بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت بیست سوم
لیو ماسارو به چادرش برگشت ، لباس رزم از تن درآورد و پشت میزش نشست. در حالی که به اتفاقات روز گذشته می اندیشید خواست که کلارا را پیش او بیاورند. کلارا وارد شد. سلامی کرد و بدون هیچ حرفی ایستاد . لیو گفت: بنشین کلارا
سپس برای خودش و او کمی نوشیدنی ریخت. کلارا مثل همیشه با لبان به هم فشرده و چهره ای به وضوح بی احساس نشست و به جامی که رو به رویش قرار داشت نگاه هم نکرد. لیو گفت: خب فکر میکردم ما به توافق خوبی رسیدیم من تو رو از قصر خارج کردم و تو هم اطلاعات خوبی به من دادی. هرچند میدونی که مجبور بودم هویتتو براي سر جان فاش کنم به هر حال نه تنها از این به بعد خطری از جانب دربار اکسیموس تو را تهدید نخواهد کرد بلکه بعد از اینکه به صلح برسیم مطمئن بش اوضاع تو در این کشور رو به راه خواهد بود.
- پادشاه شما به فرستاده آکوییلا قول دیگه ای داد
- گفتم که از اون بابت نگران نباش.
کلارا نفس عمیقی کشید و بلند شد که برود اما لیو در حالی که پایه جامش را می چرخاند گفت: بنشین
کلارا لبانش را بیش ار پیش فشرد و دوباره نشست
- جنگ شاید بزرگترین آفت بشر باشه. اما شرف یک اکسیموسی مهمترین داراییش به حساب میاد. در چند ماه گذشته بقدری خون دیدم که برای دونه دونه نفس هایی که میکشم ارزش قایلم. برای تک تک لحظات زندگی
کلارا به او نگریست
- اولین چیزی که یک سرباز یاد میگیره اینه که هر لحظه منتظر مرگ باشه و من این انتظار رو الان بهتر درک میکنم اما چیزی که بخاطرش خواستم اینجا بیای (جرعه بزرگی از نوشیدنی اش نوشید و ادامه داد) من کسی رو پیدا کردم که داره برای کاری به سیلورپاین میره این شخص قبلا دینی به من داشته در قبال بخشودن اون دین قبول کرده که یک نامه محرمانه به هر شخصی که من بخوام بفرسته . فرصت خوبیه که به خانواده ات خبر بدی که حالت خوبه. امیدوارم از اینکه نامه ات رو قبل از ارسال خواهم خوند ناراحت نشی. ما در جنگ هستیم و اعتماد کردن در جنگ گاهی احمقانه ترین کاره.
کلارا لبخندی زد و گفت میتونی نامه ام رو بخونی . بابت این گستاخی می بخشمت
لیو هم خندید و در کمال تعجب متوجه شد که از لحن غیر رسمی کلارا نرنجیده است.
کلارا گفت: ارسال نامه ای محرمانه به سیلورپاین برای خودت دردسر ساز نمیشه؟
لیو درحالی که جرعه بزرگ دیگری را فرو میداد لبخند محوی زد و گفت: از نگرانی ات ممنونم ولی من بدون همفکری با فرمانده ام کاری نمیکنم
کلارا مکثی کرد و از اتاق خارج شد کلمات برای تراوش در ذهنش از یکدیگر پیشی میگرفتند بنابراین نمیتوانست روی جمله آخر لیو ماسارو تمرکز کند.
چند روزی بود که سه نفر از همراهان اسپروس خانه سویر پیر را ترک کرده بودند تا به شهر ها و روستاهای اطراف سری بزنند . هدفشان بررسی ذهنیت مردم عادی و سربازان محلی برای پیوستن به اسپروس بود. آنها که از وجود ارتش هزار نفره کیه درو بی اطلاع بودند به دنبال راهی می گشتند که تعداد یارانشان را افزایش دهند تا بتوانند به الیسیوم بروند و با نیروهای محافظ قلعه مقابله کنند. همان طور که پیش بینی کرده بودند تغییر در حاکمیت بر زندگی مردم عادی تاثیر زیادی نگذاشته بود. آکوییلا بیشتر فرماندهان محلی را بر مقام خود ابقا کرده و تغییری در روند زندگی عادی مردم نداده بود. برای این اقدامش هم دلیل زیرکانه ای داشت. عموم مردم از پادشاهی اسپروس راضی بودند و دلیلی وجد نداشت که با تغییر قوانین، اوضاع و احوال آرام آنها را به هم بزند از سوی دیگر میخواست تا تاج گذاری رسمی که تنها دو ماه تا برگزاری آن زمان باقی بود هیچ حرکت تهییج کننده ای انجام ندهد. اما در الیسیوم و مخصوصا در دهکده امپراطوری که در چند کیلومتری پایتخت بود و محل اقامت دائم اکثر نجیب زادگان بود اوضاع فرق میکرد. مردم الیسیوم نسبت به تغییرات حکمرانی که به آنها تحمیل شده حساس بودند و اکثرا اعتمادی به پادشاه جدید نداشتند اما خشونت هایی که در دهکده امپراطوری علیه مخالفان آکوییلا به وقوع پیوسته بود آنها را از ابراز عقیده آزاد باز میداشت.
در قلعه فرماندهی شورای سلطنتی تشکیل جلسه داده بود آکوییلا تصمیم متهورانه ای گرفته بود و میخواست نظر اعضا را بداند
- خب میدونید که همسایگان ما درگیر جنگی بی پایه و اساس هستند که روز به روز آتشش بیشتر شعله ور میشه کما اینکه ریورزلند هم منافع خودشو در پشتیبانی نظامی از دزرت لند دیده. در این میان بهترین تصمیم برای سیلورپاین که نتوانست ارتباط دوستی با آنها برقرار کند چیه؟
جیماک گفت: یک هم پیمان خارج از قاره
لگاتوس کمی هیجان زده اضافه کرد: ترجیحا اقلیمی که همسایه های جنگ طلب ما ازش بترسن
آکوییلا لبخندی زد و گفت: درسته این موضوع از چند جهت برای ما حائز اهمیته. بررسی روابط کشورهای قاره نوین نشون میده به جز.. ما...( ما را در حالی تلفظ کرد که دستانش را باز کرده بود و لحن تمسخرآمیزی داشت) سه اقلیم دیگر مرتب بین صلح و جنگ ، دوستی و دشمنی نوسان میکنند و قابل اعتماد نیستند فکر میکنم این بزرگترین اقدام ما خواهد بود اینکه دست دوستی به سمت کشوری با ثبات تر دراز کنیم تا وارد بازی جنگ و صلح های کوتاه مدت همسایگانمان نشویم
حضار از این تحلیل آکوییلا خوششان آمد و با کلاماتی مثل درسته، زنده باد، عالیه و ... ابراز احساسات کردند. آکوییلا ادامه داد: نکته بعدی اینه که یک هم پیمان قوی احتمال تعارض دشمنان ما به خاک سیلورپاینو کم میکنه. درسته که کوهستانهای سرد و برفی سیلورپاین در همه ادوار تاریخ بازدرنده خوبی برای دشمنان ما بوده اما در این نقطه تاریک تاریخ که ما به دنیا اومدیم تکیه بر این موضوع به نفع ما نخواهد بود. پس من در دو اقدام هماهنگ هم دستور دادم که سربازگیری سه برابر بشه تا ارتش قدرتمندی ایجاد کنیم و هم برای تکاما پادشاه قدرتمند باسمنیا نامه فرستادم و شرایط برقراری رابطه با سیلورپایین و براش مشخص کردم
بعضی از حضار سکوت کردند و بعضی دیگر براق شدند، باسمن هااا!!!! عاملان فاجعه اوشانی؟؟؟
آکوییلا گفت: زود قضاوت نکنید شرایطی که برای تکاما تعیین شده جبران فاجعه اوشانی را جبران خواهد کرد. هیچ چیز جز برقراری رابطه با یک اقلیم در قاره نوین نمیتونست تکاما رو خوشحال کنه چون هم تجارت با سرزمین های آنسوی آبهای دایموند به نفعشان خواهد بود و هم اینکه چوب سیلورپاین و شمشیرهای کاستد برای تجهیز ارتش آنها بسیار مناسب است. در قبال این منفعت آنها در آموزش و گسترش ارتش به ما کمک میکنند با خریدن چوب و کاستد به اقتصاد ما کمک میکنند، البته که طبق گزارشات ویلهلم در حال حاضر ما مشکل اقتصادی خاصی نداریم اما صادرات چوب ما به اکسیموس و سرزمین های شرقی به لطف خانواده های خائن به جادوی باستانی فعلا قطع شده، و همچنین صادرات سنگهای قیمتی مان بخاطر جنگ های پی در پی در قاره عملا متوقف شده، پس باید با آینده نگری بیشتری تصمیم گیری کنیم. برای جبران فاجعه اوشانی تکاما باید هزینه ساخت مجدد شهر را بپردازد به تمامی بازماندگان فاجعه خون بها بپردازد و بهتر از همه ، عاملان اون حادثه باید در الیسیوم یا اوشانی در ملع عام قصاص شوند.
اینبار حضار همگی دست زدند و خوشحالی و رضایتشان را به این طریق نشان دادند. تنها کسی که از جایش بلند نشده و همچنان در بهت صحبت های آکوییلا بود ریپولسی بود. عکس العمل متفاوت او از چشم آکوییلا دور نماند بنابراین بعد از اتمام جلسه از او خواست که بماند . وقتی تمامی افراد تالار را ترک کردند آکوییلا رو به مرد جوان که رو به رویش ایستاده بود پرسید: متوجه شدم که مثل بقیه اعضا شورا از تصمیم من رضایت نداشتی میخوام بدونم چرا
ریپولسی کمی مکث کرد و گفت: قربان... باسمن ها هیچ وقت متحدان خوبی نبودند صداقت در خون آنها نیست
- تو چقدر اونها رو میشناسی؟
- انقدر که میدونم بعد از کشته شدن پدر و پدربزرگم در یک محفلی که قرار بود فقط یک قرارداد ساده تجاری بین خانواده ما و یک تاجر باسمنی در آن امضا شود امپراطور مخلوع فرمان منع خروج آنها از اوشانی رو صادر کرد. متاسفانه این کشتار جلوی چشم من اتفاق افتاد و من هم قرار نبود زنده بمونم
- مطمئنم که درک میکنی در چه شرایط پیچیده ای هستیم دزرت لند و ریورزلند معلوم نیست حتی با وجود اتحادشون بتونند از پس اکسیموس بربیان و اکسیموس هم مطمئنا از پس دو ارتش قدرتمند برنمیاد و میدونی این یعنی چی؟
- یعنی تعادل قوا
- و تعادل قوا یعنی بن بست در جنگ در این شرایط دو تا اتفاق پیش روی پادشاهان خواهد بود. یا جنگ فرسایشی و یا صلح
- و شما احتمال صلح و بیشتر میدید درسته قربان؟
- بله متاسفانه برای ما، رومل شاردل و اکسیموس هیچ کدوم احمق نیستند که یک جنگ فرسایشی رو تا ابد ادامه بدهند بنابراین دیر یا زود صلح خواهند کرد و در اون صورت توجه شون به سمت ما جلب خواهد شد. کشوری که با اکسیموس وارد جنگ شده و تاوان نپرداخته پشت دزرت لند و خالی کرده و( مکثی کرد تا تاثیر جمله اش را چند برابر کند) در مورد دلیل دشمنی ریورزلند فعلا سکوت می کنم چون نمیخوام اطلاعات محرمانه مو برات فاش کنم
- شما از کجا مطمئنید این تعادل قوا وجود داره
- مطمئن نیستم مرد جوان ولی هرکدام از دو طرف جنگ که پیروز بشه باز هم دلیلی برای دشمنی با ما خواهند داشت و در اون صورت ما یا باید برای دوستی با طرف پیروز بهشون باج بدیم و یا انقدر قوی باشیم که از ما بترسند
ریپولسی گفت: قربان امیدوارم من و بخاطر جسارتی که کردم و در درایت شما شک کردم عفو بفرمایید.
آکوییلا لبخندی زد و به او اجازه مرخصی داد. سپس تالار را ترک کرد و به تالار سنگ رفت جایی که مخصوص دیدار با مهمانان خارجی بود. در تالار سنگ موناگ فابرگام منتظر دیدار با امپراطور بود.
در بیابان های خشک و گرم دزرت لند کاروان کوچکی شامل یک کالاسکه 20 سرباز محافظ از دیمانیا به سمت درومانی در حرکت بودند. شارلی لباس نازکی پوشیده بود مرتب آب مینوشید تا بتواند با گرمای طاقت فرسای صحرا کنار بیاید. اینکه فرزندش مرتب از شیر او مینوشید در تشنگی بیش از پیشش بی تاثیر نبود. کاروان ایستاد. شارلی سرش را بیرون آورد تا ببیند علت توقف چه بوده است. سیاهه دو سوار از دور دیده میشد. گروه محافظ حالت تدافعی گرفتند و درشکه را بین ود محصور کردند. دو سوار به کاروان رسیدند و با شمشیرهای آماده گروه محافظ مواجه شدند. یکی از دو سوار دستارش را پایین آورد و با لحجه غلیظ سیلورپاینی گفت: من دراک مالیجین از سیلورپاین هستم من حامل پیغام مهمی از طرف بانو اسپارک برای ملکه سیلورپاین بانو شارلی مونته گرو هستم
قلب شارلی فرو ریخت خواست خودش را از کالاسکه بیرون بی اندازد که فرمانده گروه محافظ جلویش را گرفت دستور داد یکی از سربازان نامه را از دراک مالیجین بگیرد و به شارلی بدهد. شارلی با دستانی لرزان نامه را خواند سپس با شوق و چشمانی اشک بار رو به فرمانده که روی اسبش نشسته و از پنجره درشکه او را می پایید گفت: اسپروس رو پیدا کردند از من خواستند که به مانیز برم تا بهشون بپیوندم. مسیر حرکتمون تغییر کرد فرمانده من میخوام به مانیز برم
- بانو من اجازه ندارم مسیر حرکت رو تغییر بدم. ما به درومانی میریم تا من از پایتخت کسب تکلیف کنم
- پادشاه در ماسترانه پس به ماستران بریم اونجا خیلی سریع تر میتونیم از پادشاه اجازه بگیریم
- بانوی من خواهش میکنم من و در این شرایط سخت قرار ندین. مارتین از من خواسته تا پای جان برای آرامش و امنیت شما تلاش کنم شما با این درخواست آرامش و امنیت خودتونو در دو سوی یک جاده قرار میدین که رسیدن به یکی منجر به از دست دادن دیگری میشه
- ببین فرمانده تو این نامه نوشته من باید عجله کنم نمیتونم شانس بازگشت به قدرت و با تعلل در درومانی از دست بدم
- این نامه جعلی نیست؟
- نه خط اسپارک و میشناسم
فرمانده واقعا مردد بود دوباره پرسید: پس خانوادتون چی که منتظرتونن
- اولویت من در حال حاضر پیوستن به امپراطور به حق سیلورپاین ست.