بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
آسمان نارنجی رنگ و دلگیر غروب لیتور رو به سیاهی می رفت اسپارک و ووکا کنار اسکله به آبهای سرد دریاچه قو چشم دوخته بودند اسپارک گفت: ووکا بابت این چند ماه همراهی واقعا ازت ممنونم میخوام بدونی که هر وقت خواستی میتونی به کنج خلوت خودت برگردی
ووکا برگشت و به نیم رخ صورت سفید و موهای قرمر و پریشان اسپارک نظر افکند و گفت: من همیشه در تکاپو بودم چیزی به اسم کنج خلوت در زندگی من وجود نداره . من هیچ وقت مثل این چند ماه فرصت اینو نداشتم که از نزدیک با روحیات تو آشنا بشم الان میفهمم چرا اسپروس با وجود تو نیاز به کس دیگه ای نداشت.
اسپارک لبخند خشکی زد و گفت: متشکرم پیرمرد، سپس مکثی کرد و افزود باید به پایتخت برم پاسخ نامه پادشاه دزرت لند ظرف چند روز آینده به دستش میرسه. نمیخوام فرصت رو از دست بدم. وقتی هماهنگی ها انجام بشه من در الیسیوم آماده خواهم بود. تصمیمت چیه با من به پایتخت میای یا منتظر حرکت نیروهای آزادی بخش میمونی؟
ووکا در حالی که لبخند کجی روی لبانش شکل گرفته بود گفت: با تو میام
-بهت هشدار میدم من خیلی سریع و بدون فوت وقت حرکت خواهم کرد
ووکا گفت: من عاشق سفرهای عجله ای هستم
اسپارک در دلش خدا رو شکر کرد مصاحبت با ووکا را موهبتی میدانست که در میان لحظات پر تنش به او اعطا شده بود.
سفر آغاز شد. در یکی از اقامتهایشان در مسافرخانه ها وقتی به صورت ناشناس و با لباسهای روستایی در غذاخوری نشسته بودند خدمتکاری جلو آمد و یادداشتی را به دست ووکا داد او یادداشت را باز کرد و به اسپارک گفت: فقط نوشته نیمه شب به اتاقت میام . اسپارک یادداشت را گرفت و با دقت به جزییات نامه نظر افکند بدون این که احساساتی در چهره اش نمایان باشد گفت: بیا به اتاقمون برگردیم
آداکس با لباسی مردانه در گوشه ای کم نور از غذاخوری نشسته بود و سوپش را هورت می کشید زیرچشمی نگاهی به اسپارک و ووکا انداخت که از پشت میزشان بلند میشدند سرش را بیش از پیش پایین انداخت و دوباره با ولع مشغول خوردن شد
از نیمه شب گذشته بود که در اتاق اسپارک و ووکا به نرمی زده شد ووکا به سرعت درب را گشود آداکس خود را داخل انداخت و با دیدن اسپارک او را در آغوش گرفت و گفت: شایعاتی شنیده بودم که توی کشور هستی میدونستم اگر تو الیسیوم بمونم احتمالا به زودی میای سراغم اما اتفاقات چند وقت گذشته بدجوری نگرانم کرده بود تصمیم گرفتم بگردم و پیدات کنم
اسپارک گفت: خوشحالم که حالت خوبه و به سلامت به کشور برگشتی
- سفر پرخطری بود اما...
از جایش بلند شد و با نگرانی ادامه داد: اسپارک باورم نمیشه تعداد زیادی از مردان باسمنی در الیسیوم رفت و آمد میکنند!!! یعنی این مردک اح...
ادامه حرفش با سرفه ریزی نامفهموم شد نگاهی به ووکا کرد اسپارک نیز با نگاهش به او اطمینان داد که ووکا قابل اعتماد است آداکس ادامه داد: احمق بهشون اجازه داده وارد کشور بشن؟
- شنیدم که باهاشون توافقاتی کرده
- موضوع هرچی که هست خیلی محرمانه ست اما باسمن ها دارن برای یه کشورگشایی بزرگ آماده میشن تمام اسکله هاشون پر از کشتی های جنگیه حتی نمونه هایی از کشتی های بدنه باریک سیلورپاینی هم ساختند. من از یکی دو نفر که تو دهکده امپراطوری تو خونه اشراف زاده ها کار میکنند شنیدم که نماینده تکاما در سیلورپاین مردی به نام تسوکاست. من چیزهای زیادی درباره این مرد میدونم اون پسرعموی تکاماست یه مرد زنباره خوش گذرون و فوق العاده زبون باز اون هر کسی رو میتونه متقاعد کنه که مطابق میلش عمل کنه . پیش تکاما ارج و قرب زیادی داره حتما دوستی با آکوییلا برای تکاما خیلی ارزش مند بوده که تسوکا رو اینجا فرستاده، اسپارک!!! ...ارزشی بالاتر از تجارت و پول و جواهرات سیلورپاین!!!
اسپارک و ووکا به هم نگریستند اسپارک لبانش را به هم میفشرد آداکس گفت: واقعا نمیدونم آکوییلا دنبال چیه
ووکا در حالی که دو جام شراب رو به روی آداکس و اسپارک میگذاشت گفت: اتفاقا فهم نیت آکوییلا خیلی راحته
اسپارک اضافه کرد: اون نتونسته بین همسایگانش متحدی پیدا کنه . از سمت دزرت لند و ریورزلند که مطمئنم اکسیموس هم نمیتونه ظرف چند ماه لشکرکشی ارتش سیلورپاین به کشورشو فراموش کنه و به پیشنهاد دوستی آکوییلا جواب مثبت بده. آکوییلا تنها مونده بود و در صورت وقوع صلح محتمل بود مورد خشم همسایگانش قرار بگیره بنابراین به دنبال محکم کردن پایه های سلطنتش به سمت ارتباط با کسی رفته که همسایگانش ازش حساب ببرند. ضمنا خزانه دربار سیلورپاین بدون خریدار برای سنگ های قیمتی و چوب کم کم خالی میشه
آداکس به فکر فرو رفته بود بعد انگار چیزی به یاد آورده باشد گفت:امممم راجع به افسانه کتیبه ها چیزی شنیدید؟
اسپارک کمی در صندلی اش جا به جا شد و گفت: اونها افسانه نیستند آداکس واقعیت دارند و الان دو تاشون توسط اکسیموس به خدمت گرفته شدند
آداکس حیرت زده و حتی کمی ترسیده به نظر می رسید گفت: باسمن ها در موردش داستان هایی دارند که باعث میشه از پیدا شدن کتیبه ها بترسم
نگاهی به چهره های منتظر ووکا و اسپارک انداخت و گفت: جنایاتی که در طول تاریخ به باسمن ها نسبت دادند به واسطه قدرت کتیبه ها بوده
ووکا گفت: اگر باسمن ها نتونستند از کتیبه ها در راه درست استفاده کنند این به معنای قدرت شیطانی کتیبه ها نیست
- بله افسانه میگه کتیبه ها جادوی سفید هستن اما وقتی قدرت همه کتیبه ها در اختیار گرفته بشه اون قدرت بی حد و مرز، صاحبانش رو به زوال و قهقرا می کشونه، ذات انسان حریصه بیشتر میخواد و بازم بیشتر... حالا کتیبه ها دوباره دارن پیدا میشن...
اسپارک گفت: دوباره؟
- آره تا اونجا که من شنیدم کسی نمی دونه کتیبه ها چه جوری بوجود اومدند اما در زمانی خیلی پیش از کشفِ قاره نوین وقتی جنایت و آدم کشی باسمن ها بواسطه قدرت کتیبه ها زیاد شد ، جادوگران کیمیاگران و پیشگویان قاره کهن دور هم جمع شدند تا نوع بشر را نجات بِدن اونا از تمام قدرتهاشون استفاده کردند اما کتیبه ها نابود نشدند . تنها یک راه باقی موند دزدیدن و مخفی کردن کتیبه ها در جایی دور . پیشگویان گفتند که روزی انسانها به قاره نوین قدم میگذارند و بنابراین کتیبه ها را در جاهای مختلف این قاره پنهان کردند که اگر کتیبه ها پیدا شدند قدرت کتیبه ها دست یک اقلیم نیافته ناتارها رو هم مامور محافظت از اونها کردند. موجوداتی جادویی با جنگاوری صد مرد جنگی
آداکس مکثی کرد و ادامه داد: اما آخرین حربه اونها برای جلوگیری از پیدا شدن کتیبه ها به صورت یک راز مونده
ووکا گفت: چقدر از صحت این اطلاعات مطمئنی؟
- استادا و پیش گوهای باسمنی از این مطالب به عنوان یک حقیقت انکارناپذیر حرف میزنن، می دونم که اونا شکی ندارن
اسپارک گفت: به هرحال دو تا از کتیبه ها پیدا شده نمیشه در مورد مابقی نظر داد همه چی بستگی به سرنوشت جنگ داره . مطمئنا کتیبه سوم در اکسیموس نیست وگرنه پییر اکسیموس برای پیدا کردنش تعلل نمیکرد . من فکر میکنم روزی که جنگ به بن بست برسه و مذاکرات صلح شروع بشه درمورد کتیبه ها هم توافقاتی صورت میگیره . بعید نیست طرفهای درگیر بخوان کتیبه هایی که در سرزمینشون پنهان شده رو پیدا کنن و از قدرتش استفاده کنن
آداکس گفت: باید بهشون هشدار داد که چه جادوی سیاهی به واسطه پیدا شدن کتیبه ها ممکن آزاد بشه....
اسپارک جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و گفت: سودی نخواهد داشت وقتی قدرت های بزرگ به پای میز مذاکره میان غیر قابل پیش بینی هستند و همه به دنبال امتیاز گیری هستند کما اینکه همین حالا هم این دو کتیبه باعث ویرانی های زیادی شدن. این مساله رو فعلا فراموشش کن . کتیبه ها الان مشکل ما نیستند باید قبل از اینکه آکوییلا کشور رو به باد بده اسپروس و به قدرت برگردونیم تا باسمن ها رو از کشور بیرون کنه
آداکس دیگر اصرار نکرد هرچند احساس میکرد نتوانسته ترسش را خوب به آن دو منتقل کند اما چاره ای جز تایید نظر اسپارک نداشت. هیچ چیز مهم تر از بازپس گیری قدرت نبود. سپس هر سه به سلامتی اسپروس نوشیدند .
در قلعه امپراطوری آکوییلا به سمت تالار غذاخوری میرفت تا بعد از ساعت ها کار و جلسه غذا بخورد صدای موسیقی ای عجیب و خنده هایی زنانه به گوشش رسید ایستاد و از خدمتکاران پرسید: چه کسی مهمانی گرفته؟
- قربان مهمانانمان از باسمنیا هستند آنها هر شب مهمانی دارند
آکوییلا خواست که او را به سمت اتاق مهمانی ببرند سپس بدون در زدن در را باز کرد و داخل شد. چشمانش از تعجب باز شد انگار در قلعه پادشاهی سیلورپاین نبود مشعل های زیادی روشن بود که فضا را گرم تر از جاهای دیگر قلعه میکرد. خنیاگران باسمنی با ادوات موسیقی عجیبی مینواختند و دختران سر تراشیده نیمه برهنه در میان اتاق می رقصیدند و دلبری می کردند. تسوکا گوشه ای در کنار شومینه در میان بالشتک ها لمیده بود لذت می برد چندین دختر در اطرافش می چرخیدند و منتظر اشاره ای از سمت او بودند. مردان دیگر هیئت باسمنی نیز هر کدام در گوشه ای مشغول به عیش و نوش خود بودند و هیچ کس متوجه حضور امپراطور نشد. آکوییلا با قدم های محکم به طرف تسوکا رفت تسوکا با دیدن امپراطور از جا پرید و گفت: آهههههه ببین چه کسی افتخار دادند و در این محفل مهمان این حقیر شده اند آآآآی دخترا بهترین و نرم ترین بالشتک هاتان را بیاورید گواراترین نوشیدنی تان را تقدیم کنید . نه نه زیباترین تان جلو بیاید
آکوییلا بدون توجه گفت: خب مشخصه در سیلورپاین به شما خیلی هم سخت نمیگذره . حالا علت خواب آلودگی و خماری همیشگی تو رو فهمیدم تسوکا
- امپراطور خواهش میکنم منو این جوری قضاوت نکنید اتفاقا من حرف های مهمی برای شما دارم اگر فقط چند لحظه افتخار بدید و مهمان ما باشید...
- من خسته ام تسوکا وقتی برای تلف کردن ندارم
- قربان فایده پادشاه بودن چیه وقتی شما نتوانید برای لحظاتتون برنامه های لذت بخش بچینید؟
آکوییلا در دل پاسخ داد: قدرت
برای او قدرت اولویت اول بود نه لذت. اما وسوسه شده بود استشمام رایحه های مطبوع و متفاوت رنگ های زنده و درخشان لباس ها و دکور اتاق همه مسحور کننده بود تصمیم گرفت بنشیند و لبی تر کند
تسوکا فرصت را غنیمت شمرد و در گوش یکی از خدمتکاران چیزی گفت چند لحظه بعد دختری متفاوت از تمام دختران مجلس وارد شد. با موهایی مواج بلوطی رنگ و لباسی کامل. آکوییلا نگاهی به چهره زیبا و اندام دلفریب دختری که به او نزدیک میشد انداخت. واقعا فایده پادشاه بودن چه بود اگر او نمیتوانست لحظه ای بدون دغدغه های معمول عشق ورزی کند؟
لگاتوس در طول راهرو تالار غذاخوری قدم می زد و بالا و پایین میرفت آکوییلا دیر کرده بود و یکی از خدمتکاران را صدا کرد و سراغ امپراطور را گرفت وقتی شنید به مهمانی باسمن ها رفته است برآشفته آنجا را ترک کرد به سرعت به سمت اتاق های طبقات بالایی رفت جایی که محل زندگی خانواده پادشاه بود وارد اتاقی شد که تنها یک نگهبان خواب آلود کنار در آن نگهبانی میداد اتاق در برابر اتاق های اصلی خانواده پادشاه کمی محقر به نظر می رسید دخترش آملار موهایش را شانه میکرد با دیدن چهره خشمناک پدر بلند شد و ایستاد: چی شد پدر؟
لگاتوس گفت: یادته روز اول چی بهت گفتم؟ اگر میخوای ملکه سیلورپاین باشی یه ولیعهد برایش به دنیا بیار
آملار دوباره نشست و به شانه کردن موهایش ادامه داد. چهره ای رنگ پریده و موهای بلوند بی حالتی داشت گفت: پدر آکوییلا اونقدر که در ظاهر نشون میده قوی نیست من تلاشمو کردم ولی اون...توضیحش سخته
- میدونی الان کجاست؟ احتمالا در آغوش یک دختر باسمونی
-
اتفاقا بد نیست بزار کمی دخترهای دیگه رو امتحان کنه من فکر نمیکنم اون بتونه بچه دار بشه ولی ممنونم که گفتی من مراقب اوضاع هستم اگر قرار باشه این کشور ولیعهدی داشته باشه من مادرش خواهم بود و اجازه نمیدم هیچ حرومزاده ای هم با فرزند من رقابت کنه