خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۱۴   ۱۳۹۷/۹/۱۴
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و هفتم

    هنوز تصمیمات دو اقلیم دزرتلند و ریورزلند در مورد مذاکره با باسمن ها نهایی نشده بود که اخبار عجیبی به صورت پراکنده و عمدتا شایعات مردمی از نورگین به گوش میرسید. برخی از مردم شهر نورگین که خانه و کاشانه شان را ترک کرده بودند، خبر از خروج ارتش متخاصم میدادند. بعضی از آنها که تجربه بیشتری داشتند، فهمیده بودند که آنها اکسیموسی هستند.  نیروهای سریع و شناسایی بخش دفاعی ارتش دزرتلند تا یک روز دیگر به نورگین میرسیدند و فرماندهان منتظر تایید نهایی این اخبار شدند. در پایتخت و همچنین میدان اصلی نبرد، این اتفاقات زیر نظر گرفته شده و این انتظار و وقت کشی همه را عصبانی کرده بود.

    نزدیک غروب آفتاب بود و فرماندهان دو اقلیم پس از جلسات طولانی در مورد نحوه چینش و مواجه با نیروهای اکسیموس، خارج از چادر اصلی، با هم به گپ و گفت مشغول بودند.

    لابر : فکر میکنم که نیروهای شناسایی باید به نورگین رسیده باشن. من روی حقه ی سر جان شرط میبندم.

    برنارد : متاسفانه باید باهات موافقت کنم. 

    سیمون در حالی که سعی میکرد کمتر صحبت کند، در حالی که دست به سینه ایستاده بود، دست هایش را پشت سرش به هم گره کرد و گفت : شایدم خیلی بد نشده باشه. این اتفاق اگه هم واقعی نبود، اما برای ما زنگ خطر مهمی محسوب میشه. واقعا ظرف یک شبانه روز همه معادلات میتونه تغییر کنه. اما متاسفانه همیشه مورد جاری تبدیل به مهم ترین مورد در تاریخ، برای انسان ها میشه.

    آندریاس دقایقی دور از جمع، در افکارش غوطه ور بود و بحث را نمیشنید. سپس به سمت گروه آمد رو به لابر گفت : ازینکه درخواست ما رو برای حمایت و دخالت در جنگ پذیرفتین واقعا ممنونم. پنهان نمیکنم که زمان طولانی رو مشغول مطالعه و بررسی نحوه مواجهه با نقشه های دقیق جنگیت بودم و حالا ازینکه میتونم با خیال راحت به نفع سرزمینم ازشون استفاده کنم احساس خیلی خوبی دارم. سپس با نگاهی مملو از احترام رو به سیمون کرد و گفت : سیمون.

    سیمون زودتر از لابر پاسخ آندریاس را داد : این جنگ تنها نبرد شما نیست. جنگ همه قاره نوینه و همینطور ممکنه به جنگی بزرگتر ختم بشه. ما نمیتونستیم بی تفاوت باشیم.

    سپس با لبخند شوخ طبعانه ای ادامه داد : و در ضمن؛ نیازی به تعریف و تمجید نیست. دیدی که من همه تلاشم رو در مذاکرات لیتور برای رسیدن به صلح انجام دادم. و با همان شوخ طبعی به روش آندریاس رو به نیکلاس بوردو کرد و گفت : نیکلاس.

    ...

    در پایتخت دزرتلند رومل گودریان از مارتین خواسته بود تا به اتاق شور بیاید. مارتین آخرین اخبار را همراه با تحلیلش برای گودریان بازگو کرد.

    رومل : به نظر میاد که ما به کمک ریورزلند به خوبی تونستیم که ساختار دفاعیمون رو استحکام ببخشیم.

    مارتین : درسته سرورم. به جز این، موضوع فقط بحث دو ارتش نیست. اگه حمله باسمن ها بلوف باشه، حتی اکسیموس با کمک کتیبه ها هم مشکلات بزرگی خواهد داشت. ما و ریورزلندی ها، دو سرزمین خیلی پهناوری هستیم که به طور جدی وارد این جنگ شدیم. ارتش آرگون اما بعد از تحلیل قابل بازسازی نیست و منابع اکسیموس هم بخصوص در بخش فلزات پایان پذیره. اونها هرگز توان نگه داشتن خاک این دو سرزمین رو ندارن.

    گودریان : حق با توه اما این موضوع برای من مهم نیست. ما قرار نیست که توی این جنگ شکست بخوریم. حتی اینم کافی نیست ...

    درین لحظه نگهبان اجازه ورود برای اروین مونتانا و بوریس سیدنبرگ فرمانده جوان نیروی دریایی را خواست. رومل با سرش اجازه داد و جمله اش خطاب به ماتین لیدمن را کامل کرد : ما فقط یک راه داریم. باید پیروز بشیم.

    ارون مونتانا در حضور همه توضیحات مفصلی در مورد گلوله های آتشین سمی جدید داد. بعد از اون نوبت به سیدنبرگ رسید که توضیحات جامعی در مورد میزان و نحوه پیشرفت کیفی و کمی کشتی های تازه ساخته شده بدهد.

    رومل به دقت در مورد توانایی های کشتی ها گوش کرد و سپس گفت : کارت عالی بوده سیدنبرگ. در جوانی راه طولانی رو طی کردی. اما امروز یک روز تاریخی برای تو و دزرتلند خواهد بود. سپس رو به اروین کرد و گفت : برای شما.

    راهی پیدا کنید که بشه به طور عملی و در امنیت بالا ازین گلوله ها در منجنیق ها و انبارهای کشتی هایمان استفاده کنیم.

    ...

    در یک روز آفتابی در منطقه اصلی جنگ در وگامانس، لیندا کارمونسالی، دختر جوان کماندار که با وسواس و جدیت خاصی در تمرینات مشترک دو ارتش شرکت میکرد کمی در کری خوانی دوستانه با سربازان ریورزلندی زیاده روی کرده بود و در حالی که ادعا داشت میتواند بهتر از ملکه شاردل تیر بیندازد، در مقابل یکی از کمانداران خبره ی ریورزلند شکست خورده بود و میبایست تمام روز را در آشپزخانه ریورزلندی ها کار کند.

    با این حال او همچنان باور داشت که میتواند روزی بهتر از شاردل تیر بیندازد و خطاب به سربازانی که به آشپزخانه آمده بودند تا از این منظره لذت ببرند به تندی گفت : هی! ازینجا برید بیرون اگه نه ...

    یکی از سربازان ریورزلندی : با جارو میفتی دنبالمون؟ (خنده گروه سربازها) ادامه داد : ولی فکر میکنم اینجا بتونی سریع تر پیشرفت کنی دختر. این را گفت و چند سیب زمینی به سمت لیندا پرتاب کرد که البته همه آنها به سمتش برگشت.

    در همین احوال بودند که صدای پیک ها و دیگر سربازها بلند شد که حمله به نورگین، بلوف اکسیموس ها بوده ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان