خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۹/۱۰/۷
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فصل سوم قسمت نود و پنجم

    کلود مارگون نزدیک باراد لند رسیده بود. راهی طولانی را برای دور زدن ارتش شمالی باسمن که بین بارادلند و وگامانس موضع گرفته بودند، پیموده بود. سه نفر در این ماموریت همراهی اش میکردند. دو تن از سربازان مورد اعتماد و کارکشته که لابر شخصا برای این ماموریت همراهش کرده بود و نجیب زاده ای میان سال از خانواده سادن که در مذاکره به کلود کمک کند. پیشنهاد این ماموریت را خود کلود داد و لابر صلاح ندید او را تنها بفرستد، بنابراین جرالد سادن مرد خوشفکر، با تجربه و مورد اعتمادش را همراهش کرد.

    کلود چند ماه قبل هم برای انجام یک ماموریت نجات به بارادلند رفته بود ، اما این بار شرایط متفاوت بود. نیروهای باسمنی دفعه قبل به باراد لند نرسیده بودند اما این بار تقریبا ریورزلند را تصرف کرده بودند. کلود و همراهانش روی نوار مرزی در خاک دزرت لند راه پیموده بودند و تلاش کردند خود را پنهان کنند. در صورت مواجهه با نیروهای پراکنده دشمن مقابله بی معنی بود میخواستند بدون دیده شدن به مقصد برسند.

    از دربار مارگون ها کسی باقی نمانده بود هر کس که توانسته بود گریخته و خود را در جایی مخفی کرده بود. نه قصر امن بود نه شهر. تایون نیز که از ابتدا با اعتماد برادرش به جادوگرها مخالف بود، بعد از مدتی که نتوانسته بود مستقیما موناگ را ببیند،  ماندن در قصر را جایز ندانسته و شبانه آنجا را به مقصدی نامعلوم ترک کرده بود. آدولان با وجود اینکه توانسته بود به طور کامل اداره بارادلند را به عهده بگیرد اما برای اینکه خیال باسمن ها از بارادلند و راههای تدارکاتیشان مشوش نباشد مرگ موناگ را اعلام نمیکرد.

    زمانی که خبر رسیدن هیئتی از جانب فرمانروایی ریورزلند به بارادلند رسید، جادوگران در جلسه ای به سخنان لینسا زن پیشگو گوش میدادند که چند روزی بود مرتبا میگفت ملکه سپید در حال قدرت گرفتن است. آدولان مدتها بود گوشش را نسبت به اخبار ملکه سپید بسته بود. نمیخواست دوباره انرژی اش را بر روی موضوعی موهون بگذارد. بنابراین برای بار چندم رو به لینسا و چند جادوگر جوان دیگر اعلام کرد: تمرکزتون فقط روی پیدا کردن منشا بیماری ای که موناگ و خیلی های دیگه رو از پا در آورده باشه نمیخوام راجع به موضوع دیگه ای صحبت کنید میخوام نیروی پشت این بیماری رو شناسایی کنیم من مطمئنم منشا جادویی داشته. درسته که شیوعش متوقف شده. ولی این نشانه ای از وجود جادوگری با نیروهای سیاه است که باید بشناسیمش

    کلود مارگون و جرالد سادن بدون تشریفات و خلع سلاح شده اجازه یافتند تا به دیدار جادوگران بروند. وقتی در مشایعت مراقبان به سمت محل جلسه میرفتند، کلود ترسیده و نگران میاندیشید آمده است تا سر جان ولیعهد قمار کند . وقتی به محل جلسه رسیدند و نشستند با خود اندیشید که چیزی برای باختن ندارد و حالا که به میل خودش آمده باید تمام توانش را بکار گیرد. بنابراین مستقیم به چشمان کمرنگ و ترسناک آدولان خیره شد و نامه ای که ممهور به مهر فرمانروایی ریورزلند بود را به دست او داد.

    آدولان نگاهی سرسری به نامه انداخت و با پوزخندی گفت: جناب لابر خودشون رو تو چه جایگاهی دیدن که برای مذاکره با فرمانروای ریورزلند شما رو مامور کردند.

    کلود سعی کرد عرق سردی را که از ستون فقراتش پایین میرفت نادیده بگیرد گفت: جناب آدولان فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم، ما اینجا هستیم تا با لرد فابرگام مذاکره کنیم.

    آدولان پس از مکثی کوتاه گفت: فرمامروا در شرایط جسمی مناسبی نیستند و تا بهبود کامل اداره امور رو به این شورا واگذار کردن

    جرالد به فکر فرو رفت، واقعا موناگ اشخاصی به غیر از این غریبه ها نمیشناخت که مسئولیت سرزمینش را به آنها سپرده بود؟ غیبت تایون هم سوال برانگیز بود اما کلود و جرالد که از شرایط موجود غافل گیر شده بودند، نمی خواستند اوضاع را از آنچه بود پیچیده تر کنند.

    کلود با دیدن جادوگران در جلسه شورای عالی فرمانروایی ریورزلند، غیبت تایون و تمامی نجیب زادگانی که می بایست به جای جادوگران دور آن میز نشسته باشند به حقیقتی شگفت انگیز پی برد، موناگ رو دست خورده بود و اداره تمام امور به دست جادوگران افتاده بود. پس چاره ای جز مذاکره با آنها نداشت، آدولان تصمیم گیرنده اصلی بود، این از نحوه نشستن دیگر جادوگران دور میز مشهود بود. کلاود جسورانه او را مورد خطاب قرار داد و گفت: جناب آدولان این جنگ روزی تمام خواهد شد اگر ارتش متحد پیروز جنگ باشه که کار جناب موناگ خیلی سخت خواهد بود و اگر باسمن ها پیروز بشن بعید به نظر میرسه اونها به عهدی که در دوران جنگ بستن وفادار بمونن، سپس با لبخندی ادامه داد: ما میدونیم ولیعهد و بانو گلوری سادن توسط لرد موناگ زندانی شدند، من اینجام تا با اونها پیش سرورم برگردم

    فوبی نگاه سریعی به آدولان انداخت و دوباره سرش را به سمت کلود برگرداند.

    کلاود  بدون مقدمه گفت: شما به دنبال سرزمینی آزاد هستید  و میدونید بارادلند برای شما جایی برای اقامت همیشگی نیست ، پیشنهاد من اینه ماهاوی در مقابل آزادی اونها.  در قبال جان سه نفر پیشنهاد بدی نیست. ماهاوی خوش آب و هوا و حاصلخیزه.

    آدولان خندید و گفت: و در حال حاضر در تصرف دشمن و برای شما غیرقابل استفاده است.

    جرالد که از این پیشنهاد غیر منتظره کلود شوکه شده بود با نگاهی نگران به صورت آدولان خیره شد.

    کلود با لحن رسمی تری گفت: ماهاوی کمترین آسیب رو از هجوم باسمن ها دیده چون در محاصره کوهای بلندی قرار داره و صعب العبوره ارتش باسمن ها دلیلی برای تلف کردن وقتش اونجا ندیده. من  در شرایط فعلی نفعی از مالکیت ماهاوی نمیبرم ترجیح میدم اگه بعد از جنگ زنده ماندم از من به عنوان نجات دهنده ولیعهد یاد بشه تا مالک زمین های ماهاوی. در هر حال شما قول یک مارگون رو دارید. میدونید که مارگون ها همیشه به عهدشون وفا میکنند حتی اگر کسی که باهاش عهد کردند دیگه زنده نباشه،....

    آدولان میدانست میتواند روی حرف او حساب کند، اما رضایتی که در قلبش حس می کرد را در چهره نمایان نکرد.

    جرالد سادن گفت: شما میتونید این پیشنهاد رو به عنوان پیشنهاد شخص بانو شاردل قلمداد کنید. جناب لرد مارگون از طرف ایشون و فرمانده کل ارتش ریورزلند اختیار تام دارند.

    لبخند کجی روی لبان آدولان نشست و گفت: ماهاوی دیگه جزو خاک ریورزلند به حساب نمیاد، باید تمام مردمت رو از ماهاوی بیرون کنی

    کلاود گفت: ممکنه تا پایان جنگ صبر کنید

    -           نه زمین ها در برابر آزادی ولیعهد و همراهانش به ما داده شده ما نمیخوایم کسی اونجا حضور داشته باشه. وقتی تخلیه ماهاوی به طور کامل انجام شد میتونی ولیعهد رو با خودت به هرجا که میخوای ببری

    جرالد گفت:  امیدوارم اربابتون موناگ با تصمیم شما در ترک بارادلند، مخالفت نکنه

    جرالد جواب جادوگران را پیش بینی میکرد اما باید مطمئن میشد.

    فوبی با خشم گفت: ما اربابی نداریم جناب سادن این توهینتون رو میبخشم

    آدولان گفت:  به زودی حرکت میکنیم

    پس از این مذاکره نفس گیر کلود به ایوان رفت و نگاهی به باغ انداخت. باغ بدون باغبان مدت ها بود از هر طرف که میخواست رشد کرده بود و شاخ و برگ های هرس نشده اش زیبایی ای متفاوت از آنچه به یاد میآورد، داشت. بارادلند، وطن....، هرچه بود حالا باید به سرعت آنجا را ترک میکرد. شهر متروکه نیمه ویران باقی می ماند با مردمی که سرنوشتشان در دستان خودشان بود.

    جرالد کنارش ایستاد گفت: من نامه ای به وگامانس میفرستم تا در جریان اخبار قرار بگیرند.

    کلود گفت: واقعا پیش بینی نمیکردم مجبور شم مردم ماهاوی رو در این شرایط آواره کنم

    جرالد نفس عمیقی کشید و گفت:  عواقب پیشنهادت خیلی واضح بود کلود. 

    کلود چند روز آینده مجبور خواهد بود در میان ناله و نفرین ساکنان ایالت ماهاوی آنها را از محل زندگیشان بیرون کند. درحالی که از کنارش رد میشوند و به او یادآوری میکنند که پدرش از او عادل تر بوده و آیندگان هیچ گاه این ظلم او را فراموش نمیکنند. تجربه گرانی که  کابوسش شبها هم رهایش نخواهد کرد. آیا ارزشش را داشت؟

    -----

    در جنگل های پردرخت باسمنی اسپروس با کمک نشانه هایی که برای ریپولسی بیمعنی مینمود راهش را پیدا میکرد. هرازگاهی فریاد شعفی میکشید از مسیر متفاوتی میرفت و ریپولسی شگفت زده را به دنبالش میکشید.

    بعد از چند روز پیاده روی در محوطه مسطحی که میان چند درخت تنومند بود ساعتها نشست و فکر کرد. ریپولسی هوشیار و مراقب اطراف را میپایید. وقتی پادشاهش به سمتش نگاه کرد لبخندی زد و گفت: میتونیم ادامه بدیم؟

    اسپروس هم لبخند محبت آمیزی زد و گفت: سرباز جوان میدونی چند نفر قبلا تلاش کردند به ملاقات کیتایا بروند؟

    ریپولسی گفت: طبق گفته خودتون، افراد زیادی از جمله جناب سیمون

    -        درسته کیتایا فقط افراد خاصی رو به حضور پذیرفته اون از قبل جنگجویانش رو انتخاب میکنه تو اگه فرد منتخب نباشی میتونی سالها تو این جنگل سرگردون باشی ولی هیچ وقت راهی برای ملاقات پیدا نمیکنی.

    -        یادمه گفتید مراحل سختی برای افراد برگزیده در جنگل گذاشته شده. ما که تا الان به چیز خاصی برخورد نکردیم. نکنه ما از برگزیدگان نیستیم؟

    اسپروس از جایش برخواست و گفت: هستیم و امتحانمون مدتهاست شروع شده. تو آماده ای

    -        برای هر کاری آماده ام قربان

    -        خوبه اون تخته سنگ رو بیار

    ریپولسی به جایی که اسپروس اشاره کرد رفت و تخته سنگ مورد نظر پادشاه را از زمین بلند کرد  وقتی از نزدیک به خطوط تراشیده شده روی آن نگاه کرد متوجه شد تخته سنگ عادی ای نیست تصاویر عجیب و محوی بر روی سنگ کنده شده بود. اسپروس نفس عمیقی کشید و چند جرعه از شرابی که به همراه داشت نوشید نگاهی دقیقی به تخته سنگ انداخت گفت: خب میتونست بدتر باشه. مشخصا باید دست راستم قطع بشه

    مکثی کرد و رو به ریپولسی ادامه داد: خیلی دقت کن ریپولسی وظیفه مهمی رو میخوام به عهده ات بگذارم اگه اشتباه کنی میتونه منجر به مرگ من بشه

    ریپولسی آشکارا ترسیده بود . جوابی نداد.

    اسپروس آستین ردایش را بالا زد و مچ راستش را روی تخته سنگ گذاشت و گفت: مطمئن شو که تیغه شمشیرت به حد کفایت تیز باشه اگه دقت کنی برای هردومون راحت تره. باید دست منو قطع کنی تا ما رو بپذیره باید امیدوارم باشیم تا...

    -        .... من... قربا... نمی

    اسپروس با تاسف سری تکان داد و گفت: متاسفم ریپولسی میدونم برای تو هم سخته ولی واقعا چاره ای نیست. مهم اینه که متمرکز و دقیق باشی تا ضربه ات به خطا نره. بعد باید امیدوار باشیم اونها به سرعت به سراغ ما بیان ولی اگه نیومدن از مرهمی که همراه داریم استفاده کن دستمو ببند و خونسردی خودتو حفظ کن. به من اعتماد کن

    دست ریپولسی به سمت بطری شرابش رفت. اسپروس گفت: نه ... نه ریپولسی، لازمه کاملا هوشیار باشی

    ریپولسی عرقی که از پیشانیش میریخت پاک کرد. با دستانی لرزان شمشیرش را از نیام بیرون آورد چند نفس عمیق کشید تا بتواند خونسردی اش را باز یابد. پادشاه با چشمان سیاه براقش وجودش را میکاوید نگاهش مملو از آرامش بود. ریپولسی شمشیر را بالا برد و با نعره ای بلند آن را پایین آورد.

    فریاد دردآلود پادشاه چندین پرنده را از شاخه ها راند خونش تمام تخته سنگ و زمین اطرافش را خیس کرد اسپروس نگاهی به مچ دست قطع شده اش انداخت و از شدت درد بیهوش شد.

    لابر متوجه نشد کی در دام افتاد ، اسبش سرنگون شد و او را بر زمین کوفت . تلاش کرد از جای برخیزد و شمشیرش را بکشد که سردی تیغی را بر گردنش احساس کرد وقتی برگشت با دیدن سربازی در لباس نظامی سیلورپاینی یکه خورد. سرباز گفت: تو کی هستی

    لابر من و من کرد. نمیدانست فاش کردن هویتش به قیمت جانش تمام میشود یا به نفعش هست.

    صدایی گفت: برید کنار ببینم کی رو شکار کردین

    سرباز گفت: قربان یکی از فرماندهان ریورزلند باید باشه

    و کنار رفت. تایگریس به لابر نزدیک شد و گفت: جنااااب لابر، از دیدنتون بسیار خوشحالم.

    برگشت و سر سربازش داد کشید: سربااااز، رو فرمانده ارتش ریورزلند شمشیر کشیدی؟

    سرباز گفت: ببخشید قربان ( و رو به لابر گفت) اجازه بدین کمکتون کنم

    لابر با خشونت دستش را پس زد و گفت: شما کی هستین؟

    -        من تایگریس هستم روزی فرمانده ارتش سیلورپاین بودم اما اوضاع سرزمین ما کمی پیچیده شده و من الان دقیقا نمیدونم کی هستم

    سپس لبخند زد و رو به لابر گفت: بی ادبی دوستان منو ببخشید

    لابر گفت: پس حالا اسیر خائنین سیلورپاین هستم. میخوای منو تحویل فرمانده باسمنیت بدی؟

    -        نه جناب لابر، من به هیچ کس خدمت نمیکنم نه به باسمن ها و نه حتی به آکوییلا

    لابر با تردید و دودلی به او نگاه کرد.

    تایگریس دستور داد اسب تازه نفس و سالمی برای لابر بیاورند و گفت: شما مورد شبیخون قرار گرفتید جناب لابر متاسفم ولی من امکان مداخله نداشتم با اینکه خیلی دلم میخواست میتونستم کمکتون کنم اما... ( با دستش به اطراف اشاره کرد و ادامه داد) دشمن همه جا هست اونها از زمین و زمان سبز میشوند

    لابر گفت: خب به نظر میاد که از اوضاع سیلورپاین با خبری

    -        تا حدودی، من نفرات کمی دارم تلاش میکنم اشتباهات گذشته مو جبران کنم. و به مردم کمک کنم. به هرحال فردی که من بهش ایمان داشتم و فکر میکردم فرمانده مقتدرتری برای کشورم هست از باسمن ها رو دست خورد. سربازان شما به سمت لیتور رفتند میخوایین تا اونجا همراهیتون کنیم؟ بدون کمک ما خیلی بعیده سالم به مقصد برسید

    -        نمیتونم بهت اعتماد کنم ولی فکر نمیکنم چاره ای دیگه ای جز پذیرش درخواستت داشته باشم. به هر حال به نظر میرسه من اسیر شما هستم

    -        وقتی سالم به لیتور رسیدی بهم اعتماد میکنی

    آبی بیکران اقیانوس در نگاه سیندنبرگ و سربازانش زیباترین رنگ بود. تنها نشانه روزهایی که بدون دغدغه در پهنه دریا دریانوردی میکردند و برای آینده شان برنامه میچیدند. سیندنبرگ درحالی نیروهایش را به دریا کشانده بود که مجبور شده بود در لزوم انجام آن ماموریت برایشان نطق غرایی بکند. نیروی دریایی دزرت لند به خود میبالید و میخواست کارهای بزرگی بکند حالا اما مجبور به انجام ماموریت های بی بازگشت بود.. نیمی دیگر از نیروها در جایی دیگر مبارزه میکردند. طبق محاسبات سیندنبرگ آن روز یا فردا باید با نیروهای باسمنی مواجه میشدند بنابراین هوشیارانه کشتیهای عزیزش را آرایش نظامی داده و حرکت میکرد. آنها در پهنه جنوبی دریا منتظر باسمن ها بودند. خط افق در غرب پررنگ و ناهموار شد کشتیهای باسمنی تمام طول افق را پوشاندند. چندین کشتی برای پشتیبانی کشتیهای تدارکاتی که به سمت نایان در حرکت بودند. سیندنبرگ آماده بود

    صدای فریادهای خشم آلود دشمن سکوت اقیانوس را شکست نیروهای دزرت لند با غرش های جنگی پاسخشان را دادند هر دو طرف منتظر بودند جنگ را آغاز کنند. سیندبرگ باید از توان نظامی کشتیهای تازه سازش استفاده میکرد. دستور داد به محض اینکه کشتی های دشمن به قدر کفایت نزدیک شدند منجنیق ها شلیک کنند باید بیشترین تعداد ممکن از کشتی های باسمنی به قعر دریا فرستاده میشد. تماشای منظره کشتیهایی که گرفتار حریق میشدند لذت بخش بود. سینه اش را بیرون داد و از دیدن این منظره لذت برد. به زودی کشتی های باسمنی نزدیکتر می آمدند و اولین تیرهای مشتعل از چله کمان هر دو طرف شلیک میشد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز میشد. جایی که دوباره میتوانست از توان نظامی کشتیهایش استفاده کند. دستور داد با دماغه کشتی با تمام قدرت به شکم کشتیهای باسمنی بکوبند اما پا به عرشه کشتی های باسمن نگذارند. باسمن های خشمگین باید با پای خود به قتلگاهشان بیایند. شاید کثرت عددی دشمن با این استراتژی کمی خنثی میشد. تمام کشتی های دزرتلندی فرصت این را نمییافتند تا دماغه شان را به شکم کشتی باسمنی بکوبند اما آنها که توانستند هم کشتی دشمن را خراب میکردند و هم اینکه دشمن امکان این را نمیافت که با بیشترین توانش پا به عرشه کشتی دزرتلندی بگذارد.

    دهها الوار از عرشه کشتیهای دشمن به سمت کشتیهای دزرتلندی روانه شد باسمنها به روی عرشه میریختند و نیروهای دزرتلندی میکوشیدند به محض ورود دخلشان را بیاورند. در جایی که موفق نمیشدند کشتی به سرعت به تصرف دشمن درمی آمد و به آتش کشیده میشد. جنگی عظیمی در آبی اقیانوس در جریان بود شعله آتش کشتیهایی دو طرف متخاصم دود عظیمی به آسمان بلندکرده بود.

    سیندنبرگ به سختی تلاش کرد تا آخرین لحظه نیروهایش را فرماندهی کند نمیدانست چند کشتی را از دست داده و چه ضربه ای به دشمن زده در آن لحظات پرتنش فقط شمشیر میزد و با فریاد نیروهایش را به مبارزه تهیج میکرد. تازمانی که صدای فریادهای امید بخش سیندنبرگ شنیده میشد سربازان با تمام قوا میجنگیدند وقتی دیگر صدای فرمانده شنیده نشد دانستند امیدی به پیروزی نیست فقط باید قبل از مرگ تا آنجا که میتوانند از نیروهای دشمن به هلاکت برسانند.

    وقتی لابر در کنار تایگریس و در محاصره گروهی از سربازان هوشیار سیلورپاینی اسب میراند گفت: آکوییلا الان کجاست؟

    تایگریس گفت: داستانش طولانی و خسته کننده است

    -        خلاصه اش کن

    -        چند ماه پیش به باسمنیا رفت اون رفیق باسمنش کلی وعده و وعید بهش داده بود. و دیگه خبری ازشون نشد.

    لابر گفت: میدونی بدنه اصلی نیروهای شینتا کجاست؟

    -        بله ما هیچ کار دیگه ای نداریم جز رصد دشمن.

    دیوارهای لیتور که از دور نمایان شد تایگریس گفت: شهر خالی بود و نیروهای شما کنترل اوضاع رو به دست گرفتند.

    چند متر مانده، دروازه های شهر باز شدند لابر لبخند گل و گشادی زد و احتیاج به استراحت در فضایی آرام داشت تا بتواند توان از دست رفته اش را بازیابد چند سرباز ارتش متحد جلو دویدند تا به فرمانده لابر کمک کنند از اسب پایین بیاید . لابر میخواست با بازماندگان ارتشش خوش و بش کند. سپس برگشت تا فرمانده ارتش پادشاه خائن را در آغوش بگیرد

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان