بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و یکم
آندریاس پس از ورود به چادر، در سکوت دقایقی خیره به لئونارد پودین که به فرمان او با دهان بسته و دستانی که از پشت به صندلی طناب پیچ شده بود، وسط چادر قرار داشت نگریست.
لئونارد به خودش مطمئن بود اما سعی میکرد چهره اش آندریاس را تحریک نکند. روسپی اما با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد با صدای یکنواخت و آرامی ناله میکرد و چیزی نمانده بود که از هوش برود.
بلاخره آندریاس کمی جلو آمد و دهانبد لئونارد را پایین زد و دوباره چند قدم عقب رفت و منتظر شد.
لئونارد کمی افکارش را متمرکز کرد و گفت : قربان،تقاضا میکنم که به وفاداری من لحظه ای شک نکنید. شرف من مهمترین چیزیه که دارم. ما غافلگیر شدیم قربان، غافلگیر.
و سپس کل داستانش را با تمامی جزییات برای آندریاس تعریف کرد. آندریاس بدون اینکه ذره ای واکنش نشان دهد، پرسید : اکسیموسی ها از کجا به راز جادوگر پِی بردند؟
لئونارد که نمیخواست جانش را به عنوان یک خائن از دست بدهد به تکاپو افتاد و رسمی تر گفت : قربان به خدا سوگند روحم ازین موضوع بی خبر است. لطفا اجازه دهید زخمم را به شما نشان بدم. من واقعا غافلگیر شدم و شانس آوردم که این زن زندگی من را نجات داد. ای کاش نجاتم نمیداد، دست کم با شرف میمردم. تقاضا میکنم حرفم را باور کنید.
آندریاس : تو سرباز با لیاقتی بودی، و ما الان در شرایط جنگ هستیم و فرصت بازجویی از تو رو نداریم. ولی من بخاطر لیاقتی که در صحنه های همین نبرد نشون دادی، جونت رو بهت میبخشم. ازینجا برو و فقط در صورتی برگرد که جوابی برای سوالی که پرسیدم داشته باشی.
پودین : بله قربان. یا جوابش را پیدا میکنم و یا درین راه کشته خواهم شد. فقط ازتون التماس میکنم که به این زن رحم کنید. او به اعتماد من به اینجا اومده، ازتون خواهش میکنم ...
درین لحظه آندریاس با چاقو دستان پودین را باز کرد و منتظر شد تا بیرون برود. اما درست لحظه ای که خواست از چادر خارج شود، پرسید : در مورد کتیبه ها چی میدونی؟
پودین کمی فکر کرد و گفت : کتیبه ها؟ هیچ قربان. آندریاس سرش را چندبار به نشانه تایید تکان داد و اجازه داد تا پودین از چادر خارج شود.
....
رومل گودریان سفرش به ماستران را شروع کرده بود و میخواست همزمان با رسیدن نیروهای ریورزلند، که از ایفان به سمت ماستران حرکت میکردند به آنجا برسد و خیلی زود برگردد. درین مدت کارهای پایتخت بیشتر توسط مارتین انجام میشد. اخبار جنگ شدید دو روزه به پایتخت رسیده بود و مارتین را شوکه کرده بود. او البته خدا را شکر میکرد که ضدحمله آندریاس به موقع انجام شده بود و جلوی نابودی کامل ارتش را گرفته بود. مسئله بسیار مهمی بود و با پیک تیزپا خبرش را برای گودریان ارسال کرد که در صورت نیاز نقشه حرکت ارتش ریورزلند را اصلاح کنند.
شارلی در پایتخت زیر بار اتفاقات اخیر به شدت افسرده به نظر می رسید. در گفتگویی که بین مارتین و آرتور ساگشتا رد و بدل گشته بود،آرتور بیان نموده بود که در بازجویی ها هیچ مورد مشکوکی مشاهده نشده و به شارلی با درصد بالایی اعتماد دارد. همچنین پادشاه نیز قبل از عزیمت به سمت ماستران به مارتین گفته بود با توجه به همکاری شارلی با آرتور دیگر لزومی برای سخت گیری وجود ندارد. از اینرو بازجویی ها برای مدت ده روز به حالت تعلیق در آمد و مارتین به شارلی اجازه داد که درین مدت با حضور محافظانی زبده به درومانی برود و با خانواده اش دیدار کند. خبری که خون دوباره ای در رگ های شارلی جریان داد و او با شادی تمام آماده این سفر شد.
....
اروین مونتانا تقریبا موفق شده بود که کل کشور را در شرایط انتظار برای ظهور دو جادوگر از روح جادوگری که کشته شده است قرار دهد و منتظر بود تا در کنار فعالیت نیروهایش این شایعه به طور طبیعی نیز راه خود را به خارج از مرزها باز کند.
درین بین برخلاف روال همیشگی عقرب سرخ برای او نامه ای ارسال کرده بود که میخواهد او رو ببیند. اروین خودش را به سرعت به او رساند. او طبق معمول در آزمایشگاهش در حال کار روی مواد مختلف بود. وقتی که متوجه ورود اروین شد، سمت او آمد و ازو خواست بنشیند و گفت : کارشان شابین! نمیدونم این مرد چیکار کرد. اما من نمیتونم دیگه گوشه ای بشینم و شاهد این باشم که اقلیمی که مردی چون او رو در خود داشته از بین بره.
اروین : همینطوره. او مرد بزرگی بود و دزرتلند اقلیمی بزرگ و جاودانه ست. همه ما باید تا حد جان ازش محافظت کنیم.
عقرب در حالی که شیشه ای در دست داشت و به سمت در میرفت با چشمانش از اروین خواست که دنبالش بیاید و در راه گفت : گاز سمی. یه جور اسید گوگردی. تولیدش به مقدار زیاد آسونه. وقتی این مواد توی بطری شعله ور بشن، گازی سمی ای تولید میکنه که میتونه باعث مرگ بشه. مورد خیلی جدیدی نیست اما من تونستم این ترکیب رو طوری تغییر بدم که مقدار کمیش توی هر گلوله آتشین منجنیق کافی باشه. باید درون هر گلوله آتشینی که توسط منجنیق پرتاب میشه، یه بطری به همین اندازه ازین ترکیب قرار بدیم. وقتی گلوله به زمین بخوره این بطری میشکنه و ...
سپس فیتیله ای که دور شیشه بود را آتش زد و شیشه را دخل قفسی پرت کرد که چند خرگوش قرار داشتند. عقرب سرخ با آستین پیراهن روی بینی ش را پوشاند و از قفس فاصله گرفت. اروین نیز از او تبعیت کرد. شیشه شکست و مواد داخلش سوختند. چند دقیقه بعد، همه خرگوش ها جان دادند.
...
در میدان نبرد هنوز ارتش دزرتلند خیلی از پالویرا دور نشده بود. آندریاس و نیکلاس هنوز بر سر نحوه عقب نشینی و یا زدن شبیخونی دیگر با یکدیگر گفتگو میکردند.
نیکلاس : قدرت تهاجمی نیروهای ما چندین برابر قدرت تدافعیشونه. من همچنان دارم روی یک حمله برق آسای دیگه فکر میکنم. الان نیروهای اکسیموس توی قلعه هاشون نیستن و شب ها توی دشت آسیب پذیر خواهند بود.
آندریاس : ولی اطلاعات ما از نیروهای آرگون و تعدادشون دقیق نیست. ما باید با دقت فراوان همه گزینه ها رو رصد کنیم. رمز پیروزی توی چنین جنگی اطلاعات خواهد بود. هر ارتشی که اطلاعات دقیق تری از دشمنش داشته باشه، پیروز خواهد شد.
نیکلاس : درسته ولی ما اطلاعات بالایی از ارتش اکسیموس داریم. انگیزه نیروهای آرگون بسیار پایین خواهد بود اگه یک ضربه مهلک باعث بشه که ارتششون از باقیمانده ارتش اکسیموس قوی تر بشه.
آندریاس : ما در طول عقب نشینیمون به سمت سانتامارتا باید صبور باشیم. ضربه ای که دنبالش هستی رو به موقعش بهشون وارد میکنیم. اما قبل از اون به نیروهای اطلاعاتی ارتش دستور بده که عمق بیشتری از ارتش اکسیموس و حتی شهرهای پشت سرش رو هم با نیروهای کم پوشش بدن. بطوری که قابل رهگیری نباشن و از چند و چون نیروهای هر دو کشور اطلاعات بیشتری پیدا کنند.