بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و پنجم
شاه هزار آفتاب پس از اینکه تمام حضار از عالی رتبه ترین نجیب زادگان اکسیموس تا ساده ترین سرباز در پیشگاه ملکه زانو زده بودند اضافه کرد:
من همچنان بعنوان مشاور ملکه در خدمت کشور خواهم بود ولی تصمیم گرفته ام که به همراه ملکه مادر سورین و لرد بالین به مستعمرات شرقی بروم و تا جایی که ممکن هست جلوی وقوع اتفاقات ناگواری که منتظر تمام دنیای شناخته شده است را بگیرم، به یاد داشته باشید که ما مردم اکسیموس هرگز پا پس نخواهیم کشید.
پس از این گفته از جایگاه پایین رفت و در کنار اعضای سنا ایستاد.
پلین که با نگاه نافذ و صورتی مصمم به ارتش عظیم اکسیموس خیره شده بود سخنانش را اینچنین آغاز کرد:
من پلین اکسیموس ملکه محافظ سرزمین مادریمان و وارث خون خواهر و برادرم پایان و پیر اکسیموس با شما پیمان می بندم که از این لحظه به چیزی بجز منافع امپراتوری و آسایش مردمم فکر نخواهم کرد.
خبرهای شومی از دور دست ها شنیده می شود و روزهای سیاهی در راه خواهد بود ولی ما مردم اکسیموس پا پس نخواهیم کشید، ما از آب و خاکمان با شمشیر و با خونمان محافظت خواهیم کرد، فرزندانمان و فرزندان آنها و نسل های پس از آن ما را با شجاعت، با شرافت و با افتخار به یاد خواهند آورد و داستانمان در قالب شعر ها سروده خواهد شد و تا ابد در گوش باد زمزمه خواهد گردید.
سپس سرجان گالیان را به جایگاه فراخواند.
سرجان از پله ها بالا رفته و جلوی ملکه زانو زد.
پلین جلو رفت و از وی خواست برخیزد، سپس رو به جمعیت اضافه کرد:
من سرجان از تبار گالیان را به عنوان دست راست ملکه و محافظ مردم منصوب می کنم، دستورات او در ارتش و دربار دستور شخص ملکه است.
فریاد زنده باد ملکه ی شجاع ما و فرمانرواییش بلند باد بر دشت مشرف به قلعه وگامانس حاکم بود.
...
پلین شب بعد از مراسم تاج گذاری اردوی ارتش را با محافظان اندکی برای فراخواندن مرغ دانا ترک کرد، پدرش شاه هزار آفتاب در اولین شب حضورش در کمپ ارتش او را از مراسم فراخواندن مرغ دانا آگاه کرده بود.
پلین بعد از رسیدن به مکان مناسب بدون درنگ فراخواندن مرغ دانا را آغاز کرد.
ناگهان غباری سفید همه جا را فرا گرفت و نوری نارنجی در پس غبار دیده شد.
پلین که از دیدن این صحنه مبهوت شده بود بی اختیار ایستاد، ناگهان سایه ای بزرگ او را در بر گرفت و لحظاتی بعد مرغ دانا روبرویش به زمین نشست.
پلین صدایش را صاف کرد و در حالیکه سعی می کرد بر خودش مسلط شود پرسید: سرنوشت ما چیست ای مرغ دانا؟
مرغ دانا پاسخ داد: ای ملکه جوان بزودی در کنار دشمنانتان در قاره نوین مثل خواهر و برادر خواهید جنگید، جنگی بی سابقه و پر حیله و تنها اتحاد شما ضامن بقا خواهد بود.
هیچ وقت در مورد محتوای صحبت ما با کسی صحبت نکن پلین اکسیموس، من در خدمت تو خواهم بود.
سپس در چشمی بر هم زدن از جای برخواست و پس از عبور سایه مرغ دانا بر فراز سر پلین نور نارنجی محو شد و غبار فرونشست.
...
پلین پس از بازگشت از محل فراخوانی مرغ دانا سرجان را به چادرش فراخواند.
جان ما توان شکست دشمن را داریم؟
سرجان پاسخ داد: بله ولی با تحمل مشقت و ریسک زیاد.
پلین ادامه داد: دشمن چطور؟ توان شکست ما را دارد؟
سرجان دوباره پاسخ داد: بله ولی با تحمل مشفت و ریسک زیاد!
پلین در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود اضافه کرد: چطور آنها به شمشیر های کاستد و گلوله های سمی و جادوگرها دست یافتند و ما با این همه مرکز تحقیقات نظامی هیج نیافتیم؟
سرجان در حالی که سرش را تکان می داد پاسخ داد: دست ما هم خالی نیست ملکه جوان
چیزی که می گویم از مهمترین اسرار ارتش است که فقط چند نفری از آن مطلع هستند، حالا شما بعنوان ملکه خواهید دانست و این نیروی ارتش در خدمت شما خواهد بود.
ما ماده ای را یافته ایم که آتشی سفید و بسیار پر حرارت می افروزد، چشم ها را خیره می کند، سنگ ها را مثل آب روان می کند و هرگز تا نسوختن کامل خاموش نمی شود، نه با آب و نه با خاک
هیچ قلعه ای نمی تواند در مقابل این گلوله ها که از منجنیق پرتاب می کنیم مقاومت کند و در آتش خواهد سوخت.
پلین در حالی که از حشم و تعجب می لرزید فریاد زد: و ما این را داشتیم و برادرم را به کشتن دادیم؟
سرجان مکثی کرد و گفت: من و پیر ساعت ها در مورد استفاده از این گلوله ها بر علیه وگامانس یحث کردیم، این گلوله ها سنگین و سریع الاثر هستند، دارک اسلو استار نگران بود که اگر این منجنیق ها تحت تاثیر نیروی جادوگران از کنترل خارج شوند می توانند ارتش و تمام تدارکاتش را نابود سازند. اکنون می فهمم که درست پیش بینی کرده بود و اگر آنشب این اتفاق هم می افتاد اکسیموس سقوط کرده بود.
پلین که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: جان ما باید فورا صلح کنیم، جنگ جدید و بسیار بزرگی در راه است می فهمی؟
ولی اول باید نشان دهیم که شکست دادن اکسیموس محال است.
پلین مکثی کرد و گفت: از همین لحظه گلوله باران قلعه را متوقف کنید، بعد از یکساعت یک گلوله آتش سفید به درون قلعه پرتاب کنید. سپس تمام منجنیق ها را به پشت پیاده نظام منتقل کنید.
این پیام ماست، ما صبر می کنیم، یک روز، یک هفته و یا بیشتر
جان! آیا این پیام ما به اندازه ی کافی واضح خواهد بود؟
سرجان پاسخ داد: آمادگی ما برای صلح در این پیام واضح است، برای اینکه آتش همین یک گلوله از کنترل خارج نشود گلوله را به شمالی ترین برجک شلیک می کنیم.
...
شلیک گلوله های منجنیق متوقف شده و منجنیق ها در حال انتقال به عقب بودند، تنها یک منجنیق که با سواره نظام سنگین اسلحه احاطه شده بود به سمت جلو پیشروی می کرد.
سالوادر با فرمان سر جان شخصا فرماندهی این عملیات را بر عهده داشت، گلوله آتش سفید با احتیاط زیاد از جعبه ای خارج شد و در منجنیق قرار گرفت، منجنیق با دقت برجک بزرگ شمالی قلعه را هدف گرفت و گلوله پرتاب شد.
پلین و سرجان یه همراه لیو ماسارو و جافری کابایان روی یک برجک دیده بانی چوبی به قلعه خیره شده بودند، نور سفید خیره کننده ای برجک انتهایی قلعه را در بر گرفت و لحظاتی بعد در دود آتش گم شد.
...
حاملان خاکستر دارک اسلو استار که از میدان نبرد به سمت کارتاگنا حرکت کرده بودند و در هر کوی و برزن بر تعدادشان از خیل بزرگی از مردم، زن و مرد و پیر و جوان که می خواستند برای آخرین بار ولیعهد شجاعشان را همراهی کنند افزوده می شد، به دروازه های کارتاگنا رسیدند. ناقوس ها به نشانه ی عزای عمومی می نواختند.
خاکستر دارک اسلو استار فقید با حداکثر احترام در میان اشک و آه مردم در حالی که از طرف تمام کاهنان و نجیب زادگان شهر همراهی می شد به معبد اصلی کارتاگنا برده شد،همان معبدی که کتیبه های باستانی را برای کمک به کشور به آن سپرده بود. نگهبانان در معبد را گشودند و کاهنان به همراه جعبه ی جواهر نشان حاوی خاکستر وارد شدند، از دالان درازی گذشتند و از پله های معبد به سمت محل نگهداری کتیبه ها پایین رفتند، کم کم نشانه های غریبی دیده می شد! لکه های خشک شده ی خون و جای پاها، در اتاق محل نگهداری کتیبه ها نشانه های واضحی از کشمکش دیده می شد، اثر انسانها روی غباری که سالها روی تمام اتاق رسوب کرده بود و نکته ی مهمتر آن بود که کاهنان چیز غریبی را هم حس می کردند، اثر جادوها و طلسم ها! ...