بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت صد و هفتم
شیپور حرکت دقیقه به دقیقه نواخته میشد آکوییلا و دو سه همراهش سوار بر اسبش پیشاپیش نیروهایش ایستاده و منتظر نظم گرفتن سربازان بودند. آسمان آبی و صاف و گرمای مطلوب خورشید صبحگاهی، برای سیلورپاینی هایی که عادت به آن نداشتند میتوانست مطبوع باشد، ولی نبود. انتظار برای رویارویی با چیزی که نمیدانستند چیست یا کجاست دلهره آور بود. آکوییلا افسار اسبش را برگرداند و رو به سربازان به نظم ایستاده پیاده نظام سیلورپاین کرد و با صدایی بلند و رسا گفت: سربازان شجاع سیلورپاین، همه شما من رو میشناسیند و میدونید برای اینکه الان اینجا بیاستم چه اتفاقاتی رو از سرگذروندم. زمانی فکر میکردم این فقط حق منه که برمسند قدرت سیلورپاین باشم اما در همین لحظه که دربرابر شمام میخوام اعتراف کنم که اشتباه کردم چیزی که یک انسان رو از دیگری متمایز میکنه فقط یک چیزه، و اون درک قدرت گذشت از فردیته. اون لحظه که توانستید فردیت خودتون رو کنار بگذارید به روح جمعی میپیوندید روان همگی شما یکی خواهد شد و بیشترین قدرت ممکن رو پیدا خواهید کرد. اسپروس به این روح جمعی پیوست و خودش رو برای انسانیت فدا کرد. من هم خودمو فدا خواهم کرد. ما همه خودمون رو فدای یگانگی خواهیم کرد و فقط و فقط به یک چیز خواهیم اندیشید: فردای نجات
همه سربازان فریاد زدند: فردای نجات
آکوییلا حرکت کرد. ناگهان سربازی از روبه رو به تاخت به او نزدیک شد. از نیروهای شناسایی بود که چند دقیقه قبل اردوگاه را ترک کرده بود. سرباز خود را به او رسانید و گفت: گروهی سرباز به سختی خودشونو از سیلورپاین به ما رسوندن و میخوان به ارتش ملحق بشن فرمانده اشون میخواد شمار و ببینه
آکوییلا ابرو درهم کشید: اسمش چیه؟
- تایگریس
آکوییلا شگفت زده شد. چگونه توانسته بودند به آنها برسند؟ اجازه داد تایگریس را به حضورش بیاورند
تایگریس با دیدن فرمانده سابقش، مردی که روزی مریدش بود تعظیم کوتاهی کرد.
آکوییلا گفت: تایگریس از دیدنت بسیار خوشحال و متعجبم چرا و چطور به اینجا اومدی؟
تایگریس گفت: قربان نمیتونستم در چادر امنم بخوابم درحالی که میدونستم برادرانم در جنگند. از وقتی شما کشورو ترک کردید ما تمام مدت تحرکات سربازانی که در سیلورپاین بودند رو رصد میکردیم با اومدن جناب لابر و اسارت شینتا عملا اون بخش ارتش باسمنها که در سیلورپاین بودند از پای دراومدند و کشور را ترک کردند. واقعا کاری جز پیوستن به ارتش متحد برای ما باقی نمونده بود. ما آماده ایم تا خودمون رو فدای روح جمعی کنیم
- خوشحالم میبیمت تایگریس.
- باعث افتخاره منه قربان. ما بعد از عبور از دریاچه قو با چندین نیروی شناسایی درگیر شدیم. آخرین گروه دیروز عصر پیدا شدند برای فرار از تیررسشون یک شبانه روز اسب تاختیم تا به شمال دره لیفان رسیدیم
آکوییلا به فکر فرو رفت. دشمن همه جا بود انگار در محاصره بودند. اما هنوز باید دره لیفان را رد میکردند. به نظر غیرممکن میآمد.
تایگریس زیرچشمی به فرمانده نگریست چیزی در نگاه و جبروت پادشاهش تغییر کرده بود شکسته بود و دوباره جوانه زده بود. جوانه ها به چشم سرباز غریب میامد. آنهمه به خودش سختی نداده بود که بیاید و مرادش را نبیند. اما چاره ای نبود جنگی بزرگ پیش رویش بود که ارزش همه چیز را تغییر داده بود. به دستور فرمانده سربازانش را در میان خیل عظیم سربازان ارتش مشترک تقسیم کرد و کنار آکوییلا منتظر ایستاد.
در سوی دیگر اردوی ارتش ریورزلند چیزی شبیه یه جشن به پا شده بود. آن روز صبح گشتی ها گلوری و سرباز همراهش را یافته و به آنجا آورده یودند. گلوری که باور نمیکرد به میان امن ارتش رسیده ست اشک ریزان آریسته را در بغل پدرش گذاشت تا مرد بوی بدن پسرش را ببلعد. چشمان سیمون کمی بعد چرخید تا اتان را بیابد. در هیاهوی شادی برای یافتن آنها، هیچ کس حتی گلوری توجه نکرد که عشقی که در چشمان سیمون هنگام به آغوش کشیدن اتان برق زد پررنگ تر از وقتی بود که پسر خودش را در آغوش داشت.