش به دنبال یافتن روستایی دورافتاده و متروک میگردند به وضوح به فکر فرو رفت. لحظه ای هم به مخیله اش خطور نکرد که ممکن است پیشنهادش مورد توافق مردی که قصد جانش را کرده قرار نگیرد.
    ریپولسی فرمانده ارتش شمالی به فرمان آکوییلا آمبرا به قلعه امپراطوری آمده و مترصد فرصتی برای دیدار با امپراطور بود. نمی دانست چرا احضار شده است ولی دلش گواهی بدی نمیداد. به او خبر دادند که در جلسه شورای فرماندهی شرکت کند. او مردی جوان با سری پر شور بود اما بر خلاف تایگریس که گاهی درگیر احساسات جوانی میشد و تصمیماتی نسنجیده میگرفت او بسیار معقول و منطقی تصمیم گیری میکرد و هیچ گاه شتاب زده عمل نمی کرد. آن روز هم با آرامش ذاتی اش در جلسه شرکت کرد درحالی که هیچ گونه احساسات کنترل نشده ای بر او غلبه نداشت. آکوییلا آمبرا او را به عنوان رئیس گارد محافظ قلعه برگزیده بود. انتخابی که نشان از اعتماد داشت. همه حضار دست زدند و با خوشحالی برای مرد جوان آرزوی پیشرفت کردند.
    سپس آکوییلا صدایش را صاف کرد و گفت: خب برادران و همقطارانم امروز میخوام خبر مهم دیگری را هم اعلام کنم با شروع تابستان و جشن هایی سالیانه برنامه ریزی شده است که جشن تاجگذاری برگزار شود. بیشتر از این نمیخواهم این مراسم را به تاخیر بیاندازم
    همه دست زدند آکوییلا دستش را بالا برد تا حضار را به سکوت دعوت کند سپس ادامه داد: ویلهلم جوریس
    ویلهلم بلند شد و ایستاد و تعظیمی کرد
    - میخوام برای جلسه بعد گزارش مفصلی از وضعیت خزانه ، میزان درآمد و تجارت سیلورپاین با سایر اقلیم ها تهیه کنی، اگر کارتو خوب انجام بدی میتونی کاندیدای خوبی برای وزارت باشی
    - ممنونم قربان
    شارلی رومانیک در قصر گودریان پشت پنجره آفتابگیر اتاقش نشسته بود و سعی میکرد با تکان دادن گهواره فرزندش اورا بخواباند. درحالی که افکارش چندین هزار کیلومتر آنطرف تر و در سیلورپاین بود.سرزمین سرد و یخ زده ای که هیچ گاه میزبان خوبی برایش نبود. درحالی که همیشه سعی کرده بود نارضایتی اش را پنهان کند نمیتوانست منکر شود که هیچگاه آنگونه که تصور میکرد مورد اعتماد درباریان قرار نگرفته بود. او که در سرزمین خودش همیشه در راس توجه و احترام بود و عادت داشت بهترین باشد، بخاطر این بی توجهی احساس انزجار میکرد. شارلی چه از نظر هوش و ذکاوت چه از نظر زیبایی همیشه زبانزد بود ولی حالا به چهره زیبای پسر کوچکش نگاه میکرد و سعی میکرد احساسات منفی اش را از خود دور کند. خبری از مردی که همیشه در گوشش نجواهای عاشقانه میگفت و به او اطمینان میداد که مراقبش است نبود،نمیدانست همسرش کجاست و چه می کند از سوی دیگر در قصر پادشاه دزرت لند با وجود نگاههای پر مهری که دریافت میکرد باز مورد اعتماد نبود. نمیتوانست هر کجا که میخواست برود و هرکاری میخواست بکند. در حالی که از روی خشمی سرکوب شده لبانش را به هم میفشرد اندیشید که با او مثل یک ملکه رفتار نمی کنند.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان