فصل سوم
قسمت نود و چهارم
بدن سنگین ناکامورا در حالی به زمین افتاد که سرش چند ثانیه زودتر در خاک غلطیده بود. فرانسیس اما فرصت کرد تا قبل از تکه پاره شدن بدنش از پیروزی شان لذت ببرد. با لبخندی بر لب بر زمین افتاد.
فرمانده سابق پیاده نظام ریورزلند با بدنی مچاله و آزاردیده و چشمانی کم فروغ از قفسی که حالا مدتها بود خانه اش شده بود به عبور سربازان نگاه میکرد. میزی متوجه شد که اتفاق بدی افتاده آشوب در اردوگاه عادی نبود میخواست گردن بکشد ببیند چه اتفاقی افتاده مدت ها بود چنین حس خوبی را تجربه نکرده بود انگار دشمنانش ضربه ای خورده بودند. اما قبل از اینکه بتواند این حس خوب را مزه مزه کند دید که چندین سرباز اجسادی را کشان کشان می آوردند..... نفسش بند آمد حتی قبل از اینکه چشمانش کامل ببیند قلبش هشدار داد « این شاردل است» وااای نه.... خواهش میکنم شاردل نه....
میزی بیشتر در خود فرو رفت و به تلخی گریست. وقتی با شنیدن صدای برخورد جسم سنگین دیگری با زمین چشم گشود نتوانست هویت جسد دوم را تشخیص دهد ملغمه ای از گوشت در تکه های فلزی که روزی زره ای بود و آنقدر خون آلود که نشان خانوادگی صاحبش مشخص نبود. میزی تلاش بیشتری هم برای شناسایی نکرد توانی برایش نمانده بود.
دایسوکه از خشم لبانش را میگزید دستور داد محافظین شخصی ناکامورا را در دم بکشند احساس سردرگمی میکرد همیشه مهمترین تصمیمات با کمک ناکامورا گرفته میشد و حالا فکر میکرد بدون نقشه در محلی ناآشنا رها شده است با خشم از چادرش بیرون آمد و به اجساد قاتلان ناکامورا حمله کرد آنقدر با شمشیرش بر بدن آنها کوفت که دیگر حتی مشخص نبود اینها اجساد چه موجوداتی هستند. سپس به سمت قفس میزی آمد چشمان زندانی برق زد هیچ چیز اندازه مرگ خوشحالش نمیکرد دایسوکه خنده شیطانی ای تحویلش داد و گفت: میدونم چی میخوای اما هنوز زوده باید بیشتر زجر بکشی
میزی یک کلمه از حرفهای او را نمیفهمید فقط به قطرات خونی که بر لباسش پاشیده بود خیره ماند.
چند فرمانده جز با سرعت خود را به او رساندند رو به دایسوکه گفتند: سرورم جادوگر کشته شده
- شما احمقها کشتینش؟
- نه قربان کار خودشون بوده
دایسوکه اخمی کرد و گفت: چرا همچین فکری میکنید؟
گوینده خنجر ظریفی را نشان دایسوکه داد و گفت: اینو تو قلبش فرو کرده بودند یه خنجر ریورزلندیه،نشانی که روی این خنجره همون نشانیه که رو زره یکی از اون قاتل ها بود. و با دست به کپه انسانی که دایسوکه ساخته بود اشاره کرد
میزی با وحشت برگشت و به دست سرباز باسمنی نگاه کرد. خنجر آشنای فرانسیس در دستان باسمن ها در نظرش مثل تکه ای از بهشت جلوه گر شد. با نعره ای دلخراش به جلو پرید و دستش را از لای میله ها دراز کزد تا خنجر را بقاپد. دایسوکه لبخند زنان خنجر را نزدیک او گرفت و گفت: چیه صاحبشو میشناسی؟ میخوای بدونی چه بلایی سرشون آوردیم؟ سپس رو به سربازانش دستور داد: برین سر اون قاتل ها رو بیارین این زن جوان خیلی وقته حوصله اش سر رفته
-------
هوگو بدن بیهوش لابر را به سختی بیرون از آب نگه داشته بود پاهایشان در آب بود و توانی برای حرکت نداشت. دندانهایش از سرما بهم میخورد کارل چند متر آن طرفتر سرفه کرد و به سختی بلند شد تلوتلو خوران به سمت هوگو و لابر آمد زیر بغل لابر را گرفت و او را از آب بیرون کشید سپس رو به هوگو که چهار دست و پا شده بود تا نفسی تازه کند کرد و گفت: وقتی نداریم اگه بخواییم نجاتش بدیم باید سریع عمل کنیم
هوگو از شدت سرما نمیتوانست درست حرف بزند بریده بریده گفت: چ...چی....؟ آتش
- الان نه . نگران نباش میدونم چی کار کنم
کارل زور دیگری زد تا بدن لابر را کاملا از رودخانه دور کند او را به درختی تکیه داد و رو به هوگو گفت: سعی کن تا من بیام زنده بمونی
خندید اما برای هوگو این فقط یه شوخی نبود واقعی تر از همیشه مرگ را احساس میکرد. خنجرش را بیرون کشید و به دور شدن کارل خیره شد. ساعتی را با دلهره و سرما گذراند نسبت به هر صدایی حساس بود و از جا میپرید. لابر کم کم به هوش آمده بود و از درد مینالید نوک پیکان هنوز در بدنش بود با هر سرفه ای خون لخته شده از محل زخمش بیرون میریخت.
کارل با بغلی پر از میوه ای ناشناخته بازگشت. میوه ها را روی زمین ریخت و گفت: احتیاج به یه آتیش کوچیک داریم . هوگو بیا چند تا از این میوه ها بخور باید چوب خشک جمع کنی.
هوگو نگاهی به میوه زردرنگ انداخت و گفت: اینا چجور میوه ای ان؟
کارل لبخندی زد و گفت: امتحانش کن
چهره هوگو با گاز زدن به میوه در هم رفت
کارل گفت: کمی الکل دارن باید تعداد زیادی هم به لابر بدیم و امیدوار باشیم بتونه درد رو تحمل کنه
کارل خنجر کوچکی را روی آتش گذاشت و سپس با خنجر گداخته پیکان را از زخم لابر بیرون کشید . هوگو با تمام توان دهان فرمانده را گرفته بود تا نعره هایش باسمن ها را خبر نکند. لابر بیهوش شد. هوگو و کارل آتش را به سرعت خاموش کردند لابر را به دوش کشیدند و به سمت جنوب حرکت کردند. نیم ساعتی بیشتر از راهپیماییشان نمیگذشت که لابر مجددا به هوش آمد اصرار کرد خودش راه می آید. هوگو نگران اما کارل امیدوار بود. کمک کردند فرمانده بیاستد و در حالی که به شانه هایشان تکیه میکند چند قدمی بردارد. بیشتر از همیشه حواسشان به بالای درختها و حرکت برگها بود باسمن ها تبحر عجیبی در شبیخون داشتند.
از لا به لای درختان اسبی با یراق آلات ریورزلندی ظاهر شد هوگو با خوشحالی به سمتش دوید. بلافاصله که لابر را سوار اسب کردند صدای خش خشی شنیده شد کارل و هوگو شمشیرهایشان را کشیدند و به سمت صدا برگشتند هفت هشت سرباز باسمنی نعره زنان به سمتشان یورش آوردند هوگو قبل از هر چیز اسب را هی کرد . تا فرمانده را از مهلکه برهاند. سپس برگشت تا برای آخرین بار با دشمنانش رو به رو شود.
---------
سرباز با قدمهای سریع خود را به محل اقامت ملکه اکسیموس رساند. سرجان و ملکه بر روی نقشه ای چوبی خم شده بودند و صحبت میکردند. سرباز نامه ای به دست پلین داد و اتاق را ترک کرد. با دیدن عنوان نامه دل پلین فرو ریخت.
با دستانی لرزان تای نامه را گشود و به سرعت خواند. سپس رو به سرجان گفت: موفق نشدند
سرجان پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
پلین با تاسف سری تکان داد و گفت: نمیدونم
سپس رفت تا بنشیند احساس سرگیجه میکرد سرجان نامه ای که در دستان پلین مانده بود گرفت و خواند سپس نامه را روی میز گذاشت و اتاق را ترک کرد باید ترتیب جلسه مهمی را میداد. پلین تنها ماند تا با احساس خشم و رهاشدگی اش رو به رو شود. چیزی در وجودش سنگینی میکرد . دستش را بر روی سینه اش گذاشت و به سختی نفسش را فرو داد. شمشیرش را برداشت و اتاق را ترک کرد راهروها را پشت سرگذاشت و بی توجه به محافظینی که پشت سرش میدویدند ساختمان قلعه را ترک کرد و به محل تمرین ارتش مشترک رفت قبل از اینکه به سرسالوادور که در کنار کیه درو فابیوز لوئیجی بارفل لیو ماسارو لوکاس شابین و سایر فرماندهان برسد ایستاد. فرماندهان ارتش مشترک را دید که گوشه ای جمع شده اند و در خصوص مسئله ای بحث میکردند فابیوز دست به سینه به پشت سر نگاه کرد و او را دید. هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده و پلین توانایی بیانش را نداشت. نه آنجا هم نمیخواست باشد. خشم و ترس و درماندگی امانش را بریده بود. به لیو ماسارو که به سمتش می آمد اشاره کرد برگردد و تعقیبش نکند میخواست جایی بیابد و تنها باشد.
جلسه ستاد فرماندهی مشترک تشکیل شده بود شک بزرگی از کشته شدن ملکه شاردل، همراهانش و نیروهایی که برای نجاتش اعزام شده بودند، به آنها وارد شده بود. همه در بهت و حیرت بودند ملغمه ای از ترس و دلهره ناشی از ازدست دادن مهره ای کلیدی همه را مشوش کرده بود. نگاه سیمون از همیشه تو خالی تر و سردتر بود فقط گهگاهی پلکش میپرید که نشان دهنده اضطرابی بود که پس چهره خالی از احساسش پنهان کرده بود.
اسپارک گفت: باورش سخته بانو شاردل روحیه قوی و محکمی داشت و همیشه ایده های شجاعانه ارائه میداد جای خالی اش در کنار ما همیشه احساس خواهد شد
سرش را به دست قلاب شده اش تکیه داد و چشمانش را بست
سرجان گفت: بله ایشون قوی و تاثیرگذار بودند و دشمن ما مثل مار هزار رنگ، رنگ عوض میکنه و همه جا هست
سیمون گلویش را صاف کرد صدایش گرفته بود، گفت: در نامه بانوی من نکاتی در همین خصوص وجود داره که فکر میکنم باید برای حاضرین قرائت بشه
رومل گودریان گفت: لطفا برامون بخونیدش
سیمون تکه کاغذی را در آورد و خواند:
لابر عزیزم اینک به پایان مبارزه ام رسیده ام خوشحالم که برای آخرین بار تلاش کردم مردمم را نجات بدهم و متاسفم که تو و فرزندمان را در میان این زمانه موحش تنها میگذارم. جافری عزیز تمام تلاشش را کرد و فرانسیس عزیز مطمئن خواهد شد جادوگر زنده به دست دشمن نیافتاد. قبایل کولینز به ما لطف داشتند و با جانشان برای نجات ما قمار کردند ولی ما باختیم ما همه باختیم زیرا دشمن را نشناخته ایم. دشمن ما توانایی خارق العاده ای در پنهان کاری دارد شاید به همین دلیل است که در تمام این سالها ما خطر آنها را جدی نگرفتیم. و آنها بیش از چیزی که ما فکر میکردیم باهوشند. راز ترسی که پراکنده کرده اند فقط در وحشیگری خلاصه نمیشود آنها مارا میشناسند و حرکات ما را پیش بینی میکنند نقاط ضعف مارا میدانند و از آن استفاده میکنند. ولی ما هوش آنها را دسته کم گرفتیم و تصور کردیم آنها فقط روی وحشیگری تمرکز کرده اند. من و همراهان وفادارم میرویم که قبل از مرگ ناکامورا و دایسوکه را به هلاکت برسانیم، امیدوارم همراه این نامه خبر هلاکتشان نیز به وگامانس برسد.
فرصت بیشتری ندارم. اتان را به تو میسپارم.
سیمون همان طور که سرش را به زیر انداخته بود نامه را تا کرد و در جیب ردایش نزدیک ترین جا به قلبش جا داد. سکوت سنگینی برقرارشد که توسط رومل گودریان شکسته شد. پادشاه دزرتلند به سنگینی خود را در صندلی اش جا به جا کرد و گفت: نقشه ما در سیلورپاین هم عملی نشده ارتش پنج هزار نفره و نیروهای پشتیبانشون نتونستند شینتا رو پیدا کنند ، مورد شبیخون قرار گرفتند و از سرنوشت بخشی از سربازان و فرماندهان بلند مرتبه همراهشون خبری در دست نیست.
اسپارک گفت: فک میکنم لازمه روی ضعف اطلاعاتی مون کار کنیم.
سرجان رو به رومل گفت: جناب گودریان من فرد کارآمدتری از آرتور شاگستا نمیشناسم فک میکنم باید از قابلیت های ایشون بیشتر استفاده کنیم.
رومل گفت: بله به نظرم باید در این خصوص جدی تر اقدام کنیم. من از آرتور میخوام یه تیم اطلاعاتی محرمانه تشکیل بده که در خصوص تحرکات دشمن و فقط و فقط تحرکات دشمن کار کنند. افراد این تیم نباید روی اطلاعاتی که جاسوسان معمولی منتقل میکنن کار کنند بلکه باید با یک سیستم متفاوت اطلاعات مورد نظر ما رو جمع آوری کنن.
سیمون گفت: من باید با جناب شاگستا صحبت کنم چیزهایی میدونم که شاید بتونه تو طراحی این سیستم اطلاعاتی جدید کمکشون کنه