آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت نود و هشتم
فرمانده ارتش ریورزلند جایی در میان مرزهای ناپیدای خوابی آرام و هوشیاری ای دردناک معلق مانده بود و تلاش میکرد بر لبه های زندگی چنگ بزند. دردی وصف ناپذیر لحظه ای رهایش میکرد و لحظه ای بعد وجودش را دربر میگرفت. سایه های مبهمی دورش میچرخیدند. که گاهی شمایل زنی بلند بالا را به خود میگرفتند که کمانی در دست دارد. قبل از آنکه نامی بر لبان سفیدش جاری شود دوباره درد بود و سپس فراموشی
اوضاع شینتا فقط کمی بهتر بود. اگر زنده اش آنچنان ارزشمند نبود بدشان نمی آمد بدن بی دفاعش را تکه تکه کنند کما اینکه زنی که مسئول درمانش شده بود چند بار مجبور شد نگهبانان را صدا بزند تا سربازی خشمگین و یا خرده فرمانده ای مست که قصد کشتن اسیر را داشت از کابین کشتی بیرون کنند. کشتی جنگی دزرتلندی طبق نقشه در مینرال پهلو گرفت. جایی که قرار بود از آنجا شینتا را به وگامانس منتقل کنند. اما کاروانی که برای این کار در نظر گرفته شده بود بخاطر زخم پهلوی اسیر و خطری که این انتقال برایش به همراه داشت، معطل مانده بود.
در آراز سواره نظام منتخب ارتش متحد به صورت متمرکز اردو زدند ژاوییر که منسب نظامی بالاتری داشت فرماندهی این گروه را به عهده گرفت. در برابر آنها آن دسته ارتش باسمنی که برای یافتن شینتا به آن سمت آمده بودند، موضع گرفتند. به ژاوییر و الوی و چند تن دیگر از فرماندهان جز همراهشان به صورت غیر رسمی و از طریق جاسوسان متوجه شدند که درگیری ای که در بین نیروی دریایی دزرت لند و کشتیهای باسمنی در دریایی فارون رخ داده و منجر به غرق شدن تعداد زیادی کشتی تدارکاتی شده و ارتش شمالی باسمن ها را به دردسر انداخته. فرمانده ارتش شمالی باسمن ها در غیاب شینتا، سوموتو، به تلافی چندین گروه چند ده نفره را مامور کرد که به روستاها هجوم برده و هرآنچه از غارت قبلی باقی مانده بود غنیمت ببرند هرچند که این غارت ها کمکی به وضعیت جیره بندی نمیکرد اما تاثیر روانی آن غیر قابل چشم پوشی بود.
........
دخمه ای که آکوییلا در آن زندانی بود در تاریکی مطلق بود وقتی در دخمه باز شد و نور مشعل مردی که والا خطابش میکردند چشمانش را زد. برای والا صندلی ای آوردند که آن را وسط سلول گذاشت و نشست مشعلش را نزدیک برد تا خوب صورت زندانی اش را تماشا کند. نگاه پرفروغ و با صلابت آکوییلا در میان صورت تکیده و لاغرش میدرخشید. کیتایا که انتظار داشت او را در وضعیت روحی نامساعدتری ببیند اندکی ناامید شد.
کیتایا، دامن ردای سفیدش را جمع کرد و گفت: خب جناب قربانی متاسفم که اینجا اونجوری که بهت وعده داده بودند بهت خوش نگذشت. تسوکا برای جلب رضایت تو که این ماموریت رو بپذیری و اینجا بیای یه کم مجبور شد غلو کنه
آکوییلا با چشمانی نافذ به او خیره نگاه میکرد. جوابی نداد. کیتایا ادامه داد: به هرحال اتفاقات اونجوری پیش نرفت که من براش برنامه ریزی کرده بودم... خب به هرحال زندگی همینه (نخودی خندید و ادامه داد) و گرنه برنامه های جذابی برات تدارک دیده بودم
آکوییلا پرسید: تو کی هستی؟
کیتایا گفت: اوه.. امیدوار بودم تسوکا کمی از نقشه هاش بهت گفته باشه، در اون صورت منو میشناختی. من کیتایا هستم پسر کیتایا پسر کیتایا پسر کیتایا...( دوباره خندید و ادامه داد) خب همین جوری میشه تا ازل پیش رفت. مفتخرم اعلام کنم که جادوی کتیبه ها کار اجداد من بوده و جادوی متقابل که برادرزاده ات دنبال باطل کردنشه و الان به نفع ارتش تکاما داره کار میکنه، از ابداعات منه
آکوییلا گفت: امیدوارم اینجا نیومده باشی که قصه تعریف کنی جادوگر
- نه، اومدم بگم چرا زنده نگه ات داشتم
- خوشحال میشم بری سر اصل مطلب
آکوییلا به جادوگر پیر نگاه کرد. چیزی در وجود او برایش غیرقابل تحمل بود. پیرمرد گفت: تصمیم گرفتم توانایی ها مو علنی کنم. از بازی های قدرت کسالت آوری که شما انسانهای ضعیف با اون عمر کوتاهتون راه میندازین خسته شدم. از تو خوشم میاد چون تو مهره خوبی هستی به همین خاطر تصمیم گرفتم ازت استفاده کنم. از اقتدار و اراده ات خوشم اومد تو برای رسیدن به هدفت دست به همه کار زدی. هرچند بخت باهات یار نبود این موضوع درس بزرگی برات داشت. یادگرفتی که همیشه همه چی تحت کنترل تو باقی نمیمونه. باید قدرت شانس رو هم باور کنی. حالا شانس باهات یار بوده و تسوکا تونسته تو رو به اینجا بفرسته جایی که میتونی کارهای بزرگی انجام بدی.
آکوییلا بیحوصله تر از قبل گفت: انگار تا ابد میتونی حرف بزنی، از من چی میخوای؟
- فرمانروایی، کاری که براش زاده شدی. این بار بر سرزمینی وسیعتر و البته در کنار دوست و یار مشترکمون تسوکا
جمله اش آنقدر که میخواست آکوییلا را تحت تاثیر قرار نداد. آکوییلا به طعنه گفت: دوست مشترکمون؟
خشم نگاه زندانی کیتایا را سر شوق آورد گفت: بله، تسوکا سالها پیش، اومد اینجا. اهداف بزرگی داشت که میدونست تنهایی از پسش بر نمیاد. متاسفانه شجاعت و جسارت تو برای از تخت به زیر کشیدن یه پادشاه رو نداشت. البته ( با لبخندی تمسخر آمیز اضافه کرد) تکاما اصلا با اسپروس قابل مقایسه نیست.
آکوییلا تلاش کرد احساس تحقیری که کیتایا سعی میکرد به او منتقل کند را در وجودش پس بزند. ولی ناامیدانه متوجه شد آن را در تمام سلول هایش حس میکند. حس تحقیر و رو دست خوردن از کسی که او را ضعیف تر از آن میشمرد که بازی اش دهد. حسی که بعد از اشغال زمین های سیلورپاین توسط ارتش باسمن ها به فرماندهی آن پسرک مغرور عمیقا آزرده اش کرده بود، حالا باز گریبانش را گرفته بود. شاید حق با کیتایا بود تمام این اتفاقات درس بزرگی داشت، بعد از به دست گرفتن زمام قدرت فکر کرده بود کسی جرئت مقابله با قدرتش را ندارد.
کیتایا که به دقت به او را میپایید گفت: کارهایی هست که تسوکا عرضه انجامشو نداره. من میخوام تو اون کارها رو انجام بدی.
- مثلا؟
- شینتا پسر تکاما اسیر دوستان تو در قاره نوین شده، میخوام تکاما رو مجاب کنی که در مقابل آزادی پسرش اجازه بده تو نماینده من تو دستگاه قدرتش باشی. تکاما از اینکه من یه جایگاه در دستگاه قدرتش بخوام تعجب نمیکنه...
- ولی من تعجب میکنم. تو سالها پیش پیشنهاد همکار با تکاما رو رد کردی حالا حضور من تو دستگاه قدرت تکاما چجوری قراره به اهداف تو و تسوکا کمک کنه؟
کیتایا گفت: به وقتش همه چی رو میفهمی
آکوییلا با صدایی محکم و رسا گفت: من چیزی برای از دست دادن ندارم جادوگر. میتونی تا ابد منو تو این دخمه نگه داری یا هر جور که دوست داری بکشی اما حاضر نیستم باز هم از تو و شاگرد محبوبت بازی بخورم. با من رو بازی کن. چی باعث شد فکر کنی با زندانی کردن من، میتونی مجبورم کنی تن به خواسته هات بدم؟
کیتایا گفت
- میخوای رو بازی کنم باهات؟ خیلی خب. من بهت نشون میدم چجوری نقشه هام رو پیش میبرم
در اردوگاه ریپولسی منتظر درمانگر بود تا از چادر اسپروس بیرون بیاید. مرتب جلوی چادر قدم میزد و بی قرار بود وقتی فرصت دیدار محرمانه با پادشاهش را یافت بی معطلی گفت: قربان امروز صبح آکوییلا را دیدم ( با دیدن چهره مبهوت اسپروس ادامه داد) قربان زندانی بود بهش چشم بند زدند و با دست بسته بردنش. من از چند نفر پرس و جو کردم این اطلاعات رو به سختی بدست آوردم ولی مطمئنم صحت داره، آکوییلا تحت عنوان قربانی اومده اینجا. تکاما فرستادتش تا کیتایا شر یه بیماری مرموز رو از سپاهیان باسمن کم کنه. نمی دونم تکاما چجوری آکوییلا رو مجبور کرده اینجا بیاد. ولی طبق یه رسم قدیمی یه مرد بالغ غیر باسمنی اگه زندگیشو با میل خودش به کیتایا تقدیم کنه میتونه هر درخواستی ازش بکنه.
با تمام شدن صحبت های ریپولسی ، اسپروس به سرعت چادرش را ترک کرد و در حالی که مستقیم به سمت چادر شارلی میرفت، کلمات ریپولسی را در ذهنش نشخوار میکرد.
شارلی با دیدن او لبخند زد . اسپروس گفت: می دونم که در این لحظه و در این مکان در جایگاهی نیستم که بخوام بهت دستور بدم . حتی تعهد ازدواجی که بهم داشتیم هم دیگه معتبر نیست فقط به عنوان یک دوست میخوام به من جواب بدی که اینجا چی کار میکنی شارلی. چون سرنوشت تو برام مهمه و میخوام مطمئن باشم که برای امنیت تو هر کاری لازمه انجام دادم
شارلی لبخند دلنشینی زد و گفت: من بانوی سپید هستم اسپروس
- بانوی سپید؟ چیزی در موردش نشنیدم
- میدونستی یک انسان عادی هیچ گاه دلبان دار نمیشه؟ حتی با تمام او اقداماتی که تو برای من انجام دادی و من واقعا ازت ممنونم بخاطرش. فقط یک انسان با نیروهای جادویی میتونه با نوشیدن کاستد دلبان دار بشه و اون دلبانی که به لطف تو صاحبش شدم نیروی جادویی وجود منو قوی کرد تا بتونم به سرنوشتم جامع عمل بپوشونم.
اسپروس با بی اعتمادی و نگرانی پرسید: چه سرنوشتی؟
- من رهبر مردان بی سرزمین هستم اونها به کمک من میتونن کتیبه گل سوزان رو پیدا کنند و سرزمین موعود خودشونو بسازند
اسپروس با خشم گفت: محض رضای خدا شارلی. هیچ میدونی چی داری میگی؟ کیتایا داره تو رو آماده میکنه تا بفرسته دنبال پیدا کردن کتیبه؟ میخوای تو جبهه دشمن بجنگی؟
شارلی که از عکس العمل اسپروس ناراحت شده بود گفت: من نه احمقم و نه خائن...
اسپروس به میان حرفش پرید: پس امیدوارم قبل از باطل شدن جادوی متقابل کاری نکنی
شارلی سکوت کرد اسپروس که از برق شوقی که هنگام صحبت در چشمان شارلی دیده بود میترسید ادامه داد: شارلی... شارلی عزیز.... میدونم تو هیچ وقت کاری نمیکنی که به ضرر مردمت باشه تو همیشه یک دزرت لندی متعصب بودی...
اگر بدونی اون کتیبه در پیروزی جبهه متحد تاثیر زیادی داره باز هم اونو به مردان بی سرزمین میدی تا ازش برای اهداف خودشون استفاده کنند؟ شارلی ... من خیلی خوشحالم که تو میدونی چجوری میشه کتیبه گل سوزان رو بدون رمزگشایی برداشت. امیدوارم به من کمک کنی که بعد از باطل شدن جادوی متقابل بتونیم اونو به جبهه متحد برسونیم شارلی....
زن از جایش بلند شد و در حالی که از شدت عصبانیت آشفته شده بود و صدایش بالاتر از حد معمول رفته بود گفت: انقدر اسم منو تکرار نکن . من احمق نیستم ولی از رفتارهای احمقانه تو و گودریان خسته شدم. شما پادشاهان قدرتمند فکر میکنید از همه بهتر میفهمید. اما کدومتون دردی که من چشیدم رو حتی میتونید تصور کنید؟ اون کسی که عین قاتلها از قصر تو فرار کرد من بودم اون زنی که ماهها تو شرایط امنیتی ، تنها و بدون امید به آینده زندگی کرد من بودم اون مادر بدبختی که بچه اش جلوی چشمش تکه پاره شد من بودم. اون زن داغداری که تو بدترین شرایط روحی باز هم زندانی شد من بودم و بعد هم که توسط پادشاه (کلمه پادشاه را با حالت تحقیر آمیزی کشید و ادامه داد)پس زده شدم. نمیتونی تصور کنی ولی همه اینها انگیزه من شد که بیام اینجا تا خودم رو دوباره بسازم
قبل از آنکه اسپروس بتواند عکس العملی نشان دهد ورودی چادر را کنار رفت ریپولسی گفت: قربان کیتایا میخواد شما رو ببینه....
اسپروس نگاهی از سر خشم و ناامیدی به شارلی انداخت و بدون هیچ حرف دیگری چادرش را ترک کرد. نمیخواست لحظه ای تامل کند.
سوار بر چند اسب سربالایی جنگلی را میپیمودند. بوی درختان جنگلی شدید تر شده بود. جایی در اعماق جنگل بودند. حرکت با چشم بسته بر پشت چهارپای چموشی که مرتبط به بی راهه میرفت و البته اجازه همراهی ندادن به ریپولسی، کلافه اش کرده بود. لبانش را میگزید و بر وسوسه کنار زدن چشم بندش غلبه میکرد. درد استخوان نفسش را بریده بود در حالی که تلاش میکرد با تنفس خودش را آرام کند اندیشید باید برای دقایق آینده متمرکز باشد.
چشم بند که از چشمانش برداشته شد زیبایی خانه سنگی ای که در سایه درختان تنومند و کهنسال آرمیده بود لحظه ای مجذوبش کرد. خانه ای که انگار از دل زمین سربرآورده بود. همراهش او را به سمت در خانه و سپس سالن پذیرایی هدایت کرد. در سالن سنگی و خالی از نور بعداز ظهر، کیتایا را دید و با دیدن آکوییلا در کنارش تعجب نکرد.
کیتایا از او خواست که بنشیند. صدای کشیدن پایه صندلی سنگین بر کف سنگی، در سالن پیچید. اسپروس سمت دیگر میز ناهارخوری بزرگی نشست. کیتایا گفت: پادشاه جوان مطمئنم که بخاطر داری که دیدار قبلی ما به یک سوال تمام شد. تو کی هستی؟
اسپروس نگاهی به آکوییلا انداخت و درحالی که تلاش میکرد علت حضور او را حدس بزند با صدایی رسا گفت: من ناجی هستم
لبخند رضایت بر لبان کیتایا نشست و گفت: مطمئنم تو هنوز نمیدونی کی هستی و چه قدرت هایی داری
اسپروس بدون اینکه تحت تاثیر خیرخواهی ظاهری او قرار بگیرد گفت: من وقتی برای آموزش جادو ندارم. هیچ نیروی جادویی هم ندارم. شاید تو من رو خوب نمیشناسی اما من به توانایی های خودم واقفم
- به توانایی هات بله ولی به قدرت های بالقوه ات....نه
اسپروس گفت: ممنونم که در من قدرتهایی میبینی که من خودم ازش بیخبرم و تلاش میکنی که منو به وجودشون آگاه کنی ولی من واقعا علاقه مند نیستم روی این موضوع تمرکز کنم. میشه رک و راست به من بگی برای باطل کردن جادوی متقابل چه کاری باید بکنم؟
کیتایا لبخند زد و گفت: راه های زیادی هست چرا همون راهی رو انتخاب نمیکنی که تکاما انتخاب کرد؟
اسپروس نگاه خیره دیگری به آکوییلا کرد و گفت: فکر میکردم با اجرای اون آیین ورود مسخره ات بهت ثابت کردم که حاضرم برای هدفم از جونم بگذرم. خیلی خب من قربانی، تقدیم به تو. جادو رو باطل کن
خنده کیتایا جمع شد. گفت: میپذیرم.
سپس ادامه داد: ماموریت تو اینه پسر تکاما رو که اسیر فرماندهان جبهه متحد شده آزاد کن. به محض اینکه پای شینتا به خاک باسمنیا برسه جادو باطل میشه.
شب هنگام اسپروس در حاشیه جنگل قدم میزد و غرق در فکر بود که ریپولسی سایه ای را دید که از میان درختان بیرون آمد به سرعت دست به شمشیر برد برای حفاظت از پادشاه به سمت سایه جهید. ولی سایه دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و خواست که با پادشاه صحبت کند.....
اسپروس از ریپولسی خواست اقدامی نکند و همانجا منتظر بماند سپس خودش همراه مرد به داخل جنگل رفت ریپولسی بی اعتماد به مرد، تعقیبشان کرد و جایی کمی دورتر کمین گرفت. ساعتی بعد پادشاه و همراهش بازگشتند. وقتی دوباره به حاشیه جنگل رسیدند و مرد سیاه پوش ترکشان کرد، اسپروس رو به ریپولسی گفت: به زودی شارلی برای انجام ماموریتی اردوگاه رو ترک میکنه هنوز نمیدونم چند نفر همراهش میرن اما ازت میخوام چشم ازش برنداری بدون اینکه گمش کنی با فاصله مناسب تعقیبش کنی. کارهای مهمی هست که فقط تو میتونی انجامش بدی