خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و هشتم

    تایگریس و سربازان همراهش در حالی که قفس آهنی را در میان خود داشتند وارد دهکده امپراطوری شدند. برای زندانی کردن اسپروس اقامتگاهی سنگی در مکانی دور افتاده و خارج از دید عموم در دهکده امپراطوری ساخته شده بود تایگریس و بیست نفر از سربازان در معیشت ریپولسی و چهل نگهبان قفس را به سمت اقامتگاه تازه ساز بردند. در قفس را گشودند تایگریس و ریپولسی دو طرف در قفس منتظر خروج امپراطور مخلوع بودند. وقتی اسپروس میخواست خارج شود ریپولسی ناخودآگاه بازویش را جلو برد تا به آن تکیه کند اسپروس با هیبت یک امپراطور مقتدر بازوی ریپولسی را گرفت و از قفس خارج شد انگار که از کالاسکه سلطنتی اش فرود می آید. تایگریس که در تمام مدت در راه سعی کرده بود نگاهش با نگاه اسپروس تلاقی نکند و نامش را بر زبان نیاورد و همواره با لفظ زندانی در مورد او با سربازانش صحبت کرده بود با نگاهی خالی از هر حسی به ریپولسی چشم دوخت در حالی که لبانش را به هم میفشرد در سکوتی سنگین پشت سر آن دو حرکت کرد ریپولسی همچنان با احترام اسپروس را به سمت اقامتگاه سنگی برد آنها وارد اقامتگاه شدند و از تنها راهرو اقامتگاه رد شدند . در انتهای راهرو فضای کوچکی بود که در چوبی به آن باز میشد ریپولسی اسپروس را به سمت در چوبی هدایت کرد در را گشود و اجازه داد اسپروس وارد اتاق شود سپس تعظیمی کرد و در اتاق را بست و قفل کرد . بیرون رفت تا برنامه کاری نگهبانان را مشخص کند. هوای ابری و دلگیر و دیدن شخصی که زمانی بالاترین احترام را در کشور داشت در آن قفس ریپولسی را عصبی کرده بود. او تایگریس را می شناخت و مطمئن بود هیچ احترام اسپروس را نگه نداشته است وقتی با چهره خشمگین او بیرون از اقامتگاه رو به رو شد لحظه ای مکث کرد هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شدند اولین قطرات باران به صورتشان خورد تایگریس برگشت تا خبر موفقیتش را شخصا به مردی که برایش محترم تر بود بدهد. با رفتن او و سربازانش ریپولسی نگهبانانش را فرا خواند تا دستورات لازم را به آنها بدهد.
    تایگریس به قلعه امپراطوری رفت . خدمه در حال روشن کردن شومینه ها این سو آن سو میرفتند فضای قلعه سرد بود و صدای قطرات باران بر چوب پنجره ها شنیده می شد تایگریس در حالی که به سمت اتاق امپراطور می رفت بالاپوشش را محکم کرد.
    آکوییلا بلافاصله بعد از شنیدن گزارش تایگریس به اقامتگاه رفت. میخواست در خلوت با اسپروس صحبت کند. نگهبانی که در محوطه انتهای راهرو اقامتگاه نگهبانی میداد در اتاق را گشود و در دورترین نقطه به اتاق در ابتدای راهرو خبردار ایستاد. آکوییلا مملو از احساسات متفاوت درحالی که جز شعف نمیتوانست بر احساساتش نامی بگذارد وارد اتاق شد. اسپروس از پنجره نسبتا کوچک اتاق به باران نگاه میکرد و توجهی به ورود آکوییلا نکرد. آکوییلا با صدایی که خوشحالیش در آن مشخص بود گفت: سلام بردار زاده عزیزم خیلی وقته ندیدمت
    اسپروس برگشت و گفت: تعجب نمیکنم که انقدر از دیدنم خوشحالی عمو جان. به لطف برنامه ریزی دقیقت در راه فرصت زیادی داشتم که به شرایطمون فکر کنم.
    آکوییلا لبخند زد و گفت: بیا بشین ما هیچ وقت فرصت نداشتیم با هم بدون دغدغه صحبت کنیم
    - فرصت بود اما تو انتخابت انزوا بود. شاید برات جالب باشه که بگم هیچ زاویه ای از روح تو برای من ناشناخته نیست آکوییلا. اقامت کوتاه من در خانه قدیمی سویر حتی بیشتر هم به شناختم از تو کمک کرد.
    آکوییلا گفت: پس بهتره بی پرده و صریح صحبت کنم اسپروس. تو فاقد صفات لازم برای یک امپراطور هستی متاسفانه دست روزگار من و تو رو در جایگاهی که لایقش هستیم قرار نداد تو باید یک قدیس یا یک روحانی میشدی و من امپراطور تو اقتدار یک امپراطور و نداری اسپروس من اینو قبلا هم بهت گفته بودم
    - این حرفها مشروعیتی به کارت نمیده آکوییلا جادوی باستانی خیلی هوشمندانه و دقیق عمل میکنه دلبان ما قبل از به دنیا اومدنمون توسط جادوی باستانی تعیین میشه. تقدیر بی دلیل اون عقاب رو بهت هدیه نداده بود. متاسفانه تو با دست کاریی جادویی دلبانت از رسالتت دور شدی. سیلورپاین به شخصی که بتونه با دلبان بلند پروازش پیغامهای مهم و در سریعترین زمان ممکن جا به جا کنه بیشتر احتیاج داشت تا یک امپراطور مقتدر اونجور که تو میخوای باشی
    آکوییلا خندید: گفتم که تو باید یک روحانی میشدی عین سویر حرف میزنی ، "تقدیرتو بپذیر". اونم این جمله رو بارها تکرار کرد. اما من تقدیرمو خودم ساختم و تو هم باید در تکمیل اون به من کمک کنی این به نفع تو همسرت فرزندت و تمام مردم سیلورپاینه
    این بار اسپروس خندید: تو بیشتر شبیه روحانیون حرف میزنی آکوییلا انگار که صلاح همه رو بهتر از خودشون میدونی
    آکوییلا بلند شد و درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت: متاسفانه ما وقت زیادی برای معاشرت نداریم برادرزاده عزیزم. راه های زیادی هم نداریم تو باید دلبانتو به من ببخشی تا کشور و به بالاترین جایگاه ممکن برسونم. بهش فکر کن راه دومی وجود نداره
    و اتاق را ترک کرد
    بعد از اینکه اسپارک نامه ای محرمانه به دزرت لند فرستاد به کیه درو گفت میتواند برای قدم های بعدی اش برنامه ریزی کند. کیه درو دستور داد تمام سربازانش در محل موعود جمع شوند در سخنرانی اش اعلام کرد که لحظه موعود نزدیک است و آنها به زودی میتوانند برای باز پس گیری تاج و تخت اقدام به حمله به دهکده امپراطوری کنند و کنترل اوضاع در دست بگیرند. برای این کار بهتر است مجددا تقسیم شوند و این بار در گروه های صد نفری در اطراف دهکده امپراطوری در مکانهایی مشخص کمین کنند و منتظر گرفتن دستور بمانند.
    پیکی که نامه اسپارک را برای اسکاردان برده بود با نامه ای از سمت او برگشت. در نامه اسکاردان نامه دیگری و یک انگشتر جواهر قرار داشت که ادعا شده بود متعلق به کلارا اوپولن است. آنها پسران اوپولن را فرا خواندند. هر کدام فرمانده یک گروه صد نفره بودند پسران اوپولن تایید کردند که انگشتر متعلق به مادرشان است آنها پیشتر نامه مادرشان را دریافت کرده بودند و میدانستند زنده است و مجبور شده در ارتش اکسیموس خدماتی را انجام دهد. بنابراین به نظر می آمد جای شکی باقی نمی ماند. آنها حقیقتا باید برای دریافت 1300 سرباز دزرت لندی آماده میشدند.
    کیه درو دو گروه صد نفری را به درخواست اسکاردان به لیتور فرستاد. اسکاردان ادعا کرده بود میتواند فرمانده شهر را مجبور به همکاری کند تا بتوانند در خفا به استقبال کشتی های حامل سربازان دزرت لندی بروند. آنها فرصت زیادی نداشتند طبق زمان بندی سربازان تا هفته دیگر به شهر بندری لیتور می رسیدند.
    کلارا همچنان در خدمت لیو ماسارو بود. مدتی بود که لیو فقط غذایی را میخورد که تنها با نظارت کلارا آماده شده و تحت نظارت او سرو می شد. بارها خواسته بود کلارا با او شام بخورد ، کلارا که همیشه از درخواست های لیو امتناع میکرد آنشب که از خوشحالی کمک اکسیموس به اسپروس در پوست خود نمی گنجید بی خبر لباس رسمی پوشید و سر میز با لیو شام خورد. آخر شب وقی لیو جام شرابش را برای بار چندم پر می کرد تا به افتخار سربازان اکسیموسی بنوشند، کلارا که گونه هایش سرخ شده بود دستان سرد لیو را در دستانش فشرد لیو عجله ای نداشت فکر کرد میتواند تا صبح همانجا بایستد و اجازه دهد کلارا با گرمای دستش او را گرم کند. اما آنها در خاک دزرت لند بودند . خاک دوستان قدیمی سیلورپاین و دشمنان تازه اکسیموس. دقایق برای لیو یه تندی میگذشت. به نرمی دستانش را از دستان کلارا بیرون کشید و اتاق را ترک کرد.


    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۷   ۱۴:۳۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان