بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و یکم
تصمیم موناگ در ارسال نیروی کمکی به نایان موجب نجات ریورزلند شد. زیرا فرماندهان باسمنی که در تصرف کشتی های گشت زنی موفق عمل کرده بودند، به تصور ضعف ارتش ریورزلند به لحاظ تعداد، تصمیم گرفتند به ساحل نزدیک شده و شانس خود را برای تصرف شهر ساحلی نایان به بوته آزمایش بگذارند. یک شب از استقرار سربازان شمالی در نایان بیشتر نگذشته بود که دیده بانان ساحلی خبر نزدیک شدن چند کشتی نظامی باسمنی را دادند. لرد ویلیس ریتارد بلافاصله دستور آرایش نظامی داد سربازان پشت حفاظ دیوارهایی که دور تا دور خط ساحلی کشیده شده بود کمین کردند. آتشهایی افروخته شد و تیرهایی آتشین در چله کمانها آماده پرتاب گشت. فقط باید منتظر فرمان حمله می ماندند. وقتی کشتی ها به فاصله کافی از بندر رسیدند. تیرهای آتشین پرتاب شدند. نیروهای آموزش دیده ریورزلندی با آرایش نظامی کامل پشت به پشت هم قرار داشتند وقتی اولین صف تیرهایشان را میانداختند دو قدم عقب می رفتند صف دوم دو قدم جلو می آمد تا تیر بیاندازد. بدین ترتیب باران تیرهای آتشین بر سر کشتی های باسمنی باریدن گرفت. دریاسالاران باسمنی که از این غافلگیری به خشم آمده بودند فرمان تیراندازی دادند اما در نهایت در حالیکه تعداد زیادی از سربازانشان را از دست داده بودند و برخی از کشتیهایشان آتش گرفته بود برای جلوگیری از تلفات بیشتر مرز ساحلی ریورزلند را به سمن باسمنیا ترک کردند.
خبر به پایتخت رسید شاردل بلافاصله دستور داد تمام اعضا شورای سلطنتی که در پایتخت حضور داشتند در جلسه اضطراری شرکت کنند. همه در تالار سپید در حالی که با نگرانی در مورد خبر حمله باسمن ها صحبت میکردند گرد هم آمده بودند. شاردل در لباسی رسمی و فاخر وارد مجلس شد و بر صندلی مخصوصش نشست همه ساکت شدند شاردل گفت: همون طور که شنیدید ما مورد حمله باسمن ها قرار گرفتیم در حالی که بیش از نیمی از ارتشومون درگیر جنگ در نقطه دیگری از قاره ست. این شرایط پیچیده نیاز به بررسی جدی داره. قبل از هر چیز لازمه از درایت لرد فابرگام در تصمیم گیری سریع تشکر کنم. و شما جناب فرانسیس ریتارد در اولین فرصت به فرماندهی 20 هزار نفر به غرب اعزام خواهید شد. بانو نیکنتون شما مسئول تامین این نیرو خواهید بود باید در کمترین زمان ممکن پرچمداران ما در مرزهای غربی مستقر بشن. از همه شما میخوام برای تامین این تعداد نیرو با بانو نیکنتون همکاری لازم رو داشته باشید. این موضوع خیلی برای ریورزلند حیاتیه و باید در اولویت قرار بگیره. سپس نگاه کوتاهی به تایون فابرگام کرد و ادامه داد، البته بعد از رسیدن جناب ریتارد به نایان لازمه ارتش شمالی بدون فوت وقت به زیمون برگرده.
همه همچنان سکوت کرده بودند. جورجیو سادُن خزانه دار دربار گفت: بانو سرعت عمل لرد موناگ تحسین برانگیزه اصلا نمیخوام فکر کنم اگر تعداد نفرات ارتش در نایان کم بود چه اتفاقی می افتاد
لرد مایکل نیکنتون گفت: موناگ مرد باتجربه و با درایتیه بعد از اون اتفاق ( اشاره به برکناریش) بلافاصله با شرایط جدید خودشو تطبیق داد
تایون لبخند محوی زد و در سکوت گوش میداد. شاردل با نگاهی نافذ رو به لرد نیکنتون گفت: این دقیقا عکس العملیه که از همه شما انتظار دارم مایکل
لرد نیکنتون با جسارت بیشتری ادامه داد: بله منظورم اینه که شاید میتونستیم بیشتر از تجربیاتش استفاده کنیم
شاردل از جایش برخواست و در حالیکه به نظر می رسید جمله آخر لرد نیکنتون را نشنیده است به سمت میز کوچکی که جام شراب روی آن قرار داشت رفت و گیلاسی برای خود پر کرد و گفت: موضوع مهم دیگه اینه که در حمله به کشتی های گشت زنی، باسمن ها سوار بر کشتی های سیلورپاینی بودند. کسی از شما میتونه توجیحی غیر از دست داشتن آکوییلا تو این ماجرا برای این موضوع پیدا کنه؟همگی سکوت کردند. شاردل رو به لرد تئودور ریتارد کرد و گفت: لرد ریتارد شما مسئول رسیدگی به این موضوع هستید. سپس به آرامی گفت: چیزی که الان بهش احتیاج نداریم یک دشمن دیگه ست.
ارتش خواب زده ریورزلند صبح نتوانست به موقع آماده حرکت شود. افسران در میان چادر ها فریاد میزدند و سربازان را به حرکت وا میداشتند . سربازان با سستی چادرها را جمع می کردند و کم کم آماده حرکت می شدند که از دور سیاهه دو سوار دیده شد. یکی از افسران چند سرباز را جلو فرستاد تا اوضاع را بررسی کنند. نامه ای با مهر و موم از سوی آندریاس گودریان فرستاده شده بود. آندریاس در نامه از لابر خواسته بود تا ارتش را وارد خاک اکسیموس ننماید و در عوض به سمت وگامانس حرکت کند، ارتش دزرتلند در حال عقب نشینی بود و ظرف مدت پنج روز به وگامنس می رسید. از محل اطراق ارتش ریورزلند تا وگامانس سه روز فاصله بود. لابر به فکر فرو رفت باید همان روز حرکت میکردند تا قبل از رسیدن ارتش دزرتلند در شهر وگامانس مستقر شوند در صورت تاخیر اگر ورودشان با دزرتلندیها هم زمان میشد ایجاد بی نظمی میکرد. سیمون و دیگر فرماندهان به چادر فرماندهی فرا خوانده شده بودند. لابر در حضور همگی در مورد محتوای نامه ی آندریاس گفت و ادامه داد: باید همین امروز حرکت کنیم مقصد بعدی ما شهر وگامانس هست. باید در قلعه وگامانس از دشمن استقبال کنیم.
با شنیدن سخنان لابر فرماندهان جهت هماهنگیهای لازم به گفتگو پرداختند سپس همگی چادر را ترک کردند سیمون نیز بدون آنکه حرفی بزند از چادر خارج شد. همه اینها یک معنی بیشتر نداشت ارتش اکسیموس در تعقیب ارتش دزرت لند است و قوی تر از آن است که فرماندهان ریورزلند می پندارند. احتمالا اطلاعاتی که کلاود در نامه اش نوشته بود حقیقت داشت. مردد بود، آیا باید اطلاعاتش را فاش میکرد تا لابر قبل از اینکه دستور حرکت به سمت قتلگاهشان را بدهد بداند با چه چیزی رو به رو خواهند شد؟
مردان بی سرزمین به همراه 40 سرباز حرکت به سمت کارتاگنا را آغاز کردند خبر کشته شدن ولیعهد سیلورپاین که به تازگی به گوش آنها رسیده بود ذهن و فکر آدولان را درگیر کرده بود. درکتب مقدس آمده بود که ملکه سپید بعد از پشت سر گذاشتن فاجعه ای عظیم نیروی جادویی خود را کسب خواهد کرد. این همان نکته ای بود که بازبی از آن به ضرر شارلی استفاده میکرد. شاردل فاجعه ای را پشت سر گذاشته بود اما زندگی شارلی بی فراز و فرود بود.
آدولان رو به بازبی گفت: از دست دادن فرزند اونم به این شکل برای هرکسی یک فاجعه است، حالا اگه اون بچه تنها فرزند یک پادشاه باشه معادله رو پیچیده تر می کنه...
- چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم اگر در مسیر عبور از فاجعه کنارش باشم در کسب جادوی مورد نظرمون بهتر عمل میکنه اون احتیاج به یه راهنما داره
- قوانین رو زیر پا نذار آدولان تو نمیتونی مرید کسی بشی که روزی استادش بودی . ما همون اسلحه جادویی ای هستیم که ملکه سپید برای به دست آوردن کتیبه ها بهش احتیاج داره دنبال چیز دیگه ای نگرد روی هدفمون تمرکز کن
آدولان با غیض نگاهی به بازبی انداخت ولی چیزی نگفت خودش هم مطمئن نبود میتوانند کتیبه ای بدست بیاورند یا نه.
ارتش ریورزلند طبق پیش بینی سه روز بعد به وگامانس رسید. وگامانس یکی از شهرهای مرزی دزرتلند با قلعه ای بزرگ و مستحکم بود. قلعه ای با برج و باروهایی بلند و بیشمار. آذوقه مورد نیاز سربازان در انبارهای قلعه انبار شده بود. همچنان نیز گاریهای حامل آذوقه از شهرهای دیگر به این قلعه روانه میشد. روزانه خوراک سربازان در قلعه آماده و میان آنها تقسیم میشد . ارتش ریورزلند در حالی وارد شهر شد که سربازان دزرت لندی به فرماندهی گاموسیز منتظر ورود ارتش در حال عقب نشینی خود بودند. چهره های سرسخت و آفتاب سوخته سربازان دزرت لندی به همراه سکوت شهر خالی از سکنه منظره ای دهشت آور ایجاد کرده بود. نگرانی از وضعیت ارتش پیروزی که حالا در حال عقب نشینی بود و آینده آنها که حالا باید در کشور خودشان میجنگیدند، پشت نگاه های خشن شان پیدا بود. سیمون درحالی که در میان طلایه داران ارتش وارد شهر شده بود باز به عواقب تصمیمی اندیشید که با ملکه گرفته بود: جلوگیری از انتشار رعب و وحشت
در داخل قلعه گروهی در حال تخلیه محتویات چند گاری بودند. در هر گاری تعداد زیادی جعبه حاوی گلوله های منجنیق قرار داشت. جعبه ها را در انباری در چند متری دیوار قلعه قرار میدادند . یکی از فرماندهان بر این کار نظارت می کرد و مدام بر سر سربازان داد می کشید که با احتیاط بیشتری جعبه ها را جا به جا کنند . درون هر جعبه چوبهایی افقی و عمودی هر گلوله را از گلوله دیگر دور نگه میداشت و دور تا دور هر کدام با چیزی شبیه به پوشال پوشانده شده بود. محافظت از گلوله های منجنیق به این شکل برای ریورزلندیها عجیب به نظر می رسید، زیرا این گلوله ها به خودی خود قابلیت انفجار نداشتند. بعد از استقرار ارتش در شهر، لوییجی بارفل خود را به فابیوز رساند و گفت: خووبه بعد از مدتها میتونیم تو یه جای گم و نرم بخوابیم.
فابیو پوزخندی زد و گفت: اومدی مهمونی؟ سپس ادامه داد: تو میدونی چرا گلوله های منجنیق رو اینقدر با احتیاط حمل می کردن؟
- نه
لوییجی چیز نامفهومی گفت و از او دور شد . فابیوز در حالی که به دور شدن او مینگریست اندیشید چقدر دلش میخواست میزی به جای لوئیجی آنجا بود و او را از شر آنهمه سوال که در ذهنش بی جواب مانده بود نجات می داد.