خانه
292K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    اومدیم بیرون دستشو محکم گرفته بودم که در نره نشوندمش رو صندلی و راه افتادیم گفتم: کیا رو کی آزاد میکنین؟
    - کیا رو که ما نگرفتیم ولی تا تو برسی خونه اونم اونجاست
    - ببینم اگه من تورو اذیت کنم کیه که نزاره؟
    تلفنم زنگ خورد: بله؟
    - سلام پسر به جمع برنده ها خوش اومدی
    - سلام ممنون کیا رو کی آزاد میکنین
    - کیا خونه منتظرته داداش
    - خوبه چون اگه غیر از این بود واسه این دختره بد میشد
    -گروگان گیریه؟
    -نه ولی..
    -گوش کن داداش نخه جون تو نه جون اون دختره مهم نیست اون بازی کرده و باخته. توام توون دادی هممون دادیم. مهم پوله پول. حالا واسه مرحله بعد یه ماه دیگه منتظر تماس باش
    و قطع کرد
    گفتم این کی بود؟
    - یه رییس نمیدونم کیه
    زدم کنار و مچ دستشو محکم گرفتمو فشار دادم: تو چی میدونی از اینها
    - به خدا...( محکمتر فشار دادم)....وای ولم کن الاغ...(زد زیر گریه)
    - ننه من غریبم بازی در نیار
    درحالی سعی میکرد خودشو از دستم آزاد کنه با دست دیگه گلوشو گرفتم و بدون اینکه فشاری بهش وارد کنم با ساعدم به قفسه سینه اش فشار آوردم ترسیده بود فکر کرده بود میکشمش گفت: ببین رادمهر منم مثل تو ناخواسته پام به بازی باز شد راستش ماجرای من و فرهادم یه بازی بود
    - چی؟
    - ببین من باید با خیانت به تو بازی رو میبردم
    - که چی بشه؟
    - یه دفعه تو یه مهمونی که ما رفته بودیم اینها متوجه تیک زدن فرهاد و لج بازی های ما میشن و تصمیم میگیرن مارو قاطی بازی کنن
    -توام همچین مریم مقدس نبودی.خب به تو چی پیشنهاد دادن که قبول کردی وارد بازیشون بشی؟
    - یک هشتم سهام کارخونه اورال فرانسه
    پریدم بهش: آشغال عوضی منو به پول فروختی؟ داد میزدم
    - رابطه ما جدی نبود
    - ما عقد کرده بودیم عوضی. همچنان داد میزدم
    چیزی نگفت . ولش کردم و دوباره به راه افتادم گوشی را برداشتم که به کیا زنگ بزنم خودش زنگ زد و گفت سالمه و ماجرا رو رسیدم خونه برام تعریف میکنه
    فرزانه تعریف کرد که فکر میکرده با خیانت به من و بردن سهام بازی تمام است اما بعد از آن او را در برابر بازیهای دیگری قرار میدادند .لی در صورتی که میبرد میتوانست از بازی کنار گیری کند البته تا زمانی که شخص دیگری رسما او را به عنوان حریف نخواهد اگر شخصی اعلام میکرد که میخواهد او حریفش باشد حق انتخابی وجود نداشت. البته این انتخابها برای نفرات رده بالا بود وگرنه ما تازه واردها را مثل خروس جنگی به جون هم میانداختند بدون هیچ حق انتخابی
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    توی افکارم غوطه ور شده بودم. اصلا یادم رفت که فرزانه هم توی ماشینه. رسیدم دم خونه، حوصله نداشتم برم توی پارکینگ و خوشبختانه یه جای پارک نزدیک در بود و پارک کردم. اومدم پیاده شم که فرزانه گفت، من باهات بالا نمیام رادمهر.
    یهو ترسیدم و پریدم و یادم اومد اونم توی ماشینه. گفتم، قرارم نیست بیای، برو پی کارت. به سلامت. فقط یادت باشه اگه دنبال دردسر بگردی، منم بدجوری تنم میخواره.
    گفت میخوام کیا رو ببینم که خیالم راحت شه سالمه.
    متوجه شدم که اتفاقا خیلی دلش میخواد با من بیاد بالا. اما نمیدونستم دلیلش چیه. ترس، نقشه جدید، یه حس درونی یا چی.
    گفتم من باهاش حرف زدم خوبه. ولی موردی نداره بیا ببینش.

    کیا تعریف کرد که بهش زنگ زدن و گفتن رادمهر باخته و برای اینکه شرطش رو انجام بده به کمک تو احتیاج داره. گفتن نه با موبایلش نه خونه ش نه پلیس تماس نگیر. من چند ساعتی صبر کردم و چون ترسیدم تماس بگیرم گفتم اگه سر کاری باشه تو بلاخره باهام تماس میگیری. اما خبری ازت نشد.

    من گفتم: لعنتی. من داشتم تمرین میکردم و مقدمات رو آماده میکردم به هیچی فکر نمیکردم. گفتم شما خودتون هر روز میومدید اینجا لابد کاری برات پیش اومده و میای.

    ادامه داد که وقتی رفت سرقرار و با شماره ای که بهش داده بودن تماس گرفت اون رو بردن توی یه ساختمون، با چند نفر دیگه. همگی خیلی ترسیده بودیم اما هیچکس کاری به کار ما نداشت. هر یکی دو ساعت یکیمون رو صدا میکردن و میبردن بیرون. من بدجوری دلهره گرفته بودم. تا اینکه نوبت من شد. منو بردن خارج شهر توی یه سیلو، باورت نمیشه خیلی بزرگ بود، همه جاش رو بهم نشون دادن نمیدونم چرا. هر چی بگی توش بود. ماشین های خیلی گرون قیمت. اسلحه. مسلسل، تیربار! کلی کانتینرهای مختلف. بعد گفتن بازی تو امروز نیست. اما اگه رادمهر ببازه باید جریمه بدی. در غیر اینصورت ماه بعد نوبت تو هم میشه. کلی هم ازم فیلم گرفتن ...
  • ۱۴:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بعد از شنیدن حرف های کیا به فرزانه نگاه کردم، از قیافش نمی شد به این نتیجه رسید که قصد رفتن داشته باشه و از طرفی نه می تونستم بیرونش کنم و نه از حضورش حس خوبی داشتم.
    هنوز خیلی از جنبه های این بازی برام نامفهوم بود و نمی تونستم اجزای جداگانه رو کنار هم قرار بدم، نمی تونستم همه ی حرفهای فرزانه رو هم باور کنم!
    رفتم تو اتاقم و فوری یه ساک کوچیک رو پر کردم و اومدم بیرون و رو به کیا و فرزانه گفتم من دارم می رم، فعلا از هم زیاد سراغ نگیریم بهتره
    خودم باهاتون تماس می گیرم.
    ماشینو ورداشتم و افتادم تو جاده چالوس، هنوز به سد نرسیده بودم که یه پیامک از بانک برام اومد!
    200 میلیون پول به حسابم واریز شده بود!
    جوری گیج شده بودم که زدم کنار و به دریاچه ی سد کرج زل زدم! اولش خیلی خوشحال شدم و این پول زیاد بهم خیلی مزه داد ولی بعد با خودم خیلی فکر کردم، یعنی این پول از کجا میاد؟ کسی دنبالشو نمی گیره؟ یعنی این پول جونمون هست؟ حالا باید چیکار می کردم؟ با این رویه ای که مشخص بود، هر روز تعداد زیادی آدم به این جمع اضافه می شدن و اینکه با این ضریب رشد انتظار داشته باشم که همه چی مخفی بمونه خیلی خوش بینانه بود!
    ولی هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو راضی کنم و کنار بکشم!
    یه چیزی در درونم بهم می گفت باید یه مدت تنها باشم و خونسرد و بی عجله ادامه بدم، باید پول شویی می کردم و جوری این پول ها رو گردش می دادم که به راحتی نشه ردشون رو پیدا کرد!
    تو همین افکار بودم که تلفنم زنگ زد، از یک کشور خارجی بود، جواب دادم
    پول رسید؟
    آره، شما کی هستید؟
    لذت ببر، این آخریش بود، از این به بعد باید خودت بیای و نقد بگیری... تلفن قطع شد.
    خوشحال و دلگرم شدم
    باید یه مدت تنها و بی سر و صدا زندگی کنم.
    رفتم به سمت شمال غربی، ماکو.
  • leftPublish
  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۶/۳/۲۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۲۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    توی مسیر بدون عجله میرفتم و شاید بیشتر از یه نصفه روز توی راه بودم. چندتا خرید معمولی در حد یکی دو میلیون توی شهرهای مسیر انجام دادم که ببینم مشکلی پیش میاد یا نه.
    به ماکو که رسیدم یه مسافرخونه خیلی معمولی پیدا کردم و رفتم اونجا. یه چند روزی فقط بدون هیچ کاری وقت میگذروندم، تنها کاری که میکردم این بود که هر 2، 3 ساعت یه بار میرفتم توی اینترنت و در مورد این جور بازی ها تحقیق میکردم. بقیه ش یه جورایی مغزم رو خاموش کرده بودم که برای یه حرکت انفجاری آماده باشه.
    یه دوست ارومیه ای داشتم که سالها بود ازش خبر خاصی نداشتم. چندتا پیام براش گذاشتم که ببینم شماره ش تغییر نکرده باشه. شناخت و با هم تلفنی صحبت کردیم. میگفت تو کار صادرات فرش تبریز هست. لینک هایی توی ترکیه داره و دوستانی سمت تبریز و این معامله ها رو جوش میده. هم برای خود ترکیه هم برای صادرشدنشون به اروپا. میگفت از وقتی صادرات به آمریکا تقریبا غیرممکن شده رونق قبل رو نداره.
    پرس و جو کردم که اگه بخوام سرعتی و غیرقانونی برم اونور مرز چطوریاست و تقریبا خیالمو راحت کرد که شدنیه.
    روز ششم بود فکر کنم. با اینکه خودم به کیا گفته بودم پی همو نگیریم اما انتظار نداشتم که هیچ خبری نشه. نگران بودم اما در عین حال این تنهایی فرصت های خوبی بوجود آورده بود و برای تماس گرفتن مقاومت میکردم. روز ششم اما دوباره تماسی از خارج کشور داشتم، گفتن تلگرامتو روشن کن یه تبلیغ رنگ مو برات میاد، روی کانالش کلیک کن، برو توی info و برو داخل سایت اون کانال. برو توی تماس با ما و یه متن براشون بنویس و درخواست اپلیکیشن کن. اپ رو نصب کن و منتظر باش ...
  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نام داستان : بازگشت به راه بی بازگشت
    .
    .
    در ماشینو بستم. محکم تر از چیزی که فکر میکردم بسته شد و صدای بلندی داد. یکی دو قدم برداشته بودم که متوجه شدم سوییچ ماشین رو برنداشتم و نمیتونم درو قفل کنم. با عصبانیت برگشتم سمت ماشین و سریع سوییچ رو برداشتم و اینبار درو آروم تر بستم.
    با عجله از خیابون رد شدم و در پیاده رو طرف مقابل به سمت ساختمون تجاری بزرگ و معروف شهر حرکت کردم. عابرین اغلب آروم بودن و با هم گپ میزدن و عجله ای نداشتن برای همین مجبور میشدم از بینشون با سرعت و گاهی با تنه زدن رد بشم. به در ساختمون رسیدم و با اینکه تا حالا اونجا نرفته بودم به طور غریزی چندتا راهرو اینور اونور رفتم و جلوی در آساسنور رسیدم. 4 طبقه اول تجاری بود و بقیه ش اداری. طبقه 17 ام، واحد شماره 1763.
    پیداش کردم، چند دقیقه مکث کردم و بعد زنگ آیفون تصویری رو زدم ...
    در باز شد وارد آپارتمان که شدم ضربان قلبم ناخودآگاه رفت بالا میدونستم صدام خواهد لرزید برای اینکه کسی متوجه نشه خیلی آروم سعی کردم با صاف کردن گلوم خودمو آروم کنم به چپ و راست نگاه کردم نمیدونستم کجا برم آپارتمان خیلی بزرگ بود جلوی در ورودی روی دیوار یه آینه بود دیدم لبه کتم تا خورده تا اومدم خودمو درست کنم صداشو شنیدم
    -سلام
    سریع برگشتم سمتش متوجه آشفتگیم شد و پوزخند زد
    سلام کردم
    چه شیک و خوش لباس بود انتظارشو نداشتم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه روسری کوتاه سرش بود که گره کج داشت راهنماییم کرد داخل، نشستم ، مخم با سرعت کار میکرد.
    باهاش تو یه گروه تلگرامی آشنا شدم قضیه الکی الکی پیش رفت من شخصا به قصد دوستی و این مسخره بازیها باهاش چت نمیکردم فقط چون تازه از یه رابطه 5 ساله بیرون اومده بودم و با طرف زده بودیم به تیپ و تاپ هم دلم میخواست کسی بهم پیام بده و صدای گوشی لعنتیم یه وقتهایی در بیاد در واقع علت اصلی اینکه میخواستم ببینمش این بود که از حرفهاش فهمیده بودم تو یه شرکت واردات لوازم آرایشیه منم یه محموله داشتم و میخواستم ببینم میتونه یه جوری با یه واسطه ای برام از گمرک ردش کنه.
    - خب خورشید خانم چرا گفتی بیام اینجا؟
    - راستش من خیلی حوصله خیابون و ترافیک و کافی شاپو ندارم
    هوا تاریک شده بود و من مست مست بودم . زل زده بودم به رد رژ لب روی گیلاسش. و این آخرین صحنه ای بود که از اون شب یادمه...
    افتاده بودم. روی زمین بودم چرا؟ چقد سردم بود . سرمای دم دمای صبح آزارم میداد بلند شدم و نگاه کردم به دورو برم. من کجا بودم؟
    به زحمت نشستم دردی در ناحیه قفسه سینم حس میکردم انگار یکی از دنده هام شکسته بود... همین که نشستم یه تکه کاغذ که روی سینه ام بود سر خورد و به زمین افتاد، برش داشتم و سعی کردم توی نور کم آخرین تیرچراغ برق که باهام حددود هفت-هشت متر فاصله داشت بخونمش:فیلم داخل موبایلت رو چک کن...به سرعت در جیب کتم دنبال گوشیم گشتم. فیلم رو پلی کردم...فیلم با صدای قهقهه خودم شروع شد...دیگه صحنه فیلم رو نمیدیدم..ذهنم رفته بود توی خاطرات .... فکر می کردم اون حرفها شوخیه پس شوخی نبود تمام مدت رابطه ی توی تلگرام و مسیج بازی از یه بازی حرف میزد .... من الان توی بازی بودم.... بازی با شکستن یکی از دنده های من شروع شده بود...
    با گوشیم زنگ زدم به برادر دوقلوم کیامهر. اومد دنبالم کیا مثل همزادم بود مو نمیزدیم با هم .
    کمکم کرد سوار شم نفس کشیدن برام سخت بود باید میرفتیم بیمارستان کبودی دردناکی روی قفسه سینه ام بود که کیا با دیدنش دست و پاش و گم کرد.
    مستیم داشت می پرید و درد قفسه سینه ام بیشتر آزار دهنده میشد. نرفتیم بیمارستان باید یه جوری چراغ خاموش جلو میرفتم.
    نمی دونم چند ساعت گذشته بود که توی تخت خوابم از خواب بیدار شدم.کیا زخمهام رو پانسمان کرده بود. من و کیا با هم زندگی میکردیم... کیا رو چند بار صدا کردم و چون دیدم جوابی نداد فهمیدم که کسی خونه نیست. گوشیم رو برداشتم و فیلم رو دوباره پلی کردم...قهقهه های من و بعد صدای خورشید : خب این دست رو تو باختی ...شرط رو هم که خوب یادته... تا سرحد مرگ باید کتک بخوری...مشکلی که نداری...دوباره صدای قهقهه های من....قراره تو منو تا سر حد مرگ بزنی؟؟؟ نه هیچ مشکلی ندارم. . . خورشید پشتش به دوربینه صداش رو پایین آورده: در این مورد قراری نذاشتیم. چند لحظه بعد چند تا مرد سیاهپوش که نقاب دارند وارد اتاق میشن...خورشید همینطور که پشتش به دوربینه میگه: دو تا راه داری، یا با این فیلم میری پیش پلیس و هیچی رو نمی تونی ثابت کنی یا منتظر تماس بعدی باش شاید این بار تو بردی، جا و زمان قرار بعدی رو بهت خبر میدم البته دو ماه دیگه که استخوونای شکستت خوب شده باشن، انتقام حس لذت بخشیه...شرط هر چیزی میتونه باشه...هر چیزی الا آدم کشی...به خودم توی فیلم نگاه میکنم چه بهتی توی چشمامه رنگم کاملا پریده...فیلم همینجا تموم میشه...
    یک ساعت بعد روبروی محل کار قلابی خورشید وایسادم. هیچ شرکتی اونجا نیست. صاحب واحد بغلی میگه سالهاست این شرکت تعطیل شده و بی سکنه اس. صاحبش اونجا رو مدتهاست که خالی گذاشته...سرتاسر وجودم خشم و نفرته... احساس میکنم رگهای گردنم هر لحظه ممکنه منفجر بشن...در حالیکه دندونامو به هم فشار میدم میرم سمت آسانسور...
    من قبلا کارهایی کردم که اصلا بهشون افتخار نمیکنم ولی پشیمونم نیستم . کیا از من سربه راه تره ولی خب اونم اشتباهاتی کرده شاید اگه بگم یکی از اشتباهاتش اینه که کل زندگیم پشتمو خالی نکرده و همیشه رو حساب این که هست دست به هر کاری دلم میخواست میزدم، پر بی راه نگفتم.
    کیا با یه دختری رابطه داره مدت طولانی ای هست . دختره دو رگه است مادرش ایرانی نیست و پدرشم فوت کرده نتیجه اینکه خیلی از مواقع کیا میره پیش اون یه جورایی دو تا خونه داره منم از تنهاییام یه استفاده ای میبرم بالاخره. بعضی وقتها چند نفر رو دعوت میکردم بشینیم پوکر بزنیم. شرط بندی. من هیچ وقت سر پول بازی نمیکنم بچه ها میگن به خاطر خساسته من اسمشو ماجراجویی میزارم. همیشه ایده های خلاقانه ای برای بازنده ها داشتم. از وقتی اون فیلم و دیدم همش ذهنم درگیر شده بود که یکی از بچه ها این کار رو کرده
    قیافه خورشید خوب یادم نمونده . تمام چتها و مسیجهامم از تو گوشیم پاک کرده بود هیچ وقت اونقد جدی نگرفته بودمش که چیزی ازش سیو کنم فقط شماره شو داشتم که اونم فایده ای نداشت خاموش بود
    یهو چیزی یادم افتاد عین یه حلقه گمشده
    فرهاد و کسی برای کار بهم معرفی کرد پسر خوشتیپ و خوشگلی بود کار مدلینگم میکرد یه دفعه که دعوتمون کرده بود باغ کردان متوجه شدم با فرزانه دوست دختر سابقم تیک میزنه. خیلی هم پر رو بود تو کارم میخواست جنسهاشو دولا پهنا باهام حساب کنه به این نتیجه رسیدم که اگه حسابشو نرسم حسابی موی دماغم میشه. وقتی دیدمش گوشه باغ با فرزانه ست دیگه پاک قاطی کردم و همونجا واسش یه نقشه ای کشیدم. همین ماجرا هم باعث پایان رابطه من و فرزانه شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۳/۱۳۹۶   ۱۷:۱۰
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    کیا بلاخره متقاعدم کرد که بریم بیمارستان و عکس بگیریم. شانسی که آوردیم این بود که دنده م ترک خورده بود اما کامل نشکسته بود. با این حال دکتر یک ماه استراحت مطلق برام تجویز کرد. کلی دارو و مسکن و تمرین های مختلف بعد از دو هفته. من بعد از یک هفته تمرینات رو شروع کردم و تقریبا دو هفته گذشته بود که سر پا شده بودم. میتونستم راه برم اما خم شدن هنوز غیر ممکن بود و برای همین نشست و برخاست برام خیلی سخت بود.
    اما چیزی که برام کمترین اهمیت رو داشت این چیزا بود، خورشید و اون بازی عجیب از ذهنم پاک نمیشد. اما از هیچ راهی نمیتونستم کوچکترین نشونه ای ازش پیدا کنم. حتی گروهی که توی تلگرام باهاش آشنا شده بودم از بین رفته بود.
    یه روز که داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو یه پیام تو تلگرام برام اومد : (نه میبینم که با جنبه ای!)
    اسم پیام دهنده بیتا بود اما من شکی نداشتم که همون خورشیده. عکس پروفایلش هم یه مدل خارجی بود.
    نوشتم : تو کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟ توی شرطمون داشتیم وقتی کتک خوردم منو وسط خیابون ول کنید؟ مطمئن نباش، هنوز تو خونه افتادم، ممکنه برم پیش پلیس.
    نوشت : راست میگی یه کم زیاده روی کردیم اما خیلی بهمون خوش گذشت. نه بابا اگه میخواستی بری تا حالا رفته بودی! هنوزم تنت میخواره؟
    نوشتم : با بد کسی داری بازی میکنی خورشید. میخوام ببینمت. همین امروز. اگه نه میرم پیش پلیس ...
    آفلاین شد!
    خیلی عصبانی شدم! از عصبانیت داشتم منفجر می شدم هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، احساس یک بازی خورده که راهی برای انتقام گرفتن نداره خیلی اذیتم می کرد ولی کم کم اون جنبه ی منطقی من خودشو نشون داد.
    به این نتیجه رسیدم که اگر منتظر باشم خبری از خورشید بشه و فوری واکنش بدم قطعا بازنده خواهم بود برای همین تصمیم گرفتم که حداقل زمانبندی اونو عوض کنم شاید فرصتی برام پیدا بشه پس سعی کردم کتک خوردن رو فراموش کنم و با خونسردی به زندگی خودم برسم. اما واقعا کار سختی بود. یه شب که بی خوابی زده بود به سرم شروع کردم بی هدف توی اینترنت سرچ کردن، اول زدم : کل کل تا سر حد مرگ ...
    اولش فک کردم چیزی پیدا نمیکنم اما نیم ساعتی که از این سایت رفتم تو اون سایت یه کلیپی دیدم که انگار آب یخ ریختن روم فیلم کتک خوردن من بود. فیلمهای دیگه سایت و دیدم چیزهای عجیبی تو سایت بود و همش هم وحشی گری
    به خودم که اومدم ساعت 12 ظهر بود چشام می سوخت در خونه باز شد و کیا اومد تو من و که دید گفت: چشات بد جور خون افتاده
    براش تعریف کردم ماجرا رو و رفتم خوابیدم بیهوش شدم درواقع. من که خوابیدم کیا نشست پشت سیستم
    از خواب که بیدار شدم ساعت 9 شب بود و کیا همچنان نشسته بود پشت سیستم من. دید که تکون خوردم گفت عجب سایتی پیدا کردی
    - جز اون کلیپ چیزه دیگه ای پیدا کردی؟
    - آره یه پسره هست که خیلی صداش شبیه تواه هیکلشم همین طور اتفاقا اون تییشرت پولو من و پوشیده که پاره شد و تو گفتی نمیدونی چرا پاره شده
    پریدم سمت کامپیوتر و کلیپ رو پلی کرد . آره من بودم پشتم به دوربین بود داشتم میدویدم دوربین دست دوستم بود یه چند متری که دویدیم دوربین برگشت و پشت ما رو نشون داد داشتیم از یه پورشه در حال سوختن دور میشدیم ماشین و ما آتیش زدیم ..
    یک ساعت نگذشته بود که روبروی افشین تو دفتر کارش وایساده بودم.
    افشین: چته الاغ؟ جلوی کارمندا واسه چی به من می پری؟-با کف دستش ضربه ای به سینه ام زد که موجب شد یک قدم به عقب بروم، در اتاقش را بست- گوساله من خیر سرم مدیرعاملم اینجا....
    بدون اینکه چیزی بگم گوشی موبایلم رو دادم دستش . فیلم رو پلی کرد و در سکوت تماشاش کرد...
    - مرتیکه آدم اجیر کرده ... لت و پارم کردن .... یه ماه نمی تونستم از جام بلند شم...دنده هام شکسته بود...-دندانهام را به هم فشردم- فقط من توی فیلمم ... فکر کرده کار من بوده... توی حیوون این فیلمو تو اینترنت گذاشتی واسه یارو هم فرستادی که بندازی گردن من؟ -اینا رو که میگفتم تقریبا داشتم داد میزدم-
    افشین که ابروهاش تا فرق سرش رفته بود بالا هاج و واج نگام میکرد:چرا پرت و پلا میگی...درست بگو ببینم چی شده
    ماجرا رو براش تعریف کردم
    افشین طوری شد که انگار موج انفجار گرفته باشدش. رفت تو عالم خودش و با سرعت خیلی کم یواش یواش رفت تا نشست روی صندلی. یکی دو دقیقه گذشت تا به خودش اومد. نمیتونست تو چشمای من نگاه کنه در عین حال نمیخواست این حس رو به من بده که خودش رو مقصر میدونه. دست و پاش رو جمع کرد و گفت : رادمهر بابا من فیلمو پخش نکردم. فقط برای خودمون گرفتم. اینکه فقط تو توی فیلمی اتفاقی شده. طرف که خر نیست میفهمه من تو جریانم اگه فیلم رو ببینه تازه مشخص میشه دو نفر هستن. من فیلم رو پخش نکردم احمقم مگه. میتونه زندگیمونو نابود کنه.
    حالا از کجا میدونی اونا کسی رو فرستادن؟ یعنی اینهمه برنامه ریزی برای کتک زدن تو؟ خوب اگه اینا این همه امکانات و ارتباطات دارن که لازم نبود بکشنت اونجا باهات بازی کنن. یکیو میفرستادن شبی جایی با موتور بیاد بزنه بهت و بره.

    من گفتم : ولی مطمئن هستم که کار اوناست. من ته توش رو در میارم افشین.
    هوا تاريك شده بود. كيا رفته بود خونه مالنا، تنها توي بالكن نشسته بودم. به حرفاي افشين فكر ميكردم. حتي اگه خودش عمدا فيلم رو پخش نكرده بود صد در صد مقصر لو رفتن ماجرا بود. فيلم رو فقط اون داشت و من، كه منم خيلي وقت پيش پاكش كرده بودم.
    توي همين فكرا بودم كه افشين زنگ زد.
    -رادمهر فقط ميتونه كار يه نفر باشه. دختره رو تو يه مهموني ديدم خيلي ادعاي خلافش ميشد. چند تا چشمه از كاراي خركي كه كرده بود برام تعريف كرد منم ماجراي اون شبو براش گفتم. از تو گفتم، كله خر ترين دوستي كه پايه بود و به ايده آتيش بازي با ماشين شريك سابق بابام نه نگفت. فيلم رو هم بهش نشون دادم. همون شب موبايلم گم شد و فرداش تو حياط خونمون له و لورده پيداش کردم. دختره رو هم يكي دو بار ديگه ديدم و بعدشم غيبش زد.
    از قيافه دختره پرسيدم ....مشخصات خورشيد بود.
    ديگه روي گوشيت چيا داشتي؟
    فيلم همه خل و چل بازيامون بود. رادمهر گند زدم. واااااي هر چي فكر كني تو گوشيم بود. بدبخت شدم...
    خفه شو به جاي ناله كردن گم شو بيا اينجا
    تمام شب رو با افشين حرف زديم و نقشه كشيديم. ظهر روز بعد وقتي كيا اومد خونه تازه از خواب بيدار شده بوديم.
    افشين كه چشمش به كيا افتاد بلند گفت بيا راد مغز متفكرمونم اومد. نقشه رو براي كيا گفتم.
    كيا: رادمهر من با اين افشين كودن كاري ندارم ولي تو خفه شو. فيلم كه نيست ايندفعه مي كشنت.
    خورشید بهم زنگ نزد! هر چی هم اون شماره رو گرفتم خاموش بود! از حرص و نگرانی داشتم دیوونه می شدم و تازه هر روز باید جواب سوال های مسخره افشین و کیا رو می دادم.
    به تمام دوستاییم که اهل بازی بودن تماس گرفتم. حتی چندتاییشونم کلا از ایران رفته بودن و تو کشورهایی مثل قبرس کارشون بازی شده بود. با اونا هم اینترنتی ارتباط گرفتم، سعی کردم از هر کسی به هر شکلی که شده یه شیوه یا تجربه مهم رو یادداشت کنم. مغزم مثل آهنربا هر چیزی که به سمتش میومد رو جذب میکرد و دیگه از جاش تکون نمیخورد.
    افشین و کیا هر روز یه ساعتی میومدن و به من سر میزدن. نمیذاشتم دیدارها طولانی بشه اما هر بار که میومدن با کلی اما و اگر و اضطراب میومدن. منم تو اون زمان با حوصله حرفهاشون رو میشنیدم و برای حالت هایی که به ذهنشون میرسید یه پلن آماده میکردم.
    دقیقا دو ماه از اون ماجرا گذشته بود.نشسته بودم کف زمین و داشتم به تیکه هایی از یه زد و خورد نگاه میکردم که کیا پیدا کرده بود. گوشیم زنگ خورد فیلم و پاز کردم. فرهاد بود همون دوستی که با فرزانه دوست دختر سابقم ریخته بودن رو هم .
    بعد از یه سلام و احوالپرسی سرسری گفت میخوام ببینمت.
    - واسه چی میخوای منو ببینی؟
    - فردا دوباره بازی شروع میشه
    جا خوردم. هر چی پشت تلفن باهاش کلنجار رفتم اطلاعات بیشتری بهم نداد.
    فردای اون روز طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ زد. شماره ناشناسی بود. گوشی رو برداشتم، خورشید بود.. حوصله طفره رفتن نداشتم، گفتم، کِی و کجا؟
    گفت : امروز با من بازی نمیکنی اما من بازی ها رو تنظیم میکنم. همیشه با من در تماسی. اگه کس دیگه ای برای این بازی باهات تماس گرفت یه ایمیل به info@playtodeath.com بزن. فقط در همین مورد. توی سابجکت ایمیل هم یه کلمه بزن : تمام
    اوکی همین امشب، تنها، برج تهران، طبقه 11، رسیدی تو اون طبقه جلوی در خونه ها قدم بزن.
    موبایلم دوباره زنگ خورد افشین بود. هول بود.
  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    - رادمهر بهم زنگ زدن.
    - کیا؟
    - همون جریان دیگه ببین من باید امشب برم برج تهران قرار دارم فقط تو بدون جزییاتشو اس میزنم بهت
    - افشین افشین طبقه 11؟
    یهو مکث کرد: به تو ام زنگ زدن؟
    - آره پس چرا گفت تنها بیا؟
    - واسه همین بهم نگفتی؟
    - نه الاغ همین الان زنگ زد دختره. بیا این جا
    پشت خطی داشتم کیا بود. به افشین گفتم منتظرشم و قطعش کردم. خط کیا رو گرفتم ولی کیا جواب نداد
    صدا رو نمیشناختم بهم گفت: ببین داداش کیا هم امشب قرار داره برج تهران ولی نمیتونه بیاد تو باید جای دو نفر بازی کنی و اگه ببازی جفتتون باختید و تاوانش و داداش گلت تنهایی میده
    - گروگان گیری هم جزو قوانینه؟
    - اسمش گروگان گیری نیست. کم کم با اصطلاحات آشنا میشی. قتل جزو قوانین نیست اما بدون بدترین چیزیم نیست که میتونه اتفاق بیوفته. سعی کن ببری
    همه چیز تو ذهنم بهم خورد! خیلی سریع!
    یعنی من و افشین باید میوفتادیم به جون هم! و من نمی تونستم کنار بکشم چون کیا تاوانشو می داد؟ البته کیا زیاد بخاطر من تاوان داده بود اما اینبار فرق می کرد...
    اولین فکرم رو رد کردم که می گفت طبق برنامه بازی کنم
    دومین فکر هم رد شد که بازی نکنم
    باید کاری می کردم که اونا پیشبینی نکرده باشن! باید با هزینه ی کمتر هر سه تامون رو نجات می دادم.
    فوری فکری به ذهنم رسید، زنگ زدم به یکی از رفقای خلافم و ساعت دقیق قرار ملاقات رو پایین برج تهران بهش دادم و اطلاعات کامل افشین رو ...
    -داش فرامرز 5 تومن برای اینکه ساعدش بشکنه، نه خیلی ناجور
    جون داداش فقط یه گوش مالی کوچیک
    نه بابا بیشتر نشه لازمش داریم
    نه آقا فرامرز عکس نمی خواد خودشو فوری ملاقات می کنم.
    از این به بعد باید کارهایی رو انجام می دادم که اونا نمی تونستن پیش بینی کنن.
    به یکی دیگه از بچه ها هم که اتفاقا تو برج تهران یک آپارتمان شیک داشت زنگ زدم و یه دروغ ناموسی تعریف کردم و گفتم امروز می رم تو شیکمشون و لطفا تو لابی بال C باش و اگه صدای دعوا و کتک کاری شنیدی فورا رنگ بزن 110
    بعد با خونسردی رفتم سر قرار ...
    به افشین زنگ زدم و گفتم که ساعت 7 اونجا باشه، اما خودم ساعت 6:30 توی طبقه 11 و بخش مورد نظر قرار بودم. چند دقیقه جلوی در خونه ها قدم زدم. سعی میکردم با شبیه سازی حالتی اتفاقی دستم رو به در خونه ها بکشم یا ضربه کوچیکی بزنم اما نه مثل در زدن.
    شاید 5 دقیقه گذشت که در باز شد. فرهاد اونجا بود و وسط هال بزرگی که تقریبا خالی بود پشت میز گرد بزرگی نشسته بود. چیز دیگه ای جز یه آباژور کنار پنجره بزرگ به چشم نمیومد. گفتم خورشید کجاست؟! باید با تو بازی کنم؟
    فرهاد گفت : همه با هم بازی میکنیم. نکنه اومدی سر خورشید بازی کنی؟ چقدر پیگیر اون شدی؟ فرزانه فکر میکرد تو عاشقی و داره به عشقت خیانت میکنه. عذاب وجدان داشت!..
    فرهاد خیلی فرز و سریع مچش رو چرخوند و آورد جلوی صورتش و بعد دستاش رو گذاشت روی زانوهاش و جستی زد و بلد شد. اینقدر سریع که بعید میدونم ساعت رو دیده باشه. گفت : امروز بازی بازنده هاست. این مرحله به راحتی دور قبل نیست رادی جون! افشین دیگه کم کم میرسه.

    یه ربع بیست دقیقه ای گذشت، هر دو ساکت نشسته بودیم اما صداهایی از اتاق های اطراف هال میومد. بعید میدونم تنها باشیم. موبایل فرهاد زنگ خورد. چندتا سوال کلی مثل چطور؟ کی؟ چرا؟ و ... پرسید و بعد قطع کرد. رو به من کرد و گفت : شر شد. بپر برو خونه، شانس آوردی دفعه بعد صدات میکنیم.
    من گفتم : نمیتونی اینجا رو ترک کنی. من قانون های بازی رو می دونم، هر کس بازی رو ترک کنه باخته. برگرد سر جات بازی رو شروع کن.
    فرهاد گفت : احمق میگم شر شده، شاخ بازی در نیار، حذف میشی. و غرغر کنان رفت به سمت در. اما من مطمئن و بدون هیچ تردیدی رفتم سراغش و محکم با مشت زدم توی صورتش و انداختمش روی زمین. نشستم روی گردنش و گفتم، یا برمیگردی سر جات یا سرت رو میبرم عوضی. دستم رو بردم پشت سرم که انگار جاسازی دارم.
    صدای باز شدن در یکی از اتاقها اومد اما هر چی نگاه کردم کسی بیرون نیومد. گوشیم رو آوردم و بهش گفتم اعلام کن تو و افشین شکست خوردید، دوربینشو روشن کردم.
    فرزانه اومد بیرون یه پیراهن تنگ و کوتاه پوشیده بود و موهاشو هم فر کرده بود با دیدنش خیلی جا خوردم خب بالاخره یه زمانی عاشقش بودم یه زمانی که خیلی هم دور نبود. ولی اون لحظه خشم بیشترین حسی بود که تجربه میکردم. بلند شدم
    تکیه داده بود به چارچوب در فرهادم نیم خیز شد که بلند شه. گفت: اون یکی رو ناک اوت کردن
    فرزانه گفت : مهم نیست حق با رادمهره بازی رو نمیشه خراب کرد
    برگشتم به سمتش واای که چقد دلم میخواست بزنمش یه حس دیگه هم داشتم که سعی کردم پسش بزنم
    رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم ماشین پلیس پایین بود حتما به خاطر زد و خوردی بود که برای افشین ترتیب داده بودم.
    رفتم اون سمت آپارتمان حدسم درست بود توی یه اتاق یه میز بود که برای بازی درانکن چکرز آماده شده بود شات ها هم پر بود. نشستم پشت میز فرهاد هم اومد بشینه
    - بزار اون بشینه، امروز قرار بود دو تا بازی باشه من به جای خودم و کیا و یه طرف دیگه افشین. به اندازه کافی وقت داشتم با قوانین بازی آشنا شم. خب پس حالا من تعیین می کنم کی بازی کنه فرزانه جای جفتتون.
    فرهاد میخواسته چیزی بگه که فرزانه اومد و کنار فرهاد ایستاد و گفت من بازی میکنم. گفتم شرط من اینه اگه باختی باید با من بیای
    فرهاد گفت: کجا بیاد؟
    - به هرجایی که من میگم یک ماه
    فرزانه جا خورده بود. خودمم جا خوردم این نقشه ام نبود ولی اون لحظه داشتم به چیزهایی فک میکردم.
    فرزانه گفت: تاوان باخت تورو هم کیامهر میده خب یه ماه بره با مالنا خوبه؟
    - شرط من همینه یا بازی کنین یا اعلام باخت کنین
    فرزانه نشست رو به روم
    گفت واقعا اين چيزيه كه ميخواي؟ باشه. مشكلي ندارم.
    به چشمهاي بي روح و چهره بي احساسش نگاهي انداختم حالم ازش بهم خورد حرف مزخرفی که زده بودم رو یه جورایی سعی کردم جمع کنم و گفتم : خوش خيالي اگه باور كني شرطم فقط اينه. در مورد بازی فرهاد اگه باختی يه يه نقطه از بدن فرهاد رو مشخص می کنم...
    بعد چاقویی که برای احتیاط پشت کمرم جاساز کرده بودم رو گذاشتم روی میز ،
    -از فاصله دو متري،ميزني اگه دقیقا همونجا نخوره بار دومو من پرت ميكنم. البته جایی رو انتخاب می کنم که باعث مرگ يا نقص عضو جدي نشه.
    فرزانه خنده مستانه اي سرداد. خب در مورد تو نگران بار دوم نيستم. يادم نمياد قبلا خطا زده باشی. داشتم فكر ميكردم كجاي كيا رو نشونه بگیری بهتره.
    يك ساعت از شروع بازي گذشته بود حسابي سرم داشت گيج ميرفت . فرزانه باز از روي مهره من پريد بدون بحث شات رو برداشتم ولاجرعه سر كشيدم.
    هر کدوم ماها دو سه مهره بیشتر نداشتیم و بازی تهاجمی شده بود. سعی میکردیم با حرف زدن و کل کل حواس طرف مقابل رو پرت کنیم و در عین حال تمرکز نصفه و نیمه ای هم برای خودمون بخریم.
    دو حرکت مونده به آخر و پیروز من قطعی شده بود. با خیال راحت تکیه زدم به صندلی و با لبخند آروم معناداری مثل کسایی که دارن از بالای عینک طرف رو نگاه میکنن از بالا ی چشم فرزانه رو نگاه میکردم، چند بار با همین ژست نگاهمو روی فرهاد و فرزانه چرخوندم. فرزانه بلاخره آخرین حرکتش رو کرد و آخرین مهره ش جایی قرار گرفت که با یک حرکت من اصطلاحا خورده میشد.
    بلند شدم و ایستاده آخرین حرکت رو انجام دادم و شات آخر فرزانه رو برداشتم بردم سمت فرهاد، گفتم بیا بخور شاید کمکت کنه. این 2 برد به اسم ما ثبت میشه،
    فرزانه چاقو رو بیار
    فرزانه با نگاه دودلی رفت به سمت میز...
    فرهاد برگشت و با فریاد گفت : احمق عقده ای، اصلا همچین چیزی نیست. تو غلط کردی، فک کردی شهر هرته؟
    گفتم : اتفاقا عین قوانینه. این تازه اولشه یه کم جنبه داشته باش. هنوز کلی با هم کار داریم.
    با دست به فرهاد اشاره کردم که بره بچسبه به دیوار.
    فرزانه هم گفت، فرهاد باید بری، خودت میدونی که اگه نری چی میشه.
    فرهاد با مکث و فحش های آبدار رفت به سمت دیوار...
    کنار فرهاد وایسادم انگشت اشاره ام رو از روی تمام نقاط بدنش رد کردم و در نهایت رون پای راستش رو به فرزانه نشون دادم وگفتم اینجا.
    فرزانه فی الفور چاقو رو پرت کرد و خورد به دیوار می دونستم عمدا اینکار رو کرده نوبت خودم بود روبروی فرهاد وایسادم درست زدم به هدف خون پاشید به اطراف و فرهاد با نعره بلندی خودش رو انداخت روی زمین.
    یکم ترسیدم و دلم براش سوخت ولی نذاشتم چیزی توی چهرم مشخص بشه. به فرزانه گفتم خوب حالا نوبت توه، فعلا راه بیوفت
    -فرهاد چی می شه؟ ممکنه بمیره!
    -5 دقیقه بهت فرصت می دم که به یه آدم قابل اعتماد زنگ بزنی که بیاد جمش کنه، گرچه فکر می کنم حالش خیلی بهتر از اون شبی هست که من کتک خوردم.

    فرزانه فورا به یکی زنگ زد و گفت باید نتیجه رو توی اپ موبایلم ثبت کنم.
    گفتم بذار ببینم
    - تو مجاز نیستی ببینی
    - خوب الان دیگه مجاز شدم در ضمن اگر هر زمانی که بتونی کاری کنی که منم از این برنامه ها روی موبایلم داشته باشم با دسترسی کامل، اونوقت از اینکه یکماه با من باشی معاف می شی!
    - کثافت! فکر کردم هنوز منو دوست داری!
    - آره خیلی
    اومدیم بیرون دستشو محکم گرفته بودم که در نره نشوندمش رو صندلی و راه افتادیم گفتم: کیا رو کی آزاد میکنین؟
    - کیا رو که ما نگرفتیم ولی تا تو برسی خونه اونم اونجاست
    - تلفنم زنگ خورد: بله؟
    - سلام پسر به جمع برنده ها خوش اومدی
    - سلام کیا رو کی آزاد میکنین
    - کیا خونه منتظرته داداش
    - خوبه چون اگه غیر از این بود واسه این دختره بد میشد
    --گوش کن داداش اون بازی کرده و باخته برام شرط رو اجرا کن کاملا هم منصفانه است. حالا واسه مرحله بعد یه ماه دیگه منتظر تماس باش.
    و قطع کرد. برنده یک ماه و بازنده دو ماه بعد میتونست دوباره بازی کنه.
    به فرزانه گفتم این کی بود؟
    - یه رییس نمیدونم کیه
    زدم کنار و مچ دستشو محکم گرفتمو فشار دادم: تو چی میدونی از اینها
    - به خدا...( محکمتر فشار دادم)....وای ولم کن الاغ...(زد زیر گریه)
    - ننه من غریبم بازی در نیار
    درحالی سعی میکرد خودشو از دستم آزاد کنه با دست دیگه گلوشو گرفتم و بدون اینکه فشاری بهش وارد کنم با ساعدم به قفسه سینه اش فشار آوردم ترسیده بود فکر کرده بود میکشمش گفت: ببین رادمهر منم مثل تو ناخواسته پام به بازی باز شد راستش ماجرای من و فرهادم یه بازی بود
    - چی؟

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۳/۱۳۹۶   ۱۵:۰۷
  • leftPublish
  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    - ببین من باید با خیانت به تو بازی رو میبردم
    - که چی بشه؟
    - یه دفعه تو یه مهمونی که رفته بودیم اینها متوجه تیک زدن فرهاد و لج بازی های ما میشن و تصمیم میگیرن مارو قاطی بازی کنن
    -توام همچین مریم مقدس نبودی.خب به تو چی پیشنهاد دادن که قبول کردی وارد بازیشون بشی؟
    - نمایندگی انحصاری اورال فرانسه و یک هشتم سهام شرکتی که برای اینکار ثبت کرده بودن
    پریدم بهش: آشغال عوضی منو به پول فروختی؟ داد میزدم
    چیزی نگفت . ولش کردم و دوباره به راه افتادم گوشی را برداشتم که به کیا زنگ بزنم خودش زنگ زد و گفت سالمه و ماجرا رو رسیدم خونه برام تعریف میکنه
    فرزانه تعریف کرد که فکر میکرده با خیانت به من و بردن سهام بازی تمومه اما بعد از اون باز هم در برابر بازیهای دیگری قرارش دهده بودن . در صورتی که میبرد میتونست از بازی کنار گیری کند البته تا زمانی که شخص دیگری رسما او را به عنوان حریف نخواد اگر شخصی اعلام میکرد که میخواد اون حریفش باشه حق انتخابی وجود نداشت. البته این انتخابها برای نفرات رده بالا بود وگرنه ما تازه واردا رو مثل خروس جنگی به جون هم میانداختند بدون هیچ حق انتخابی.
    توی افکارم غوطه ور شده بودم. اصلا یادم رفت که فرزانه هم توی ماشینه. رسیدم دم خونه، حوصله نداشتم برم توی پارکینگ و خوشبختانه یه جای پارک نزدیک در بود و پارک کردم. اومدم پیاده شم که فرزانه گفت، من باهات بالا نمیام رادمهر.
    یهو از جام پریدم و یادم اومد اونم توی ماشینه. گفتم، قرارم نیست بیای، برو پی کارت. به سلامت. فقط یادت باشه اگه دنبال دردسر بگردی، منم بدجوری تنم میخواره.
    گفت میخوام کیا رو ببینم که خیالم راحت شه سالمه.
    متوجه شدم که اتفاقا خیلی دلش میخواد با من بیاد بالا. اما نمیدونستم دلیلش چیه. ترس، نقشه جدید، یه حس درونی یا چی.
    گفتم من باهاش حرف زدم خوبه. ولی موردی نداره بیا ببینش.

    کیا تعریف کرد که بهش زنگ زدن و گفتن رادمهر باخته و برای اینکه شرطش رو انجام بده به کمک تو احتیاج داره. گفتن نه با موبایلش نه خونه ش نه پلیس تماس نگیر. من چند ساعتی صبر کردم و چون ترسیدم تماس بگیرم گفتم اگه سر کاری باشه تو بلاخره باهام تماس میگیری. اما خبری ازت نشد.

    من گفتم: لعنتی. من داشتم تمرین میکردم و مقدمات رو آماده میکردم به هیچی فکر نمیکردم. گفتم شما خودتون هر روز میومدید اینجا لابد کاری برات پیش اومده و میای.

    ادامه داد که وقتی رفت سرقرار و با شماره ای که بهش داده بودن تماس گرفت اون رو بردن توی یه ساختمون، با چند نفر دیگه.
    -همگی خیلی ترسیده بودیم اما هیچکس کاری به کار ما نداشت. هر یکی دو ساعت یکیمون رو صدا میکردن و میبردن بیرون. من بدجوری دلهره گرفته بودم. تا اینکه نوبت من شد. منو بردن خارج شهر توی یه سیلو، باورت نمیشه خیلی بزرگ بود، همه جاش رو بهم نشون دادن نمیدونم چرا. هر چی بگی توش بود. ماشین های خیلی گرون قیمت. اسلحه. مسلسل، تیربار! کلی کانتینرهای مختلف. بعد گفتن بازی تو امروز نیست. اما اگه رادمهر ببازه باید جریمه بدی. در غیر اینصورت ماه بعد نوبت تو هم میشه. کلی هم ازم فیلم گرفتن ...
    بعد از شنیدن حرف های کیا به فرزانه نگاه کردم، از قیافش نمی شد به این نتیجه رسید که قصد رفتن داشته باشه و از طرفی نه می تونستم بیرونش کنم و نه از حضورش حس خوبی داشتم.
    هنوز خیلی از جنبه های این بازی برام نامفهوم بود و نمی تونستم اجزای جداگانه رو کنار هم قرار بدم، نمی تونستم همه ی حرفهای فرزانه رو هم باور کنم!
    یکی دو ساعت بعد بالاخره فرزانه شرش رو کم کرد.
    یک روز کامل از اتاقم بیرون نیومدم. ذهنم درگیر بود. من برده بودم و این یعنی بازی بعدیم یک ماه دیگه بود. تصمیم گرفتم یه مدت از همه دور باشم، راههای دررو رو بررسی کنم و برای بازیهای بعد برنامه ریزی کنم، قضیه رو به کیا گفتم با اینکه خیلی موافق نبود اما مخالفتی هم نکرد بهش گفتم فعلا از هم زیاد سراغ نگیریم بهتره،خودم باهاتون تماس می گیرم.
    ماشینو ورداشتم و افتادم تو جاده چالوس، هنوز به سد نرسیده بودم که یه پیامک از بانک برام اومد!
    200 میلیون پول به حسابم واریز شده بود!
    جوری گیج شده بودم که زدم کنار و به دریاچه ی سد کرج زل زدم! اولش خیلی خوشحال شدم و این پول زیاد بهم خیلی مزه داد ولی بعد با خودم خیلی فکر کردم، یعنی این پول از کجا میاد؟ کسی دنبالشو نمی گیره؟ یعنی این پول جونمون هست؟ حالا باید چیکار می کردم؟ با این رویه ای که مشخص بود، هر روز تعداد زیادی آدم به این جمع اضافه می شدن و اینکه با این ضریب رشد انتظار داشته باشم که همه چی مخفی بمونه خیلی خوش بینانه بود!
    ولی هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو راضی کنم و کنار بکشم!
    یه چیزی در درونم بهم می گفت باید خونسرد و بی عجله ادامه بدم، باید پول شویی می کردم و جوری این پول ها رو گردش می دادم که به راحتی نشه ردشون رو پیدا کرد!
    تو همین افکار بودم که تلفنم زنگ زد، از یک کشور خارجی بود، جواب دادم
    پول رسید؟
    آره، شما کی هستید؟
    لذت ببر، این آخریش بود، از این به بعد باید خودت بیای و نقد بگیری... تلفن قطع شد.
    خوشحال و دلگرم شدم
    تصمیمم درست بود باید یه مدت تنها و بی سر و صدا زندگی کنم.
    رفتم به سمت شمال غربی، ماکو.
    توی مسیر بدون عجله میرفتم و شاید بیشتر از یه نصفه روز توی راه بودم. چندتا خرید معمولی در حد یکی دو میلیون توی شهرهای مسیر انجام دادم که ببینم مشکلی پیش میاد یا نه.
    به ماکو که رسیدم یه مسافرخونه خیلی معمولی پیدا کردم و رفتم اونجا. یه چند روزی فقط بدون هیچ کاری وقت میگذروندم، تنها کاری که میکردم این بود که هر 2، 3 ساعت یه بار میرفتم توی اینترنت و در مورد این جور بازی ها تحقیق میکردم. بقیه ش یه جورایی مغزم رو خاموش کرده بودم که برای یه حرکت انفجاری آماده باشه.
    یه دوست ارومیه ای داشتم که سالها بود ازش خبر خاصی نداشتم. چندتا پیام براش گذاشتم که ببینم شماره ش تغییر نکرده باشه. شناخت و با هم تلفنی صحبت کردیم. میگفت تو کار صادرات فرش تبریز هست. لینک هایی توی ترکیه داره و دوستانی سمت تبریز و این معامله ها رو جوش میده. هم برای خود ترکیه هم برای صادرشدنشون به اروپا. میگفت از وقتی صادرات به آمریکا تقریبا غیرممکن شده رونق قبل رو نداره.
    پرس و جو کردم که اگه بخوام سرعتی و غیرقانونی برم اونور مرز چطوریاست و تقریبا خیالمو راحت کرد که شدنیه.
    روز ششم بود فکر کنم. با اینکه خودم به کیا گفته بودم پی همو نگیریم اما انتظار نداشتم که هیچ خبری نشه. نگران بودم اما در عین حال این تنهایی فرصت های خوبی بوجود آورده بود و برای تماس گرفتن مقاومت میکردم. روز ششم اما دوباره تماسی از خارج کشور داشتم، گفتن تلگرامتو روشن کن یه تبلیغ رنگ مو برات میاد، روی کانالش کلیک کن، برو توی info و برو داخل سایت اون کانال. برو توی تماس با ما و یه متن براشون بنویس و درخواست اپلیکیشن کن. اپ رو نصب کن و منتظر باش ...
  • ۲۲:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۲۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    اپلیکیشنو نصب کردم تو اپلیکیشن میشد نتیجه بازیهای دیگه رو هم دید برعکس تصورمن افراد زیادی درگیر نبودن و تقریبا هر هفته یه بازی جدید انجام شده بود. بعد من یه دختره و یه مرده تو زاهدان یه مسابقه رالی انجام داده بودن و شرطشونم سر یه میلیارد پول بودخ علاوه بر 200 میلیون که انگار دختره تو جاده خارج شهر چپ کرده بوده و باخته
    اومدم بازیهای قبلی رو ببینم و یه آماری در بیارم که یهو نرمافزار هنگ کرد بستمش دوباره باز کردم دیدم آپدیت شده با دیدن اسمها هنگ کردم
    افشین و خورشید بودن افشینو با اون وضع شکستگیش چه طور بازی داده بودن ؟ با استرس اطلاعاتو خوندم بازیشون یه شرط بندی ساده بوده روی
  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    یه مسابقه فرمول یک. جالب بود افشین برده بود. سریع بهش زنگ زدم جواب نداد زنگ زدم کیا جواب نداد زنگ زدم مانلا جواب نداد زنگ زدم به شرکت افشین گفتن ایشون به علت شکستگی شدید مرخصی هستن و دورادور شرکت و اداره میکنن یه شماره خواستم ازش یه شماره دادن دیدم پیش شماره اش ماله لواسونه با شک و تردید شماره رو گرفتم یه آقایی جواب داد وقتی گفتم با افشین میخوام صحبت کنم گفت آقا دارن ماساژ میگیرن بعدا تماس بگیرین!!!!!
    کف کردم وضع مالی افشین چه تکونی خورده بود ولی چه جوری آخه آدم با 200 میلیون از این کارها نمیتونه بکنه داشتم خل میشدم از تعجب با خودم گفتم دوباره شماره رو میگیرم و اصرار میکنم گوشی رو بدن بهش
    همین کارو کردم طرف گفت گوشی... ولی کسی که جوابمو داد افشین نبود . شاخ درآوردم ولی مطمئنم اشتباه نکرده بودم خورشید بود...
  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    اول میخواستم قطع کنم اما نظرم عوض شد. گفتم خورشید اینبار از خونه افشین اینا طلوع میکنه؟ چه خبره، به منم بگید!
    خورشید گفت : داستانش مفصله. ما یه بازی رو شروع کردیم که حالت نصبتا دو سر برد توش اتفاق میفته. یعنی من چند نفر رو میشناسم که معتاد این بازی شدن، اما پولشون داره ته میکشه. به چندتاشون گفتم پول بذارن تو حساب من، با اکانت من بازی میکنیم. چون اکانتشون فاقد اعتبار شده. گفتم اگه برنده بشن، 60 من 40 اونا. هر کسی از روی پول خودش. اگه اونا بازنده بشن که خوب پول طرف که افشین باشه رو میدن، اگه هم افشین ببازه که ما 40% از دست میدیم در واقع اغلب برنده ایم. بدک نیست.
    گفتم : لعنتی تو چطوری افشین رو کشیدی تو این بازیا؟ اصلا چیکار میکنید؟ گوشیو بده بهش.

    با افشین صحبت کردم و خیلی هم راضی بود. بحثی باقی نمونده بود. خوب حالا من اپلیکیشن داشتم و میتونستم به مبارزه هم بطلبم، البته فعلا فقط ماهی یکبار. درنگ نکردم. افشین، پوکر، شرط توافقی در محل ...
  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    وقتی درخواست رو ارسال کردم هزار تا تردید اومد سراغم! چرا اینکار رو کردم؟ اصلا چیکار می خوام بکنم؟ از بازی لذت ببرم؟ از پول؟ هیچ کدوم از اینها با اتنخاب افشین محقق نمی شد!
    چرا اینکار رو کردم؟ خودم می دونستم، فقط بخاطر خورشید!
    تصمیم گرفتم از این به بعد با خودم روراست باشم، باید افشین رو حذف می کردم و خورشید رو تصاحب می کردم، اصلا این همه پیگیری این بازی ها و خطر کردن ها بدون خورشید هیچ معنی نداشت.
    رفتم پیش اون رفیقم تو ارومیه و گفتم بدون سر و صدا یک مقدار از پولم رو تبدیل به دلار کنه و منو قاچاقی بفرسته اونور مرز.
    نمی خواستم تکلیف برد و باخت تو اون بازی رو به شانس یا تکنیک بسپارم، مطمئن بودم که به تقلب بیشتر می شه اعتماد کرد.
    مقصدم ازمیر بود، یک کازینوی لاکچری با یک گرداننده ی ایرانی که تو این ماه ها گشت و گذار و تحقیق تو اینترنت پیدا کرده بودم.
    سفر زمینی به ازمیر خیلی طولانی تر از اونی بود که فکر می کردم ولی عبور از سواحل مدیترانه هم خالی از لطف نبود، سر راه هر هتل و کازینوی روسی که پیدا می کردم سعی می کردم سرکی بکشم.
    خودم رو اهل بازی نشون ندادم، بیشتر دنبال این بودم که ارتباطاتی ایجاد کنم، هر چی از صاحب کسب و کار گرفته تا بادیگارد و گارسون ها و دیلرها
  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    توی ازمیر یه هفته ای بدون اینکه بازی کنم توی کازینوها میچرخیدم. اما بیشتر وقتم رو توی کازینوی معروفی که صاحب ایرانی داشت میگذروندم. تقریبا دیگه سر از کار همه در آورده بودن. حتی شیفت ها و دیلرهای خبره تر و ...
    بعد از یه هفته شروع کردم به ارتباط گرفتن. بازی کردم و با دیلرها بعد از بازی سر صحبت رو باز کردم. حتی با گاردها هم گاهی توی تایم استراحت صحبت میکردم. کم کم با چندتاشون موضوع بازی حیاتی که سر راهم بود رو در میون گذاشتم. خیلی صحبت میکردیم و من تاکید میکردم که به غیر از مسئله حیثتی که داریم پول خوبی هم تو کاره.
    خلاصه یه روز یه گاردی منو معرفی کرد به حسام. بهش میگفتن کرکس. مشهور بود که برای کسایی که اهل قمار هستن دونه میپاشه و بعد زخمیشون میکنه و وایمیسته تا همه چیشونو از دست بدن. 15 ساله تو این کاره و تا حالا از هیچکس رکب نخورده.
    کلی باهاش حرف زدم و گفتم که فقط یه بار میتونم بازی کنم و باید برنده بشم. رقمها بالا بود ولی من چاره ای نداشتم. 200 میلیون. 100 میلیونش رو نقد همونجا میگرفت. 50 میلیون وقتی میرسید تهران و فعالیت ها رو شروع میکرد و 50 میلیون اگه من برنده میشدم.

    قبول کردم و بدون هیچ فکری 100 میلیون تومن رو البته به دلار بهش دادم. منو برد توی زیر زمین کازینو و معرفیم کرد به چند نفری و گفت حسابی ریزه کاری ها و تقلب ها و وسایل مربوط به تقلب رو باهام تمرین کنن. کارهایی بهم یاد میدادن. استراتژی های مختلف، حتی وسایل شنود و تماس با بیرون و دوربین مخفی جاسوسی خیلی ظریف و کار باهاشون رو باهام تمرین کردن.
    چند روز بعد عازم تهران بودم و از قبل محل و روزی رو برای دیدار با حسام انتخاب کردیم که آخرین هماهنگی ها قبل از شروع مسابقه با افشین انجام بشه ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان