خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    من می نویسم
  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    تمام بدنم درد میکرد ، مچ دستم دیگه سر شده بود بعد از اون مسافت طولانی الان !توی این اتاق! حتی نمی دونستم کجا هستیم اما برای رهایی باید می فهمیدم کجا هستیم گوشام تیز کرده بودم تا کوچکترین صداها رو بشنوم مهران با یه بشقاب داخل اومد دست و دهانم باز کرد نگاه عذرخواهانه ای بهم انداخت دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم بهش اعتماد کنم این از نگاهم می تونست بفهمه تو چشمام زل زد و گفت خواهش می کنم بهم اعتماد کن مستاصل نگاهش کردم و گفتم پس لااقل بگو کجا هستیم کمی خودش جابه جا کرد و گفت نترسیا تو افغانستان یهو جیغی کشیدم که مهران دهانم را با دست گرفت و آروم گفت هیسس نباید بفهمن که می دونی..
  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    مات و مبهوت شده بودم! نمیدونستم مگه چند روز گذشته؟! یعنی منو بیهوش کرده بودن؟ دیگه اعتمادم داشت به مهران کم و کمتر میشد. یه آدم معمولی که توی دام یه اتفاق افتاده نمیتونه اینقدر برنامه ریزی دقیقی داشته باشه. سرم رو گرفتم توی دستام و به یه سمتی راه افتادم، مهران با صدای آروم اما به حالت فریاد گفت : ندا، ندااا! وایسا همین الان. من سرعتم رو بیشتر کردم و شروع به دویدن کردم. رسیدم به درو گفتم یا منو بکش یا بذار برمممم. منو سوار ماشین کرد و به سرعت توی خیابون ها به راه افتاد. گفت باید توی 5 دقیقه همه چیو بهت بگم. منو باور کن ...
    هنوز خیلی دور نشده بودیم که دو تا ماشین پیچیدن جلومون و مجبور شدیم متوقف بشیم. بلافاصله از پشت هم یه ماشین چسبوند به پشت ماشین ما و چند نفر اومدن بیرون! خونم یخ زده بود. یکیشون رو شناختم همون مرد لباس شخصی که توی بازداشگاه ازم بازجویی کرده بود!
    اومد کنار مهران و توی تبلتش یه صفحه از ماهنامه ای که مهران توش کار میکرد رو نشون داد که تیترش خبر مرگ مهران و همسرش رو نشون میداد، اما یاداوری کرد که هنوز تصمیم نگرفتن که این مطلب رو چاپ کنن ...
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    زیباکده
    مامان مانیا : 
    آذر بیا تا بهزاد نیومده داستانو به خیرو خوشی تمومش کنیم..مثل فیلمای ایرانی آب ببندیم توشو خلاص
    زیباکده

    فک کردی خیاااال کردیییی 92 84 3

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    مات و مبهوت شده بودم! نمیدونستم مگه چند روز گذشته؟! یعنی منو بیهوش کرده بودن؟ دیگه اعتمادم داشت به مهران کم و کمتر میشد. یه آدم معمولی که توی دام یه اتفاق افتاده نمیتونه اینقدر برنامه ریزی دقیقی داشته باشه. سرم رو گرفتم توی دستام و به یه سمتی راه افتادم، مهران با صدای آروم اما به حالت فریاد گفت : ندا، ندااا! وایسا همین الان. من سرعتم رو بیشتر کردم و شروع به دویدن کردم. رسیدم به درو گفتم یا منو بکش یا بذار برمممم. منو سوار ماشین کرد و به سرعت توی خیابون ها به راه افتاد. گفت باید توی 5 دقیقه همه چیو بهت بگم. منو باور کن ...
    هنوز خیلی دور نشده بودیم که دو تا ماشین پیچیدن جلومون و مجبور شدیم متوقف بشیم. بلافاصله از پشت هم یه ماشین چسبوند به پشت ماشین ما و چند نفر اومدن بیرون! خونم یخ زده بود. یکیشون رو شناختم همون مرد لباس شخصی که توی بازداشگاه ازم بازجویی کرده بود!
    اومد کنار مهران و توی تبلتش یه صفحه از ماهنامه ای که مهران توش کار میکرد رو نشون داد که تیترش خبر مرگ مهران و همسرش رو نشون میداد، اما یاداوری کرد که هنوز تصمیم نگرفتن که این مطلب رو چاپ کنن ...
    زیباکده

    مهران مگه توی عسلویه کار نمی کرد؟

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    بهزاد یه جوری مینویسی که هیشکی ادامشو به عهده نمیگیره
  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    مهران مگه توی عسلویه کار نمی کرد؟

    زیباکده

    میگفت میره عسلویه، اما نمیرفت دیگه کلا درگیر یه کار خیلی پول دربیار خبرنگاری شده بود که خیلی زود هم براش مشکل ساز شده یا شایدم مشکل ساز نشده خودش رفته تو این تیما! یا شایدم اصلا نرفته تو این تیما.

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    زیباکده
    metalik : 
    بهزاد یه جوری مینویسی که هیشکی ادامشو به عهده نمیگیره
    زیباکده

    من یهو اینا رفتن وسط افغانستان رو هم به عهده گرفتم، شمام به عده بگیرید، اصلانم نمیذارم به خوبی و خوشی تموم شه یوهاهاهاها

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من به عهده می گیرم
  • leftPublish
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    metalik : 
    بهزاد یه جوری مینویسی که هیشکی ادامشو به عهده نمیگیره
    زیباکده

    من یهو اینا رفتن وسط افغانستان رو هم به عهده گرفتم، شمام به عده بگیرید، اصلانم نمیذارم به خوبی و خوشی تموم شه یوهاهاهاها

    زیباکده

    واقعا من نفهمیدم یهو قضیه افغانستان از کجا در اومد و چرا اونجا اخه

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دیگه خسته شده بودم از این تعقیب و گریز، خسته شده بودم از این همه دروغ. با تمام توانم سر مهران فریاد کشیدم بدون اینکه چیزی بگم فقط فریاد....مهران محکم بغلم کرده بود حسابی ترسیده بود و داشت مدام حرفهایی رو زمزمه می کرد که آرومم کنه: ندا تموم میشه عزیزم. خودم این گند رو زدم خودمم درستش می کنم. ساکت شده بودم سکوت تمام ذهنم رو پر کرده بود.
    مهران از مرد کت شلوار پوش اجازه خواست تا همه چیو خصوصی برام توضیح بده همه ازمون چند قدم فاصله گرفتن
    وسط جاده با فشار دست مهران نشستم. گفت : نگام کن، خوب گوش بده زیاد وقت ندارم... سرش و پایین انداخت نفس عمیقی کشید: توی پوشش یه ماهنامه به عنوان عکاس ....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۳:۰۳
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    بقیه جاسوسی و ایناش برای شما آقا بهزاد
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    دوستان یکی بیاد این داستانو جم کنه بقول مامان بزرگم خیلی پخشو پلا شده...یکی بره از افغانستان بیاردشون
  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    بنویس عزیزم بنویس
    ببینم کی میتونه از افغانستان بیارمون بیرون
  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    وارد یه گروه ضد قاچاق شدم من الان توی یه ماموریتم فکر نمی کردم تو رو وارد ماجرا کنن ولی چون به من شک داشتن تو رو وارد کردن اما نباید ادامه پیدا کنه نمی تونم روی جون تو ریسک کنم برای همین از همکارام خواستم مرگ ما رو تو روزنامه اعلام کنن .با بهت به مهران خیره شده بودم باورم نمیشد این مهران من نبود یه آدم جدید بود که من همیشه تو فیلمها دیده بودم اما هنوز نمی تونستم باورش کنم خواستم بلند شم سرم گیج رفت قبل از این که بیافتم من گرفت و سوار ماشین شدیم اون دو نفر آدرس یه خونه امن به مهران دادن گفتن برید اونجا فردا ساعت 8 با مدارک جعلی پرواز داشتیم به سوئد باید یه مدتی آفتابی نمی شدیم هم می ترسیدم هم نگران خانواده ام بودم یعنی با شنیدن خبر مرگ ما چه حالی میشن؟ حتی اجازه نداشتیم باهاشون یه تماس کوچیک بگیریم خیلی دلم گرفته بود توی افکارم بودم که صدای مهران رو شنیدم که گفت پیاده شو رسیدیم وای خدای من چه جای قشنگی بود یه کلبه وسط یه جنگل همه جا پوشیده از برف بود وارد کلبه شدیم وسایل نسبتا جدیدی داشت و یه شومینه زیبا گوشه کلبه بود که مهران سریع روشنش کرد کنار شومینه یه صندلی راک بود خواستم بشینم که مهران گفت آب گرمه برو دوش بگیر وسایل مورد نیازو لباس نو همچی برامون گذاشتن تا تو دوش بگیری منم یه چیزی درست می کنم بخوریم ....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۶:۳۵
  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    lidaa1
    یک ستاره ⋆|1739 |1639 پست
    زیباکده
    metalik : 
    بنویس عزیزم بنویس
    ببینم کی میتونه از افغانستان بیارمون بیرون
    زیباکده

    وای متالیک خیلی بامزه گفتی خندیدماااااااااا

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    lidaa1
    یک ستاره ⋆|1739 |1639 پست
    یکی جلو بهزادو بگیره زیادی تو نقشش غرق شدههه
  • ۱۷:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    هههه من دیگه آب از سرم گذشته من مینویسم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان