خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    این حامله خیلی ایرانی-هندی نبود؟
    زیباکده

      به نظرم از اونجایی که در خلال داستان نبود و پایانش با اون نامه روشن شد خوب بود 

  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    آهو جون لطفا بیا یه داستان دیگه شروع کن، قول می دیم بچه های خوبی باشیم!
  • ۲۳:۲۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    بچه ها خسته نباشید شما رو نمیدونم اما واسه من تجربه ی جذابی بود امیدوارم تو داستانهای بعدی انسجام و همفکریمون بیشتر بشه و بازم بتونیم در کنار هم لذت ببریم و استعدادهامونو شکوفا کنیم . پیشنهاد میکنم داستان بعدی یه داستان طنز یا عاشقانه یا هر دوش با هم باشه من الان خیلی خوابم میاد وگرنه یه ایده هایی دارم تا فردا هر کی دوست داشت میتونه داستانو شروع کنه
  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    حالا اصن بیاین داستانو نقد کنیم !
    آیا ندا باید انقدر به مهران شک میکرد؟
    آیا مهران باید وارد این بازی میشد؟
    آیا اون زنه چی شد ؟ قاتل که بود و چرا ؟
    و همچنین اون پسره که زن مهران از او خنگتر بود که بود؟
    آیا همه‌ی اینها یک Game با بازی مایکل داگلاس؟
    نام توافقی ندا و مهران برای بچه چه بود ؟
  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    آقا به نظر من زیاد وارد جزییات کار مهران نشیم بهتره هر چی کمتر بدونیم به نفعمونه خواهشن پای سرویسهای اطلاعاتی رو به این تاپیک باز نکنین میان هممونو دستگیر میکنن ها
  • leftPublish
  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بابا اگه اجازه می دادید ندا ی بیچاره می رفت با سعید آشنا می شد و ضمن حفظ ژانر جنایی و انتقام گیری و همینطور پلیسی، کم کم عشقی هم می شد چون تابلو بود که سعید از ندا خوشش میومد!
  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    زیباکده
    آهو : 
    آقا به نظر من زیاد وارد جزییات کار مهران نشیم بهتره هر چی کمتر بدونیم به نفعمونه خواهشن پای سرویسهای اطلاعاتی رو به این تاپیک باز نکنین میان هممونو دستگیر میکنن ها
    زیباکده

    15  والاااااااااا چه کاریه اصن، بشینیم دور هم همین چاییمونو بخوریم 30 

  • ۲۳:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    در ضمن اونوقت من می تونستم از شوشو به عنوان کارشناس فیلم های جنگی کمک بگیرم و کلی وسایل خفن جنگی مثل تانک و هواپیما و کشتی و موشک بیاریم تو جنگ که کم کم می تونست طنز بشه!
    بعدش می تونستیم برای اولین بار نوبل ادبیات اشتراکی بگیریم! و بریم تو گینس!
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    همش تقصیر آقا بهزاد بود!
  • ۲۳:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    مهرنوش جون اون شوشو اگه بفهمه شما به این امید شوهر اون ندای بیچاره رو کشتی که بره با سعید عشق و عاشقی راه بندازه همون تانک و تفنگو میاورد تو خونه نشونت میداد
  • leftPublish
  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    آهو : 
    مهرنوش جون اون شوشو اگه بفهمه شما به این امید شوهر اون ندای بیچاره رو کشتی که بره با سعید عشق و عاشقی راه بندازه همون تانک و تفنگو میاورد تو خونه نشونت میداد
    زیباکده

    15 9

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    پس آهو جون ما منتظر شروع خودت در اولین فرصت می مونیم
  • ۰۷:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    داستان دوم: آقای دکتر
    امروز جمعه س از همون جمعه های حوصله سر بر همیشگی اما نه ,شمام اگه مثل من یه دختر همسایه روبرویی واسه دید زدن داشتید دیگه جمعه تون خسته کننده نمیشد . مثل همیشه جلوی آینه در حال شونه کردن موهای بلند و طلایی ش بود. داشتم نگاش میکردمو از بوی گندم زاری که با دیدن موهاش به مشامم میخورد و آفتاب لذت بخشی که از وسط موهای طلاییش میخورد تو فرق سرم لذت میبرد که یهو پرید بالا و صدای جیغش کل محله رو برداشت. بــــعله موشی که با هزار زحمت از روی تخته چوب بلندی که از پنجره ی اتاق خودم به پنجره ی باز اتاق یلدا کانکت کرده بودمو فرستاده بودمش پیش یلدا بلاخره خودشو نمایان کرده بود . بله پس چی فکر کردید؟ فکر کردید حالا چون از موهاش خوشم میاد دیگه نباید اذیتش کنم؟ حالا درسته که یکمم قیافه ش مثل فرشته هاس و وقتی حرف میزنه هوش از سر آدم میپره ولی اینا که دلیل نمیشه...
    بین خودمون بمونه نقشه ی اصلیم این بود که یلدا از ترسش و واسه فرار از دست آقا موشه خودشو از پنجره ی اتاقش پرت کنه پایین و وقتی جفت دست و پاهاش شکست یه چند ماهی تو بیمارستان مهمون خودم باشه اینجوری شاید بتونم یه شب که با آمپول بیهوشی من خوابش برده موهاشو از ته قیچی کنمو بذارمشون تو اتاقم تا اتاقم واسه همیشه بوی گندم زار بده اما ...
  • ۰۸:۱۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    اما نه...این گندمزار مسخ کننده زمانی قشنگ بود که سایبونه چشمای جادویی یلدا باشه و مثل آبشار طلایی بریزه روی شونه هاش...
    مامااااااااااااااااان...کمکککککککککککک
    انقد صدای فریاد یلدا بلند بود که تقریبا همه همسایهها پنجره ها رو باز کردن که ببینن چه خبر شده ..شوکت خانومم که مثل همیشه آماده به خدمت پشت در وایساده بودو تا صدای جیغ یلدا اومد دوئید وسط کوچه...
    از پنجره همچنان مشغول نگاه کردن بودمو عملیات ناموفقمو بررسی میکردم...یلدا دیگه تو اتاقش نبود ولی پدربزرگش که با اونا زندگی میکرد از صدای جیغ نوه عزیز دردونش اومده بود بالا و مشغول موش گرفتن شده بود...نمیدونم چه فکری پیش خودش میکرد که تنها ابزار شکارش فقط همون عصای معروفش بود که اونم خیلی جدی و بدون هیچ تحرکی میزد به اینور و اونور که اگه آقای موش جایی قایم شده بیاد بیرونو خودشو تسلیم کنه...
    با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم...
    سلام آقای دکتر ببخشید که حتی روز جمعه هم مزاحمت ما تمومی نداره ولی پریا دوباره همون حمله ها بهش دست داده آوردیمش بیمارستان شما ...خواههش میکنم خودتونو برسونین ...
  • ۰۸:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    اه، لعنت....مجبور بودم این صحنه هایی که حسابی داشت دلم رو خنک می کرد رو بی خیال شم. صحنه هایی که حسابی کارگردانی شده بود و واسش کلی برنامه ریزی کرده بودم هرچند که اوضاع اونجور که می خواستم پیش نرفته بود ولی می خواستم ببینم این بت من پیر موفق میشه نقشه منو از اینم خراب تر کنه یا نه...اما باید می رفتم...
    پنجره رو بستم و در حالی که با خودم زیر لب زمزمه می کردم پریا آی پریا مال سفره هفت سین پریا....لباسمو پوشیدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    توی بیمارستان سریع وارد اتاقم شدم روپوش سفید رو تنم کردم زنگ زدم به منشی کلینیک که : مریض رو بفرستید داخل
    با مادر و پدرش داشت میومد داخل همینطور که سرم پایین بود گفتم شما بیرون تشریف داشته باشید پریا خانم شما بفرمایید داخل...پریا که تا دندان به انواع مواد آراینده(آرایشی) مسلح بود نگاه شیطنت آمیزی کردو خودش رو سریع به نزدیکترین صندلی رسوند، پدرش مستاصل در رو بست تا ما با هم تنها باشیم...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۰۸:۴۶
  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    داستان عشقی ایشششش
    منشی جون تو هم کمک کن تو دختری بهتر میفهمی این چیزا رو
    شوخی کردم، من مینویسم
  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    پریا داشت مزه مزه میکرد که جای صندلی بشینه روی میزم که با دست صندلی رو بهش نشون دادم. گفتم قرص هات رو به موقع میخوری؟
    گفت بله دکتر جون، به موقع هر روز 3 بار اما نمیدونم چرا یهو اینطوری میشه.
    رفتم سمتش و با دستام بهش فهموندم که دستاش رو باز کنه. بعد با چکس مخصوص عسب های پا و دستش رو تست کردم. و گفتم ببین من اگه الان میخواستم دوباره پزشکی بخونم حتما ارتوپد میشدم!
    منظورمو نفهمید و همینطوری چپ چپ نگام کرد. گفت دکتر جون به خدا خودمم خسته شدم، بابا فرشید میگه درسته شما دوست خانوادگیمونی اما دیگه خیلی داریم مزاحم شما میشیم.
    گفتم بابات راست میگه، پس برای اینکه دیگه کمتر مزاحم من بشی، یه دارو برات مینویسم که بریو دیگه برنگردی ...
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    بهزاد جان البته که منظورت از عسب همون عصبه
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان