نام داستان : بی آغار، بی پایان
قسمت اول، نویسنده بهزاد لابی
محل داستان : دزرت لند
نسیم بسیار ملایمی برای لحظاتی وزید. همین اندازه کافی بود تا رومل گودریان، پادشاه دزرت لند حس مطبوع آن را در گرمای تاسبتان دزرت لند که طاقت فرصا بود احساس کند و نگاهش به سمت باغچه های باریکی که دورتادور حیاط ورودی اصلی کاخ پادشهایش مثل مسیر حرکت پیاده ها کشیده شده بود بچرخد و حرکت نامحسوس برگهای درخت ها و بوته های آنرا نگاه کند.
رومل گودریان به همراه مشاور عملیاتیش اِروین مونتانا در حال رفتن به سمت تالار اصلی جلسات بود. یکی از بخش های تحت فرماندهی او توسط یاغی های بیابان محاصره شده بود، زمان کافی برای فرستادن نیروهای ارتش از نزدیک ترین مقر به آن بخش هم وجود نداشت و مشاوران شاه گرد هم آمده بودند تا راه حلی برای این گرفتاری پیدا کنند. فرستاده ای از سمت آن بخش قبلا توضیحات کافی را برای مشاور عملیاتی پادشاه ارائه داده بود و اکنون زمان اتخاذ تصمیم نهایی بود.
پادشاه و مشاور عملیاتی، اِروین مونتانا وارد تالار شدند. معمولا اینگونه جلسات که از اهمیت کمتری برخوردار بود را مشاور عملیاتی رهبری میکرد به همین دلیل حتی وزیر اصلی شاه نیز در جلسه حضور نداشت. اما امروز پادشاه به بهانه این جلسه میخواست به دیگر مشاورانش مسئله مهمی را گوشزد کند. برای همین خبر داده بود که زمان اتخاذ تصمیم نهایی به تالار خواهد رفت.
اِروین مونتانا مرد تقریبا 40 ساله، قد بلند و تنومندی با چشمان نافذ آبی رنگ بود. موهای مشکی خود را همیشه خیلی کوتاه نگه میداشت و وظیفه اصلیش هماهنگ کردن بخش های مختلف حکومت در خارج از کاخ بود. به همین دلیل ارتباطات وسیعی با بخش های مختلف از فرماندهان نظامی گرفته، تا نیروهای امنیتی، بزرگان بازار و بخش های دیگر داشت.
پادشاه رومل گودریان به او اعتماد ویژه ای داشت و در اخد تصمیمات بسیار حساس نیست او را شرکت می داد.
پادشاه روی صندلی اصلی میز بزرگ چوبی تالار نشست. پس از او مشاور 3 مشاور دیگر که از قبل آنجا جمع شده بودند به همراه مشاور عملیاتی نشستند.
اِروین مونتانا دوباره شرحی از واقعه داد و اضافه کرد : یاغی ها نمیخواستن وارد شهر بشن، میدونن که با انتقام سختی روبرو میشن. برای همین دنبال گرفتن پول و طلا و آب هستن. اما مردم درومانی اینبار حاضر نیستن زیر بار برن. برای همین یاغی ها به خاطر بقاشونم که شده حتما به شهر حمله میکنن ...