خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    وارد خانه شد و از اونجایی که تو خونه پدرام دیگه اتاق مخصوص خودش رو نداشت گوشه ای از هال بدون تشک یا زیر اندازی دراز و کشید و به خدیجه فکر کرد به اینکه خدیجه دختری نبود که خودکشی کنه خدیجه پر از شور و هیجان بود و از همه مهمتر عاشق بود عاشق پسره هاشم ... رامین  شاهپوری ! همینکه یاد اسم و فامیل اون پسر افتاد با حرفهایی که از پدرام شنیده بود برق از چشماش پرید و در کسری از ثانیه از شدت هیجان بلند شد و نشست
    _وای خدای من پسری که خدیجه دوست داشت و پنهانی باهاش رابطه داشت از دشمنهای خونی خانوادگیشون بوده ...چرا در این مورد چیزی به من نگفته؟
    مینو با صدای زمزمه غزل بیدار شد و گفت
    _غزل چرا داری با خودت حرف میزنی؟دخترم بعد از فوت خدیجه خیلی پریشون شدی ...خواهش میکنم اروم باش و موضوع رو به خودت ربط نده
    غزل که از پیچیدگی این همه موضوع اشفته و داغون بود و میترسید بلایی سره خودش و خانواده ش بیاد سعی کرد وانمود کنه که ماجرا رو رها کرده و به مادرش اطمینان داد که دیگه ب این جریان فکر نکنه.
    فردا صبح وقتی غزل از خواب بیدار شد یک پیام داشت گوشی رو باز کرد سعید بود : خوبی ؟چیکار میکنی ؟اونجا اوضاع چطوریه؟ مشکلی نیست؟اتفاق خاصی نیفتاده؟!!!
    غزل جواب داد: تو هم فقط قبل از مصیبت و بعد از مصیبتهایی که سره من میاد یادم‌میفتی و بعدش نابود میشی تا مصیبت بعدی.
    اینبار پیام با فاصله خیلی کوتاهی برای غزل اومد: چه مصیبتی؟چیشده ؟ دقیقا برام توضیح بده اونجا چ خبره ؟
    غزل با خودش فکر کرد این سعید چرا انقدر سوال میکنه انگار میخاد از چیزه خاصی با خبر بشه . پیامی هم که داده همش پر از سواله . به هر حال غزل سعی کرد خوشبین باشه و سعید رو به قضایای روستا ربط نده ولی به خاطره اینکه دل خوشی هم از سعید نداشت پیام اخرش رو بدون جواب گذاشت .....
    با خودش فکر کرد امروز اولین کاری که میکنم اینه که یواشکی برم پیش
    پوریا ...(تنها کسی که در این روستا با غزل ارتباط دوستانه  داشت ) تا ببینم اینروزا متوجه چیزه مشکوکی از  نشده بود

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۰/۵/۱۳۹۶   ۱۲:۲۱
  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    گونه های آفتاب سوخته پوریا با دیدن غزل سرخ تر شد، - غزل مقنعه مشکی اش را تا روی ابروها پایین آورده بود و با دیدن پوریا لبخندی زد، پوریا روبروی یکی از زمین های زراعی شان ایستاده بود و بر کاشت زعفران نظارت می کرد. اواخر مرداد ماه بود و گرمای هوا طاقت فرسا شده بود. غزل که به پسران جوانی که در زمین زراعی در حال کار کردن بودند خیره شده بود گفت: خیلی قشنگه -غزل خانوم کجاشو دیدین، باید آبان اینجا رو ببینی یک دست بنفش، چه عطر و بویی، هستین تا اونموقع دیگه؟
    -از اول مهر محسن باید بره مدرسه، امیدوارم تا اونموقع خوب بشه و بریم ولی بابام میگه یه سال یزد بره مدرسه.
    -یعنی اینقدر توی این روستا سخت میگذره بهتون؟
    - نههه،.... راستی رامین شاهپوری رو می شناسی؟
    پوریا برافروخته تر شد -با اون چیکار دارین؟
    -کاری ندارم ، فقط می گم میشناسی؟
    -می شناسم، پسر هاشم خان. برادرزاده بهرام خانه...از ما بهترونن این شاپوریا، دانشگاه میره و تو یزد باباش براش خونه و ماشین خریده...همه روستا از سر و سرش با خدیجه باخبر شده بودن...خداییش هم به نظر می رسید میخواد خدیجه رو...به گوش عموش بهرام خان که رسیده بود گفته بود خون به پا می کنه. اما به اونجاها هم نرسید. تو روستا پیچیده خدیجه رفته بوده سمت خونه نفرین شده محمود خان، برای همین این بلا سرش اومده... اما من خودم رسوندمش بیمارستان، عمو پدرامتم بود فقط پدرش ، من،عموت و آق امام میدونیم با قرص برنج خودکشی کرده.. به آق امامم باباش گفت میخواست حکم شرعیش رو بدونه...بیچاره پدر و مادرش با این ننگ و راز باید تا آخر عمر سر کنن
    -چی میگی پوریا، یه جوری حرف میزنی انگار خدیجه رو نمی شناختی! امکان نداره خودشو کشته باشه، من مطمئنم، میخوام ته و توی قضیه رو در بیارم، کمکم می کنی؟
    -شما فقط امر کنید غزل خانوم، چیکار میخواید براتون بکنم؟

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۰/۵/۱۳۹۶   ۱۱:۰۲
  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پدرام به سمت حسینیه میرفت چند زن که از کنارش رد میشدند رو برگرداند به حسینیه که رسید دید آق امام نماز را تمام کرده . مردم یک به یک از حسینیه بیرون می آیند. با ورود پدرام به حسینیه چند نفری که حسینیه باقی مانده بودند همگی به سرعت از آنجا خارج شدند. فقط آق امام و پدرام در حسینیه باقی ماندند. آق امام با دیدن او لبخند زد: چطوری پدرام جان باز دیر رسیدی واسه نماز که
    - نمیخواستم واسه نماز بیام وگرنه هیشکی اینجا نمیمونه
    - بیا بشین بیا بشین میدونم چی میگی از مردم به دل نگیر بی سوادن و عقلشون به چشمشونه اگه انقد کله شق بازی در نیاری خودم بعد نماز رازتو میگم تا دیگه اینها ازت رو برنگردونن. خودتم مقصری که گذاشتی تو جهلشون بمونن
    - تا وقتی نرگس زنده است نمیتونم بزارم بفهمن میدونی که مادرش تو بستر مرگ ازم خواست تا زمانی که دخترش زنده است نزارم رازشو کسی بفمهمه. راستش آقا محمد ( همون آق امام) شما که قم بودین و پدرتون اینجا پیش نماز بود کامل تو جریان بود ولی خودش ازم خواست دندون به جیگر بگیرم و تحمل کنم. من که این همه سال صبر کردم بازم صبر میکنم اصن شاید من زودتر مردم و راز نرگس هم با من چال شد.
    - میدونم پدر از منم خواست کنجکاوی نکنم ولی خسته شدم منم از دست این مردم به خدا هفته ای نیست که نیان و ازم نخوان که به قول خودشون حکم جهاد بدم بندازنت از ده بیرون میترسم من بمیرم و اذیت و آزارها شروع شه
    - بابا شما که سنی نداری ایشالا حالا حالاها سلامت باشی
    - ببین پدرام الان علی الحساب من باید بگم عمر دست خداست و این حرفها ولی میدونی که من با بقیه معمم ها فرق میکنم واسه همین واقعیت و بهت میگم. به خدا میترسم میترسم از روزی که این جماعت کار دستت بدن الانم که این دختر بیچاره اینجوری شد و همه از چشم برادر زاده تو میبینن
    - اتفاقا واسه همین اومدم اینجا. اومدم یه لطفی بکنی و یه جوری شر این مسئله رو از سر ما کم کنی دختر بیچاره برادرم کاره ای نبوده آخه
    - میدونم میخواستم امروز بعد از ظهر برم پیش خانواده اش و راجع به همین موضوع صحبت کنم اونها الان تو شرایطی نیستن که تو ده جار بزنن و مرگ دخترشونو بندازن گردن این و اون بالاخره دختر بیچاره مظنون به خودکشیه و اینو اگه کسی بفهمه واویلا میشه اینجا
  • leftPublish
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    نزدیک سحر بود و خورشید داشت یواش یواش از پشت کوهها سرک میکشید. پوریا بی سر و صدا خودش را به جلوی خونه ی هاشم خان شاهپوری رسانده بود. نزدیک خانه آنه اغلب چند نفری مراقب و باغبان حضور داشت اما او از نیم تاریکی سحر استفاده کرد و از پشت خانه وارد حیاط خلوت خانه شد. ترس و هیجان شدید باعث شده بود که آشکارا دستانش بلرزد. مطمئن نبود که دارد چکار میکند، فقط میخواست سریع تر اینکار را انجام بدهد و برود. نمیتوانست به عواقبش فکر کند چون ممکن بود که پشیمان بشود. اما این اولین درخواست غزل از او بود.
    با عجله اما کمترین سر و صدا چند برگ و سنگ و خاک از گوشه باغچه جمع کرد و MP3 Player غزل را از جیبش درآورد. وارد منو شد و چون خیلی سردر نمیاورد کاغذی که غزل به او داده بود را هم دراورد که اشتباه نکند. دکمه ضبط صدا را زد و آن را کنار پنجره پشتی اتاق هاشم، پدر رامین گذاشت. پذیرفته بود که هر روز اینکار را انجام بدهد، دوباره شارژش کنند و پشت پنجره اتاقی دیگر بگذراد.
    کارش که تمام شد بی معطلی از دیوار بالا رفت و خودش را به کوچه رساند. چند ساعت بعد غزل را کنار چراگاه گوسفندان دید و برایش تعریف کرد که با موفقیت ماموریتش را انجام داده.
    غزل گفت : نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. تو خیلی شجاع هستی. امیدوارم بتونیم ظلمی که به خدیجه شده رو کشف و اثبات کنیم.
    پوریا گفت : من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم غزل. اما مطمئنی که این کار درسته؟ نتیجه عکس نده؟ اگه بفهمن چی؟ ...
  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    غزل گفت : نترس اوضاع رو خودمون کنترل میکنیم
    غزل نمیدانست کنترل کردن اوضاع تا چه حد میتواند سخت باشد ولی هیچ وقت ترس زمینگیرش نکرده بود
    پوریا گوشه ناخنش را میجوید و به گوسفندان نگاه میکرد هر دو روی نرده های نیمه کاره نشسته بودند
    - هی پسر
    هر دو برگشتند زنی با چادر مشکی ای که به دور کمرش بسته بود و روسری بلند گل گلی پشت سرشان بود. غزل نمی شناختش زن بی توجه به غزل رو به پوریا گفت: اون بالا چی کار میکنی بدو برو دنبال کارت دیگه نبینمت با این دختره ورور میکنیا وگرنه به ننت میگم
    پوریا با خشم وصف نشدنی به زن نگاه میکرد یک لحظه انگار میخواست جواب دندان شکنی به او بدهد اما پشیمان شد. غزل بیخیال از رو نرده ها پایین پرید و به طرف گوسفندان رفت هم زمان پوریا در جهت مخالف از او دور شد که غزل برگشت و با لحنی کودکانه و شاد فریاد زد: هی پوریا رفتی دنبالش بهم خبر بده
    پوریا برگشت و با دیدن قیافه شنگول غزل لبخند زد. زن به سمت پوریا رفت و چوبش را به حالت تهدید آمیز تکان داد. پوریا سریع فرار کرد.
    مردم روستا همیشه چنان شدید به ارتباط غزل با بچه هابشان عکس العمل نشان نمیدادند ولی غزل و پوریا سعی میکردند در جاهای خلوت قرار بگذارند به لطف موبایل و سیم کارتهای ارزان این کار مشکل نبود حتی غزل بعضی مواقع خودش برای پوریا شارژ میخرید و میخواست همه موانع را از سر راه بردارد و از راز روستا با خبر شود
  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    بعد از چند روز که مرتبا پوریا ضبط صوت رو پشت پنجره های اتاق های مختلف میذاشت و بعد از هربار گوش کردن به صدا با غزل به هیچ نتیجه ای نمیرسیدن و تنها چیزی که نصیبشون میشد شنیدن حرفهای روزمره اهالی خونه و مستخدم ها بود و اینبار قرار بود ک نیمه های شب پوریا برای اخرین بار ضبط صوت رو برداره و دیگه ب اون خونه نره ... و چون نیمه شب بود پوریا خودش ب تنهایی رفت و اروم مثل هربار و مخفیانه وارد حیاط بزرگ خونه شاهپوری شد ولی اضطراب خیلی بدی گرفته بود سعی کرد به خودش مسلط بشه و به پنجره اشپزخانه نگاه کرد که فاصله ی زیادی تا حیاط داشت ...قدم هایش را محتاطانه برداشت و لحظه ای احساس کرد سایه ای با فاصله ی زیاد از جایی رد شد .با دیدن این صحنه تصمیم گرفت هرچه سریعتر بره و ضبط رو برداره و از اون شرایط ترسناک راحت بشه . رسید به پشت پنجره و ضبط رو برداشت تا اومد بزاره داخل جیبش دستی قوی جلوی دهانش رو گرفت و با شدت هرچه تمام تر فشار میداد ...پوریا سعی میکرد اون دست رو از جلوی دهن خودش باز کنه اما موفق نمیشد . اون دستان قوی پوریا رو کشان کشان به سمت زیرزمین (انباری)برد و در هاله ی کوچکی از نوره ماه پوریا رو روی یک صندلی نشوند و دست و پاهایش را بست . بعد سر فرصت چراغ زنبوری کوچیکی روشن کرد تا پوریا بتونه صورتش رو ببینه (پوریا صورت اون مرد رو ببینه) .
    نور بسیار ضعیف چراغ تونست به پوریا کمک کنه تا حیدر باغبانِ شاهپوری رو بشناسه ...
    حیدر آدم بدی نبود و به پوریا گفت : خب اقا پوریا چند روزه که من دارم میبینمت که شبونه وارد این خونه میشی و یه کارایی میکنی ..ببینم اون ماسماسک چیه هربار میزاری اینجا و دوباره میای برش میداری؟
    پوریا حیدر رو کاملا میشناخت و میدونست که برخلاف ظاهر خشن حیدر میتونه ب رئوف بودن و باخدابودنش اعتماد کنه و با این حال سعی کرد با کلی مقدمه چینی موضوع خدیجه و خودکشی ابهام انگیزش رو برای حیدر توضیح بده ....
    حیدر بعد از شنیدن حرفهای پوریا گفت:ببین پسرم رامین مثل پدرش آدم خیلی بدیه و خودت ک میدونی چند وقتیه توی شهر با چندتا از دوستهای عوضی تر از خودش به اسم خونه دانشجویی خونه ای اجاره کردن و معلوم نیست اونجا چه غلطی میکنن .
    من الان دستاتو باز میکنم تا بری ولی از من میشنوی کلا این موضوع رو فراموش کن و بیخیال اون خونه ی توی شهر شو ...

    همین حرف حیدر باعث شد تا پوریا سعی کنه از خونه توی شهر اطلاعاتی بدست بیاره . این خونه همون خونه ای بود که غزل دیده بود سعید واردش شده ...

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۵/۵/۱۳۹۶   ۱۵:۳۴
  • ۰۸:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پوریا از باغ اومد بیرون و سریع از اونجا رفت فردا هم با غزل قرار گذاشت و امپی تری پلیر را تحویلش داد و ماجرا را تعریف کرد غزل گفت باورم نمیشه رامین پسر بدی باشه خذیجه خیلی ازش تعریف میکرد پوریا گفت راستش غزل خانم تو این روستا مردم نسبت به آدمهایی که برخلاف بقیه عمل کنند بدبین هستند. غزل گفت: به هرحال بهتره ما خیلی مطمئن حرف نزنیم خودمون باید بفهمیم پوریا گفت من خیلی نمیشناسمش رامین و
    غزل در راه بازگشت امپیتری پلیر را روشن کرد و هدفونش را در گوشش فرو کرد از گوش دادن به حرفهای روزمره اهالی خانه خسته شده بود و خدا رو شکر میکرد که از این مسئولیت مسخره راحت شده است. اما این بار مکالمات جالبتری بین اعضا خانه شنیده می شد غزل هیجان زده برگشت به سمت پوریا
    بی محابا میدوید و پوریا رو صدا میزد . پوریا داشت به سمت مزرعه میرفت ولی صدای غزل را که شنید از برگشت و به سمتش دوید وقتی بهم رسیدند پوریا با تعجب پرسید چی شده؟
    - پوریا تو نرگس و میشناسی؟
    - آره داستان داره یه چیزایی میدونم مامانم خوشش نمیاد ازش بپرسم
    - چرا؟
    - بیا بشین بهت بگم
    - نه بریم یه جا کسی نباشه
    هر دو به سمت تپه های خارج روستا دویدند و کنار رود کوچکی نشستند پوریا پرسید:
    - چه ربطی به نرگس داره؟
    - بزار بهت بگم
    با MP3 PLAYERش ور رفت تا صدایی که میخواست پخش کند یک گوشی هدفون را به پوریا داد
    صدای در آمد و حرفهای مبهم و نامفهم اما با نزدیک شدن گویندگان به پنجره حرفها مفهوم شد
    پوریا گفت: صدا هاشم خان و رامینه
    رامین گفت: کاش فقط پای تو وسط نباشه
    پدرش جواب داد: خفه پسر ا کی تاحالا یه شاهپوری انقد خودشو خفیف کرده که بره نامزد بازی با یه سالاری
    صدای رامین از خشم می لرزید : از اون موقع که هاشم خان شاهپوری عاشق نرگس سالاری شد
    صدایی آمد که مشخص بود رامین سیلی محکمی از پدرش خورده است
    هاشم خان گفت: ببین پسر نبینم دیگه از این حرفها بزنی تو بعد من و عموت همه کاره اینجایی باید گذشته رو اونجور به یاد بیاری که به نفع ما باشه اینو بارها بهت گفتم. در ضمن من میدونم داری تو شهر چه غلطی میکنی زود سروته شو هم بیار برگرد اینجا درس خوندن بسه
    نفس پوریا تو سینه اش حبس شده بود گفت: چه محکم زدش
    غزل گفت: ماجرای نرگس چیه
    پوریا گفت: ببین ماجراش خیلی پیچیده است چون هرکی یه چیزی میگه شنیدی که خودت چی گفت اونها میخوان گذشته رو اون جور که خودشون میخوان مردم به یاد بیارن
    - خب؟ تو چی میدونی؟
    پوریا پاهایش را دراز کرد و توی رود گذاشت و ادامه داد: من به نظرم روایت متدربزرگم به واقعیت نزدیک باشه چند سال پیش حدودا 20 سال پیش یه شب همین هاشم خان و بهرام خان و ایل و تبارش میریزن خونه بزرگ ده و محمود خان و برادرش احمد خان و میکشن
    - آره میدونم
    - ولی نمیدونی چرا. محمود و احمد یه خواهر داشتند به اسم نرگس که هاشم خان میخواستش ولی نرگس یه جور عجیبی بود حرفهای عجیبی میزد
    - چه حرفهایی؟
    - نمیدونم به خدا مادربزرگم نمیگه فقط میدونم نمیخواسته زن هاشم بشه خوشش نمیومده. خانواده اشم زورش نمیکنن. آخه اون موقع ها خیلی دخترا نظر نمیدادن رو ازدواجشون حرف حرف باباشون بوده ولی نرگس و مجبور نمیکنن زن هاشم بشه ننه ام میگه نرگس داشته میرفته که اون شب میریزن تو خونشونو اون ماجراها
    - میخواستن نرگس و بدزدن با زور عقدش کنن؟
    - نمیدونم میخواستن چی کارش کنن ولی به هرحال دستشون بهش نرسید
    - یعنی چی؟
    پوریا با دستش ادای هواپیما را در آورد که پرواز میکنه و میره
    - رفت؟
    - آره رفت ول کرد همه چی و رفت
    - مگه برادراشو نکشته بودن ؟ ازشون شکایت نکرد؟
    - نه نکرد مثل اینکه اون شب تو خونه نبوده هیچ وقتم از ترس جونش برنگشت ننه اشونم دق کرد از غصه البته قاتلهای محمود خان و احمد خان و گرفتن
    - مگه همین هاشم و برادرش قاتل نبودن؟
    - اینها که خودشون مستقیم قاتل نبودن اینا مردم و تحریک کرده بودن
    غزل مات و مبهوت مانده بود

  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    محسن به طور قابل ملاحظه ای حالش بهتر شده بود. دیگر سرفه نمیکرد و زیر چشمش هم کامل خوب شده بود. وارد اتاق غزل شد اما غزل هدفون MP3 Player را داخل گوشش کرده بود و با دقت گوش میکرد. متوجه حضور محسن نشد.
    محسن کمی جلوی او رژه رفت و برایش دست تکان داد اما فایده ای نداشت. آخرش یکی از هدفون ها را از گوشش دراود و گفت مگه نگفتی رازتو بهم میگی.
    غزل طوری که توجه محسن را جلب نکند صدا رو استوپ کرد و هدفون را از او گرفت و گفت : چرا گفتم اگه رازتو بهم بگی منم رازمو بهت میگم. اما اول تو باید بگی.
    همزمان یک اس اما اس جدید برای غزل آمد. منتظر پوریا بود و به سرعت نگاه کرد اما سعید بود : غزل چطوری؟ خیلی بی معرفت شدیا. ببین من یه چند روز میام یزد میخوام ببینمت. خیلی مسئله مهمیه. دو سه روز دیگه میام و بهت خبر میدم. حتما باید بیای یه مسئله خیلی مهم رو باید بهت بگم. قربون غزل بی معرفت.

    جواب نداد و رو به محسن کرد و گفت : خوب ...
    محسن که انگیزه اصلیش شنیدن راز غزل بود بی تکلف رازش را تعریف کرد. فقط قبلش قول گرفت که غزل رازش را به کسی نخواهد گفت.
    راستش من یه روز رفته بودم گردش توی روستا. بعدش که داشتم گردش میکردم گم شدم. یهو از وسط یه جای جنگل مانندی سردراوردم. هیچکس نبود تا اینکه یه صدایی شنیدم. رفتم از نزدیک دیدم اون دوستت با یه پسری لای درخت های جنگل قایم شدن. دختره هی میگفت نه، اینکارو نکن، من دوست ندارم، الان نه و ... پسره اما هی داشت میگفت اتفاقا الان وقتشه نگران نباش و ...
    خواستم برم نزدیک تر اما پام گیر کرد به یه سنگی و افتادم. پسره بدو بدو اومد منو دید و گفت چیزی دیدی؟ منم گفتم نه، چی و ... خلاصه کلی منو کتک زد که اگه چیزی دیدی بگو و ... خلاصه ولم کرد اما گفت اگه برای یک نفر این داستان رو تعریف کنی دفعه بعد یکی از اعضای خانواده ت رو میکشم.
    به اینجا که رسید گریه ش گرفت و دوباره یادش آمد که بار این راز چقدر سنگین و جدی و ترسناک هست، بی دفاع شد و انگیزه ش برای شنیدن راز خواهرش را از یاد برد و زد زیر گریه ...
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    من مینویسم
  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    چند روزی گذشت هوا دیگه داشت رو به سرما می رفت . محسن با اینکه اوضاعش خوب شده بود اما به دلیل هوای سرد باید خونه نشین میشد و غزل کماکان مشغولیتهای ذهنی خودش رو داشت ... پدرام کمی مشکوک رفتار می کرد طوری ک توجه غزل رو به خودش جلب کرده بود اما فکر کردن درباره موضوع خدیجه باعث شده بود برای مدتی عمو پدرام رو بیخیال بشه.
    یک روز که غزل با پالتوی زمستونیرو ایوون خونه نشسته بود تا بلکه هوای سرد باعث بشه یکم فکرش باز تر بشه و راهی برای پیدا کردن اون خونه که در موردش توی مکالمه ضبط شده شنیده بود بکنه . یک اس ام اس از پوریا گرفت : خیلی زود بدو بیا رو تپه ها . یه خبری دارم . غزل خانم عجله کن
    غزل خیلی هیجان زده شد و با هول از جاش بلند شد و به طرف در حیاط دوید همینکه در رو باز کرد سینه به سینه پدرام با ضرب شدیدی برخورد کرد
    پدرام : چ خبره غزل کجا داری میری اینم اینطوری با این عجله .
    -کجا دارم برم میرم هوا بخورم دیگه
    -تو این سرما
    -سرد نیست که عمو
    -چرا سرده بیا تو . نمیتونی بری بیرون
    - عمو خواهش میکنم
    -نه. برگرد خونه
    غزل با عصبانیت پاشو کوبید رو زمین و جلوتر از پدرام رفت توی خونه ... پدرام متوجه شده بود که خبریه و غزل رو زیر نظر گرفت . بیست دقیقه بعد صدای پیامک از گوشی غزل بلند شد . پدرام متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد
    پوریا : چرا نیومدی؟ بیا من منتظرتم تو این سرما
    غزل : عموم نزاشت بیام . تو همونجا بمون هرطور شده میام
    چند دقیقه بعد پدرام خودش رو به خواب زد و غزل ازین فرصت استفاده کرد و از خونه زد بیرون
    پدرام سریع از جاش پرید و با خودش گفت تا این دختر کار دسته خودش نده نمیخاد بیخیال شه . باید برم دنبالش ببینم چیکار میکنه و تا کجا خودشو وارده بازی کرده ؟ بلند شد اهسته غزل رو تعقیب کرد و به جایی رسید که غزل در کنار پوریا ایستاد شروع به حرف زدن کرد ولی با فاصله ای که پدرام با اونا داشت اصلا نمیتونست صداشون رو بشنوه
    پوریا : سلام خوبی ؟
    -سلام چه خبری داشتی برام چی شده؟
    -خونه تو شهره رامین رو پیدا کردم
    -واقعا کجاست ؟ چجوری فهمیدی؟
    -حالا کاری نداشته باش چجوری فهمیدم. من خودم میرم یه سر و گوشی اب میدم و میام بهت خبر میدم...
    اصرار غزل برای همراه شدن با پوریا فایده ای نداشت و پوریا بعد از یک روز به سمت شهر راه افتاد ...
    و سعید همزمان در راه رسیدن به روستا بود ...

    پوریا کاغذی رو آدرس روش نوشته شده بود برای هزارمین بار نگاه کرد :خیابان گلستان پلاک ۲۲ . به خیابان گلستان رسیده بود و دنبال پلاک می گشت و با دیدن یک دره کوچک سفید به پلاک ۲۲ رسید . 

    تازه شروع کرد به فکر کردن که الان چه کاری رو باید انجام بده ؟ خودش مستقیما وارد موضوع بشه و با رامین روبرو شه یا اینکه زیرپوستی 😎 عمل کنه . 

    تو همین افکار بود که موبایلش زنگ‌خورد 

    غزل_  پوریا هر چه زودتر برگرد اصلا ب اون خونه نزدیک نشو ... پوریا خاهش میکنم . پوریا برگرد . 

    پوریا _الو غزل چی شده چیشده .چرا انقدر ترسیدی ؟ چرا باید برگردم چیشده؟ 

    غزل _ اخه چجوری از پشت تلفن توضیح بدم ...هم خونه ی رامین اینجاست اومده روستا ! تو فقط برگرد و تلفن قطع شد

    نگرانی و اضطراب تمام وجود پوریارو گرفته بود و هرچی شماره غزل رو میگرفت چندباری غزل تماس رو رد کرد و بعد خاموش کرد ...

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۷/۵/۱۳۹۶   ۲۳:۴۹
  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    غزل از اینکه مجبور شده بود سعید رو به محل قرارهای پنهاییشان با پوریا ببرد حس بدی داشت اما چاره ای نبود. با خشونت به سعید گفت : حرفات رو باور نمیکنم. تو چطور آدمی هستی؟ باورم نمیشه تو همون سعیدی هستی که تهران میشناختم. تو همون آدمی؟ دیگه یه کلمه از حرفهات رو باور نمیکنم.
    سعید با حالت پریشانی جواب داد : بابا غزل چی میگی! تو قضاوتت اشتباه هست. من چه بدی به تو کردم؟ من به هیچکس بدی نکردم. اگه اینقدر بخوای وارد جزییات بشی خوب هر کسی یه کارایی کرده. منم شاید جوونم یه شیطونی هایی کرده باشم اما هیچوقت بهت دروغ نگفتم و هیچ نقشه ای هم برات نداشتم.
    غزل : پس چرا با این رامین بی همه چیز همخونه ای؟ تو کجا؟ یزد کجا؟ از کی میشناسیش؟ چطوری باهاش آشنا شدی؟
    سعید : خیلی اتفاقی. مسعود و فرهاد رو یادته؟ اونا دانشجوی یزد بودن دیگه. برو از همه بپرس. اینا اینجا دانشجو بودن، این رامینم بچه پولدار شهر بود، اونام بچه تهرون بودن و خونه مجردی درست و درمونی داشتن دیگه با هم رفیق شدن. یکی دوبار به منم گفته بودن بیام یزد خوش میگذره و منم اومده بودم نشسته بودیم با رامین اینا و خوب بود. مشکلی نبود. خوشگذرونی عادی بود. وقتی مسعود و فرهاد برگشتن تهران من رابطه م رو با رامین حفظ کردم. گه گاهی میومدم وقتی دانشگاه قبول نشده بودم یا الان یهو یه هفته میپیچونم میام.
    تا اینکه پریشب پلیس ریخت اونجا. من شانسی که آوردم با یه دوستی رفته بودم بیرون. وقتی رسیدم دیدم چندتا ماشین پلیس هست و در خونه بازه. اما رامین گویا نبوده و همه جا رو گشتن اما پیداش نکردن. تنها چیزی که من تو این مدت بهت دروغ گفتم همین پنهان کردن رامین بود. اونم دروغ نبود. آخه وقتی دیدم رفتید این روستا شاخ دراوردم! فکر کردم کاسه ای زیر نیم کاسه ست. مگه میشه همچین اتفاق عجیبی اتفاقی بیفته؟! گفتم یه بار میام یزد باهات قرار میذارم میفهمم چی به چیه ...
  • ۰۹:۵۷   ۱۳۹۶/۵/۲۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان