خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۳۳   ۱۴۰۰/۲/۲۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    آخرین کتیبه قسمت صدو یکم

    آخرین دیدار

    شارلی در اتاقی که در اختیارش قرار داده بودند میچرخید. به یاد زمانی افتاد که همسر پادشاه سیلورپاین بود و در قصری باشکوه زندگی میکرد سپس زمانی را به یاد آورد که در قصر دیمانیا زندانی بود و مادونا به دیدنش می آمد، سرانجام روزهای کودکی و زندگی در درومانی جلوی چشمانش مجسم شد. انگار متعلق به او نبودند، انگار که کس دیگری آنها را زندگی کرده بود. در حالی که به نقاشی های مجلل اتاق نگاه میکرد روتختی زربفتی که روی تخت کشیده شده بود لمس کرد، اندیشید لایق این آرامش هست. میخواست رهبر مقتدر جادوگران باشد و کارهای بزرگی بکند. میخواست تاریخ او را به عنوان بانوی سپید به یاد بیاورد نه همسر مطرود پادشاه سیلورپاین و یا نجیب زاده ساده لوح ریورز لندی که باعث مرگ نوزادش شد.

    معبد ماهاوی در میان کوهستان صعب العبوری قرار داشت که برای رسیدن حداقل 2 هفته پیاده روی پیش بینی شده بود قرار بود به زودی به سمت معبد حرکت کنند و شارلی فرصت اندکی داشت تا همراهانش را بشناسد و در خصوص نوع برخورد با هر کدام تصمیم گیری کند اما چیزی که واضح بود جایگاه بالای پیرمرد کوچک اندامی به نام فوبی و اعتبار مرد میانسال و سپید مویی به نام آدولان بود. از نگاه آدولان خوشش نمی آمد انگار روحش را لخت و عریان میدید. خطوط صورتش چهره اش را بدجنس و فرصت طلب نشان میداد و دستان زمخت و درشتش، دستان عموی بدیمن همسر سابقش را تداعی میکرد.

    اما برخلاف تصورش سفرشان به سمت معبد بخاطر مناظر دل انگیز و هوای معتدل و خنک ماهاوی دلپذیر از آب درآمد. هرچند تمام مدت در حال تجزیه و تحلیل کردن رفتارهای همراهانش مخصوصلا آدولان بود و تلاش میکرد به مکنونات قلبی اش پی ببرد، اما هیچ چیز نمیتوانست طراوت نسیمی که میان موهایش میوزید را خدشه دار کند. در طول سفر از او مراقبت میشد آنها او را مانند نگینی در میان جمع قرار میدادند و از همه طرف محافظتش میکردند. بدین صورت در جریان تمام امور هم قرار میگرفت. برخلاف تصور او، آدولان اصلا در خیال خیانت نبود. از آنجایی که از قدرت های بانوی سپید در کتب جادوگری اغراق شده بود،آدولان هم کمی با احتیاط و البته با خزوع شارلی را میپایید سعی میکرد توانایی هایش را بسنجد. از تصور رابطه شارلی با دلبانش هیجان زده میشد و مترصد فرصتی بود تا او را وادار کند دلبانش را نشان دهد.

    چند روزی گذشته بود و گنبد سنگی گرد معبد در زوایایی قابل رویت بود. صحبتهایشان کم کم به سمت رویاپردازی و برنامه ریزی برای بعد از گذاشتن کتیبه در معبد سوق پیدا میکرد. حالا سرخوش تر بودند بیشتر میخندیدند و از تصور قدرتی که در انتظارشان بود هیجان زده میشدند. یکی از جادوگران پیشنهاد داد به جبهه جنگ بپیوندند. آنها گل سوزان را در اختیار داشتند و به هر طرفی که میپیوستند میتوانستند وزنه را به سمتشان سنگین کنند. برای تفریح بیشتر هرکدام گفتند به کدام سمت تمایل دارند. بعضی به باسمن ها تمایل داشتند بخاطر تاریخ مشترک و خاطرات دوری که از زندگی در فیلون داشتند و باسمن ها جزئی از گذشته شان بودند. اما اکثرا به سمت قاره نوین کشش داشتند و باسمن ها را متجاوزان وحشی ای میدیدند که شایسته پیروزی نیستند. شارلی احتیاط کرد و در برابر نگاه کنجکاو جادوگران سکوت کرد. آنها قطعا میدانستند او از مردمش حمایت خواهد کرد ولی آدولان میخواست بداند او بین جادوگرانی که حالا خانواده او بودند و مردم دزرت لند کدام سمت را میگیرد. شارلی از نگاه برنده و کنجکاو جادوگران رو برگرداند و با بی حس ترین لحنی که میتوانست گفت با نظر جمعی موافق است

    آدولان که تلاش میکرد کنجکاوی و تردیدش را پنهان کند گفت که آنها میخواهند نظر شخصی او را بدانند. شارلی گفت: خب اگه نظر شخصی منو بخواین ، من با وارد شدن به جنگ مخالفم

    یکی از جادوگران پرسید: چرا؟

    شارلی گفت: من میخوام جادوگران مستقل از دیگران قدرتمند بشن تا حدی که خودمون جبهه مستقلی باشیم و رعب و وحشت در دل باسمن ها یا پادشاهان قاره نوین بندازیم

    آدولان لبخند رضایتی زد و به جاده سنگلاخی که با شیب ملایم به چپ میپیچید چشم دوخت.

    شب هنگام که آتشی روشن کرده بودند و فارغ از ترس ها و دلهره هایی که چند صد متر پایین تر در پهنه زمین های ریورزلند و دیگر اقلیم ها در جریان بود، نوشیدنی مینوشیدند،  شارلی که به رقص های عجیب و غریب جادوگران نگاه میکرد ناگهان چشمان براق سگ سفیدی را در تاریکی دید و از وحشت جیغ کوتاهی کشید. افرادی که نزدیکش بودند هوشیار شدند و مسیر نگاهش را دنبال کردند. سگ هاسکی سفید قبل از صاحبش از تاریکی خارج شد و به سمتش آمد. جادوگران سلاح هایشان را برداشتند . قبل از آنکه شارلی فریاد بزند «دست نگه دارید» سگ ناپدید شد. شارلی به تاریکی چشم دوخت و گفت: اسپروس؟

    اسپروس از تاریکی خارج شد و گفت: سلام بانوی سپید

    لحنش توامان سرزنشگر و سرد بود. نگاهش چنان بود که شارلی هیچ وقت به یاد نداشت. اما خود را نباخت پرسید: تعقیبمون میکنی؟

    اسپروس در جواب گفت: ناامیدم کردی

    آدولان بلافاصله وارد صحبت شد و گفت: جناب اسپروس پادشاه مغرور و بدشانس سیلورپاین. شما بی اجازه وارد محدوده حکمرانی ما شدین که نشون میده قدرت ما رو نادیده گرفتین. امیدوارم از عواقب کارتون مطلع باشین.

    اسپروس بدون توجه به او به سمت شارلی رفت و گفت: به نظر میاد جایگاه جدیدت بسیار برات دلچسبه. این نگاهتو میشناسم سرشار از حس افتخاری!

    شارلی جواب داد: من جایی هستم که لیاقتشو دارم

    آدولان گفت: امیدوارم اونقدر عاقل باشی که درخواست نکنی کتیبه رو بهت بدیم

    اسپروس باز هم خطاب به شارلی گفت: تو به مردمت پشت میکنی؟

    شارلی معذب شد لبهایش را به هم فشار میداد. هشدار داد: نزدیک من نیا

    آدولان فریاد زد: حد خودتو نگه دار اسپروس

    جادوگران دیگر که تا آن لحظه مات و مبهوت به صحنه نگاه میکردند جلو آمدند و بینشان قرار گرفتند تا از شارلی محافظت کنند. اسپروس لبخند بی رمقی زد و گفت: تو هم همون اشتباهی رو میکنی که زمانی آکوییلا مرتکب شد.

    نیمی از چهره شارلی پشت سپر انسانی پنهان بود مقتدرتر از آنچه تا به حال از او دیده بود، در حالی که به چشمان سیاه و براقش زل زد و گفت: تو نمیفهمی

    اسپروس به چهره جذاب عشق قدیمی اش با انزجار نگریست . در کسری از ثانیه بدون آنکه کسی بتواند جلوی اتفاق را بگیرد کرونام ظاهر شد سپر انسانی را دور زد و روی شارلی پرید، گردنش را چنان گرفت که خون از میان دندانهایش بیرون ریخت، با چپ و راست کردن سرش تلاش میکرد تا قربانی اش را از پای درآورد و به سرعت هم موفق شدگردن شارلی شکست و دست و پایش از تقلا افتاد.

    جادوگران لحظه ای بهت زده برجای ماندند و سپس چندین نفر به سمت اسپروس هجوم آوردند. ضربات پی در پی سلاح های آب دیده شان بر پیکر خسته پادشاه فرود آمد و بدنش را پاره پاره کرد. چه چیزی جذاب تر از آرامش خاک؟

    نور به چهره های مالامام از نفرتشان میتابید چند نفری برای یافتن کتیبه وسایل بانویشان را کاویدند و در نهایت پارچه مندرس و نخ نمایی که روزی به دور تندیسش پیچیده شده بود را مملو از خاکی بی ارزش یافتند. پارچه از دستشان به زمین افتاد و خاک در دستان نسیم شبانگاهی پراکنده شد.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۲/۱۴۰۰   ۲۳:۳۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان