خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    وقتی آخرین مهمان خارجی از مرزهای آبی سیلورپاین گذشت اسپروس هم دستور داد که کاروان امپراطور به سمت قلعه اصلی پادشاهی در کناره الیسیوم (پایتخت) حرکت کند اوایل زمستان بود و پیش بینی میشد گذر از کوهستان حداقل یک ماه طول بکشد اسپروس با جدیت سر تصمیمش مانده بود و اجازه نداده بود هیچ کس از جریان ربوده شدن شارلی باخبر شود صلح پیش آمده را مانند نوزادی میدانست که احتیاج به مراقبت بسیار دارد کاروان باسمن ها که از وضعیت اضطراری پیش آمده برای 4 اقلیم و تشنج منطقه استفاده کرده و به خارج از محدوده تعیین شده از طرف اسپروس رخنه کرده و مرتکب آدم ربایی شده بودند ، تمام همراهان آداکس و شارلی را کشته و این دو زن را میان کاروان خود و با محافظت بسیار به سمت مرزها میبردند بلاتریکس دستور داشت به هیچ وجه اقدامی که منجر به به خطر افتادن جان گروگانها شود، انجام ندهد بنابراین با گروه کوچکی از همراهانش که شامل زبده ترین سربازان بود دورادور کاروان باسمن ها را زیر نظر داشت
    از سوی دیگر آکوییلا آمبرا عموی اسپروس که بعد از سالها دوباره به دربار بازگشته بود احساس میکرد تمام خودداری و خویشتن داری اش که محصول سالها ریاضت بود از دست رفته و او در آتش اشتیاق پادشاهی می سوزد. بنابراین به دنبال یافتن استاد دانایش که بزرگش کرده بود راهی کوهستان شد
    سویر ماندرو پدر اریک ماندرو مردی بود که آکوییلا برای یافتنش رنج سفر در سرمای کوهستان را به جان خرید. سویر که سالها بود عذلت نشینی را برگزیده بود به دور از هیاهوی پایتخت در روستای متروکه ای که فقط 10 نفر سکنه داشت در میان کوه های صعب العبور شمال سیلورپاین میزیست.
    سویر با دیدن آکوییلا ترسید خود او را پرورده بود و روح زخمی و رام نشده اش را می شناخت و حالا که پیرمردی فرتوت و در شرف موت بود با خودش اندیشید آیا در تربیت او کم کاری کرده است؟
    سویر با شنیدن صحبت های آکوییلا گفت: تو هیچ وقت به پادشاهی نخواهی رسید
    - چرا؟
    - چون روح تو برای این کار ساخته نشده عقاب تو آماده پرواز تا دورترین و بلند ترین نقطه آسمان است و نمیتواند یک جا بماند ولی پادشاهی نیاز به ثبات دارد اما میتوانی کاری کنی
    خودش هم نمیدانست چرا به یک باره تصمیم گرفت این راز بزرگ را با آکوییلا در میان بگزارد. رازی که 35 سال از او مخفی نگه داشته بود. ماجرا از این قرار بود که شبی که اسپروس به دنیا آمد سویر از ترتیب ستارگان پیش بینی کرده بود که فرزند اسپروس به پادشاهی نمیرسد ابتدا از این پیش بینی برآشفته شده و خیال کرده بود این به معنای پایان امپراطوری مونته گرو ست اما آن روز که آکوییلا رو به رویش نشست و از درونی ترین نیازهایش گفت فهمید راه دیگری هم وجود دارد رو به آکوییلا گفت:
    - تو باید با دختری که دلبانش یک گرگ است ازدواج کنی تا فرزندت با دلبان هاسکی به دنیا بیاید دختری با موهای طلایی در سیلورپاین است که به زودی برخلاف میلش از طریق دریا به جای دوری فرستاده میشود او را پیدا کن
    آکوییلا نفس عمیقی کشید
    - اون دختر اگر با اسپروس ازدواج کند فرزندی از آنها به دنیا می آید که دلبان نخواهد داشت
    اسپروس قصد داشت به میانه راه که رسیدند از کاروان جدا شود و به اتفاق اریک ماندرو به سمت شمال غربی و دریای بایکف حرکت کنند تا به بلاتریکس برسند . هدایت کاروان نیز به عهده اسپارک قرار میگرفت . اسپروس و اریک با جدا شدن از کاروان سرعت گرفتند و به سرعت اسب میراندند که آکوییلا را دیدند هر دو از دیدنش جا خوردند مخصوصا وقتی شنیدند او قصد دارد با آنها همراه شود و در حل این مشکل به آنها یاری دهد
  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    کیموتو به همراه هیات همراهش از لیتور به سمت آراز و سپس به سمت پایتخت به راه افتادند. پس از حدود یک هفته سواری طولانی بالاخره به پایتخت رسیدند. کیموتو آنچه در جلسه مذاکره گذشته بود را در جلسه ای رسمی با حضور شورای مشاوران ویژه ملکه به همراه فرماندهان سواره و پیاده نظام به اطلاع ملکه رساند. پس از خاتمه صحبتهای کیموتو، فابیوز اجازه صحبت خواست و با اشاره شاردِل شروع به صحبت کرد: بانوی من، عالیجنابان، خون پایمال شده مردم بِرَن فقط با ریختن خون اکسیموس ها جبران خواهد شد. این عهدنامه به خون مردم سرزمینم آلوده اس.
    شاردِل ایستاد و با صدای رسایی گفت: لُرد فابیوز ، احقاق خون مردم سرزمینم شاید دیرتر اما قطعا انجام خواهد پذیرفت. منتظر اشتباهی از سمت اکسیموس ها هستیم. اما تا اون روز ما شروع کننده این جنگ نخواهیم بود. سپس ختم جلسه را اعلام کرد. کیموتو پیش بینی کرده بود که پس از اتمام جلسه شاردِل بخواهد با او خصوصی صحبت کند. اما شاردِل به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. در قصر شایعه شده بود بانو شاردِل از بیماری ناشناخته ای رنج می برد این را گلوری به گوش کیموتو رسانده بود.
    سه روز از بازگشت کیموتو از لیتور می گذشت که یکی از ندیمه های شاردِل به اتاق کیموتو رفت و پیامی را به دست کیموتو رساند. شاردِل نوشته بود که میخواهد هم اکنون او را در باغ پشت قصر- که محل تمرینهای شاردِل بود و ورود کلیه ساکنین قصر به آن باغ به جز با دستور ملکه ممنوع بود.-ببیند. کیموتو بی وقفه به سمت باغ پشت قصر رفت. محافظان و سربازان راه را برای عبور او باز کردند. در انتهای باغ ملکه شاردِل در لباسی صورتی رنگ که آن را با شنلی مشکی پوشانده بود منتظر او بود. کیموتو جلو رفت و تعظیم کرد. باد سردی وزیدن گرفت که وزش آن در آن فصل عجیب نبود، شاردل شنل را محکم تر به دورش پیچید. کیموتو منتظر شنیدن حرفهایی بود که قطعا می بایست بسیار مهم باشند.
    -کیموتو فقط من و تو می دونیم چطور بعد از اینکه به عنوان دشمن قسم خورده ما به خاک سرزمینم وارد شدی، حالا مورد اعتمادترین فرد نزدیک به من هستی. من تو رو به عنوان دست راست خودم و به سمت مشاور اعظم انتخاب کردم و حالا میخوام ماموریتی مهم تر به تو واگذار کنم.
    -هرچی باشه اطلاعت می کنم بانوی من
    -من تو رو به عنوان قائم مقام و نایب السلطلنته برمی گزینم تا در مدتی که من در پایتخت حضور ندارم ، کشور رو رهبری کنی.
    شنیدن این حرفها قلب مردی همچون کیموتو را نیز لرزاند.
    -بانوی من ، هر چه امر کنید اجرا خواهد شد اما شما در صحت و سلامت هستید چه نیازی به نایب السلطنه دارید؟
    شاردل لبخندی زد و در عین حال چشمان خسته اش درخشید، سپس دستش را به سمت گره شنلش برد و آن را گشود. شنل از روی شانه هایش لغزید و به زمین افتاد و شکم برجسته اش نمایان شد.

    -اين راز رو تا چهار ماه پايانيش نمي تونم مخفي نگه دارم.

    كيموتو به زن نفوذناپذير روبرويش خيره شده بود و سعي داشت براي آنچه مي بيند دليلي بيابد. ملكه شاردل همسري نداشت و توانسته بود رابطه خود را با پدر آن كودك از چشمان تيزبين كيموتو نيز مخفي كند. شاردل بانوي آهنين اينبار بيش از پيش احترام را در كيموتو برانگيخت. او براي حفظ تاج و تخت و امپراطوري مارگونها بي هيچ واهمه اي هر كاري كه صلاح ميدانست انجام ميداد. تلاش براي نفوذ در افكار شاردل بي فايده بود از اينرو كيموتو لب به سخن گشود:
    -بانوی من چه دلیلی برای این مخفی کاری هست. اون کودک وارث تاج و تخت شما خواهد بود.
    -دلیل این مخفیکاری نباید بر تو پوشیده باشه وقتی دیدی مردان تِکاما با دو برادر کوچکترم چه کردند. اون قسم خورده كه امپراطوري مارگونها رو نابود مي كنه. بيشتر بزرگان خاندان مارگون به دست مردان تكاما كشته شدند.
    پس از کشته شدن شاه باراد، همسرش و دو برادر کوچکتر شاردل و بسياري از بزرگان خاندان مارگون ریورزلند به مدت یکسال توسط موناگ دست راست شاه باراد هدایت شده بود. مردان تِکاما دستشان به شاردل نرسیده بود و خواهر کوچکتر شاردل، مادونا نیز که در آن زمان در شهر ساحلی آراز بود جان سالم به در برده بود. پس از یک سال شاردِل زمام حکومت را در دست گرفته و موناگ را به سمت مشاور اعظم ملکه منصوب نموده بود.
    - بانوی من چهار ماه زمان کمی نیست، مطمئنا سوالها و گمانه زنیها به محض خروج شما از پایتخت شروع خواهد شد.
    - من شخصا بر روند بهبود اوضاع پس از جنگ نظارت خواهم کرد. همینطور به بندر آراز خواهم رفت تا روند رو به رشد مراورداتمان با دیگر اقلیم ها رو مورد تایید و نظارت قرار بدم. این چیزی هست که باید از سفرهای من استنباط بشه. هیچکس نباید از تولد این کودک باخبر بشه تا روزی که به سن قانونی برسه، فهمیدی کیموتو؟
    - بله بانوی من.
    شاردل در حالیکه گره شنلش را محکم می کرد گفت: و تا روزی که بر همه آشکار بشه تو تنها کسی هستی که میدونی پدر فرزندم چه کسی هست، عموزاده پدرم. در رگهای فرزند من باید فقط خون خالص مارگون جریان داشته باشه.
    -لابِر؟
    -درسته. ضمنا لابِر در این سفرها من رو همراهی خواهد کرد. مِیزی آمادگی کامل برای هدایت سواره نظام رو داره. هرچند من به این صلح امیدوارم حداقل تا چهار ماه آینده...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۶/۶/۱۳۹۶   ۱۸:۴۱
  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    شاه اکسیموس هفتم وقتی پیک ویژه ی مربوط به توافق نامه ی لیتور را دریافت کرد نفسی به آرامی کشید و دستور داد تا ضمن برپایی برنامه ی استقبال، جشن های لغو شده در پاییز در بدو ورود نمایندگان اکسیموس برپاگردد.
    پلین بعد از اتمام مذاکرات و امضای توافق نامه ی صلح فورا به مقصد پایتخت حرکت کرد اما پایان پس از دریافت اطلاعات و دستورات جدید ترجیح داد شحصا با گارد مرزی ریورزلند و سپس دزرتلند تماس گرفته و تا آخرین سرباز بر عقب نشینی منظم و بدون حاشیه ی ارتش اکسیموس نظارت کند.
    موضوع مهم در ارتش شمالی اکسیموس این بود که سربازان و افسران در حالی که سرفرازانه ، پیرومندانه و بدون تلفات جدی به خانه برمی گشتند احساس پیروزی نداشته و از اینکه از این سرزمین پهناور که متصرف شده بودند در حال عقب نشینی بودند کلافه و مایوس بودند، همین مسئله مدیریت آنها را در حفظ نظم مشکل کرده بود، روزانه گزارشات پراکنده ای به مرکز فرماندهی ارسال می شد که نشان می داد سربازان و افسران در زمان عقب نشینی با مردم روستایی درگیری های پراکنده ای داشته اند و به دلیل جو حاکم بر ارتش، تنبیه سربازان به صورت سخت ممکن نبود، پس پایان تصمیم گرفت ضمن ارسال بازرسین ویژه، خود نیز به همراه گارد محافظش به بازرسی در طول ستون های ارتش بپردازد تا آخرین سرباز از مرزهای دزرتلند خارج شود.
    پایان به همراه کامو محافظ ویژه اش پسر لرد بالین و افراد گارد روزانه سوار بر اسب از خطوط سربازان اکسیموس بازدید می کردند و همین خبر باعث شده بود که افسران ارتش حساسیت بیشتری نسبت به حفظ نظم سربازان به خرج دهند.
    این کار برای بانو پایان بسیار سخت و طاقت فرسا بود، کیلومتر ها راه ناهموار سوار بر اسب بجای کالسکه ی سلطنتی و سروکله زدن با سربازان و افسران آخرین چیزی بود که پایان تصورش را می کرد و تنها دلخوشی اش کامو بود!

    کامو جوانی ورزیده و باهوش بود که از بچگی در دربار اکسموس بعنوان نماینده خانواده ی بالین بزرگ شده و بعنوان یکی از فرماندهان آینده ی سپاه روزانه آموزش های نظامی سنگینی را گذرانده بود، ضمنا نجیب زاده های نماینده ی خانواده های بزرگ اکسیموس همگی از آموزش های مفصل علوم، تاریخ و سیاست هم سود می بردند و همین ها بعلاوه ی صورت جذاب و بدن ورزیده و روحیه ی مودب کامو کافی بود که پایان حتی خیلی قبل از این سفر او را به عنوان یکی از کاندیداهای احتمالی ازدواج زیر نظر داشته باشد.
    پایان در این ماموریت هر روز احساس بهتری نسبت به کامو پیدا کرده بود تا این اواخر که احساس می کرد تحمل لحظاتی که کامو برای برگزاری جلسات با افسران واحدهای ارتش شمالی در کنارش نبود برایش سخت و نشدنی به نظر می رسد!
    دو روز از اینکه مرزهای ریورزلند را ترک کرده بودند می گذشت و پایان در کنار کامو به سمت شرق در حرکت بود و کم کم صحبتشان از مروز دستورات و گزارشات به موضوعات شخصی تر مثل علایق و آرزوها گرایش پیدا کرده بود.
    در دومین شبی که وارد سرزمین دزرتلند شده بودند پایان با غلبه بر غرور و دیسیپلین ذاتی اش از کامو دعوت کرد که شب به چادر او بیاید تا بیشتر صحبت کرده و برای رفع خستگی شرابی بنوشند ولی با این حال جانب احتیاط را از دست نداد و دوشس سانتا نزدیکترین همراهش و دختر رییس سنا را هم مرخص نکرد.
    زیر نور شمع پایان پیشنهاد کرد که شب را با یک بازی بگذرانند، هر کس آزاد بود سوالی بپرسد و طرف مقابل یا باید جواب می داد و یا باید یک پیک پر شراب می نوشید، بازی با سوالات پیش پا افتاده شروع شده ولی کم کم در حال پیشروی در حریم خصوصی بود که پایان از سانتا پرسید: دلت می خواهد با کدام یک از نجیب زاده های دربار ازدواج کنی؟
    سانتا بلند خندید و بی درنگ جام شرابش را برداشت که به عنوان جریمه سر بکشد که پایان با شیطنت گفت اینبار خوردن شراب برای تو ممنوع می شود و بعد از اینکه همگی خندیدند سانتا با خجالت گفت من در رازداری شما و همچنین جناب کامو شکی ندارم و اتفاقا خوشحال می شوم که رازم را بگویم چون امیدوارم شما به من در تحقق این آرزو کمک کنید!
    پایان و کامو در حالی که چشمانشان از شدت هیجان و کنجکاوی گشاد شده بود یکصدا فریاد زدند: حتمن ...
    سانتا با صدای لرزان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: من مدتی هست که عاشق جناب جافری هستم ولی ایشان از این احساس من بیخبر هستند.
    پایان با صدایی تقریبا شبیه جیغ فریاد زد جافری!!!! پلین تو را به هشت قسمت مساوی تقسیم خواهد کرد!
    و در حالی که به همراه کامو به خندیدن ادامه می دادند جام های خود را تا ته نوشیدند، پایان در حالی که هنوز می خندید بلند شد و سانتا را در آغوش گرفت و گفت:
    می دانستم که خوش سلیقه هستی ولی از شجاعتت بی خبر بودم! پس خودت را برای رقابت با دختر پادشاه آماده کرده ای! ولی نگران نباش پلین اهل عشق و عاشقی نیست و این موضوع هنوز شانس تو را زنده نگه می دارد و حالا حمایت دختر بزرگتر پادشاه را هم داری! تا جایی که من اطلاع دارم جافری به عنوان فرمانده ی گارد پلین در لیتور حضور داشته پس اگر شرایط تغییر مهمی نکرده باشد برای تحقق این آرزو باید عجله کنیم و ..
    در همین لحظه صدای خفیفی از بیرون توجه هر سه نفر را جلب کرد، کامو هنوز از روی صندلی بلند نشده بود که به یکباره صداها بلندتر شد و حدود 10 مرد مسلح که صورت خود را بسته بودند با کشتن محافظین وارد چادر شدند! حالا صدای فریاد و درگیری از همه طرف شنیده می شد، کامو در حالی که دختران را در پشت خود حمایت می کرد شمشیرش را کشیده و با مهاجمین درگیر شده بود، کمپ آنها در فاصله ی 500 متری یکی از واحد های نظامی پیاده نظام قرار داشت و گارد پایان که متشکل از 40 سرباز به شدت آموزش دیده بود مسولیت حفظ امنیت آنجا را به عهده داشت، کامو در حالی که همزمان با تعداد زیادی از مهاجمین در حال نبرد بود با فریاد افراد گارد را برای حفاظت از شاهزاده فرامی خواند ولی با تعجب زیاد نتنها از محافظین گارد خبری نبود بلکه هر لحظه به تعداد مهاجمین افزوده می شد، کشتن یک نجیب زاده ی اکسیموس کار ساده ای نبود بخصوص که او یکی از کاندید های اصلی فرماندهی سپاه امپراتوری باشد ولی تعداد خیلی زیاد مهاجمین و آتش گرفتن چادر فرماندهی کار را از کنترل خارج کرده بود، کامو تصمیم گرفت برای دریافت کمک و حفظ شاهزاده از آتش در حال نبرد از چادر خارج شود، به محض خروج از چادر آنچه را که می دیدند قابل باور نبود! جسد سربازان سیاه پوش گارد مخصوص همه جا پراکنده بود در حالی که با بارانی از تیر کشته شده بودند و معدود افراد باقی مانده هم در محاصره ی مهاجمین پرتعداد که احتمالا بیش از 200 نفر بودند مایوسانه در حال جنگ بودند. ..
    کامو سعی داشت در حال مبارزه به سمت کمپ پیاده نظام عقب نشینی کند، مثل یک شیر می غرید و همچنان موفق شده بود که از پایان و سانتا محافظت کند که فرود یک تیر روی کتف چپش او را متوقف کرد، تیرهای بعدی به پهلو و کمر او و تیر بعدی به گردن شاهزاده پایان فرو رفت ...
    نگهبانان واحد پیاده نظام اکسیموس بزودی خبردار شده و وارد نبرد شدند، فرمانده ی واحد بسرعت خطوط محاصره تشکیل داد و بزودی آخرین مهاجم کشته شد درحالی که کامو و شاهزاده پایان غرق در خون در تاریکی پیدا شده بودند گزارش شد که هیچ مهاجمی حتی یک مهاجم زخمی هم اسیر نشده و تمام مهاجمین بعد از مداخله ی پیاده نظام با یک خنجر آلوده به یک سم مهلک به زندگی خود پایان داده بودند!

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۷/۶/۱۳۹۶   ۱۷:۲۵
  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    کارشان شابین، پس از اینکه از پیمان صلح مطلع شد، چند گروه ناظر را در اطراف مسیر بازگشت اکسیموس ها مستقر کرده بود که بر نحوه خروج آنها نظارت کنند. اما خودش به شمال کشور رفته بود تا با بوریس سیدِنبرگ، فرمانده نیروی دریایی دیدار کند.
    بوریس سیدِنبرگ مردی پرقدرت با چهره و چشمانی نافذ، پرابهت و با هوشی سرشار بود. از زمانی که به فرماندهی نیروی دریایی رسیده بود، ظرف دو سال نیروی دریایی را متحول کرده بود. او در طراحی کشتی های جدید نقش مهمی داشت و هر بار با گرفتن گزارشات دقیق آنها را به روز میکرد. دو نوع نیروی اصلی قایق های سریع و کوچک برای از بین بردن اهداف زیاد اما با توان دفاعی کم و کشتی های بزرگ را در دستور کار داشت. همچنین ایده ساخت بندی بزرگ در تنها حاشیه دزرتلند با اقیانوس را به تصویب رومل گودریان رسانده بود. او داشت در جنوب نیروی دریایی بزرگ ایجاد میکرد که هدف اصلی او ازینکار امکان ایجاد کاروان های جدید و ارسال کشتی های تجاری به اقلیم ها و قاره های دیگر بود.
    کارشان در کنار بوریس سیدِنبرگ نشسته بود. بوریس یک پیاله شراب دیگر برای هر دوشان پر کرد و پیاله را به دست کارشان شابین داد و گفت : خبر خیلی خوبیه. باید حسابی روش کار کنم. تجارت از بندر لیتور میتونه هم از بعد اقتصادی و هم سیاسی رابطه ما با سیلور پاینی ها رو خیلی گسترش بده. حتما شرایط رو برای استفاده هر چه بیشتر از این فرصت ایجاد میکنم. چه بسا بشه این فرصت رو برای سالهای مدیدی تمدید کرد.

    همزمان آندریاس گودریان خودش را به ماستران رسانده بود تا هم با مردم منطقه صحبت کند و هم بر روند بازسازی شهرها نظارت کند. همچین طرحی برای استحکامات بهتر برای به تاخیر انداختن حمله های ضربتی در سرداشت. به هیئت همراهش سپرده بود تا همه جا پر کنند که دزرتلند در مذاکرات پیروز شده و تمامی خسارات از طرف اقلیم ریورزلند جبران خواهد شد. همچنین پر کنند که اکسیموس ها بدون هیچ قراری از کشور آنها خارج میشوند و سعی کردند بحث فروش فلزات با قیمت پایین تر خیلی به گوش نرسد اما برای ایجاد حس رقابت در ارتش چند فرمانده ارشد را با خبر کنند. روند بازسازی ماستران به خوبی پیش میرفت تا اینکه یاغی های شمالی دزرتلند که از فرصت پیش آمده استفاده کرده و مانده های شهر را غارت کرده بودند، سعی میکردند با حمله به کارگران از منابع موجود برای شهر بدزدند و یا پولهای آنها را که هفته ای دریافت میکردند از چنگشان در بیاورند. گاهی کارگرها مقاومت میکردند و عده ای از آنها کشته شده بودند. فرستادن بخش داخلی ارتش به محل به دلیل عبور و مرور سه ارتش بزرگ از آنجا با تاخیر انجام میشد.

    گودریان در مقر پادشاهیش با مارتین لودویک لیدمن، تنهایی به صحبت نشسته بود. او از مارتین تشکر کرده بود که موجبات صلح را با کمترین فشار روی دزرتلند پیش برده بود. با این حال مارتین در سرش سودای ارتباط بیشتر با کشورهای همسایه را داشت. او همچنین نگران شارلی درومانیک و هیئت همراهش بود که هیچ پیامی از سمتشان نیامده و پیک های ارسالی به پایتخت سیلور پاین هم پاسخ دقیقی نداشتند. مارتین گفت : قطعا مشکلی در کاره. سیلور پاین داره وقت میخره تا مسئله رو بعد از خوابیدن آتش به اطلاع ما برسونه. اما من فکر نمیکنم که بخاطر این آتش ما باید کوتاه بیایم. شاید لازم باشه یک هیئت بلند پایه با حضور فرمانده های نظامی به منطقه ارسال کنیم.
    گودریان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت : در مورد ریورزلند هم باید فورا تصمیم بگیریم. مردم ما احساس شکست از ریورزلند رو ندارن پس باید تجارت رو باهاشون گسرتش بدیم. دلیلی نداره که روابط خصمانه ای داشته باشیم. من در مورد پیشنهاد شاردل برای ارسال یک سفیر فکر کردم. به نظرم نقطه عطفی خواهد بود.
    لیدمن گفت : کسی رو هم در نظر دارید سرورم؟
    گودریان با چهره ای جدی به لیدمن گفت : رابرت. او مرد با ذکاوتی هست. در کنار تو تعلیم دیده و دید درستی نسبت به وقایع داره. میدونم این سفر مخاطرات زیادی داره. اما پدرش هم برای دزرتلند چندین بار تا پای جان رفته.
    لیدمن جا خورد و کمی به فکر فرو رفت. این سفر میتوانست جان پسرش را در خطر بیندازد یا از او یک مرد بزرگ بسازد. مکثش زیاد طول نکشید و گفت : بله سرورم. هر طور شما امر کنید.
    دقایقی بعد پیکی فوری اجازه ورود خواست و نامه ای را به دست لیدمن داد. لیدمن آن را خواند و به صندلیش تکه زد و دستش را زیر چانه اش گذاشت.
    گودریان گفت : چه خبری بوده لیدمن؟ چرا برآشفته شدی؟
    لیدمن: قربان به نیروهای اکسیموس در مرز ما شبیخون زده شده. به نظر میاد شاهزاده پایان هم جانش رو از دست داده! ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۸/۶/۱۳۹۶   ۱۳:۵۶
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    سرزمین سیلورپاین سرزمین کاجهای نقره ای بود جنگل های کاج سربه فلک کشیده اقلیم سیلورپاین75 درصد زمین های مسطح را پوشانده بود که در 9 ماه سال پوشیده در برف بود. اسپروس و همراهانش از میان کاج های برف گرفته اسب راندند تا به بلاتریکس و گروه کوچک همراهش رسیدند. بلافاصله بلاتریکس در چادر سفریش پذیرای آنها شد و هر چهار نفر نشستند تا تبادل اطلاعات کنند. بلاتریکس گفت: دلبان آداکس مرتب پیغام میاره میدونیم ک حالشون خوبه و در سلامت کامل هستند البته خود آداکس یه کم زخمی شده ولی زخمهاش جدی نیست. در واقع چیزی که ما فهمیدیم اینه که 15 نفر از افراد قوم باسمن برخلاف تعهدشون به استقرار در اوشانی ( یکی از شهر های ساحلی در غرب که باسمن ها طبق دستور اسپروس فقط اجازه حضور در آن شهر را برای تجارت داشتند آن هم برای مدت محدود اسپروس به خاطر ترس از اشاعه فرهنگ وحشی گری باسمن ها تجارت و عبورومرور آنها را بسیار محدود کرده بود) شهر رو ترک کردند و مخصوصا دستور داشتند که شارلی درومانیک رو پیدا کنند و با خودشون ببرن و تحویل بدن به ایموندو اودیو
    حاضرین در جمع با شنیدن این نام تعجب کردند هیچ کس جز اریک او را نمی شناخت اسپروس پرسید: ایموندو اودیو؟
    - بله ما این اطلاعات و به لطف خود شارلی داریم این دختر به چند زبان میتونه صحبت کنه و در مدت اسارت از لابه لای حرفهای مهاجمینش فهمیده که برای چی و به دستور کی اسیر شدند.
    اسپروس و اریک با بی صبری در صندلیشان جا به جا شدند ولی آکوییلا همچنان خونسرد مانده بود
    بلاتریکس ادامه داد: اجداد ایموندو بخاطر خیانت از دزرت لند اخراج شده بودند و به سیلورپاین مهاجرت کرده بودند نسلشون با وجود ازدواج های متعدد با سیلورپاینی ها با دلبان به دنیا نیومدن

    اریک متندرو گفت
    - من این گروهو میشناسم تعدادشون خیلی کمه و زندگی خیلی خاصی دارند الان چندین ساله که دیگه با ماها ازدواج نمیکنند و همین تعدادشون رو کم و خونشونو ضعیف کرده. اونها تو یه گروه کوچک دوره گردی میکنند و پاییز هر کجا باشند همون جا میمونند تا زمستان بگذره من باهاشون برخورد داشتم مردم بی آزاری هستند که سرشون تو کار خودشونه هیچ وقت احساس نکردم خطری ممکنه از جانب اونها دامن ما رو بگیره
    بلاتریکس گفت: این گروه امسال به اوشانی رسیدند و ایموندو اودیو سردسته شون فرصت رو غنیمت شمرد و با باسمن ها معامله کرد شارلی در برابر طلا
    اسپروس گفت: مطمئنی باسمن ها فقط دنبال طلا هستند؟
    بلاتریکس گفت: شارلی این طور برداشت کرده از حرفهاشون.
    اسپروس خندید. اریک ماندرو متوجه فکر اسپروس شد بلافاصله گفت: اسپروس اگه ما وارد معامله بشیم باهاشون امنیت مردم و به خطر میندازیم از فردا این موضوع بین باسمن ها باب میشه که برای معامله با ما دست به هرکاری بزنن
    - اونها دستور ترک خاک دارند اریک
    آکوییلا گفت:من فکر بهتری دارم چطوره قبل از رسیدنشون به اوشانی همشون نابود کنیم تا هیچ کس متوجه نشه چه بلایی سرشون اومده و هیچ کس نفهمه ما برای اینکه جوون گروگانهامون به خطر نیوفته با اونها معامله کردیم
    اسپروس گفت: بلاتریکس یه نفر و به شهر بفرست و ببین بین باسمن ها چند نفرشون از قانون شکنی هم قومی هاشون اطلاع دارند. قبل از هر کاری باید شرایط خوب بررسی بشه بعید میدونم اونها انقد ساده باشند که نفهمن درصورت معامله و آزادی گروگانها کشته میشن
    بلاتریکس گفت: و دراین صورت گروگانها رو آزاد نمیکنن
    طی دو روز آینده پیک بلاتریکس برگشت . شهر اوشاني همچنان در ثبات بود ولي انگار در التهاب خاصي بود كولي ها و باسمن ها با يكديگر متحد شده بودند و گوشه و كنار جرايمي مرتكب ميشدند همگي منتظر رسيدن گروه مهاجمين بودند وميخواستند به كمك گروگانها از گودريان اخاذي كنند باسمونها بدشان نمي آمد امتيازي بگيرند و پيمان صلح را بي اثر كنند. فرمانده شهر براي حفظ نظم شهر به دردسر افتاده بود

    اسپروس و همراهانش مجددا به مذاكره نشستند بلاتريكس اصرار داشت كه اين گروه كوچك ياغي مطمئنن پشت گرمي اي دارند كه اين چنين قانون شكني ميكنند و معتقد بود ارتش امپراطوري  بايد هر چه سريع تر دست به اقدام جدي بزند. اسپروس اما همچنان در برابر اقدام به خشونت مقاومت ميكرد و نگران جان مردم غيرنظامي اوشاني و گروگانها بود. اما چاره ای نبود همان شب به اداکس پیغام دادند که آماده باشد 

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۳۰/۶/۱۳۹۶   ۰۹:۵۵
  • leftPublish
  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خبر سو قصد به جان پرنسس پایان و کشته شدن او و همراهانش به دربار ریورزلند رسیده بود. برای بررسی و تصمیم گیری در مورد این اقدام و همچنین اعلام رسمی خروج ملکه از پایتخت در روز آینده، جلسه ای برگزار شده بود. مدعوین جلسه، فرماندهان سپاه لابر مارگون و فابیوز ریتارد، بزرگان خاندان های اشرافی پایتخت لرد تایوِن فابرِگام برادر موناگ، لرد تئودور ریتارد- پدر فابیوز، لرد مایکل نیکنتون- پدر مِیزی ، خزانه دار دربار-عموی گلوری- لرد جورجیو سادُن و مِیزی نیکنتون فرمانده سپاه سواره نظام سبک و جانشین فرمانده کل سواره نظام بودند. ملکه شاردِل در راس میز بزرگ اتاق جلسات نشسته بود. کیموتو نیز در نزدیکترین صندلی به او در سمت راستش به صندلیش تکیه داده بود. با اشاره ملکه کیموتو شروع به صحبت کرد: خبر کشته شدن پرنسس پایان بعد از توافق صلحی که به مشقت به دست اومد، همه ما رو نگران کرده، این اتفاق ممکنه به بی ثباتی مجدد در منطقه منجر بشه.
    لرد سادُن خزانه دار گفت: جنگ قبلی هزینه زیادی روی دستمون گذاشته که اگه به پایان نرسیده بود ما رو در تنگای اقتصادی بزرگی قرار میداد. عهدنامه لیتور هم خسارت زیادی به اقتصاد ما زده، شرکت در جنگ دیگه ای در حال حاضر برای ما اصلا عاقلانه نیست.
    لرد ریتارد: اگه دزرتلند وارد جنگ بشه و از ما طلب کمک نظامی بکنه ما نمی تونیم وارد این جنگ نشیم.
    لرد تایوِن موناگ: اکسیموس ها از این اتفاق به سادگی نمیگذرن، وقتی جنگ در بگیره ما نباید در کنار دزرتلند قرار بگیریم، در این شرایط هم پیمان شدن با اکسیموس ها انتخاب درست تریه.
    مِیزی با عصبانیت گفت: بحثِ پیدا کردن هم پیمان برای جنگ نیست، ما نباید بذاریم جنگ جدیدی شروع بشه.
    فابیوز که در کنار همسرش نشسته بود ادامه داد: ریختن خون افراد غیرنظامی نمی تونه کار دزرتلند باشه، این روش کار گودریان و شابین نیست.
    ملکه به لرد نیکتون نگاهی کرد و گفت: لرد نیکنتون فکر می کنم شما هم با دخترتون هم عقیده هستید.
    لرد نیکنتون گفت: بله سرورم، جنگ در حال حاضر به هیچ وجه به نفع ما نیست، حتی اگه درگیری به مرزهای ما نرسه ، از دست دادن ثباتی که کم کم داره در منطقه شکل می گیره به ما هم خسارت وارد خواهد کرد.
    ملکه گفت: لرد مارگون نظر شما چیه؟ لابِر که تا این لحظه سکوت اختیار کرده بود گفت: با نوی من ، این اتفاق به هر حال بی جواب نمی مونه..
    لرد ریتارد گفت: بانوی من، ترک پایتخت در حال حاضر به صلاح نیست، بهتره تا مشخص شدن عکس العمل اکسیموس ها سفر خودتون رو به تعویق بندازید.
    شاردِل اخمی کرد و رو به کیموتو گفت: پیکی برای اسپروس بفرستید و آمادگی ما رو برای حفظ صلح در منطقه اعلام کنید. همینطور پیکی به دربار اکسیموس بفرستید و تاثر و همدردی ما رو اعلام کنید  و آمادگی ما برای همکاری همه جانبه برای پیدا کردن مسببین این اتفاق را  به اطلاعشون برسونید....استراتژی ما حفظ صلح خواهد بود. بروز جنگ دوباره به نفع هیچ یک از اقلیمها نیست . طبق برنامه تعیین شده من فردا از پایتخت به سمت شهرهای آسیب دیده مرزی حرکت خواهم کرد. لرد تکومو هدایت و نظارت بر امور ریورزلند رو به شما می سپارم.
    سپس ایستاد و گفت: تمامی اوامر لرد تکومو اوامر من هست و سرپیچی از دستورات ایشون سرپیچی از دستورات من تلقی میشه.
    میزی گفت: بانوی من اجازه بدید من هم همراهتون باشم.
    - لرد لابِر در این سفر همراه من هستند حضور تو در پایتخت مفیدتر خواهد بود. سپس ختم جلسه را اعلام کرد.
    مِیزی از رفتار شاردِل متعجب و ناراحت شده بود، چون او همیشه در سپاه همراه شاردل حضور داشت و در واقع گارد محافظ او را رهبری می کرد. اما اینبار لابر شخصا این کار را به عهده گرفته بود. پس از ترک جلسه مِیزی به فابیوز گفت: باید من همراهش میرفتم و لابر در پایتخت می موند، این تصمیم شاردل رو درک نمی کنم. فابیوز در حالیکه لبخندی روی لبانش شکل گرفته بود گفت: دلیلش هر چی که هست ، فکر نکنم لابِر اعتراضی داشته باشه.
    - منظورت چیه؟ شاردل الان ملکه هست. لابر دیگه حتی نمی تونه بهش فکر کنه.
    شاردل، میزی، لابر و فابیوز با هم بزرگ شده بودند و دوستی عمیقی از بچگی بین آنها شکل گرفته بود و از همان اوان نوجوانی عشق عمیق لابر نسبت به شاردل بر کسی پوشیده نبود. شاردل و لابر از یک استاد شمشیرزنی را آموخته بودند و پس از مدتی لابر که در جنگاوری مهارت کافی یافته بود. خود استاد شاردل شده بود. در آن زمان عموی کوچک شاه باراد و پدر لابر فرمانده کل نیروی دریایی بود. با اجازه شاه باراد قرار بود شاردل و لابر در تابستان قبل از جنگ با هم ازدواج کنند. اما یورش مردان تکاما به ریورزلند تمامی معادلات از جمله این ازدواج را برهم زده بود.
    ملکه شاردل به همراه هیاتی متشکل از محافظین زبده به فرماندهی لابر، سپاهی 2 هزار نفره متشکل از نیروی پیاده و سواره و یکی از مشاوران ملکه به نام لرد کلوین پایتخت را ترک کردند. پس از پایان مراسم بدرقه ملکه کیموتو از گلوری خواست تا در اتاق تصمیم گیری او را ملاقات کند. کیموتو در جای همیشگی اش نشسته بود که گلوری وارد اتاق شد و با کسب اجازه از کیموتو در سمت دیگر میز نشست.
    - لیدی سادُن باید مدتی رو در کنار پزشک دربار خدمت کنی.
    گلوری که از شنیدن این حرف کیموتو برآشفته بود گفت: سرورم خواهش می کنم من رو عفو بفرمایید. فکر می کردم از اشتباه من چشم پوشی کردید. خواهش می کنم اجازه بدید در کنار شما آموزش ببنم، سوگند میخورم هرگز از فرمان شما سرپیچی نکنم. اگر اینکار رو کردم حق دارید اگر سر از تنم جدا کنید.
    کیموتو لبخندی زد و گفت: گلوری این تصمیمی هست که برای منافع سرزمین گرفتم. این یک تنبیه نیست.
    گلوری با ناله و انزجار گفت:
    - سرورم خدمت در کنار آمون گوتوارد چطور میتونه به نفع منافع سرزمین باشه؟
    - به موقعش می فهمی.
    - سرورم همه میگن شما می تونید درون آدمها رو ببینید. چرا اعتمادتون رو نسبت به من از دست دادید. من حتی یک لحظه هم دست از وفاداری به بانو شاردل و شما بر نداشتم. خواهش می کنم اینکار رو با من نکنید، کنجکاویِ احمقانه ای بود سرورم،...چیزی نمانده بود که گلوری به گریه بیفتد.
    - هر روز از اتفاقاتی که در قصر میفته مثل قبل من رو باخبر می کنی. در تمام درمانهایی که توسط آمون گوت انجام میشه حضور داشته باش، هر چی لازم هست رو یاد بگیر. از قطع عضو گرفته تا تولد نوزاد...فهمیدی؟
    گلوری با صدایی که به زحمت به گوش میرسید گفت: بله سرورم

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۳۰/۶/۱۳۹۶   ۱۱:۳۶
  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۲۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    وقتی شاهزاده پایان و کامو را پیدا کرده بودند هر 2 زنده بودند ولی هیچکدام این شب عجیب را به صبح نرساندند، دوشس سانتا فقط با یک تیر در ران پا پیدا شد ولی حال خیلی مساعدی نداشت به هر حال روز بعد وقتی که یکی از طبیبان ارتش به اونجا رسید کار زیادی برای انجام باقی نمانده بود و تیر سمی کار خودش را کرده بود!
    بهت، اندوه و خشم سراسری در امپراتوری اکسیموس، کشور را به یک دیگ جوشان تبدیل کرده بود، علاوه بر محبوبیت بسیار زیاد خاندان پادشاهی، شخص پرنسس پایان مردم دوست ترین شخص دربار بود و سالها تلاش او بود که بلاخره به نتیجه رسیده و باعث افتتاح مجلس سنا و حضور مردم در تصمیم گیری های کشوری شده بود و از طرفی پایان موفق شده بود که کاهن بزرگ و دربار را برای آزاد شدن آموزش خواندن و نوشتن برای مردم عادی راضی کند!
    مرگ غیرقابل باور محبوب ترین فرد کل امپراتوری آنهم در خارج از کشور و در حالت صلح سطح هیجان را تا حالت بحرانی بالابرده بود و حالا همه ی مردم در سراسر کشور منتظر تصمیم شاه برای انتقام بودند.
    به دستور شاه نتنها همه ی افراد ذخیره ی ارتش فراخوانده شده بودند بلکه دستور داده شده بود تا از هر کسی چه شهری و چه روستایی، چه نجیب زاده و چه عامی که توان جنگیدن دارد نام نویسی شود و تقریبا همه ی مردم در صف های طولانی در حال نام نویسی بودند!
    در دربار، شاه و ملکه سورین در حالی که غم بی اندازه ی خود را پشت چهره های سنگی خودشان پنهان کرده بودند در راس کانسیل فرماندهی اکسیموس با حضور تمام 40 نماینده ی سنا و همه ی فرماندهان لشکری و کشوری نشسته و آماده ی شروع جلسه بودند، در طول هفته ی گذشته نمایندگان عالی رتبه ای از دزرتلند، ریورزلند و سیلورپاین مراتب انزجار خود را از اتفاقی که افتاده بود اعلام کرده و آمادگی کشورهای متبوع را برای همکاری در تحقیقات همه جانبه برای یافتن منشا این قتل اعلام کرده بودند.
    جو نفرت آمیز و هیجانزده ای بر جلسه حاکم بود.
    شاه در حالی که در صدر مجلس روی تخت شاهی نشسته بود با صدای بلند گفت که دخترم، پرنسس پایان با اهدای خونش، دین خود را به این کشور ادا کرده است، من به عنوان شاه این سرزمین به دلیل این اتفاق مفتخر هستم.
    بعد از یک مکس نسبتا طولانی ادامه داد
    ولی مسببین این اتفاق و همه ی دنیای شناخته شده و ناشناخته باید بدانند که ما از این خون نخواهیم گذشت، هر کس و گروهی که مسوول این قتل باشد در آتش خشم ما خواهد سوخت.
    در این حالت زمان تمام حضار با صورت های برافروخته و دهان کف کرده فریاد کشیدند: چنین باد!
    سپس شاه رو به لرد بالین و لرد بایلان که در سمت چپ نزدیک به تخت شاهی نشسته بودند گفت، عالیجنابان، من از طرف تمام خانواده های امپراتوری و از طرف خودم به عنوان شاه این سرزمین، این 2 خانواده را که با اهدای خون تا آخرین لحظات در کنار دخترم به انجام ماموریت محوله وفادار بودند را در این افتخار سهیم دانسته و این 2 عالیجناب را به لقب معتمدین شاه منسوب می کنم، این اشخاص ضمنا در طول ده روز آینده از طرف من اختیار کامل خواهند داشت که در مورد مسببین و علل این اتفاق تحقیق کرده و نتیجه را در حضور سنا به من اعلام نمایند.
    در این لحظه عالیجناب تایرل وزیر اعظم فریاد زد، ای پادشاه بزرگ! یعنی ما تا 10 روز آینده دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم؟ در واقع ارتش ما همین لجظه باید به دزرتلند حمله کند!
    و همهمه ی بزرگی در تایید صحبت تایرل در تالار پیچید، شاه با کمی مکس بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند گفت وقت لشکر کشی هم بزودی خواهد رسید، لرد تایرل به شما اختیار می دهم که از خزانه ی امپراتوری تمام نیاز های سر جان برای تجهیز ارتش و نیروهای ذخیره را مرتفع سازید، فراموش نکنید که زمستان در راه است.
    ...
    پلین در حالی که تقریبا تمام خون بدنش در صورتش جمع شده بود و نمی توانست جلوی سرازیر شدن اشک هایش را بگیرد از شدت ناامیدی از نتیجه ی جلسه س کانسیل سرش را از پشت محکم به دیواز کوبید و زیر لب گفت پدر! پایان را به جای اشتباهی فرستادی! هیچ وقت این اشتباه تو را نخواهم بخشید! من در لیتور تازه خواهرم را در ذهنم کشف کرده بودم! ...
  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    کاراشن شابین به نیکلاس بوردو، قائم مقام خود در ارتش و فرمانده سواره نظام دستور داده بود تا ضمن تلاش برای آرام کردن فضا و درک شرایط ویژه برای ارتش اکسیموس، هماهنگی ها و همکاری های لازم را با آنها جهت خروج انجام دهد، اما با جدیت تمام بر مفاد عهدنامه جهت خروج بدون مشکل آنها نظارت کند و در صورتی که خشم آنها راهی مردم شهرها و روستاها شد با شدت عکس العمل نشان دهد. همچنین ارتش همچنان در حالت اماده باش کامل قرار داشت و در محل استراتژیکی واقع در شمال درومانی مستقر شده بود. شابین خود جهت شرکت در جلسات تصمیم گیری به پایتخت رفته و شرایط را در کنار پادشاه رصد میکردند تا در صورت وقوع جنگی ناخواسته چطور آنرا مدیریت کنند.
    همچنین به دستور گودریان، نیروهای مخصوص در شهرهای مختلف گمانه دسیسه بودن و داخلی بودن موضوع را تقویت میکردند. زیرا او ازینکه این اتفاق توسط نیروهای خودی نیفتاده مطمئن بود و اینکه توسط هر کسی اتفاق افتاده باشد و بخواهد آنرا گردن دزرتلند بندازد، به خشم مردم از چنین کاری نیاز داشت. در عین حال مرتب پیک هایی را به اکسیموس میفرستاد تا همکاری نزدیکی با آنها در روشن شدن حقیقت داشته باشد.

    بوریس سیندبرگ نیز در همین دو سه هفته سعی کرده بود تا قایق های نظامی بیشتری به آبهای آزاد بفرستد و امنیت بیشتری برای کشتی رانی دزرتلند که حالا میتوانست با مهمترین بندر دریاچه قو، به داد و ستد بپردازد آماده کند. او در آخرین بازدیدش از لیتور با اسکاردان بر سر یک میز نشسته بود.
    - جناب اسکاردان، ازینکه میبینم روابط خیلی بهتری با سیلور پاین داریم حس خوبی دارم، مخصوصا که میتونم در کنار شما ازین ودکای درجه یک بنوشم.
    اسکاردان لبخندی زد و گفت : مایه خرسندیه، البته به زودی شما هم باید من رو به شراب درومانی مهمان کنید.
    - همکاری های ما فراتر از اینها خواهد بود. همونطور که میدونید بانو شارلی درومانیک برای گسترش روابط در سطوح بالا به اقلیم شما سفر کرده. البته ارتباط ما چند روزی با ایشون قطع شده که در دوران جنگ قابل درک بود. من مطمئنم که به زودی ایشون با خبرهای خوش به دزرتلند بازخواهند گشت.
    - حتما همینطور خواهد شد جناب سیدنبرگ، در اون مقطع اتفاقات خارج از کنترل زیادی داشتیم که یکیش هم قطع ارتباط بود، به زودی ایشان با احترام به سرزمین خودشون باز خواهند گشت. هر چند که سیلور پاین، همیشه پذیرای مهمانان عزیز خواهد بود.



    رابرت لیدمن در صدر هیئت جمع و جوری با گذراندن تشریفات همیشگی از مرزهای ریورزلند گذر کرده بود که باخبر شد احتمالا ملکه شاردل در مراسم خوش آمد گویی او حضور نخواهد داشت. رابرت جوانی حدودا 30 ساله بود که به نسبت پدر بسیار خوش رو و خوش مشرب مینمود. اما تا همین سن هم درک بالایی در کنار پدر از اقلیم ها و نحوه کارکرد سیاست پیدا کرده بود. او در اولین صحبت قابل اعتماد و جسور به نظر میرسید که هنوز صعه صدر پدر را نداشت ولی رفتار نبوغ آمیزی در ساده سازی بحران ها داشت.
    اینکه ملکه شاردل در مراسم او حضور نخواهد داشت کمی او را نگران کرده بود. اینکه به طور کلی این حضور سفیر که با ابتکار خود ملکه انجام شده بود چه جایگاهی در سیاست های ریورزلند خواهد داشت. در همین افکار بود که پیکی از سوی پایتخت ریورزلند به سمت آنها آمد ...
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    دیریندیرین
    مصدوم آماده است
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    شارلی درومانیک گوشه قفس چوبی به آداکس تکیه داده و خوابیده بود در تاریکی شب و در نور ماه آداکس با گرگ بلاتریکس صحبت میکرد. با ناپدید شدن گرگ آداکس نگاهی به شارلی انداخت . روز اولی که او را دیده بود هیچ وقت تصور نمیکرد این همه قدرت در بدن ظریفش باشد اما شارلی برخلاف تصورات آداکس از میان آتش جنگ شمال دزرتلند گذشت و خم به ابرو نیاورد سپس در عرض چند روز که همه چیز خراب شده بود و آنها به اسارت وحشی ها درآمده بودند شارلی با ذکاوت و درایت حواسش را جمع کرده و اطلاعات خوبی بدست آورده بود. آداسی او را بیدار کرد و گفت که باید بیدار و هشیار بمانند قرار بود همان شب با شبیخونی نجات پیدا کنند.
    اسپروس و اریک ماندرو مردان جنگ نبودند بنابراین اصولا نباید در این شبیخون شرکت میکردند اما آکوییلا فرصت را غنیمت شمرد و اعلام کرد میخواد کنار گروه بجنگد. بلاتریکس با چندین نفر از نفراتش به سمت محل اقامت موقت گروه مهاجمین حرکت کرد باسمن ها آن شب جشن گرفته بودند زیرا که فردا سفرشان به پایان میرسید و آنها وارد شهر اوشانی میشدند. بلاتریکس صبر کرد تا آخرین باسمن نیز خوابید و فقط چند نگهبان بیدار ماندند آنگاه نفرات بلاتریکس از پشت به نگهبانان نزدیک شدند و در عرض فقط 5 دقیقه درگیری آغاز شد آکوییلا و سه نفر بلافاصله به سمت قفس حرکت کردند و با باسمن هایی ک میخواستند گروگانها را حفظ کنند وارد درگیری شدند بقیه گروه نیز با باسمنهای دیگیر میجنگیدند بیشتر باسمنها به علت غافلگیری نتوانستند از خود دفاع کنند آنها در جنگ های تن به تن سریع مضروب میشندند اما تعداد کمی از آنها که زبده و گوش به زنگ تر بودند بیشتر مقاومت کردند و چند تن از نفرات بلاتریکس را کشتند از جمله سه نفری که با آکوییلا همراه بودند. عقاب آکوییلا بر فراز آسمان جیغ میکشید و فضا را رعب انگیز کرده بود شارلی که ترسیده بود به انتهای قفس رفته و با وحشت نگاه میکرد اما آداکس جلوتر ایستاده بود و مترصد فرصتی بود که او هم زخمی بزند در قفس باز شد آداکس به سمت شارلی نگاه کرد و گفت: به جنب
    که نگاهش خیره ماند درد در صورتش نمایان بود شارلی از وحشت جیغ کشید و به سمتش یورش بود ثانیه ای قبل از آنکه آداکس به زمین بخورد او را بغل کرد تیری در پشتش فرو رفته بود شارلی تیر را شکاند و سعی کرد او را از قفس بیرون ببرد همان لحظه دست دیگری به کمکش آمد مردی نقاب پوش که آداکس را با یک حرکت به کول گرفت و بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد تا دست شارلی را هم بگیرد شارلی ترسیده بود نگاهی به لباس مرد انداخت و یونیفرم متحدالشکل ارتش سیلورپاین را شناخت او هم دستش را دراز کرد و به اتفاق مرد نقاب پوش از صحنه درگیری گریخت.
  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان