خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۲:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت یازدهم

    شارلی درومانیک مخفیانه نامه ای که به تازگی به دست او رسیده بود را برای خودش رمزگذاری کرد و در حالی که ترس و هیجان وجودش را گرفته بود، یک بار دیگر با دقت نامه را خواند و هر دو برگه اصلی و رمزبازشده را در شومینه انداخت و منتظر شد تا کاملا به خاکستر تبدیل شوند.

    شب، هنگامی که اسپروس به اتاقشان آمد دید که شارلی اتاق را به صورت رمانتیکی چیده است و این باعث شد که اسپروس به نگهبانها بگوید از یک لایه دورتر نگهبانی را انجام دهند و اجازه ورود کسی را به داخل عمارت ندهند.

    شارلی روی تخت مجلل نشسته بود و اسپروس پشتش را به او کرده بود تا شارلی بتواند به او برای درآوردن لباس های رسمیش کمک کند. شارلی همینطور که بندهای لباس اسپروس را باز میکرد شروع به سخن گفتن کرد : اسپروس، من متوجه شدم که شرایط بین سرزمین من و اکسیموس به شدت ملتهب شده. من خیلی نگرانم.

    اسپروس لبخندی زد و گفت : من الان دارم با همسرم صحبت میکنم یا با سفیر دزرتلند؟ 

    شارلی اخمی کرد و نگاه ناراحتی به خودش گرفت. اما اسپروس او را نوازش کرد و ادامه داد : شوخی کردم. حق داری نگران سرزمینت باشی. {همزمان بالاپوشش را خارج کرد و جایی گذاشت و دو جام شراب ریخت و یکی از آنها را به شارلی تعارف کرد و کنار او نشست} من هم نگران شرایط اقلیم های اطراف و تاثیرش بر سرزمین خودم هستم. انگار این صلح خیلی پایدار نخواهد بود. حمله دزرتلند هم به کرانه تاریکی باعث افزایش این تنش ها شده.

    شارلی جامش را نوشید و سرش را روی پای اسپروس گذاشت و گفت : درسته البته کولینز ها همیشه به ما حمله های کور میکردند و امنیت جنوب دزرتلند رو از بین برده بودند. این حرکت صرفا یک کشورگشایی نبود هر چند که باز شدن راه دزرتلند به دریای شرقی خیلی برای ما اهمیت داشته.

    اسپروس گفت :  من دارم تمام سعیم رو میکنم که جلوی این جنگ گرفته بشه اما شرایط اینبار پیچیده تر از دفعه قبل هست.

    شارلی سرش را بلند کرد و گفت : بله حتی شاید پیچیده تر از چیزی که فکرش رو بکنی، اما امشب نمیخوام بیشتر از این در موردش صحبت کنم، فردا به عنوان سفیر دزرتلند حرفهای مهمی با تو دارم. {این را گفت و شمع کنار تخت را فوت کرد و لبهایش را روی لبهای اسپروس گذاشت ...}

    ...

    دیمانیا شاهد جلسه های طولانی اعضای عالیرتبه کشور و سران نظامی و اطلاعاتی و خزانه داری بود. بعضی از جلسه ها به طور موازی انجام میشد. امشب در حالی که نیکلاس بوردو، بوریس سیدنبرگ، برنارد گودریان و اروین مونتانا در جلسه ای با فرماندهان رده دوم نظامی در حال بررسی روش های مختلف حمله به اکسیموس ها بودند، آندریاس گودریان، مارتین لودویک لیدمن و آرتور ساگشتا در حضور پادشاه رومل گودریان در حال بررسی روش های مختلف اطلاعاتی و تاکتیک ها و استراتژی های پیش رو برای انتخاب بهترین روش های دیپلماتیک برای پیروزی در جنگ بودند.

    مارتین لیدمن : من پیکی رو برای شارلی فرستادم که باید به دستش رسیده باشه. البته این شروع پروسه ست. بعد از اون باید کمک کنیم که اسپروس بتونه جلوی خارج شدن کتیبه از کشورش رو بگیره و یا گنجینه های تورداکس رو به دست بیاره. این اختلاف باید شروع همپیمانی سیلور پاین در جنگ با ما باشه. همپیمانی عملی با سربازها و کشتی ها.

    رومل گودریان سری به نشانه تایید تکان داد و به ساگشتا گفت : آرتور، هنوز از محل دقیقتر گنجینه چیزی متوجه نشدید؟

    آرتور ساگشتا : سرورم، فاصله کمی تا فهمیدنش داریم. نیروهای تایرل عملا دیگه تخلیه شدند و تحلیل اطلاعات درست در راستی آزمایی و مقایسه اعترافات رو به پایانه.

    آندریاس گودریان خطاب به رومل گفت : سرورم. ما چطور میتونیم به ریورزلند اعتماد کنیم؟

    رومل : نمیتونیم.

    آندریاس : برای اینکه ما از همکاری ریورزلند و یا دست کم بی طرف ماندنشان اطمینان حاصل کنیم، لازمه که وصلت من با مادونا زودتر شکل بگیره. در عین حال من اصرار دارم که از همین فردا گسیل و متمرکز سازی کل ارتش از سمت جنوب کشور انجام بشه. من امیدوارم که سیلورپاین از شمال حمله دومی رو انجام بده یا دست کم نیروهاش رو از مرزهای ما به عنوان پشتیبان از جنوب وارد جنگ کنه.

    رومل گودریان : ما باید از طریق رابرت به شاردل اطلاع بدیم که این ازدواج باید زودتر از موعد انجام بشه و مادونا باید به دزرتلند سفر کنه. برای همیشه. همینطور احتیاج به پیشنهاد بهتری هم داریم.

    آندریاس : پیشنهاد من برای ریورزلند قابل تامله. من خیلی روی این موضوع فکر کردم. ما باید به ریورزلند پیغام بدیم که پس از این نبرد ما حاضریم کشتی های زیادی که در جنوب غربی ساختیم و همینطور فلزات زیادی رو در اختیار ریورزلند قرار بدیم، برای حمله به باسمن. ارسال سرباز به باسمن البته نیاز به مذاکره و گرفتن امیتازهای متناسب با تعداد سرباز در محلهای تصرف شده خواهد داشت.

  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت دوازدهم

    اسپروس و شارلی رو به روی یکدیگر نشسته بودند و قهوه مینوشیدند اسپروس آرام بود و از جو گرمی که بین شان بود لذت میبرد خدمتکاری تو آمد تا باقی مانده صبحانه را بیرون ببرد در عین حال کاغذ کوچکی به امپراطور داد . اسپارک میخواست امپراطور را ببیند خبر مهمی داشت. اسپروس به خدمتکار گفت که به اسپارک بگویند داخل شود. اسپارک همیشه در حضور شارلی رسمی تر با اسپروس صحبت میکرد وارد شد تعظیم کوتاهی کرد و گفت: سرورم خبرهای ضد و نقیضی از شمال کشور به گوشمون رسیده به نظر نیروهای نظامی ای ناشناسی در مرزهای شمالی ما مستقر شدند اریک ماندرو دیشب حرکت کرد تا دقیق تر به اوضاع پی ببره
    شارلی با بی قراری در صندلی اش جا به جا شد اسپارک که اتاق را ترک کرد اسپروس رو به شارلی با نگرانی گفت: چی شده عزیزم؟
    - اسپروس به نظرم پیش بینی گودریان داره به وقوع میپیونده اکسیموس به دنبال کتیبه هاست باید جلوشونو بگیری
    - توی سیلورپاین؟
    شارلی کل ماجرا را برای اسپروس تعریف کرد و سپس گفت: اسپروس الان دیگه وقت عمله تصمیماتت خیلی سرنوشت سازه یک روز تاخیر ممکنه منجر به دزدیده شدن کتیبه ها بشه . همیشه گروهی هستند که تعادل رو از بین ببرند حفظ تعادل قدرت مهمتر از حفظ صلح به هر قیمتیه . من میدونم تو چقدر برای رسیدن به صلح زحمت کشیدی ولی آیا این تجاوز مستقیم به خاک سیلورپاین نیست؟
    اسپروس که به وضوح خشمگین و ناراحت بود گفت: این وضعیت واقعا مایه تاسفه شارلی .
    اسپروس دیگر منتظر بازگشت اریک ماندرو نماند دستور احضار کیه درو را داد و خواست که گروهی از نیروهای زبده برگزیده اش را به سوی مرزهای شمالی بفرستد.
    آکوییلا در ساختمان سنگی یک طبقه و ساده ای که برای خودش ساخته بود نشسته بود و لوسیل را نگاه میکرد که شیر میخورد در به صدا در آمد جورجان بود آمده بود تا با این فرد جدیدی که با بخشندگی اوضاع و احوال منطقه را بهبود بخشیده بود بیشتر آشنا شود آکوییلا از او دعوت کرد که داخل بیاید تا با یکدیگر لبی تر کنند.
    صحبت به درآزا کشید و آکوییلا که در گذشته هیچ وقت با کسی از در دوستی در نمی آمد از شخصیت جدیدش لذت می برد دوستی و ارتباط با مردم قلب سردش را گرم میکرد اما صمیمیت نیز او را میترساند جدیدا به لوسیل که نگاه میکرد خاطرات ارتباط کوتاهش با بلاتریکس به سویش هجوم می آورد و آمیزه ای از خشم و پشیمانی و دلتنگی گریبانش را میگرفت و او برای فرار از این احساسات بیشتر به نوشیدن روی می آورد. جورجان اما بیشتر زندگی اش را در آزمایشگاهش گذرانده بود آنهم در منطقه ای که هیچ سکنه ای نداشت و حالا که با مهاجرت کنترل ناشدنی کارگران به آن منطقه مواجه شده بود زندگی اش دچار تغییر شگرفی شده بود او نیز احساسات متناقضی را تجربه میکرد شلوغی منطقه هم آزاردهنده و هم خوشایند بود. به خاطر شرایط روحی مشابه جورجان و آکوییلا به یکدیگر جذب شدند به طوری که از هر فرصتی برای دیدار یکدیگر استفاده میکردند.
    کیه درو دست به کار شده بود تا ارتش نا به سامان امپراطوری را سامان ببخشد بعد از جشن های تابستانه که تعداد بسیار زیادی از افراد ارتش مرخص شده بودند تعداد زیادشان هنوز بازنگشته بودند. سربازگیری آموزش های نظامی و تمرینات سخت آغاز شده بود و کیه درو خوشحال از موقعیت بدست آمده میتوانست خود را از فکر بلاتریکس برهاند
    شارلی درومانیک دیگر آن زن آرام چند روز پیش نبود نگرانی هایی داشت و از هر فرصتی استفاده میکرد تا راجع به جنگ با اسپروس صحبت کند او فردی سرسخت و سریع العمل بود که با بهره گیری از هوش سرشارش میتوانست روی امپراطور تاثیر بگذارد.حتی قبل از دریافت نامه محرمانه از سرزمینش سعی میکرد امپراطور را تشویق کند تا دوباره به تمرینات شمشیر زنی اش بپردازد و کمتر وقتش را در کتابخانه بگذراند. اسپروس وقتی جوشش های شارلی را میدید شگفت زده میشد در همان لحظه که مجذوب انرژی زاید الوصف چشمانش میشد از سرسختی اش میترسید.
    یک هفته از اعزام نیروهای برگزیده می گذشت و درحالی که به نظر نمیرسید تا هفته آینده بتوانند از کوهها بگذرند اریک ماندرو برگشت درحالی که تمام مدت اسب رانده بود تا سریعتر به قلعه امپراطوری برسد.
    شبی که اریک بازگشت را اسپروس تا آخر عمر فراموش نکرد زیرا دو خبر شنید که زندگی اش را تغییر داد. در اتاق کارش نشسته بود ساعت از ۱۲ گذشته بود اسپارک و کیه درو هم آنجا بودند. کیه درو گزارشی از عملکردش ارائه داد و گفت: سرورم شمشیرهای جدیدی که ساخته شده عالی هستند سبک و مقاوم ولی تیغه های باریک تری دارند فکر میکنم کمی طول میکشه ته بهش عادت کنیم من میتونم تضمین کنم که تا ماه آینده گروه اول سربازان آماده هستند اونها شب و روز تمرین میکنن و... جای بلاتریکس خالیه تا در برنامه ریزی جنگ کمکمون کنه ما از این نظر ضعف داریم چه فایده ؟ سربازان فقط بازوهای یک ارتشند ارتش احتیاج به مغز متفکر داره و من به تنهایی از پس این کار بر نمیام
    اسپارک گفت: امشب امپراطور برای همین خواست به اینجا بیای فردا صبح سه نفر به اینجا میان که سرباز نیستند ولی زیر دست سربازان کهنه کار آموزش دیدند اونها در زمینه جنگ بسیار باهوشند ولی برای هماهنگی نیاز به آموزش های بیشتر دادند اونها رو به تو میسپاریم تا آموزششون بدی و توانایی هاشونو بسنجی
    خدمتکاری خبر ورود اریک را آورد. کیه درو اجازه مرخصی خواست و اتاق را ترک کرد اریک خسته تر و پیرتر از همیشه به نظر می رسید. شایعات درست بود پیش بینی رومل گودریان به وقوع پیوست اریک در ادامه راه بازگشت نیروهای فرستاده امپراطور را ملاقات کرده بود و خبر دزدیده شدن کتیبه ها را به آنها داده بود ولی فرمانده گروه ساندرا سیمون به هیچ عنوان حاضر نبود برگردد گفته بود امپراطور به او دستور داده به هیچ وجه اجازه خروج کتیبه ها از سیلورپاین را ندهد بنابراین رفت تا گروه مهاجم را تعقیب کند. اسپروس بعد از تمام شدن صحبت های اریک از هردوی آنها خواست اتاق را ترک کنند به شدت احساس خستگی میکرد و خبر دزدیده شدن کتیبه ای که حاوی رموز جنگی و باعث و بانی برهم خوردن تعادل قدرت بود به همش ریخته بود احتیاج به تمرکز برای تجدید قوا داشت...بوی جنگ فضای ذهنش را مسموم کرده بود....به سوی همسرش شتافت.
    به عمارت ملکه که رسید انتظار داشت که او را بیدار و منتظر ببیند ولی شارلی خوابیده بود وقتی اسپروس به تختخواب رفت نقشه هایش در سرش میچرخید باید با رومل گودریان مکاتبه میکرد حتما شارلی راهی مطمئن برای مکاتبات سری با گودریان را میدانست باید دستور میداد برداشت از سیلوهای گندم را کم کنند شاید این بزرگترین جنگی بود که در دوران حکومتش در آن شرکت میکرد
    - اومدی؟
    به سمت شارلی برگشت و لبختد زد: بیدارت کردم؟
    - نفهمیدم کی خوابم برد فکر کردم امشبم میخوای تا صبح کار کنی
    - چیزی هم تا صبح نمونده
    شارلی به یک بازو تکیه داد و بلند شد و با لبخندی گفت: ولیعهد همیشه نمیتونه تا دم صبح منتظر پدرش بمونه

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۶   ۱۰:۳۱
  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۹/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سیزدهم

    حرکت در مسیرهای کوهستانی و راههای یخزده و پر از برف در حالی که مجبور بودند جسد 45 کشته از همقطاران خود و بیشتر از یکصد زخمی را با خود حمل کنند و می بایست کاملا مراقب باشند که با مرزبانهای سیلورپاین و یا با مردان مسلح تورداکس برخورد نکنند یک ماموریت بی نهایت سخت بود، در شرایطی که فقط 4 ساعت در هر شبانه روز برای استراحت توقف می کردند و تمام شب را با استفاده از تاریکی در حرکت بودند.

    ولی هیچ یک از این مشکلات چیزی نبود که بتواند ذهن دارک اسلو استار را از چیزی که دیده بود منحرف کند! حدود 400 ناتار با قابلیت جنگاوری غیر عادی با بدن یک مرد تنومند و صورت یک حیوان! دارک اسلو استار هیچ وقت مطمئن نشد که این یک پوشش ماهرانه برای پنهان کردن صورت بود و یا اینکه این افراد واقعا با سری به شکل حیوانات آفریده شده بودند! بعد از تصاحب کتیبه و همچنین آدرس یافتن کتیبه ی بعدی بسرعت از آنجا خارج شده ولی بعد از یکساعت دارک اسلو تغییر عقیده داده برای فهمیدن راز ناتارها ریسک بزرگی را پذیرفته و با 20 نفر ا ز زبده ترین افرادش به محل بازگشته بود که چند جنازه از ناتارها را برای تحقیق با خود به پایتخت ببرد ولی وقتی به آنجا رسیده بود در کمال تعجب نه خبری از جنازه های بود و نه سلاح ها و نه حتی نشانه ای از درگیری!

    به هر حال وقتی که در حال ورود به داخل مرز کشور اکسیموس بودند صدای جیغ گوش خراش یک عقاب بزرگ که ساعت ها بالای سرشان می چرخید باعث شده بود که دارک اسلو نقشه را تغییر داده و بجای رفتن به مدلین یا مقر خودش مستقیما به سمت پایتخت ادامه ی مسیر دهد.

    ...

    ارتش اکسیموس در سال 839 یکی از منظم ترین و آموزش دیده ترین ارتش های تمام وقت جهان بود گرچه از نظر تعداد بزرگترین نبود.

    این ارتش از 5 قسمت مستقل و یک گارد شاهنشاهی و 2 نیروی دریایی و 2 مرکز تحقیقات یکی برای سلاح ها و دیگری برای تاکتیک ها نظامی تشکیل شده بود. ارتش پرچمداران شمالی ده هزار نفر، ارتش پرچمداران غربی بیست هزار نفر، ارتش پرچمداران شرفی بیست هزار نفر، ارتش پرچمداران مرکزی بیست هزار نفر و ارتش پرچمداران جنوبی ده هزار نفر مجموعا هشتاد هزار نفر بعلاوه گارد شاهنشاهی بسیاز زبده که پنج هزار نفر بود و 30 کشتی جنگی متوسط و 50 کشتی گشتی کوچک و 600 ملوان در دریاچه ی قو و 300 کشتی جنگی بزرگ و 300 کشتی جنگی متوسط در 3 بندر اصلی دریاهای آرگون و لارا با 8000 ملوان مجموعه ی ارتش منظم اکسیموس را تشکیل می داد و 1700 نفر نیروی بشدت آموزش دیده شبه نظامی دارک اسلو استار نیز بتازگی در خدمت امپراتوری قرار گرفته بود.

    سرجان دستور داده بود که ارتش پرچمداران شرقی و همچنین نیمی از ارتش مرکزی با رعایت اصول اختفا در کوتاهترین زمان ممکن سوار کشتی های نیروی دریایی شده و به سمت سواحل سیزون حرکت کنند و پس از اشغال آن سرزمین به سمت شمال حمله کرده و قسمت شرقی کشور دلیور را اشغال کنند، همزمان با آرگون ها توافق شده بود که آنها نیز با حمله به جنوب، کشور بلتور را تشخیر کرده و در خطوط مرزی جنوبی این کشور به ارتش اکسیموس بپیوندند تا اولین قدم عملی را در سایه این اتحاد استراتژیک جدید را برداشته باشند.

    طبق محاسبات این عملیات تا پایان و بازگشتن ارتش به کشور بین 60 تا 80 روز زمان می برد و سرجان امیدوار بود که اتفاقات پیش بینی نشده اوضاع را از اینی که هست بدتر نکند!

    وقتی که در عرشه ی کشتی فرماندهی بعد از گذشت 20 روز از حرکت، باد موافق را بر بادبانها می دید می توانست خود را کمی سبکتر در تحمل بار این مسولیت بزرگ که همان پیشنهاد این قمار بود حس کند.

    ...

    وقتی جافری به سختی سعی کرد در آن سیاه چال تاریک گذشت روزها را از روی نشانه هایی که گذاشته بود حساب کند متوجه شد که بیشتر از 20 روز از زمانی که بجای ملاقات با موتانیشا، با 500 کمان آماده به شلیک روبرو شده بود گذشته است، در تمام این مدت آنها دو به دو به هم بسته شده و هر روز در حدود نیم ساعت توسط نگهبانان برای خوردن یک وعده غذا و قضای حاجت باز شده و بعد دوباره همان سیکل 24 ساعته تکرار می شد! نگهبانان هر بار دو گروه 2 نفری را باز کرده و بعد از بستن آنها 4 نفر دیگر را باز می کردند و دراین شرایط فکر کردن به فرار خنده دار به نظر می رسید، هر روز جافری سعی می کرد با بکارگرفتن مهارت صحبت کردن به زبان مربوط به کولینزها اهمیت پیام خود را گوشزد کرده و دیدار با موتانیشا را طلب کند ولی کوچکترین پاسخی دریافت نکرده بود و نکته ی بدتر این بود که دستور داده بود که در صورت گذشت 20 روز از مراجعت آنها به ساحل کولینز و مخابره نکردن علامتی که با دود می فرستادند، کشتی حامل آنها به پایتخت برگشته و خبر مفقود شدن آنها را اطلاع دهد و حالا احتمالا این اتفاق افتاده بود!

    ...

    شاه و لزد بالین در بیخبری محض از نتیجه ی انبوه اقدامات خود هر روز را بصورت تمام وقت به تجزیه و تحلیل حالت های مختلف می پرداختند.

    شاه: بالین کاش توانسته بودیم که دیوارهای 10 شهر دوم را نیز کامل کنیم، این موضوع پاشنه ی آشیل ما خواهد بود!

    بالین: سرورم شما تمام تلاش خود را کرده اید و نباید خودتان را سرزنش کنید.

    شاه: ملبو و ریورا شهرهای پرجمعیتی هستند و من در مورد سرنوشت مردم غیرنظامی این شهرها و روستاهای مجاورشان بسیار نگران هستم، بالین تهاجم به ما نزدیک است و من این را کاملا احساس می کنم، برای همین نقشه ی عجیبی برای حفاظت از مردم اکسیموس در نظر گرفته ام که در صورت نیاز باید اجرا شود، لرد بایلان و جافری کابایان هر 2 از ایالت های جنوبی هستند و در این روزها احتیاج مبرمی به مشورت و کمک آنها در امپراتوری بود ولی هر 2 برای ماموریت های بسیار مهم از کشور خارج شده اند، پس از تو می خواهم که بسرعت یک لیست از تمام خانواده های صاحب نفوذ جنوبی تهیه کرده و وضعیت ناپایدار فعلی را به اطلاعشان رسانده و از آنها بخواهی که در هوشیاری کامل منتظر دستورات بعدی باشند.

    بالین: حتما قربان، این کار بسرعت انجام خواهد پذیرفت.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۶   ۱۴:۵۱
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • leftPublish
  • ۱۰:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۹/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهاردهم
    ساندرا سیمون زنی دورگه ریورزلندی- سیلورپاینی بدون دلبان، 40 ساله و با عضلاتی قوی بود. نسبت به هم جنسانش کمی درشت تر بود. دستور داشت که جلوی خروج کتیبه را از سیلور پاین بگیرد و در صورت عدم موفقیت به سمت محل اختفای گنجینه دارک اسلو استار برود و آنرا تصاحب کند . او انتخاب مناسبی برای این ماموریت بود زیرا وفاداری به فرمانده محبوبش بلاتریکس موجب شده بود خشمی مهارنشدنی ناشی از مرگ مرموز او سراپای وجودش را بگیرد در نتیجه برای او انگیزه کافی جهت انجام این ماموریت خطرناک فراهم کند. آنها در میانه راه اریک را دیده بودند و میدانستند کتیبه دزدیده شده اما ساندرا به محل درگیری رفت تا از آنجا گروه متجاوز را تعقیب کنند برف پاییزی سیلورپاین اینبار زودتر از هرسال باریدن گرفته بود و مه همه جا را فرا گرفته بود.
    گروه به لبه دره ای رسید که باید از آن پایین میرفتند تا به محل کتیبه برسند کتیبه درون غاری با دهانه تنگ قرار داشت قبل از پایین رفتن از دره کلبه کوچکی در راستای لبه دره ولی مخفی شده درون کاج های نقره ای توجه ساندرا را به خود جلب کرد. دودی که از دودکش کلبه بالا میرفت نشان از وجود زندگی بود. آنها روزها اسب رانده بودند و خسته بودند . دستور داد در آن محل اتراق کنند و سه ساعتی استراحت کنند و سپس به تعقیب ادامه دهند .
    ساندرا به همراه یکی از زیردستانش به سمت کلبه حرکت کرد. در زدند و وارد شدند پیرمرد فرتوتی با ریشی بلندی که به زمین میرسید روی صندلی ننویی اش لم داده بود و از گرمای آتشی که در اجاقش میسوخت لذت میبرد روی اجاق دیگ کوچکی نیز وجود داشت که محتویاتش قل قل میکرد و بوی نامطبوعی داشت. گرگ فرتوتی که مشخص بود دلبانش است نیز زیر پایش خرخر میکرد
    ساندرا به بینی اش چین داد بو آزاردهنده بود سپس سلام کرد راجع به درگیری چند روز پیش پرسید میخواست ببیند پیرمرد اطلاعات بدردبخوری دارد یا خیر. پیرمرد غرولندی کرد و بی مقدمه گفت: پسر سِویِر همه چیز را دید
    - اممم اریک ماندرو با ما نیست برگشت پایتخت. شما چی دیدین؟
    - ناتارها خیلی قوی هستند ، خیلی ، من میدونستم اونا اینجان نمیدیدمشون ولی حسشون میکردم. هیچ وقت نمیذاشتن از دره پایین برم . نمیدونستم از چی محافظت میکنن
    ساندرا احساس کرد ابراز بی اطلاعی از وجود کتیبه صرفا دروغی ست که پیرمرد برای محافظت از خودش میگوید
    - اونها چند نفر بودند؟ مهاجمینو میگم
    - ناتارها 50 تا بودند چه بلبشویی راه افتاده بود صداش کر کننده بود من میخواستم بخوابم ولی نشد
    مرد همراه ساندرا پوزخندی زد به نظر پیرمرد کمی خرفت شده بود. ولی نگاهش ساندرا را مجذوب کرده و آنجا نگه میداشت او مطمئن بود پیرمرد چیزی میداند ولی نمیخواهد بگوید. بنابراین مرد را فرستاد تا چند تکه بزرگ گوشت دوداندود شده برای پیرمرد بیاورد. پیرمرد به حرف آمد و گفت: فرمانده شون یه نجیب زاده بود یه تنه قد 10 تا مرد زور داشت خیلی زیاد بودند شاید 1000 تا نمیدونم ریختند اینجا و با ناتارها جنگیدند ناتارها نیروی جادویی دارند خیلی سخته بهشون نزدیک بشی ولی اونها قوی بودند اگر میدونستند با یه ناتار چه جوری باید جنگید انقدر زخمی و کشته نمیدادند
    - بایه ناتار چه جوری باید جنگید؟
    - باید تیر بزنی تو چشمشون
    ساندرا نفهمید پیرمرد راست میگوید و یا دچار توهم شده است ولی این مطلب را در ذهن نگه داشت تا بعدا در مورد آن تحقیق کند.
    گروه به راه افتاد چند روز بعد وقتی به نزدیکی مرز رسیدند مه آنقدر پایین بود که بیشتر از یک متر آنورتر را نمیدیدند سگ های گروه جلوتر میرفتند و آنها را راهنمایی میکردند ولی برف نیز مزید بر علت شده و تعقیب را غیر ممکن کرده بود دیگر بوی خون زخمی ها به مشام سگ ها نمیرسید . مجبور شدند اتراق کنند. تا با از بین رفتن مه به حرکت ادامه دهند. این بار ساندرا تصمیم گرفته بود تا به محل اختفای گنجینه دارک اسلو بروند تعقیب مهاجمین غیر ممکن بود از سوی دیگر با وجود اینکه به گفته پیرمرد که مهاجمین را 1000 نفر تخمین زده بود شک داشت ولی در صورتی که حدسش درست بود او نمیتوانست با گروه 100 نفری اش با آنها رو در رو شود. بنابراین 3 سربازی که نقش راهبری را به عهده داشتند فراخواند تا تغییر مسیر را به آنها اطلاع دهد.
    فردای آن روز مه فروکش کرد و برف بند آمد و آنها به سمت مرزهای اکسیموس حرکت کردند. امپراطور به ساندرا گفته بود که گنجینه در چند کیلومتری شهر مدلین و در پایگاه نظامی ای که مستقیما زیر نظر ولیعهد اداره میشد تحت محافظت شدید قرار دارد ولی با توجه به اینکه نیروهای ولیعهد برای به دست آوردن کتیبه پایگاه را ترک کرده بودند به نظر می آمد ساندرا بتواند از پس باقی مانده آنها برآید
    مرز را با احتیاط رد کردند این کار را دو ساعت قبل از طلوع آفتاب که تاریکی هوا غلیظ تر بود و خستگی نگهبانان پایگاه های مرزی بیشتر بود انجام دادند . بدون مواجه با مرزبانان وارد اکسیموس شدند و به سمت محل مورد نظر حرکت کردند هوا کمی معتدل تر شده بود و همین باعث نشاط سربازان بود وقتی به پایگاه دارک اسلو استار رسیدند برای حمله به پایگاه آماده شدند . پایگاه مورد نظر قلعه نسبتا کوچکی با برج و باروهای متعدد بود که در میان درختان نارنجی رنگ پاییز اکسیموس قرار داشت و با نگهبانان اندکی محافظت میشد. ساندرا بعد از بررسی شرایط گفت: خیلی بعیدِ از گنجینه تو همین ناحیه مراقبت کنند. حدسش درست بود . با شبیخون به پایگاه این موضوع ثابت شد سربازان پایگاه 10 نفر بودند که 9 نفر آنها در درگیری کشته شدند یک نفر را زنده نگه داشتند تا جای گنجینه را لو دهد زیرا که جستجو در اتاق های قلعه کاملا فایده به نظر میرسید. مرد اسیر شده مقاومت کرد او به درستی آموزش دیده بود و به هیچ عنوان حاضر نبود چیزی بروز دهد . ساندرا احساس میکرد به بن بست رسیده است نمیتوانست دست خالی برگردد و راه رسیدن به گنجینه را نیز نمیدانست سربازان را آزاد گذاشت تا در قلعه جستجو کنند آنها نیاز به استراحت داشتند مدتها در راه بودند و جز با بدست آوردن چیزی خستگی شان در نمیرفت . حس کنجکاوی و عطش بدست آوردن چیزی که طی آن راه را معنی دار کند سربازان را به تکاپو انداخت. بعد از 24 ساعت جستجوی بی امان در قلعه آنها نقشه ای در یکی از کمد های مخفی یافتند که به نظر می آمد کلید مشکلشان باشد. سپس همگی لباسهای سربازان دارک اسلو را پوشیدند و به راه افتادند گروگانشان را هم بردند.
    گنجینه در غاری پنهان بود وقتی گروه ساندرا خوشحال از موفقیت به دست آمده تمام گنجینه را بار زده و آماده حرکت شدند گروگانشان را آزاد کردند . ساندرا روی اسبش پرید و رو به سرباز اکسیموس گفت: به ولیعهد بگو گنجینه تو را ساندرا سیمون به سیلورپاین برد تا به امپراطور تقدیم کند امیدوارم آخرین باری باشه که بدون اجازه وارد خاک سیلورپاین میشی . این موضوع رو برای تمام مدت پادشاهیت به یاد داشته باش

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۹/۹/۱۳۹۶   ۱۲:۵۸
  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۶/۹/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۰۰:۰۱   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پانزدهم

    رابرت لیدمن پیام رومل گودریان و پیشنهاد آندریاس را به اطلاع کیموتو رسانده بود. جلسه ای در ریورزلند برگذار شده بود تا در مورد این پیشنهاد و فرستادن مادونا به دزرتلند تا پایان جنگ و برگزاری ازدواج تصمیم بگیرند.

    شاردل نسبت به این پیشنهاد بدبین بود و احساس میکرد که ممکن است گودریان پس از تسلط بر مرزهای اکسیموس پیمانش را کامل اجرا نکند. بنابراین از کیموتو خواست تا راهی را پیشنهاد بدهد که باعث شود رومل گودریان تضمینی مناسب برای این پیشنهادش ارائه کند. همچنین در جلسه ای خصوصی با مادونا تصمیمش را برای فرستادن اون به دزرتلند و ازدواجش با آندریاس را مطرح کرد. مادونا با شنیدن این پیشنهاد احساس ناامیدی زیادی کرد و گفت : اما من حاضر نیستم برای معامله دو کشور ازدواج کنم. حتی اگه قرار باشه با دزرتلندی ها ازدواج کنم، آندریاس انتخاب من نیست. 

    شاردل لبخندی زد و دو بازوی مادونا رو گرفت و گفت : اما این یه ازدواج صرفا سیاسی نیست. درسته که این کار کمک زیادی به مردم و سرزمینت خواهد کرد، اما آندریاس مرد درست و شجاع و خوش فکری هست. این برای تو شروع یک دوران جدید و پر از فرصته. مطمئن باش من هیچوقت تو رو معامله نمیکنم. من اطمینان دارم که این فرصت برای تو باعث پیشرفت و کسب تجربه های منحصر بفرد خواهد بود. ولی شک نکن که بهترین انتخاب پسر ارشد پادشاه هست. این قابل تغییر نیست. این جمله را طوری گفت که بحث همانجا پایان یابد.

    ...

    شارلی درومانیک با پوشش کاملا رسمی دزرتلند وارد مقر فرماندهی شد و درخواست ملاقات با پادشاه اسپروس کرد. اسپروس بلافاصله او را فراخواند و پس از دیدن نگاه و پوشش شارلی کمی موذب و نگران شد. با این حال خودش را حفظ کرد و نسبتا صمیمی از او پذیرایی کرد و صحبت را شروع کرد : همینطور که حتما متوجه شدی، متاسفانه اکسیموس ها کتیبه را از کشور ما خارج کردند.

    شارلی : و این واقعا شرم آوره. شرم آور و ناامید کننده. این کتیبه میتونست تاریخ سیلور پاین رو تغییر بده اما حالا اکسیموس تاریخ ساز خواهد شد. رومل گودریان، پادشاه دزرتلند من رو مامور کرده تا به شما اعلام کنم که ربودن این کتیبه حتی برای اقلیم همسایه هم قابب قبول نیست. البته ما خوشحالیم که گنجینه در اختیار شماست.

    اسپروس : من از رومل گودریان برای این اطلاعات حیاتی و در اختیار داشتن گنجینه واقعا ممنونم. حتما پس از بررسی در مورد نحوه استفاده از گنجینه صحبت خواهیم کرد.

    شارلی : پادشاه گودریان هیچ چشمداشتی در مورد این اطلاعت و گنجینه ندارند. اما ما نمیتونیم اجازه بدیم که چنین کارهایی تبدیل به رویه بشه و بی پاسخ گذاشته بشه. ما باید دست به دست هم بدیم و جلوی این بلند پروازی رو بگیریم.

    اسپروس کمی فکر کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : متاسفم اما راهی باقی نمانده. باید بخاطر مردمم دست به عمل بزنم.

    ....

    در دیمانیا آخرین تحرکات و تصمیم گیریها انجام شده بود و حالا وقت عمل بود. رومل گودریان به نیکلاس بوردو دستور داده بود تا ارتش را به صورت پراکنده ارسال و در اطراف وگامانس متمرکز کند تا حمله را از آنجا انجام دهند. همچنین یکی از جادوگرها را در اختیار آندریاس قرار داده بود تا وی نیز در کنار نیکلاس بوردو جنگ را رهبری کند. او تصمیم گرفته بود شخصا در جنگ شرکت نکند و دستور ساخت کمپ فرماندهی در پشت جبهه داده بود و از آرتور ساگشتا و مارتین لیدمن خواسته بود تا فعالیت های خود را به آنجا منتقل کنند. همچنین نتوانسته بود برنارد را متقاعد کند که شخصا وارد جنگ نشود و قرار شد برنارد شخصا در کنار فرمانده سواره نظام ارتش فعالیت کند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۹۶   ۰۰:۰۱
  • ۰۹:۲۳   ۱۳۹۶/۹/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۶/۹/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    جورجان و آکوییلا دور میزی نشسته بودند و با هم از شراب 30 ساله جورجان مینوشیدند آتش در شومینه کوچکی در گوشه اتاق میسوخت و جیتانا لوسیل و ابریسو را کنار هم در گهواره ای گذاشته بود و دو کودک با لمس صورت یکدیگر و حرکت ناشیانه دست در حال کشف دنیا بودند . آکوییلا گفت: اگر اسپروس وارد جنگ بشه بزرگترین اشتباه تاریخ پادشاهی اش را مرتکب شده
    جورجان که علاقه زیادی به امپراطور داشت با شنیدن این حرف بُراق شد میخواست از امپراطور دفاع کند در عین حال مستی کمی کندش کرده بود بنابراین شمرده شمرده صحبت میکرد: نننننه اوووون مجبوره بااااید یه کااااری کرد دزرت لند همیییشه پشت ما بوده . تو خودتم همییییشه میگفتی اسپروس باید بعد فراااار باسمن ها از اوووش (هیک) شانی حسابشونو میرسید
    - مرد سیلورپاین جنگجو نیستند و تحمیل این جنگ به اونها اشتباهه
    - (هیییک ) ما اونقدرام ترسوووو نیستییم آکویی. میجنگیم و پشت متحدامون میمووووونیم (سپس بلند شد و شمشیر فرضی اش را از نیام کشید و ژست حمله گرفت)
    آکوییلا خندید و گفت: ملکه یه غریبه است و معلومه که روی تصمیمات امپراطور تاثیر میذاره . واقعا تاسف باره
    این بار جورجان عصبی شد تحمل مخالفت با پادشاه و ملکه را نداشت کنترلش را از دست داد و باخشم گفت: ملکه غرررریبه نیست (هیک)دلبان داره
    چشمان آکوییلا برق زد بالاخره به موضوع مورد علاقه او رسیده بودند دلبان شارلی از کجا آمده بود؟ اما جورجان عصبی تر و آشفته تر از همیشه سکوت کرد و مجددا سکسکه اش گرفت. آکوییلا جام جورجان را مجددا پر کرد و او آنرا لاجرعه سرکشید .آکوییلا گفت: دلبانش چیه؟
    - من نمیدووووونم میییییگن یه روباهه
    - پس حیله گر هم هست
    - گفتم که من نمیدوووونم
    - جورجان تو دانشمندی و از نزدیکهای پادشاه باید بدونی این چیزها رو . مطمئنم اسپروس به تو بیشتر از همه اعتماد داره
    جورجان به وضوح خشنود شده بود و آرامشش را بدست می آورد. گفت: تو که خووووودت از خانداااااان امپراطوری هستی
    - من همیشه از دربار دوری میکنم این جوری بزرگ شدم
    صحبتشان ادامه پیدا کرد جورجان آنشب مقاومت کرد و رازش را فاش نکرد اما آکوییلا بوضوح میفهمید که تا رسیدن به هدفش راه طولانی ای نمانده. جورجان نشان داده بود که غیر قابل دسترس نیست.
    ریپولسی یکی از فرماندهان جدید ارتش ظاهری رعب آور داشت سالها در کوهستان زیر نظر عمویش تمرین کرده بود و جزو افرادی بود که جدیدا به ارتش ملحق شده بود . او به همراه 5000 نفر از سربازان ارتش در مرز اکسیموس مستقر شدند از سوی دیگر کیه درو که خود سابقا فرمانده نیروی دریایی بود با 5000 نفر از نیروهایش از طریق دریاچه قو به سمت جنوب حرکت کردند کشتی های جنگی سیلورپاین به خاطر بدنه باریک و سرعت حرکتشان از کارامدترین کشتی های دریاچه قو بودند اما کیه درو به خودش لعنت میفرستاد که چرا در زمان صلح به فکر افزایش تعداد این کشتیها برنیامده.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۶   ۱۰:۵۷
  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۹/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۹:۴۶   ۱۳۹۶/۹/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت هفدهم

    لرد بایلان با جواب منفی شاردل روبرو شده بود ولی بخوبی دریافته بود که این جواب منفی ناشی از مصلحت سنجی و پیگیری منافع ملی از طرف شاردل است پس با قبول پیشنهاد شاردل چند روزی را در ریورزلند مانده بود، در طول این چند روز تقریبا در تمام ساعات می اندیشید که چطور می توان میزان مداخله شاردل به نفع دزرتلند را در جنگ احتمالی کاهش داد و یا او را به حفظ بی طرفی تشویق کرد، آیا تهدید می توانست کارگر باشد یا دادن امتیازات زیاد یا حتی شاید با تحریک باسمن ها و ناامن کردن مرزهای دریایی ریورزلند می شد کاری کرد که شاردل از ارسال ارتش به بیرون از مرزها صرف نظر کند و یا حتی با تولید اختلال و بی اعتمادی در روابط با دزرتلند!

    بعضی از این راه ها وسوسه انگیز بودند ولی زمان به نفع امپراتوری اکسیموس نبود و اجرای بعضی از این راه ها ممکن بود در این زمان کم با نتایج معکوسی همراه باشد!

    در پایان روز سوم بایلان تصمیم خود را گرفت و دوباره از شاردل تقاضای یک ملاقات فوری کرد که به سرعت پذیرفته شد.

    شاردل: لرد بایلان چه حرف نگفته ی مهمی باقی مانده است؟

    بایلان: اعلیحضرت موضوعی که تصمیم گرفتم به اطلاع شما برسانم بسیار کوتاه ولی در عین حال بسیار مهم است، من اینجا آمده ام که شما را با یکی از رسومات مهم و باستانی اکسیموس آشنا کنم.

    شاردل با کمی مکث و در حالی که کاملا روی بایلان متمرکز شده بود: خوب ...

    بایلان: ما یک ضرب المثل داریم که می گوید "" همیشه می شود گذشته ها را بخشید و حال بهتری ساخت""

    شاردل به کیموتو که تا آن لحظه در سکوت کامل نظاره گر این مکالمه بود نگاه سریعی انداخت و پس از مکث طولانی تری در حالی که از روی صندلی پادشاهی بلند شده بود و به سمت بایلان می آمد گفت: منظور شما دقیقا چیست؟

    بایلان: اعلیحضرت ملکه شاردل و جناب وزیر اعظم، برای من مهم بود که مطمئن شوم که شما از اینکه ما در این زمان و در آینده عمیقا به بار معنایی این ضرب المثل اعتقاد و اعتماد داریم باخبر باشید.

    شاردل که از همان لحظه ی شنیدن این ضرب المثل متوجه منظور بایلان شده بود با لبخند کوچکی گفت: اعتماد به یک رسم خوب از گذشته هدیه ای برای آینده است.

    بایلان لبخندی زد و گفت: سپاسگذارم ملکه ی عزیز و بعد از اجازه ی مرخصی و بازگشت به اقامت گاه فورا به سمت بتدرگاه دریاچه ی قو حرکت کرد.

    در چهارمین شبی که بایلان و همراهانش در آب های دریاچه ی قو  در حال حرکت به سمت امپراتوری اکسیموس بودند ناگهان یکی از ملوانان با عجله لرد بایلان را به عرشه فراخواند، مشعل های ردیف بزرگی از کشتی ها در فاصله دورتری در حالی که به سمت جنوب می رفتند قابل رویت بود! لرد بایلان با فریاد رو به ناخدای کشتی: سرعت را کم کنید،مشعل ها را خاموش کنید و پرچم اکسیموس را فورا با پرچم ریورزلند عوض کنید!

    ...

    کشتی های جنگی ارتش اکسیموس به فرماندهی سر جان در فاصله ی مناسبی از ساحل سیزون متوقف شده و منتظر تاریکی هوا بودند که به ساحل نزدیک شوند، پیاده کردن تعداد زیادی اسب از کشتی ها نیاز به دقت و همچینن فاصله ی کم کشتی ها از ساحل داشت و در عین حال تاریکی شب کمک می کرد که اسب ها راحت تر با تکان های شدیدتر قایق ها که مخصوص انتقال به ساحل بودند کنار بیایند،سرجان کم جمعیت ترین منطقه ی ساحل غربی سیزون رو برای پیاده شدن انتخاب کرده بودو قرار بود که پیاده نظام فورا همه ی دهکده های نزدیک به محل پیاده شدن را محاصره و اشغال کند و ساکنین را در غافلگیری مطلق در یک منطقه گرداوری و زندانی نمایند تا امکان ایجاد یک کمپ برای استراحت و سازماندهی نیروها بخصوص سواره نظام سنگین اسلحه مهیا شود، به دلیل استوایی بودن اقلیم جنوب قاره ی شرقی، استحکامات قابل ملاحظه ای در آن شرایط بارانی ساخته نمی شد و جمعیت بصورت پراکنده در آبادی های جنگلی بزرگ زندگی می کردند.

    اولین هدف حمله پایتخت سیزون انتخاب شده بود که در 50 کیلومتری ساحل و در کنار یک رود استوایی بزرگ قرار داشت، وقتی که سواره نظام کاملا مسلح اکسیموس در پوشش درختان جنگل آماده ی یورش به پایتخت بودند عملا مبارزه ی اصلی آنها با زمان بود تا با ارتش بی خبر، ناآماده و کوچک سیزون!

    ...

    وقتی کشتی حامل جافری به پایتخت بازکشت و خبر گم شدن جافری را اعلام کرد، پادشاه به همراه پلین و لرد بالین در جلسه ی کانسیل و در حضور نمایندگان سنا در حال شنیدن گزارش دارک اسلو استار در مورد بدست آوردن اولین کتیبه باستانی و نشانی کتیبه ی دوم بودند، دارک اسلو استار تعریف کرده بود که چطور با ناتارها، عجیب ترین نیرویی که تا بحال دیده بود برخورد کرده بودند و همچنین گفته بود که پس از مرگ هیچ نشانی از ایشان نیافته! همچنین گفت که برای استفاده ای نیروی جادویی کتیبه لازم است که کتیبه در یکی از نیانشگاه ها ی اصلی کشور در جایگاه ویژه ای و در تاریکی مطلق قرار گیرد. در همین لحظه گارد محافظین تالار اصلی به شاه خبر داد که پیکی از نیروی دریایی و از جانب کشتی جافری پیغام مهمی دارد.

    شاه بلافاصله جلسه ی گزارش را متوقف و به پیک اجازه ی ورود داد، پیک پس از تعظیم و ادای احترام به پادشاه و سایر اعضای کانسیل اعلام کرد که جافری طبق دستوری که داده بود طی 20 روز از تاریخ ترک کردن کشتی هیچ علامتی مخابره نکرده و آنها مجبور به اطاعت از دستور و بازگشت به کشور شده اند.

    پلین به محض شنیدن این خبر چنان تکان شدیدی را در درون خود احساس کرد که تا بحال فقط در زمان شنیدن خبر مرگ خواهرش شاهزاده پایان احساس کرده بود!

    هنوز حضار از شوک ناشی از دریافت خبر تصاحب کتیبه و گم شدن نماینده امپراتوری در سرزمین های کولینز خارج نشده بودند که یک پیک مخصوص گارد، خبر رسیدن تنها بازمانده از نگهبانان کمپ دارک اسلو استار و دزدیده شدن گنجینه تورداکس ها توسط افراد سیلور پاین را اعلام کرد.

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۶/۱۰/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت هجدهم

    در دربار اکسیموس اخبار گیج کننده و حتی دلهره آور کم نبود ولی هم نجیب زادگان و هم مردم به قدرت ارتش اعتقاد کامل داشتند و کمتر کسی به اندازه ی اعضای کانسیل از وخامت اوضاع آگاه بود!

    روز بعد از برگزاری جلسه کانسیل در برابر سنا، پلین که یکی از بدترین شبهای زندگیش را گذرانده بود به اتاق پدرش رفت و بدون مقدمه گفت:

    پدر با موافقت شما من شخصا برای پیدا کردن جناب کابایان به سمت سرزمین کولینزها حرکت می کنم، من مطمئن هستم که جافری کابایان زنده است!

    شاه: دخترم تو فردا برای انجام ماموریت بزرگی حرکت خواهی کرد ولی نه به سمت کولینزها، به سمت شهر جنوبی پاپایان برای انجام مهمترین ماموریتی که تابحال داشته ای.

    پلین تقریبا با فریاد: این غیر ممکن است! جافری در سرزمین وحشی ها گم شده و شما من را به پاپایان اعزام می کنید؟ نه پدر!

    هنوز برای اینکه به دستور شما بجای رفتن به جبهه در دزرتلند به سیلورپاین رفتم و باعث مرگ خواهر عزیزم شدم، خودم را نبخشیده ام! امکان ندارد که دست روی دست بگذارم تا خبر مرگ جافری به ما مخابره شود! من می روم و اورا نجات می دهم و برمیگردم.

    شاه مکثی کرد و با لبخند تلخی گفت: دخترم ما پایان را از دست دادیم، بزرگترین خسارتی که تا بحال متحمل شده ایم ولی در ازای آن منافع امپراتوری را بدست آوردیم، صلح و شانس زندگی بهتر برای مردم اکسیموس!

    ما این هدیه را مدیون اجرای دقیق و هوشمندانه ی تو هستیم دخترم، اگر من تو را به دزرتلند فرستاده بودم احتمالا هم تو و هم منافع کشور و صلح را از دست می دادم و شاید پایان هم هیچ گاه فرصت بازگشت به کشور را پیدا نمی کرد.

    زندگی مردم جنوبی اکسیموس و خانواده ی کابایان به ماموریت جدید تو بستگی دارد.

    پلین که از شدت ناراحتی و عصبانیت میلرزید یکی از آخرین دیدارهایش را با جافری به یاد آورد که جافری در جمله ای کوتاه به او گفته بود "هیچ وقت در مورد درایت امپراتور شک نکن پلین".

    پلین با صدای مایوس و گرفته ای گفت: اطاعت می کنم امپراتور، فقط چه بر سر جافری خواهد آمد؟ ما فراموشش خواهیم کرد؟

    شاه: هیچ کس در کشور اکسیموس فراموش نخواهد شد ولی زمان برای ما در این لحظه انتخاب های زیادی باقی نگذاشته است.

    پلین: ماموریت من چیست پدر؟

    شاه: تو با حکم فرماندهی سپاه جنوبی به پاپایان خواهی رفت، ما متوجه شده ایم که گودریان برای حفاظت از کاروان های تدارکاتی بجای غرب از جنوب به ما حمله خواهد کرد، تو باید به قلعه ی جدید پاپایان بروی و  برای تمام سواره نظام به همراه همه ی اسناد و خزانه ی شهر دستور عقب نشینی به پالویرا را صادر کنی و با پیاده نظام طبق دستور العمل محاصره، تمام اقدامات تدافعی را رهبری کنی.

    پلین: عقب نشینی به پالویرا در مرکز کشور بدون شروع جنگ!!!! پدر! ما متجاوزین به خاک کشور را نابود خواهیم کرد!

    شاه: شاهزاده پلین اکسیموس، شما در دربار امپراتوری در حضور شخص شاه این دستورات را دریافت کرده اید، در اجرای دقیق آن موفق باشید، حکم فرماندهی و جزییات عملیات امشب توسط لرد بالین به شما داده خواهد شد.

    ...

    هیروشا پایتخت سیزون در یک زمین هموار در کنار یک رودخانه قرار داشت و گرچه چندین دروازه برای عبور و مرور به خارج از شهر داشت، عملا توسط هیچ دژ و دیواری محافظت نمی شد، اصولا مردم سیزون هنوز از پیشرفتهای دنیای معاصر بی بهره بودند و عمده ی دل مشغولی ایشان مراسم احمقانه و خشن مذهبی و قربانی کردن جوانان در پیشگاه خدایان و شاه که خدایان را نمایندگی می کرد، بود.

    وقتی سواره نظام کاملا مسلح و زره پوش اکسیموس به یکباره وارد شهر شدند عملا جنگی در نگرفت، محافظان فورا سلاح ها را به زمین انداخته و فرار کردند و مردم بهت زده که قادر به تشخیص وضعیت نبودند به سپاهیان اکسیموس زل زده بودند، کاخ شاه سیزون که در مرکز بک عبادتگاه قرار داشت محاصره و شاه و سایر کاهنین به دستور سر جان پس از دستگیری فورا اعدام شدند، مردم سیزون که برای شاه جایگاه خدایی قائل بودند با دیدن این صحنه به خاک افتاده و شروع به نیایش سرجان و ارتش اکسیموس نمودند.

    سرجان با دیدن این وضعیت از ادامه حمله به شهرهای سیزون منصرف شد و به فرماندهان ارتش دستور داد که تمام ریش سفید های پایتخت را جمع آوری کنند.

    سرجان از طریق مترجمان ارتش: بزرگان سیزون، ما شما را محترم خواهیم شمرد و از این پس شما بخشی از امپراتوری اکسیموس خواهید بود، ما برای شما ثروت و امنیت آورده ایم، از این پس شما هرگز قربانی خدایان دروغین نخواهید شد، هر کس که فرامین امپراتور را اجرا کند در امان است و کسانی که نافرمانی کنند به سرنوشت شاهشان مبتلا خواهند شد، از شما می خواهم که برای ریش سفیدان و بزرگان سایر شهرهای سیزون پیک بفرستید، کسانی که وفاداری خود را اعلام کنند از حمله به شهرهایشان و غارت شدن اموالشان و کشته و اسیر شدن خانواده شان جلوگیری خواهند نمود.

    بدین ترتیب سیزون در آرامش فتح گردید و سرجان، لیو ماسارو را که از فرماندهان ارتش شرقی و از نجیب زادگان اکسیموس بود، به فرمانداری سیزون منسوب نمود.

    به دستور سرجان، نیایشگاه و خدایان سیزونی تخریب شدند و خزانه ی پایتخت به کشتی های نیروی دریایی منتقل شد، حالا حمله به بخش جنوبی دلیور مانع بزرگی در راه اتمام این ماموریت نبود.

    ...

    لرد بایلان بعد از رسیدن به بندر بوگوتا در ساحل شرقی دریاچه ی قو به سرعت خود را به پایتخت رساند، 15 روز طاقت فرسا از سرزمین ریورزلند برای سن و سال بایلان اون را به مرگ نزدیک کرده بود ولی در حالی که براحتی توان ایستادن نداشت گزارش مذاکرات با شاردل و برداشت کلی اش از سیاست ریورزلند را به اطلاع شاه و لرد بالین رساند و همچنین مشاهدات عجیب خود را از کاروان بزرگ کشتی های سیلورپان که به سمت جنوب در حرکت بودند را بازگفت.

    شاه با شنیدن این خبر آخرین خوشبینی هایش را برای احتراز از جنگ از دست داد و فورا دستور داد که یک جلسه اضطراری با حضور دارک اسلو استار، لرد بالین و لرد بایلان تشکیل شود.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۳/۱۰/۱۳۹۶   ۱۸:۵۱
  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۱۰/۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت نوزدهم

    رابرت لیدمن چند روز مانده به شروع جنگ بزرگ درخواست نشست فوری با کیموتو و ملکه شاردل را ارسال کرد. شاردل که از سرعت اتفاقات خسته شده بود با بی میلی پذیرفت و با حالت و پوشش نه چندان رسمی به همراه کیموتو وارد جلسه شده.

    رابرت لیدمن : سرورم من حامل پیام ویژه و فوری از طرف پادشاه دزرتلند برای شما هستم. ما امیدواریم که ازدواج بانو مادونا و شاهزاده آندریاس در اسرع وقت سر بگیره و بانو مادونا برای همیشه قبل از بالا گرفتن جنگ به دزرتلند نقل مکان کنند. این باعث نزدیکی بسیار زیاد دو اقلیم خواهد شد. همانطور که میدونید جنگ بین دزرتلند و اکسیموس قریب الوقوع و اجتناب ناپذیره. پس به زودی قراردادهای صلح که شامل انحصار استفاده از فلزات هم خواهد بود از بین خواهد رفت.مطمئن باشید که پیشنهادات دزرتلند در مورد فلزات و کشتی ها به دقت انجام خواهد شد.

    شاردل : من به عنوان ملکه ریورزلند اعلام میکنم که نیروهای ارتش ما در حالت آماده باش کامل قرار دارند. البته ما از شما حمایت های لوجستیکی نیز خواهیم کرد و مسیر ارسال آذوقه و تجهیزات لازم برای سرزمین شما در هنگام درگیری به دقت بررسی و امن شده. ریورزلند نیز حسن نیت خود را نشان خواهد داد تا اتفاقات اخیر را به طور کامل پشت سر بگذاریم.

    در ضمن، مادونا نیز به زودی به همسر همیشگی خودش در دزرتلند خواهد پیوست.

    ....

    ارتش دزرتلند در اطراف وگامانس متحد و متمرکز شده و اماده حمله بود. انگیزه فراوان سربازها برای کشورگشایی و فراموش کردن شرایط پیچیده سال پیش باعث جو هولناکی شده بود.

    در جلسات پایانی آرتور ساگشتا، اطلاعاتی در مورد تحرکات عجیب بخشی از ارتش اکسیموس به سمت شرق به دست آورده بود که به اطلاع پادشاه رساند. رومل گودریان نیز سیدنبرگ را مامور کرد که از سمت دریا سواحل شرقی اکسیموس را با قایق های کوچک جاسوسی زیر نظر بگیرند.

    نیروهای کمکی از سیلورپاین به دزرتلند سرازیر شده بودند و پیشنهاد نیکلاس بوردو برای حمله مثلثی و رسیدن نیروهای دو کشور به هم در خاک اکسیموس مورد موافقت قرار گرفت. 

    کمپ فرماندهی در نقاط مرزی مستقر و فرمان حمله صادر شد ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۹۶   ۱۴:۵۳
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیستم

    با شنیدن اخباری مبنی بر حرکت کردن ارتش بزرگ دزرتلند به سمت مرزهای اکسیموس، شورای فرماندهی امپراطوری ریورزلند تشکیل جلسه داد. خبر اعزام نیروی نظامی کمکی سیلورپاین از طریق دریاچه قو به سمت دزرتلند بسیاری از حضار در جلسه را شگفت زده کرده بود. اسپروس که همیشه خود را از هرگونه جنگ و خونریزی دور نگه می داشت، بالاخره ارتش خود را به میدان جنگ گسیل داشته بود. بیش از همه، تایون فابرگام از شنیدن این خبر برآشفته به نظر می رسید. او می پنداشت این جنگ نیز بدون مداخله سیلورپاین صورت خواهد پذیرفت. با وجود حمایت سیلورپاین از دزرتلند شکست اکسیموس تا حد زیادی قابل پیش بینی می نمود. سیمون شروع به سخن گفتن کرد: والاحضرت ملکه، اعضاء محترم شورا، در سفری که به دزرتلند داشتم توافقاتی برای حمایت و پشتیبانی از ارتش دزرتلند انجام شد. به فرمان بانو ملکه ارتش شرقی ما در آماده باش کامل به سر می بره و همینطور برای رسوندن آذوقه و کمکهای پزشکی به ارتش دزرتلند و سیلورپاین تمام تدابیر لازم انجام شده. به نظر می رسه شکست اکسیموس قطعیه اما تاریخ به ما نشون داده پیروزی و شکست در هیچ جنگی قابل پیش بینی نیست. ما باید تمام احتمالات ممکن رو در نظر بگیریم و برای هر نتیجه احتمالی آماده باشیم. لرد ریتارد که در انتهای میز نشسته بود با صدای بلند شروع به صحبت کرد: با شما موافقم لرد تِکُمو، اکسیموس مرد با درایتیه و مطمئنا دست روی دست نمیذاره تا شاهد نابود شدن قلمرو و امپراطوریش باشه، افزایش مراودات اکسیموس با آرگون بر کسی پوشیده نیست. شاید گودریان با حمله به اکسیموس با ارتشی خیلی بزرگتر از چیزی که توقعش رو داره مواجه بشه، در چنین شرایطی فکر نمی کنم گودریان بتونه تا پایان جنگ روی کمک اسپروس حساب کنه، در اون صورت سیلورپاینی ها انگیزه شون رو برای ادامه جنگ از دست خواهند داد و قطعا خانواده های بانفوذ دربارسیلورپاین، اسپروس رو تحت فشار قرار میدن تا میدان جنگ رو ترک کنه...ملکه گفت: در چنین شرایطی ارتش ما هم وارد جنگ خواهد شد. نه فقط ارتش شرقی بلکه تمام ارتش ریورزلند، تایون فابرگام گفت: گودریان همین الان هم به اندازه کافی پر قدرت شده ما نباید به قویتر شدن دشمن گذشته و آیندمون کمک کنیم، بانوی من. لرد کلوین که مسن ترین عضو شورا بود با صدای نسبتا گرفته ای گفت: ما برای اهداف بزرگتر آینده باید با گودریان متحد باشیم، حق با شماست لرد فابرگام دزرتلند قویترین همسایه ما در حال حاضره و بیشترین مرز مشترک رو با ما داره... شاردل گفت: در حال حاضر برابر پیمانی که با گودریان بسته شده ما با تمام قوا از پیروزی دزرتلند حمایت خواهیم کرد، شکست گودریان به نفع ما نخواهد بود و سهم ما از این پیروزی هم کم نیست.

    جلسه یک ساعت دیگر نیز ادامه داشت و اعضا به بررسی جزئیات اتفاقات پیشرو پرداختند. پس از پایان جلسه شاردل به اتاق مادونا رفت. دو نفر از خدمه در اتاق حضور داشتند که با ورود ملکه اتاق را ترک کردند. مادونا در حال مطالعه کتاب مورد علاقه اش "افسانه های قاره کهن" بود. شاردل نزدیک مادونا روی صندلی نشست و پس از مکثی نسبتا طولانی شروع به سخن گفتن نمود: مادونا تو هم روزی ملکه قدرتمندی خواهی شد و اون روز بهتر می تونی منو درک کنی. امیدوارم روزی رو که فرزندت بر تخت پادشاهی می نشینه ببینی. من هرگز نمی تونم برتخت نشستن فرزندم رو ببینم ولی این موهبتی هست که شاید نسیب تو بشه. مطمئنم اون روز ارزش کاری که امروز انجام میدی رو می فهمی. شاردل سپس از جایش بلند شد و در حالیکه به چهره معصوم و غمگین مادونا نگاه می کرد ادامه داد: فردا با تمامی خدمه و محافظینت به سمت دزرتلند حرکت خواهی کرد. سپس رویش را از مادونا برگرداند و در حالیکه به سمت در می رفت گفت: روز ازدواج رسمی تو و آندریاس به دزرتلند خواهم اومد. مادونا حتی یک کلمه هم حرف نزد و تنها پس از خروج شاردل از اتاق در سکوت اشک ریخت.

     صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب مادونا با کالسکه سلطنتی، بارادلند را به سمت دیمانیا ترک کرد در حالیکه تنها شاردل و لابر برای بدرقه او آمده بودند. دیدن چهره غمگین و افسرده مادونا لابر را متاثر کرده بود، در حالیکه بسیار عصبانی به نظر می رسید به شاردل گفت: اجازه بده باهات روراست باشم تو واقعا تغییر کردی، برای رسیدن به خواسته های خودت حاضری هر چیزی رو قربانی کنی. در شرایط عادی چنین جمله ای می توانست سر لابر را بر باد دهد اما شاردل در حالیکه بسیار خونسرد به نظر می رسید گفت: شاید حق با تو باشه اما قربانی کردن تنها خواهرت کار ساده ای نیست لابر.

    چند ساعت بعد فابیوز به همراه مردی که به تازگی دستگیر شده بود و به نظر می رسید با کشته شدن مرموز سربازان ارتش مرتبط است با ملکه دیدار کرد. مرد لباس نامتعارفی پوشیده بود، حدودا سی ساله می نمود و چشمانش را همچون زنها آرایش کرده بود. مرد در حالیکه در برابر ملکه ایستاده بود، سرش را بالا نگه داشته و جدی و خونسرد به نظر می رسید. دستانش را از پشت به هم بسته بودند. فابیوز با دست به پشت مرد ضربه ای وارد کرد تا او را وادار به ادای احترام کند اما مرد در جایش ثابت ماند به همین سبب فابیوز این بار ضربه محکم تری به پشت زانوان مرد جوان وارد کرد که باعث شد محکم با زانو به زمین بیفتد، اما اینبار نیز مرد خم به ابرو نیاورد. شاردل از روی صندلیش بلند شد و چند قدم به سمت مرد جوان نزدیک تر شد. در حالیکه چهره مرد را برانداز می کرد پرسید: اسمت چیه مرد جوان؟ -بازبی کوآرا

    -اهل کجا هستی؟ شاردل نگاهی به موهای طلایی رنگ مرد انداخت که در جلوی سر کوتاه شده بودند و قسمتی از چشمانش را می پوشاندند.  همه چیز گویای این بود که مرد اهل ریورزلند نیست.

    بازبی گفت: بازبی کوآرا از فیلون-قاره کهن

    ملکه ادامه داد: لرد ریتارد به من اطلاع دادن حاضر نیستی حرف بزنی...

    -حرفی برای گفتن ندارم

    شاردل لبخند زد و گفت: مطمئن نیستم. سپس به فابیوز رو کرد و گفت: مطمئن شو در زندان به بهترین نحو از  آقای کوآرا پذیرایی میشه.

    فابیوز تعظیم کرد و مرد را کشان کشان از اتاق بیرون برد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۷/۱۰/۱۳۹۶   ۱۲:۳۹
  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان