خانه
289K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۸/۶/۱۲
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

     بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت شصت و هفتم- بخش دوم

     

    در قصر، آکوییلا بالاخره دستور داد شورای سلطنتی تشکیل جلسه دهد. هیچ کس شکی نداشت که عقب نشینی ارتش آزادی بخش مصلحتی بوده اما نمیتوانستند پیش بینی کنند کی مجددا مورد حمله قرار می گیرند چیزی که واضح می نمود این بود که در صورت تاخیر نیروهای الیسیوم شرایطشان سخت و پیچیده میشد. گزارش دیده بان در مورد اتفاقی که افتاده بود درست زمانی به جلسه رسید که جاسوسان اسپارک توانستند دروازه های ورودی دهکده را به روی ارتش آزادی بخش بگشایند.

    در سالن به شدت باز شد چند سرباز وارد شدند تا خبر حمله مجدد را بدهند.صدای هیاهو نظم جلسه را برهم زد. حاضرین در جلسه هرکدام به سمتی گریختند. آکوییلا به سمت محل درگیری رفت تا نیروهایش را فرماندهی کند. وقتی از قلعه باستانی خارج شد و از آنجا به چند صد متر جلوتر و نزدیک محوطه ورودی دهکده چشم دوخت متوجه شد که امکان پیروزی ندارند. با گزارشی که چند دقیقه قبل دریافت کرده بود میدانست که تا چند ساعت آینده نمیتواند امیدی به رسیدن نیروهای الیسیوم داشته باشد. دوکس فرمانده جدید گارد سلطنتی هم متوجه وخامت اوضاع شد تعداد مهاجمین چهار برابر آنها بود.

    تسوکا خود را به او رساند و گفت: آکوییلا دنبالم بیا

    -        چی؟

    -        نکنه میخوای بمونی و شاهد شکستت باشی؟

    آکوییلا مکثی کرد و گفت: نه باید فرار کنیم

    -        خوبه. دنبالم بیا من چند راه مخفی بلدم.

    آکوییلا از اول صبح که پی برده بود هنوز راه نجاتی برایش وجود دارد سرحال تر شده بود با تعجب گفت: تو! بلدی؟

    -        وقتی وارد یه قلعه میشی اول از ساکنین برای خودت یه جاسوس دست و پا کن بعدم راههای خروج و یاد بگیر

    سپس هر دو به درون قلعه دویدند. اکثر خدمتکاران و زنان قصر به پناهگاه گریخته بودند بنابراین قصر تقریبا خلوت بود صدای فریاد زنانه از پشتشان شنیده شد. وقتی برگشتند آملار( دختر لگاتوس و معشوق آکوییلا) را دیدند که به سمتشان میدود.

    -        سرورم سرورم خواهش میکنم منو هم با خودتون ببرید

    آکوییلا گفت: تو چرا اینجایی چرا به پناهگاه نرفتی؟

    -        من دنبال شما میگشتم. من باید با شما بیام پیش شما احساس امنیت بیشتری میکنم تا تو پناهگاه کنار زن های دیگه

    آکوییلا پوزخند زد. آملار هیچ وقت در قلعه زن محبوبی نبود. حتی معاشقهای گاه و بیگاهش با امپراطور هم او را زن تاثیرگذاری نکرده بود گفت: نه تو نمیتونی همراه ما بیای خودتو نجات بده. برو به پناهگاه

    سپس رو به تسوکا گفت: بهتره بریم

    بدون معطلی بیشتر دویدند و دور شدند و دیگر توجهی به فریادهای آملار نکردند. زن هرچقدر دوید به آنها نرسید،عاجز و تنها باقی ماند.

     اسپروس در میان محافظینش از میدان درگیری گذشت تا وارد قلعه شود برای برگرداندن جادو باید عجله میکردند.

    آکوییلا و تسوکا به طبقات پایینی قلعه رسیدند. که صدای فریادهایی از جایی پشت دیوارها به گوششان خورد ناگهان انگار  آکوییلا چیزی به خاطر آورده باشد دست دراز کرد و یکی از مشعل های دیوار را برداشت و گفت: من یه کار ناتمام دارم دنبالم بیا

    سپس از راهرویی پیچید و به سمت صدا رفت وارد راهرویی شد که در انتهای آن در سردابی بزرگ گروگانها زندانی شده بودند. لبخند کجی زد و فریاد زد: اگر هرکدومتون زنده از این جهنم بیرون رفتید به برادر زاده عزیزم پیغام برسونید که منتظرم بمونه من برمیگردم تا چیزی که سالهاست به ناحق ازم گرفته شده پس بگیرم.

    سپس مشعل را میان کپه های کاه که گوشه ای در سرداب روی هم انباشته شده بود انداخت و به سرعت از آنجا دور شدند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۲/۶/۱۳۹۸   ۱۲:۵۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان