دو ماه از شروع کار گلوری در کنار آمون گوتوارد می گذشت و توانسته بود تا حد زیادی با شرایط جدید وفق پیدا کند. در این مدت کارهای زیادی کرده بود که تا قبل از آن هرگز حتی به انجامش فکر هم نکرده بود. مثل کمک به وضع حمل بانو فابرگام همسر لرد تایون، پانسمان روزانه صورت سربازی که در جنگ هر دو چشمش را از دست داده بود و بسیاری کارهای دیگر که پیش از آن حتی تصورش هم برایش ممکن نبود.
گلوری در آن روز سرد زمستانی در باغ قصر قدم میزد که مادونا خواهر نحیف و کم حرف شاردل را دید که بدون هیچ همراهی و با لباسی نامناسب برای آن هوای سرد به سوی او می آید. گلوری تعظیم کرد و در همان حالت گفت: بانوی من، اگر کاری هست به من بفرمایید، هوا خیلی سرده، بهتره به کاخ برگردید.
مادونا که از تشریفات متنفر بود گفت: راحت باش گلوری.
گلوری سرش را بالا آورد، مادونا با صدایی آرام و صورتی غمگین ادامه داد: شنیدم که تو تنها کسی بودی که برای کمک به آمون برای تخلیه کردن چشم اون سرباز بیچاره داوطلب شدی، با خودم فکر می کنم شاردل حتما ترجیح میداد کسی مثل تو خواهرش باشه تا یکی مثل من.
گلوری که متوجه حزن صدای مادونا شده بود گفت:
- بانوی من، خواهش می کنم این حرف رو نزنید، چرا خواهر ملکه باید وقت خودش رو با کارهایی مثل خدمت در درمانگاه تلف کنه،...
مادونا که از لحن دلداری دهنده گلوری خوشش نیامده بود گفت: -درست می گی، هر روز دایه م ماما مِرتا بهم درس گلدوزی میده، استاد نواختن چنگ هم مرتب میاد همینطور استاد آموزش رقصم، اینا چیزایی هست که یک بانو بهش احتیاج داره...
گلوری به صورت اندوهگین مادونا نگاه کرد و به سوی او رفت و در حالیکه شنلش را روی دوش مادونا می انداخت گفت: خواهش می کنم بانوی من باید به کاخ برگردیم وگرنه حتما مریض میشید. مادونا مقاومتی نکرد و به همراه گلوری به کاخ بازگشت.
گلوری در اولین ملاقاتی که با کیموتو برای اعلام گزارشات روزانه اش داشت، از او تقاضا کرد تا با مادونا حرف بزند و دل غمگین او را کمی آرام کند. کیموتو به گلوری گفت تا از مادونا بخواهد روزی که خود مناسب میداند ناهار را با هم صرف کنند. مادونا از پیشنهاد گلوری استقبال کرد و از او دعوت کرد تا روز آینده ناهار را با هم بخورند. روز بعد هنگام صرف ناهار کیموتو که به ظاهر برای امری مهم دنبال گلوری می گشت به آنها ملحق شد و صحبت را اینچنین آغاز کرد: بانوی من همصحبتی با شما برای من افتخاره، هیچوقت چنین فرصتی برای ما پیش نیومده، البته همیشه فکر می کردم روبرو شدن با من برای شما خوشایند نیست.
مادونا لبخند معنی داری زد و گفت: پس درسته که میگن می تونی درون آدمها رو ببینی!
کیموتو هم با لبخند جواب داد: ولی چرا بانوی من! خطایی از من سر زده؟
- درست زمانیکه پیروزی مطلق در یک قدمی تکاما بود بهش خیانت کردی. ماما مِرتا میگه کسی که یکبار کار اشتباهی رو انجام بده حتما دوباره تکرارش می کنه، پس تو هم روزی به خواهرم خیانت خواهی کرد.
بهت در چهره گلوری نمایان بود، او هم بسیار کنجکاو بود تا بداند چطور دشمن دیروز ملکه حالا تا این حد به او وفادار است.
کیموتو گفت: سرپیچی از فرمان تکاما به منزله پذیرفتن مرگ قساوت بار تمام مردانم در نیروی دریایی ، خانواده و تمام اقوامم در سرزمینم باسمن بود، من از همون ابتدا با حمله به سرزمین شما مخالف بودم اما بیانش امکانپذیر نبود، خون افراد بیگناه زیادی به زمین می ریخت و تکاما بدون من و مردانم هم در جنگ پیروز میشد.
مادونا اخمی کرد و ادامه داد: شنیدم بعد از ملاقات با خواهرم، به تکاما خیانت کردی و با نیمی از سپاهیان باسمن در کنار شاردل جنگیدی...هیچکس نمیدونه چرا....اگر هم میدونه کسی جرات بیان کردنش رو نداره...
- درسته بانوی من، خواهر شما، قلب شجاع و رئوفی داره، روزی به کمک اون مردم سرزمینم رو از جور تکاما رها می کنم.
مادونا به فکر فرو رفت و بعد از مکثی نسبتا طولانی به چشمان کیموتو خیره شد و به آرامی گفت: بعد از اینکه به تکاما پشت کردی، چه بلایی سر خانوادت اومد.
کیموتو سرش را تکان داد و نگاه سردش، سردتر شد. چند لحظه ای به میز روبرویش خیره شد و سپس با لبخندی پر مهر و شیطنت آمیز برای عوض کردن موضوع گفت: پس شنیدید که من می تونم درون آدمها رو ببینم. مادونا با سر تایید کرد. کیموتو گفت: و باور هم کردید؟ مادونا لبخند زد و گفت: میخوام امتحان کنم، الان به چیزی فکر می کنم و تو بهم بگو چی بود. سپس چشمانش را بست، کیموتو به مادونا خیره شد و لحظه ای بعد گفت: مادرتون چهره زیبایی داشت، به زیبایی شما... چشمان گلوری پر از اشک شد و به صورت زیبای مادونا نگاه کرد که همچنان چشمانش را بسته بود. مادونا دوباره با سر اشاره کرد که کیموتو ذهنش را بخواند. کیموتو گفت: پس این اولین باره که سوار کشتی شدید، مادونا داشت اولین باری که به همراه خواهرش روی دریاچه قو سوار بر کشتی شده بود را به خاطر می آورد... مادونا با اشتیاق زیاد چشمانش را گشود و گفت: پس راسته!!! گلوری با اضطراب گفت: یعنی ذهن همه رو می تونید بخونید؟! کیموتو جواب داد: آدمها هرچه بزرگتر میشن یاد می گیرن که ذهنشون رو روی دیگران ببیندن، خوندن ذهن آدمهای پیچیده خیلی سخته و خوندن ذهن آدمهای سرسخت تقریبا غیرممکنه...
مادونا دوباره با اشتیاق گفت: یعنی توی اون روز مذاکره با خواهرم تونستی ذهنشو بخونی که بهش اعتماد کردی؟
- نه بانوی من، دسترسی به افکار پیچیده ملکه غیرممکنه، اما من نور شفقتی که در قلب خواهر شماست رو دیدم. این چیزی بود که بهش اعتماد کردم.
گلوری گفت: افراد معمولی چی؟
- اگر کسی مثل یک بچه پاک و بی آلایش باشه یا وقتی که کسی خواب و بی دفاع باشه...
گلوری با ترس به کیموتو نگاه کرد و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت: روی من امتحان کنید...
کیموتو به گلوری خیره شد و گفت: زخمهای عمیقی روی قلبت هست گلوری، اما دسترسی به افکارت تا وقتی بیداری برای من ممکن نیست. سپس کیموتو برخاست و به مادونا تعظیم کرد و گفت: به من اجازه مرخصی میدید..
-: می تونی بری اما دوست دارم گاهی با هم صحبت کنیم. کیموتو گفت: حتما بانوی من...
گلوری گفت: من و بانو مادونا راز شما رو حفظ خواهیم کرد سرورم...مادونا با سر تایید کرد...
کیموتو نگاه محبت آمیزی به مادونا انداخت و از اتاق خارج شد.