بی آغاز بی پایان
فصل سوم - قسمت شصت و پنجم
سواحل نایان چند روزی بود که زیر باران تیرهای کشتی های باسمنی مقاومت میکرد. کشتی های محدود اما تا دندان مسلح باسمنی به ساحل نزدیک و نزدیک تر می شدند اما خطوط دفاعی ساحل همچنان نفوذ ناپذیر می نمود. ارتش غربی ریورزلند از مزیت هایی که نسبت به نیروی دریایی باسمنی در آن لحظه داشتند کاملا آگاه بودند اما دشمن را دست کم نمی گرفتند. در میان هیاهو و فریاد فرمانده هان که تیراندازان را هدایت می کردند، فرانسیس و میزی خود را به چادر فرماندهی لرد ویلیس رساندند تا علت احضارشان را بفهمند. لرد ویلیس گفت: چرا انقدر تعداد کشتی هاشون کمه مگه برای فتح نایان نیومدند؟
فرانسیس گفت: نمیدونم عمو جان البته همین جوری هم دو روزه داریم میجنگیم اما مرتب نزدیکتر میشن اولین قایقشون که با ساحل برسه کارمون خیلی سخت تر میشه
میزی گفت: الا نمیتونیم بفهمیم چی تو سرشونه باید تمرکزمونو بزاریم روی دفاع
لرد ویلیس نگران و مضطرب گفت: احساس میکنم این کشتی های باسمنی نیست که باید نگرانش باشم.
در همین اثنا نیروهای ارتش شمالی به فرماندهی موناگ فابرگام به سرعت به سمت پایتخت می تاختند . بدون هیچ مانعی و یا مقاومتی از سمت ارتش غربی.
خبر حرکت ارتش غربی توسط نامه از سمت موناگ چند روز زودتر به لرد کلوین رسید. موناگ در نامه اش ادعا کرده بود که اطلاعات موثقی دارد که جنگ در جبهه غربی به زودی به درون کشور کشیده خواهد شد بنابراین او تصمیم گرفته زودتر به سمت پایتخت حرکت کند تا بتوانند با قدرت بیشتری از پایتخت دفاع کنند . لرد کلوین بلافاصله با نامه ای از شاردل کسب تکلیف کرد. نامه ای که هیچ گاه به ملکه نرسید. تایون فابرگام برادر موناگ که گوش به زنگ بود چند نفر را به دنبال چاپار سلطنتی فرستاد. آنها قبل از خروج چاپار نامه را سر به نیست کردند. با نزدیک شدن ارتش شمالی و نرسیدن پاسخ ملکه، لرد کلوین خودش مجبور به تصمیم گیری شد پیغام فرستاد که نیروهای موناگ بیرون پایتخت اردو بزنند و خودش با تعداد معدودی اجازه ورود یافت.
دو سه روزی اوضاع آرام بود . لرد کلوین در اتاق کارش نشسته بود و نامه دیگری به وگاماناس می نوشت که موناگ به همراه چند نفر از همراهانش وارد اتاق شد. شمشیرهای از نیام برآمده همراهان موناگ نشان داد که ترس ها و بدبینی های لرد کلوین بی اساس نبوده است.
سر از بدن جدا شده لرد کلوین هشداری بود برای هرکسی که میخواست با سلطنت نوپای موناگ مقابله کند. چند تن از بزرگان شورای سلطنتی دست از جان شسته تا آخرین توان در برابر نیروهای موناگ مقاومت کردند و همه قتل عام شدند. اوضاع بقیه ساکنین قصر هم خوب نبود در راهروهای نیزان هرکس به سویی میدوید و به دنبال راه فرار بود . گلوری اتان و فرزندش را در آغوش می فشرد و به دنیال جایی برای مخفی شدن با احتیاط از راهروها عبور میکرد تمام خدمتکاران و محافظینش کشته شده و یا فرار کرده بودند . اتان دو ساله صورتش را با دستانش پوشانده بود و در آغوش گلوری قوز کرده بود گلوری با یک دست او را گرفته بود و با دست دیگرش پارچه ای را نگه داشته بود که نوزادش را با آن به خود بسته بود. ناگهان دری باز شد و دستی او را به داخل کشید گلوری جیغ خفه ای کشید و تعادلش را از دست داد. صاحب دست او را نگه داشت و گفت: بانو از این طرف بیاید
مرد یکی از محافظینی بود که گلوری خیال می کرد در رفته است با او از میان چند راهروی مخفی گذشتند و سر از یکی از خیابان های شلوغ پایتخت در آوردند. گلوری پشت مرد محافظش از میان مردمی که بیخبر از هیاهوی داخل قصر بودند گذشت و همراه با مرد وارد مسافرخانه ای شد. مرد برگشت که اتان را بگیرد گلوری دست مرد را پس زد مرد با بدجنسی جلو تر آمد و گفت: بهتره خودتو معرفی نکنی مردم عادی هیچ خوششون نمیاد که از یه ریورزلندی که با یه باسمن ازدواج کرده پذیرایی کنن
گلوری اعتراض کنان گفت: یعنی به تصمیم ملکه شون هم شک دارن؟
- فک میکنم خیلی وقته پات و از قصر بیرون نذاشتی
- مرسی بابت کمکت اما اگر میخوای ادامه بدی بهتره مارو ترک کنی
سرباز خندید و گفت: عذر میخوام اما نمیخوام اینجوری تنهاتون بگذارم بانو .خواهش میکنم به نصیحتم گوش کنید
- خیلی خب برو برامون اتاق بگیر
موناگ پشت ميز كار سلطنتي شاردل نشسته بود و خبر فتح موفقيت آميزش را به آكوييلا مي نوشت. او به پشتوانه متحد شمالي به پا خواسته بود و برنامه هاي زيادي در سر داشت اول آنكه بايد در برابر تحركات و حملات احتمالي ايمن ميشد ارتش اصلي ريورزلند مطمئنا در بازگشت با او به مقابله بر ميخواستند پس او نياز به كمك متحدش داشت درخواست كرد آكوييلا به قولش عمل كند و براي او نيروي پشيباني بفرستد. موناگ خبر نداشت كه نيروهاي درخواستي او همين حالا نيز از اليسيوم بسيار دور شده اند.
آدولان و همراهانش در راه بازگشت بارها مورد حمله یاغیان و گرسنگان قرار گرفتند. حتی خبر صلح قریب الوقوع نیز به امنیت راهها نیافزوده بود و از خشم مردم کم نکرده بود. در یکی از همین درگیرها دینو کشته شد و باقی سربازان نیز آنها را ترک کردند و هرکدام به دنبال هدف خودش از راهی رفت. حالا آنها نه تنها بي محافظ و در معرض خطر بودند بلكه ميتوانستند آزادانه مقصد بعديشان را انتخاب كنند آدولان همچنان اصرار داشت تا به دنبال شارلی بروند تا اینکه روزی در یکی از مهمانخانه های بین راه شاهد مکالمه ای بود که فکرش را درگیر کرد. دو مرد اکسیموسی داشتند در مورد کتیبه ها حرف میزدند یکی از آنها با جدیت اصرار میکرد که مطمئن است ملکه پلین برای مستحکم کردن صلح راه پیدا کردن سایر کتیبه ها را برای ریورزلند و دزرت لند فاش خواهد کرد در آن صورت فقط یک کتیبه کشف نشده باقی می ماند. کتیبه دوم سیلورپاین که نمیتوانستند محلش را برای آکوییلا فاش کنند. مرد معتقد بود باید سربازان اکسیموسی همان طور که کتیبه چوب را دزدیدند کتیبه آخر را نیز از سیلورپین بدزدند اما مرد دوم با توجه به شرایط این کار را احمقانه و پر ریسک میدانست
آدولان اندیشید: ملکه سپید و نقشه کتیبه ای که کشف نشده بود..... آیا با یک کتیبه میتوانست سرزمین موعود را بسازد آن هم در میان شعله های جنگ بزرگی که همه از آن حرف میزدند؟
بررسی شرایط خیلی سخت نبود اما رها کردن هدفی که سالها برایش مبارزه کرده بود شهامتی میخواست که او نداشت با همراهانش به شور نشست. رسیدن به موفقیت چنان سخت و غیر ممکن بود که همشان را ناامید کرده بود. در بهترین حالت آنها باید برای یافتن زنی که آخرین بار در دزرتلند دیده شده بود تلاش میکردند باید قبل از بالا گرفتن جنگ راهی برای به دست آوردن نقشه آخرین کتیبه پیدا می کردند که امیدوار بودند شارلی این کار را برایشان بکند و سپس امیدوار میبودند سیلورپاین چنان ناامن نشده باشد تا بتوانند وارد آن شوند و ...
یکی از جادوگران گفت: فکر میکنم قانع کردن شارلی برای همراهیمون کار راحتی نیست. هیچ تاحالا فک کردی که چجوری میخوای راضیش کنی؟
آدولان جام شرابش را رها کرد و به صندلی اش تکیه داد و پیشانی اش را گرفت. جادوگر ادامه داد: آدولان این برنامه ریزی ها رو رها کن ما قدرت های زیادی داریم باید بتونیم راه منطقی تری پیدا کنیم
- تو کتب قدیمی اومده برای ساختن سرزمین موعود ما به کتیبه ها احتیاج داریم
- نه کتاب های قدیمی تری هم هستند که به سرزمین موعود اشاره کردند ولی حرفی از کتیبه ها نزدند، اونهایی که قبل از ساخته شدن کتیبه ها نوشته شدند.
همراهان آدولان یک به یک از همراهی با او در این ماموریت عجیب و غیرممکن سرباز زدند و از او خواستند به اورشایم بازگردند.
آدولان پذیرفت تا برگردند و با همراهی دیگر برادرانشان تصمیم بهتری بگیرند