بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و سوم
همزمان با روزهای نفسگیر جنگ، در پایتخت نامه ای محرمانه با مهر اسپارک از سیلورپاین به دست رومل گودریان رسید که حاوی درخواست همکاری برای بازگرداندن اسپروس به قدرت بود. گودریان با اینکه به دلیل مرگ فرزند اسپروس خیلی امیدی به این ائتلاف نداشت، در عین حال کوچکترین روزنه امیدی در برقراری رابطه نزدیک با آکوییلا نیز نمی یافت.
به همین منظور دستور داد که تا جهت حصول اطمینان، با دقت بسیار بالا صحت نامه بررسی شود.
پس از بررسی و تایید صحت نویسنده نامه، باز برای احتیاط بیشتر غیرمستقیم و توسط مارتین لیدمن به نامه پاسخ داده شد و در متن آن، به صورت کلی از امکان بررسی کمک های احتمالی به پادشاه محبوب سیلورپاین استقبال و البته همچنان کشته شدن پسر اسپروس در حالت خیلی محرمانه حفظ شده بود.
...
در میدان نبرد، سواره نظام متحدین به قلعه رسید و به سمت محل استقرارشان حرکت کرد. برنارد که هنوز تصمیم داشت ضدحمله را آغاز کند و بیرون از قلعه منتظر بود، به سمت آندریاس و دیگر فرماندهان که از در غربی مخصوص لردها، وارد قلعه شده بودند حرکت کرد. وقتی به آنها رسید با صحنه شوکه کننده ای روبرو شد. آندریاس غرق در خون روی زمین خوابیده بود و نیکلاس بوردو سعی داشت که زره را از تنش خارج کند و فرمان داده بود که حکیم را به سرعت فرابخوانند.
آندریاس که از روی تحرکات متوجه تصمیم برنارد به ضدحمله شده بود با دیدن او در حالی که توانی برای سخن گفتن نداشت با عجله گفت : برنارد فورا ضدحمله رو متوقف کن.
برنارد : چه اتفاقی افتاده آندریاس!
آندریاس که لحظه به لحظه رنگ میباخت و نگاهش کم فروغ میشد تمام انرژیش را جمع کرد و با فریادی کم توان گفت : دزرتلند رو حفظ کن!
برنارد که تمام وجودش میلرزید فریاد زد : آندریاس! نرو!
- دزرتلند رو حفظ کن
- نرو!
- دزرتلند رو حفظ کن
و چندین بار حرفشان را تکرار کردند به طوری که صدایشان در هم پیچید و هر دو همزمان فریاد میزدند. تا اینکه آندریاس دیگر توان فریاد زدن نداشت و فقط خیره به برنارد نگاه میکرد. چشمان باز و خیره ای که دیگر هرگز پلک نزد.
برنارد برای دقایقی آندریاس را محکم در آغوش گرفته بود و بی وقفه با دهانی کف کرده فریاد میزد نرو. لابر که خودش مبهوت شده بود به سمت برنارد آمد. شانه هایش را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
نیکلاس بوردو که به آتشفان میماند رو به محافظان درجه یک آندریاس با فریاد گفت : تمام نگهبان ها، همه خدمه، حکیم و هر جنبنده ای که در منطقه ویژه فرماندهان حضور داره رو تا اطلاع ثانوی بازداشت کنید. اگه کسی مقاومت کرد، وقت رو تلف نکید. سپس در مقابل جسم بی جان آندریاس زانو زد و نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زاری کرد.
...
چند ساعت بعد در حالی که هیچ زمانی برای انجام تشریفات وجود نداشت و هنوز گاه و بی گاه قلعه در زیر گلوله های منجنیق میلرزید، جسم آندریاس را به همراه شناخته شده ترین محافظین آماده ارسال به دیمانیا کرده بودند. هر کدام از بزرگان برای دقایقی با آندریاس تنها شدند. اول از همه برنارد کنار او ایستاد و جملاتی را زمزمه کرد. انگار داشت با آندریاس در حالی که دراز کشیده بود، صحبت میکرد. دست آخر گردنبندی که مادونا به آندریاس داده بود را باز کرد و در مشتش گرفت و بدون آنکه منتظر حرکت کاروان بماند، محل را ترک کرد.
چند دقیقه بعد لابر و سیمون در حالی که به دور شدن جسد آندریاس مینگریستند با هم گفتگو کردند.
لابر : این یه اتفاق عادی نیست. میتونه این جنگ رو وارد مرحله نسل کشی و نابودی کل قاره بکنه. باید خیلی هوشیار بود.
سیمون : این اتفاق نباید میفتاد. نمیدونم واکنش ملکه شاردل نسبت به این واقعه چی خواهد بود. ولی ما باید آماده دادن هزینه های خیلی بالاتری باشیم. این دیگه یه جنگ عادی بین دو یا سه سرزمین نیست.
لابر : رهبری میدان نبرد توی این شرایط خیلی حساسه. خلا آندریاس قطعا به شدت احساس خواهد شد. ولی ما باید از نیکلاس حمایت کنیم و انسجاممون رو حفظ کنیم. نمیذارم تنها بمونه.
سیمون : درسته. ولی فکر نمیکنم کار به اونجاها بکشه.
...
چند روز بعد در دیمانیا، مراسمی مخفیانه در بخش مشاهیر کاخ برای آندریاس انجام شد. تنها رومل گودریان و بانو کاترینا در کنار مادونا و مارتین لیدمن حضور داشتند. اشکهای کاترینا و خشم رومل گودریان با اندوه مادونا و مارتین، فضایی یاس آور را ایجاد کرده بود. آندریاس را مومیایی کرده بودند و در کنار دیگر بزرگان خاندان پادشاهی با زره نظامیش خوابانده بودند. مادونا در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، با چشمانش دنبال گردنبدی میگشت که به آندریاس داده بود و مطمئن شد که از گردن او باز شده است.
غروب همان روز رومل گودریان، مارتین را به دفترش دعوت کرد. مارتین در حالی که نمیتوانست رومل را در این شرایط ببیند با اکراه در زد و وارد شد. رومل گودریان خطاب به او گفت : مشاور اعظم، بنشین. مارتین با شنیدن عبارت مشاور اعظم تکان شدیدی خورد و در همان جایی که بود خشکش زد. چند لحظه بعد مسلسل وار و با التماسی که در لحنش موج میزد شروع به صحبت کرد : سرورم. حضور شما در پایتخت حیاتیه. شما باید در این شرایط اینجا بمونید و اتفاقات مختلف رو حل و فصل و رهبری کنید. ما با چندین چالش بزرگِ همزمان درگیریم و این در توان من نیست ...
رومل که دید مارتین تسلیم نمیشود و نمینشیند از جایش بلند شد و در حالی که انگار چیزی نمی شنود به سمت مارتین آمد و نشان قائم مقامی را به سینه او سنجاق کرد. سپس دست مارتین را از مچ گرفت و بالا آورد و مهر مخصوص را کف دست او گذاشت. او را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد، او در حالی که با تعداد بسیار محدودی از محافظین همراهی میشد، در بی خبری کامل به سمت وگامانس حرکت کرد.