بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هشتاد و یکم
نقاشیهای دیواری تمام دیوارها و سقف تالار اصلی و راهروها را پر کرده بود نقاشی تالار اصلی مناظر میادین جنگ و کشتار بیرحمانه در زمینه های خاکستری و سیاه و در جایی که پرچم باسمن ها کشیده شده بود در زمینه طلایی بود . دورتر از تالار اصلی زمینه نقاشی ها به زرد ، نارنجی، قرمز و گاهی سبز میگرایید و صحنه های دلرباتری به تصویر کشیده میشد. صحنه هایی از بازی دخترانی خوش اندام در طبیعت، رقص، شکار و عشقبازی . دورتادور چهارچوب طلایی رنگ اتاق استراحت پادشاه تصاویری از دخترانی با موهای تراشیده و لباسهایی رنگارنگ داشت که انگار چهارچوب را نگه داشته اند و چهره هایشان از مدل هایی واقعی نقاشی شده بود. دخترانی که به پادشاه پیش کش شده بودند اما رسم نبود که بعد از کامگیری پادشاه زنده بمانند.
در اتاق باز شد و تکاما با قدم هایی سنگین خارج شد.
تسوکا در نور صدها شمع به نیم رخ آکوییلا خیره شده و به مکالمات طولانی ای میاندیشید که در مورد تاریخ و رسوم باسمنیا با او داشت. راضی کردن مردی چنان بلند پرواز و مغرور به همراهی کاری دشوار بود که برایش بیش از یک سال زمان گذاشته بود. حالا آنجا بودند ، منتظر تکاما.
شب پیش قبل از ترک کشتی با او خلوت کرده و مهمترین بخش نقشه اش را بازگو کرده بود. مجبور بود با اعتراف به گذشته اش مکنونات قلبی اش را فاش کند.
- در قوم باسمن زیاد پیش میاد که نوزادی با نقص عضو به دنیا بیاد جادوگران و درمانگران ما علتش رو نمیدونن ولی حدس میزنن که بخاطر یک طلسم یا نفرین باشه. از دوران قدیم این نوزادان در دریا ریخته میشدند تا خوراک ماهی بشوند و... اگر در خانواده سلطنتی بودند زنده میموندن ولی نه عنوانی به ارث میبرن و نه ثروتی. پدر من فرزند دگرتوان پادشاه بود ، روزی که ولیعهد به جرم مخالفت با پادشاه گردن زده شد، من به دنیا اومدم. پادشاه خبر به دنیا اومدن پسری سالم از فرزندی که سالها بود نسبت به زندگیش بی توجه بود رو به فال نیک گرفت و تصمیم گرفت منو جای تکاما جانشین خودش کنه اما مادر تکاما و طرفداران ولیعهد معدوم توطئه کردند و پادشاه قبل از اینکه بتونه خواسته اش رو عملی کنه مسموم میشه و میمیره .پدر من و مادرم دوباره به حاشیه رونده میشن اما اینبار پدرم طعم شیرین مورد توجه بودن رو چشیده بود....(جرعه ای از جام شرابش نوشید چشمانش صداقتی داشت که آکوییلا را تحت تاثیر میگذاشت)....اتفاقات بعد از اون ملغمه ای از توطئه ها ناملایمات و آزار بود. پدر و مادر من زندگی سخت تر از اونچه تا اون روز کذایی داشتند تجربه کردند و این برای من یه درس داشت آکوییلا. من تمام زندگیمو بر اساس همین درس گذروندم....(کمی مکث کرد صورتش را به آکوییلا نزدیک کرد و ادامه داد) باید انقدر بزرگ و درخشان باشی که نتونن نادیده بگیرنت.
آکوییلا که در سکوت به تسوکا گوش کرده بود نگاه نافذی به او انداخت و گفت: از من میخوای چه کمکی بهت بکنم؟
کشتی نزدیک ساحل بود و در دامن امواج تکان میخورد. تسوکا دستش را روی ساعد او گذاشت و گفت: من بیگدار به آب نمیزنم مطمئن باش نقشه درست و حسابی دارم، اما جسارت تو رو ندارم ، بهت احتیاج دارم .میخوام که پیشنهاد همکاری تکاما رو قبول کنی
- تو میخوای قانعش کنی که به من پیشنهاد همکاری بده؟
- اونو بسپر به من، بذار به ما اعتماد کنه. اونا جهان رو تسخیر میکنن ما هم کمکشون میکنیم و بعد....( به پشتی صندلی اش یله داد )...سهممونو میگیریم
آکوییلا سرش را روی دستش گذاشت و قدری فکر کرد. سپس گفت: من اهدافی دارم تسوکا تا زمانی که برنامه تو با اهداف من هماهنگ باشه بهت کمک میکنم ولی انقدر باهوش هستی که روی همکاری تمام و کمال من حساب نکنی
تسوکا خندید و گفت: خیلی بیشتر از سیلورپاین نصیبت میشه.
حالا در قصر در تالاری نشسته بودند و منتظر ورود پادشاه بودند. تکاما وارد شد و بالای میز در صندلی مخصوصش نشست همراه او سوجی اودکاسا مشاور اعظم هم وارد شد و در صندلی کناریش قرار گرفت. بوی تند عطر های جنگلی که قبل از ورود آنها در تالار سوزانده شده بود برای آکوییلا اصلا خوشایند نبود با نارضایتی دستمال سفید گلدوزی شده اش را زیر بینی اش گرفته بود. تکاما گفت: تسوکای عزیز خوشحالم که از این ماموریت یک ساله سالم و سربلندی برگشتی. راجع به حکمران سابق سیلورپاین قبلا برام زیاد نوشته بودی دوست داشتم این فرمانده شکست خورده رو از نزدیک ببینم
آکوییلا لبخند خشکی زد و گفت: دیدار شما باعث خوشوقتی منه قربان، من هم دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم و سوالی از شما بپرسم
- سوال؟ راجع به چی؟
- شما به عهدتون وفادار نبودین قربان ارتش شما قرار نبود سیلورپاین رو اشغال کنه
سکوت مانند مهی سرد طول تالار را درنوردید . تکاما با تمانینه پاسخ داد: سیاست ما اینجور ایجاب میکرد آکوییلا
به جلسه ای که آن روز صبح با تسوکا و سپس با سوجی ادکاسا معتمد ترین مشاورش داشت اندیشید. تسوکا خواسته بود که او آکوییلا را در جمع نزدیکانش بپذیرد و پیوندی که سال گذشته از موضعی برابر با او بسته بود را همچنان معتبر بداند. سوجی نیز دلایل جدی ای داشت تا ثابت کند پیشنهاد تسوکا در حال حاضر به نفع تکاماست. نشانه های غیر قابل انکاری وجود دارد که کیتایای جادوگر بازگشته است.
تالار دیدارهای خصوصی قصر هوایی گرم وخفه کننده داشت. خدمتکاری پادشاه را باد میزد. تکاما ادامه داد: ما گاهی اوقات برای رسیدن به چیزی ارزشمند تر مجبوریم چیزی رو قربانی کنیم. تو مرد بزرگ و دنیا دیده ای هستی مطمئنم منظور من رو خوب متوجه میشی.
آکوییلا کلافه ، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت : قرار ما این بود که سربازان شما فقط از خاک ما عبور کنند.
نگاه تسوکا نارضایتی اش از مسیری که آکوییلا پیش گرفته بود نشان میداد اما جرئت عکس العمل نشان دادن نداشت.
آکوییلا خشمگین و بیقرار اندیشید به عنوان مردی بی ارتش و بدون قدرت زیاده روی کرده است. مکثی کرد و ادامه داد: امیدوارم فرصت اینو داشته باشم تا به شما ثابت کنم بهترین فرد برای اداره کردن سیلورپاین هستم
تکاما گفت: مردان من پر از انرژی و حس مردانگی ان ما در باسمنیا جلو غرایضمون رو نمیگیریم بلکه همراهشون میتازیم. این یکی از رموز قدرت در ارتش ماست اما چیزی هست که تو فراموش کردی آن کسی که اقتدار تو ذره ای باعث ترسش نشد و با قدرت به جنگت اومد و همچی رو ازت گرفت ارتش من نبود برادرزاده ات بود. تو سیلورپاین رو به برادرزاده ات باختی و من اونو برات پس گرفتم بهتره ازم تشکر کنی .
به نظر آمد آکوییلا خواست حرفی بزند ولی تکاما به سرعت ادامه داد: آه نه نه من منتظر قدردانی تو نیستم کاری هست که اگه انجام بدی میتونی دوباره در سیلورپاین به تخت بشینی
آکوییلا عادت نداشت اینچنین کوچک شمرده شود کمی مکث کرد و با تردید پرسید: و ارتش شما از سیلورپاین خارج میشه؟
تکاما خندید: در اون صورت چجوری میخوای اداره اش کنی؟ بدون ارتش؟
_ تنها منبع قدرت یه حکمران ارتش نیست . من بدون ارتش سیلورپاین رو اداره میکنم
تکاما گفت: من ارتشم رو از اونجا خارج نمیکنم . تو مرد قابل اعتمادی نیستی وقتی قوی بشی به من پشت میکنی
جمله آخر را با خشم گفت آکوییلا خشمش را پنهان کرد میخواست بگوید: منو درست شناختی پادشاه چون هیچ وقت قصد نداشتم خراجگزارت باشم.
اما گفت: من تا بدست آوردن اعتماد شما صبر میکنم
سوجی ادکاسا با نگاهش از تکاما کسب تکلیف کرد سپس گلویش را صاف کرد و گفت: جناب آکوییلا بیماری ای ناشناخته بین سربازان ارتش متحد شیوع پیدا کرده متاسفانه متوجه شدیم سربازان ما هم درگیر این بیماری شدند. در مورد منشا این بیماری حدسهایی میزنیم . و به کمک شما احتیاج داریم تا جادوگری به نام کیتایا رو پیدا کنید و بکشید. احتمال میدیم کیتایا باعث شیوع این بیماری شده
آکوییلا با تعجب گفت: چه نفعی میبره از این کار؟
سوجی کمی در جایش جا به جا شد و گفت: کیتایا از سالها قبل با ما دشمنی داشته
- ولی شما میگید این بیماری داره از دو طرف قربانی میگیره.
- بله ولی به زودی متوجه خواهید شد که سرعت شیوع در سپاه باسمن ها بسیار بیشتر از ارتش متحد خواهد شد.باید هر چه زودتر وارد عمل بشیم
تکاما گفت: کیتایا رو بکش منم حکمرانی سیلورپاینو به تو میسپارم
در قاره نوین اسپروس و ریپولسی به سختی راه خود را به سمت شرق میافتند. تا وقتی در خاک دزرت لند بودند مسیریابی ساده بود و زمان استراحتشان بی دغدغه میگذشت. اما به محض رد کردن آخرین پایگاه نظامی دزرت لند اوضاع تغییر کرد. از بیراهه و با احتیاط فراوان میرفتند میدانستند که بالاخره با راهزنها، سربازان جا مانده و افراد خطرناک مواجه خواهند شد بنابراین لباس مبدل پوشیده و هویتشان را پنهان میکردند. اکثر راه را در سکوت طی میکردند . ریپولسی گاهی آوازی زیرلب میخواند یا سوالهایی می پرسید فرد کنجکاوی بود که دوست داشت از ماموریتشان بیشتر بداند. اولین سوالی که پرسید در مورد مقصدشان بود. نمیدانست چقدر به باسمنیا نزدیک میشوند جواب اسپروس عرق سردی بر پشتش نشاند: ریپولسی عزیز مقصد ما خود باسمنیاست ما به کوهستانهای باسمنیا میریم
- قربان کاش جناب گودریان و ملکه شاردل و ملکه پلین از ریسک مسیری که انتخاب کردید آگاه بودند شاید جلوتونو میگرفتند. جان شما نباید به هیچ وجه به خطر بیوفته.
زیر لب ادامه داد: آینده سیلورپاین چی میشه؟
- اونها میدونستند اما چاره دیگه ای نیست این کار باید انجام بشه . چیزهایی مهمتر از پادشاهی و جاه طلبی وجود داره و .... در مورد آینده سیلورپاین.... جادوی باستانی تصمیم میگیره
اسپروس سرش را خم کرد تا شاخه ای را رد کند از مسیر پر پیچ و خمی میگذشتند. گفت: ما دنبال جادوگری به نام کیتایا هستیم احتمالا اسمشو نشنیده باشی چون در قاره ما فرد شناخته شده ای نیست ولی سیمون عزیز لطف کرد و اطلاعات خوبی در موردش در اختیارم گذاشت. هرچند همچنان چیز زیادی در موردش نمیدونیم فقط میتونیم حدسهایی بزنیم.
ریپولسی چند بار نام کیتایا را برای خود تکرار کرد و ذهنش را کاوید. حق با اسپروس بود چیزی راجع بهش نمیدانست.
اسپروس ادامه داد: از زمانی که انسان ها قدم به این قاره گذاشتند تا به حال چهار بار کتیبه ها پیدا شدند و هر بار در خدمت پادشاهی یا قومی بودند و هر چهار بار هم کار به جنگی بزرگ و خونین کشیده شد.
ریپولسی گفت: با این حساب کتیبه ها نیروی سیاهی دارند چون برای بار پنجم هم جنگ راه انداختند.
اسپروس جواب داد: این کتیبه ها نیستند که نیروی جادویی سیاه دارند این درون ما انسانهاست که نمیتونه در برابر قدرت مقاومت کنه.
مکثی کرد و ادامه داد: بار آخر که کتیبه ها منجر به جنگ و خونریزی شد اون قومی که بیشترین لطمه رو خورد و بیشترین کشته رو داد باسمن ها بودند. سیمون میگفت هشتصد سال قبل مردی از اهالی ریورزلند امروزی موسوم به باراد خونریز چنان خشونتی در سرزمین باسمنیا به خرج داد که توان خاک سپاری یا به آتش کشیدن اجساد در توان بازماندگان نبود. اجساد روی زمین ماندند و پوسیدند و شیوع بیماری تعداد دیگری از بازماندگان را کشت. در آخر فقط پنجاه مرد و زن باقی ماندند که قوم امروز باسمن ها ادامه نسل اونها هستند. یکی از این پنجاه نفر به گفته تاریخ جادوگریه که کسی از طول عمرش خبر نداره انگار از ازل بوده و تا ابد هم زنده خواهد موند. اما راز این عمر طولانی رو جناب سیمون عزیز برای من فاش کرد. این زندگی از ازل تا ابد فقط به خاطر شباهت اسمی پسران یک خاندان جادوگر بوده. کیتایا پسر کیتایا پسر کیتایا
خندید: چه روش مضحکی برای گول زدن آیندگان. هیچ جا نوشته نشده کی یه کیتایا مرده و یا کیتایا بعدی به دنیا اومده. کیتایا جزو افرادی بوده که دو هزار سال قبل اولین بار در مخفی کردن کتیبه ها نقش داشتند. و احتمالا پدربزرگ این کیتایا بوده که ما دنبالشیم چون اینها هرکدام عمری طولانی داشتند شاید صدها سال زندگی میکردند. سیمون میگه هیچ فرد زنده ای کیتایای آخر رو ندیده در توصیف قدرت هاش اغراق شده هر چند از وقتی که رفته چیزی هم از قدرتش دیده نشده.
- کجا رفته؟
- به کوهستان و قدغن کرده کسی به محل زندگیش نزدیک نشه. به لطف خاندان پادشاهی تکاما تمام کتبی که در مورد قدرت ها و یا حضور کیتایا در تاریخ نوین وجود داشته جمع آوری شده. پیدا کردن مطلبی در موردش در علوم نوین غیر ممکنه اما مطمئنم در کتب باستانی چیزهایی در موردش وجود داره. متاسفانه وقتی از وجودش مطلع شدم که به کتابخونه قلعه الیسیوم دسترسی نداشتم. اما سویر این فرصت و داشته در دست نوشته هاش خوندم که سرسلسله پادشاهی تکاما از کیتایا آخر خواست که درخدمت دربار باشه اون قبول نمیکنه و به کوهستان میره اداکس که یک سال در میان مردم باسمن زندگی کرده از مشاهدتش در این سرزمین حرفهای زیادی داشت از جمله اینکه میگه مردم معتقدند قدرت کیتایای آخر در یک مبارزه با جادوگران درباری تحلیل میره و اون برای تجدید قوا به کوهستان پناه میبره و روزی لشکریانی از جادوگران شوالیه ها و سربازان شجاع جمع خواهد کرد و برای انتقام بر خواهد گشت. افراد اون انقدر نترس و شجاع هستن که از تمام موانعی که برای رسیدن بهش ساخته میگذرند. یه نکته جالب اینکه خود سیمون قبل از ترک باسمنیا تلاشش رو کرده که از این موانع بگذره.
ریپولسی گفت: یعنی این حرف که ورود به محل زندگیش قدغن شده یه جور دعوت از افراد شجاع برای شکستن قانون خودشه؟
- به نظر میاد. به هرحال همین فرد که طبق گفته تاریخ دشمن پادشاهی تکاماست منشا جادوی ناشناخته ایه که داره به نفع دشمنش عمل میکنه. اگر هنوز زنده باشه تصمیم گرفته جادویی رو که هشتصد سال قبل برای دفاع از باسمن ها در برابر حمله ی آیندگان فعال کرده، غیر فعال نکنه. این جادو داره به باسمن ها همون قدرتی رو میده که ما از کتیبه ها میگیریم البته متفاوت در جزییات. حدسم اینه که قول و قراری مخفی بین کیتایا و بازماندگان باسمن ها وجود داشته تا وجود این جادوی سیاه یک راز باقی بمونه . نمیخواستند ترس از این جادو جلوی پیدا شدن کتیبه ها رو بگیره و مانع قدرت گرفتن آیندگان بشه. میخواستند بدین صورت از ما انتقام بگیرند.
- ریپولسی گفت: قربان بدست آوردن این اطلاعات حتما خیلی سخت بوده.
- گفتم بخشی از این اطلاعات حدس و گمانه. ولی اعتراف میکنم که دست نوشته های سویر عزیز که در کلبه اش پیدا شد و اطلاعات سیمون و آداکس خیلی کمکم کرد حتی سیمپرسون و تروپی در سفری که سال گذشته داشتند به اطلاعات به در بخوری دست پیدا کردند.
ریپولسی همچنان سوال داشت: بدون غیرفعال شدن این جادو شکست ما در برابر باسمن ها قطعیه؟
- قبل از اینکه بخوایم برای پیدا کردن کتیبه آخر برنامه ریزی کنیم باید مطمئن بشیم این جادوی سیاه غیر فعال میشه. اما عملکرد ارتش سیلورپاین در سال گذشته درس بزرگی به من داد. میدونی که جادوی باستانی سیلورپاین با هدیه دادن دلبان هاسکی فرمانروای سیلورپاین رو مشخص میکنه. این انتخاب قبل از تولد انجام میشه. تا قبل از این ما فکر میکردیم این جادو روی وفاداری مردم هم تاثیر میگذاره ولی سال گذشته هزار نفر از ارتش من به جادوی باستانی پشت کردن و آکوییلا رو به رسمیت نشناختن همین چند ماه گذشته هم حدود دویست نفر با به رسمیت نشناختن من به آکوییلا وفادار موندن. من این طور نتیجه میگیرم که جادو هرچقدر هم که قدرتمند باشه دربرابر اراده انسان ها ناتوانه. بنابراین پاسخ من به این سوال اینه که هرچند ما تمام تلاشمونو برای باطل کردن جادو انجام خواهیم داد اما خیر هیچ قطعیتی وجود نداره نتیجه جنگ رو شجاعت سربازان و درایت فرماندهان تعیین میکنه و لاغیر.
- کیتایا چرا داره به نفع دشمنش عمل میکنه؟
اسپروس لبخندی زد و گفت: نمیدونم