خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۲:۰۷   ۱۳۹۸/۷/۲۸
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان فصل سوم قسمت شصت و نهم

    در روشنایی گرگ و میش آدولان و همراهانش بعد از چند ساعت سواری تصمیم گرفتند در مسافرخانه ای اتراق کنند حالا در ریورزلند بودند و تا رسیدن به بارادلند و اورشایم تنها سه روز زمان نیاز داشتند. مسافر خانه شلوغ بود و ازدحام مردم روستا شگفت زده شان کرد. آدولان بازوی پسر نوجوانی را گرفت و پرسید: اینجا چه خبره؟

    پسر نوجوان گفت: مگه خبر نداری؟ از کجا اومدی؟ باید هر چی داریم برداریم و بریم به سمت شرق.

    آدولان گفت: با تعجب گفت: دقیق تر توضیح بده

    -        ملکه دستور داده بریم شرق باسمن ها حمله کردند و اینجا دیگه امن نیست.

    -        ارتش کجاست؟

    -        نمیدونم ولی وقتی گفتن بریم شرق یعنی ما میریم شرق داریم تخلیه میکنیم . ارتش که نه ولی چند گروه سرباز اینجا هستند. در واقع همه جا هستند

    آدولان پسر را ول کرد و رو به همراهانش گفت: چی فکر میکنید؟

    یکی از جادوگران گفت: باید بقیه برادرامونو پیدا کنیم

    -        پس برخلاف جریان جمعیت باید به مسیرمون به غرب ادامه بدیم و حواسمون باشه با سربازی رو به رو نشیم

    -        چطوره از بیراه بریم

    -        ولی نه اونقدر بی راهه که اخبار به گوشمون نرسه.

    سه روز فاصله تا بارادلند یک روز و نیمه طی شد. در نزدیکی باراد لند اوضاع و احوال به گونه دیگری بود با اینکه انتظار میرفت روستاهای اطراف بدون سکنه باشد اما دودی که از دودکش یک مسافرخانه در دهکده ای  بلند بود چیز دیگری میگفت. با احتیاط برای جلوگیری از برخورد با ارتشیان نگاهی به درون مسافرخانه انداختند و وارد شدند. مردی پشت بار به کارهای روزمره خودش مشغول بود با دیدن آنها گفت: ما اینجا چیز بدردبخوری برای شما نداریم قبلا دوستاتون هر چیز با ارزشی بود غارت کردند.

    -        یه کم شراب هم نداری

    مرد با نگاهی که حاکی از شک چند لیوان و یک تنگ را روی میز گذاشت.

    -        تو چرا نرفتی؟

    -        به تو چه!!!

    دو سه نفر از جادوگران پوزخند زدند. آدولان گفت: باراد لند هم تخلیه شده؟

    -        نه پادشاه دستور داده تمام مسیر های ورودی و خروجی به شهر رو ببندند کسی حق ورود و خروج نداره. خندق ها رو هم پر کردند. ما دو سری غارت شدیم اول توسط سربازان پادشاه که هرچی خوراکی و آذوقه بود به بارادلند بردند تا برای قحطی آماده بشن بعد توسط دزدان که پولهامونو بردند حالا یه سری سرباز با لباسهای عجب غریب از ناکجا اومدن میگن اینجا رو ول کنیم بریم شرق چون دستور ملکه ست. معلوم نیست این خراب شده چندتا حکمران داره . هیچ کدومشونم که راهها رو امن نمیکنن، فقط دستور میدن، دزدها همه جا هستند.

    آدولان به همراهانش نگاه کرد. همه شان متعجب بودند. سپس رو به مرد گفت: ما سرباز نیستیم اما بهتر از هر سربازی میتونیم ازت محافظت کنیم. هدف ما رفتن به بارادلند بود تا زمانی که بتونیم راهی براش پیدا کنیم اینجا میمونیم تو برای ما غذا و جای خواب مهیا کن منم بهت قول میدم هیچ دزد دیگه ای نتونه یه پول سیاه ازت بدزده

    مرد گفت: خودتونو خسته نکنید من دیگه چیزی برای محافظت ندارم و زیر چشمی به آن گروه نگاه کرد آدولان جلو آمد و یقه اش را گرفت و به چشمانش زل زد. سپس گفت پس اون سکه های نقره که کاهگل دیوار اتاقت مخفی کردی خیلی برات ارزش ندارن

    چشمان مرد گشاد شد هیچ کس از مخفیگاه پولهای او خبر نداشت.

    -        تو....تو جادوگری؟

    -        هستم

    -        باشه باشه فقط کاری با ما نداشته باش

    مرد به گریه افتاد به شدت ترسیده بود.

    -        ما کاری با تو نداریم فقط شرایط قرارداد و رعایت کن ما هم بهش پایبند میمونیم امنیت در برابر غذا و جای خواب

    بارادلند خلوت تر از همیشه بود مردم جز مواقع ضروری از خانه خارج نمیشدند آنها میدانستند مردم شهرهای دیگر در پناه ارتشی که از طرف ملکه فرستاده شده به شرق میروند ولی آنها در خانه های خودشان زندانی بودند شهر هم چندان امن نبود سربازان ارتش موناگ که همگی به درون شهر آمده و برای روزهای سخت هر روز تمرین نظامی میکردند شب ها خودشان عامل بی نظمی بودند. مست میکردند و در خیابان ها راه میافتادند خبر تجاوزها و غارت هایشان هر روز به گوش میرسید.

    موناگ در نیزان در ایوان ایستاده بود و به باغ خالی از برگ زمستانی چشم دوخته بود لبهاش را میگزید و به صحبت های برادرش تایون گوش میداد. تایون گفت: درسته که کشتی های باسمنی وارد ساحل غربی نشدند اما ابهای ریورزلند و ترک نکردند هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه ارتش غربی نایان و ترک کردند تا پشتیبان مردم غرب برای تخلیه باشن اونها شهر به شهر هرچی که از تخلیه باقی مونده آتیش میزنن و جلو میان

    -        از ارتش آکوییلا چه خبر؟

    -        آکوییلا ارتشی نداره که برای ما بفرسته ارتش سیلورپاین در پالاک ( شهر مرزی سیلورپاین و ریورزلند) مونده چند صد نفری برای حمایت از آکوییلا از ارتش جدا شدند و به اوشانی رفتند میخوان پادشاهشونو پیدا کنند اما بدنه اصلی ارتش سیلورپاین تو پالاک موندن . فکر میکنم منتظر تصمیم اسپروس هستند. موناگ ما قمارو باختیم بدون کمک ازتش سیلورپاین چجوری باید دووم بیاریم؟ با همه لرد ها و بزرگان خانواده های سرشناس هم مکاتبه کردیم اکثرا از پشتیبانی ما سرباز زدند خودتم میدونستی که اونها به حرف شاردل گوش میدن نه ما. اون تعداد اندک هم که میخوان با ما همراه بشن نیروی قابل توجه ای ندارن. باید یه فکر دیگه کرد وگرنه شکستمون حتمیه باسمن ها از اون طرف نیروهای شاردل از این طرف...

    تایون به شدت ترسیده و نا امید پیشانی اش را به دستش تکیه داده و سکوت کرد.

    موناگ گفت: این شهر میتونه مدت ها مقاومت کنه آذوقه رو جیره بندی میکنیم باید بزاریم دشمنانمون همدیگه رو بخورن و نابود کنند. نه تایون ناامید نباش خانواده فابرگام زیرک تر از این حرفهاست. ما در سایه قدرت میمونیم تا خودمون قدرتمند بشیم

    -        منظورت دقیقا چیه؟

    -        فقط باید کاری کنیم که قبل از نیروهای ارتش متحد، باسمن ها به اینجا برسند در اون صورت خودشون ترتیب همو میدن. ما در میان دیوارهای باراد لند فعلا جامون امنه. بگذار شاردل تلاششو برای نجات مردم بکنه تا زمانی که تخلیه به طور کامل انجام نشه خیلی بعیده لشرکشی کنند. تا اون موقع هم باسمن ها به اینجا رسیدند.

    -        تو میخوای کاری کنی که اینجا تبدیل به محل تقاطع دو ارتش بشه؟ در اون صورت چجوری میخوای مطمئن بشی که در امان خواهی موند؟ به این موضوع فکر کردی که داری چه جهنم رو میسازی؟

    موناگ جرعه بزرگی از جامش نوشید و لبخند زد و گفت: ما احتیاج به یه متحد قدرتمند داریم همون طور که آکوییلا داشت. باسمن ها متحد خوبی هستند.

    تایون نفس عمیقی کشید و زیر لب چیزی گفت. موناگ ادامه داد: ما در سایه قدرت میمونیم تا خودمون قدرتمند بشیم.

    گلوری چند روز گذشته  از اتاقی که در مسافرخانه اجاره کرده بود، بیرون نرفته بود عادت به پرستاری تمام مدت از دو کودک نداشت و عصبی شده بود سربازی که روز کودتا جانش را نجات داده بود به یک باره غیبش زد و گلوری ترسان و لرزان مجبور شد به مسافرخانه دیگری برود زیرا به سرباز اعتماد نداشت نگران از آینده نامعلومش مرتب در اتاق قدم میزد. تصمیم گرفت برای گذران زندگی در همان جا به کار مشغول شود. کاش میتوانست با همراهی ارتش غربی و در معیشت میزی به غرب برود اما این آرزو چنان دور مینمود که آن را از سر بیرون کرد آنها در میان دیوارهای بارادلند اسیر بودند و راهی برای برقراری ارتباط با ارتش غربی نداشتند.

    شاردل در چادر فرماندهی قدم میزد اخبار ناراحت کننده تمامی نداشت خبر قطع شدن راههای ارتباطی با بارادلند او را واداشت تا جلسه ای با مارتین لودوویک لیدمن جانشین گودریان برقرار نماید تا مطمئن شود آنها میدانند عملیات نجات را چگونه باید برنامه ریزی کنند. مارتین که نمیدانست جان چه کسی انقدر برای ملکه مهم است که او را چنان آشفته کرده به او قول داد که آنها میدانند انجام چه عملیات سختی را عهده دار شدند. ملکه بعد از پایان سخنرانی مارتین دستور احضار شخصی را داد که مارتین انتظارش را نداشت. کلود مارگون که بعد از آزادی توانسته بود به سرعت سلامتی اش را بازیابد بخاطر شکست و سرافکندگی ای که در اکسیموس به بارآورده بود تشنه ماموریتی بود تا خود را نشان دهد او سراسر انگیزه و آشنا با راه هاْ تونل ها و مخفیگاههای قصر نیزان بود. ملکه از مارتین خواست کلود را با تیم نجات همراه کند تا در این راه راهنمای آنها باشد و سپس بعد از مرخص کردن او رو به مارتین گفت: لطفا مراقب جان او باشید

    مارتین گفت:‌علیاحضرت آیا بهتر نیست کسی رو همراه تیم نجات بفرستید که جانش اینقدر برایتان ارزشمند نباشد. محافظت از او در این عملیات سنگین مسئولیتی مضاعف برای ما ایجاد میکند.

    شاردل به چشمان مارتین نگاه کرد و گفت: تمام افرادی که به این اطلاعات واقفند از سرشناسان هستند و جانشان ارزشمند است. راز و رمز های نیزان جز برای محارم برای کس دیگری فاش نشده سپس بلند شد و به سمت مارتین خم شد و گفت: جناب لیدمن این جوان پر از انگیزه ست در این مامویت چه موفق شود و چه کشته شود توانسته نامی را که لکه دار کرده باز پس بگیرد من این شانس را از او نمیگیرم

    مارتین به نشانه احترام گردنش را کج کرد و از چادر بیرون رفت

     

     

     

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۷/۱۳۹۸   ۱۳:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان