خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست


    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و یکم
    وقتی پلین به قلعه بسیار مستحکم و جدید التاسیس پاپایان رسید تقریبا جنگ آغاز شده بود، خبر نزدیک شدن ارتش های بزرگ به مرزها هر روز به پلین اطلاع داده می شد و برای پلین تعجب برانگیزتر این بود که ارتشی در حدود 20.000 نفره که به سمت قلعه ی سانتا مارتا می تاخت پرچم کشور شمالی سیلورپاین را حمل می کرد!
    ابعاد، سرعت و توان نیروهای مهاجم خارح از درک پلین و حتی بدبینانه ترین پیشبینی ها در پایتخت بود، تمام استحکامات مرزی بخصوص در جبهه ی جنوبی در کمتر از یک روز نابود و مرزبانان اکسیموس بدون کمترین تاثیری تار و مار شده بودند و وصول اخبار نابودی و تاراج آبادی های مرزی تمامی نداشت! پلین که سعی می کرد از غافلگیری و حیرت ناشی از ابعاد این حمله خود را نجات داده و چاره اندیشی کند فورا دستور داد سواره نظام سنگین اسلحه مستقر در شهر پاپایان و همینطور شهر سانتا مارتا به همراه تمام اسناد و مدارک و خزانه ی شهر و مازاد آذوفه به سمت مرکز کشور و قلعه ی پالویرا عقب نشینی کند ولی سواره نظام سبک که زیر نظر خودش تعلیم یافته بود را به جای مرکز کشور به سمت کارتاگو در جنوب شرقی فرستاد.
    شاه اکسیموس برخلاف اکثر پایتخت نشینان امکان مقاوت و شکست دادن این تهاجم در مرزها را کاملا منتفی دانسته و نقشه ی عجیبی را به عنوان استراتژی اصلی ارایه کرده بود" بزرگترین عملیات تخلیه ی تاریخ" در سایه ی مقاومت تا پای جان 2 قلعه ی پاپایان و سانتامارتا و در صورت لزوم کارتاگو!
    طبق این دستور ارتش پیاده نظام اکسیموس بدون حق عقب نشینی باید در پناه قلعه های مستحکم تازه تاسیس پاپایان، سانتامارتا و احتمالا کارتاگو آنقدر مقاومت می کردند تا تمام مردم عادی بتوانند به همراه کلیه اموال قابل حمل، آذوقه و دام هایشان در شهرهای ریورا، ملبو و پندو متمرکز شده و با هدایت بخشی از ارتش به سمت پالویرا و یا حتی عقب تر، عقب نشینی کنند به این امید که اقدامات ارتش جلوی پیشروی مهاجمین را سد نماید و همچنین فرارسیدن زمستان و کمبود آذوقه موقعیت های جدیدی در جبهه نمایان سازد.
    پلین در تکمیل این نقشه تصمیم گرفت که سواره نظام سبک را بجای ارسال به مرکز کشور، نزدیک درگیری نگاه دارد با این هدف که حمله های سریع این نیرو به کاروان های تدارکاتی سرعت پیشروی نیروهای متحد دزرتلند-سیلورپاین را کند یا متوقف کند.
    سرعت سواره نظام دزرتلند و میزان قدرت جنگی آنها برای پلین غیرقابل باور بود، محاصره ی قلعه ی پاپایان خیلی زودتر از زمان پیش بینی شده کامل شد و تقریبا نیمی از مردم شهر فرصت فرار پیدا نکردند، در حالی که پلین و سایر فرماندهان جنوبی رده بالای ارتش در آخرین لحظات قلعه ی پاپایان را به سمت کارتاگو ترک کرده بودند.
    حمله یه دژ مستحکم پاپایان بدون تعداد زیادی از دژکوب ها و منجنیق ها ممکن نبود و این ابزار سنگین ضد محاصره نیز نمی توانستند به سرعت سواره نظام حرکت کند و در عین حال ارتش ارسالی سیلورپاین فاقد این تجهیزات بود پس این موضوع به پلین اجازه می داد که با آرامش بیشتری به روزهای آینده بیاندیشد.
    ...

    دارک اسلو استار کتیبه ی بدست آمده از سیلورپاین مشهور به معجزه ی چوب را در معبد شهر کارتاگنا مستقر کرد و تاثیر شگفت انگیز این کتیبه فورا نمایان شد، سرعت برداشت چوب، فراوری و تولید انواع محصولات چوبی بخصوص کشتی، تیرهای تیروکمان و دژکوب ها و منجنیق ها و همچنین حصارها با قیمت کمتر و سرعت دیوانه واری افزایش یافت و دارک اسلو استار بسرعت و بدون توجه به اخبار جنگ با تمام نیروهایش به سمت محل کتیبه ی دوم در مرز اکسیموس و سرزمین فراموش شده نزدیک دریای لارا رهسپار شد.
    ...
    در دربار اکسیموس شاه دستور داده بود که اوضاع جبهه های جنوبی به صورت محرمانه فقط به خود او و یا یکی از اعضای کانسیل اطلاع داده شود و تا جای ممکن جلوی ناامیدی عمومی و یا پراکنده شدن شایعات گرفته شود، خبر دزدیده شدن گنجینه ی تورداکس ها حتی بدتر از اخبار پیشروی گودریان بود!
    شاه رو به لرد بالین: دقیقا چه مقدار طلا در خزانه باقی مانده است؟
    بالین: ذخیره ی باقی مانده برای کمتر از 2 ماه اداره کشور!
    شاه: و خزانه های محلی؟
    بالین: این را جناب لرد بایلان و اعضای سنا می توانند هم اخبار دقیق تری بدهند و هم اطلاع دهند که چقدر می شود روی ارسال کمک فوری ایالات حساب کرد.
    بایلان: قربان در شهرهای اصلی تقریبا همه ی اندوخته صرف هموارسازی زمین های کشاورزی جدیدی شد که در توسعه ی قلعه ها از دست رفته بود! بجز بنادر شرقی که تجارت باعث تمول و رونق بیشتری شده، پول قابل اتکایی در ایالات باقی نمانده است.
    شاه: پس باید امیدوار باشیم در خزانه ی سیزون پول قابل ملاحظه ای به دست سرجان افتاده باشد والا ... والا ... نفس عمیقی کشید و با لبخندی ادامه داد حتما چاره ای خواهیم یافت.
    ... سرجان و ارتش اکسیموس بسرعت وارد مرزهای دلیور شده و بدون توقف به سمت شمال می تاختند، خوشبختانه فقط یک شهر بزرگ یعنی بندر لانس در ساحل اقیانوس پیش رو قرار داشت و انتظار می رفت که ارتش اکسیموس فورا در مرزهای شمالی دلیور به ارتش آرگون که در حال تصرف بلتور بود بپیوندد ولی دو روز بود که سرجان با مشکل جدیدی روبرو شده بود، او مرد بسیار قوی و ورزیده ای بود ولی احساس تب و درد شدید در بدن که هر دو یا سه ساعت به سراغش میامد توانش را بریده بود، زمانیکه به نزدیکی بندر لانس رسیده بودند و برای یک حمله ی برق آسا آماده می شدند سرجان از روی اسب به زمین افتاد!
    وقتی یکی طبیبان ارتش از چادر فرماندهی خارج شد در حالی که سرش را تکان میداد گفت: مالاریا!
    تاکنون بیشتر از 100 نفر را از دست داده ایم! افراد کمی از این بیماری جان سالم بدر می برند!!!!

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۰/۱۰/۱۳۹۶   ۱۷:۴۶
  • ۲۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و دوم

    مادونا پس از پشت سر گذاشتن سفری طولانی که غم و اندوه بسیار او، آن را طولانی تر هم کرده بود به دزرتلند رسید. هنگام ورود او به دزرتلند، جنگ بزرگ آغاز شده بود و شرایط جنگی بر روی بسیاری از روندها تاثیرگذار بود.

    برخلاف تصورش هیچ هیئت بلندپایه ای برای استقبال از او نیامد و تنها چند شخصیت تشریفاتی او را به محل سکونتش بردند. شب بود و او در کمال ناباوری خودش را در اتاقی بدون توضیح تنها دید. لباسهایش را عوض کرد و با گریه ای که سعی میکرد صدایش به بیرون از اتاق نرود خودش را روی تخت انداخت تا بخواب رفت.

    صبح فردای آن روز چند خدمه وارد اتاق شدند و برای حمام و لباس پوشیدن به او کمک کرده و برای صبحانه از او دعوت کردند تا به تالار کاخ بیاید. هنگام خروج متوجه حضور محافظها به صورت نیمه محسوس شد و فهمید که حق رفتن به جاهایی که به او اعلام نشده است را ندارد. سر میز صبحانه ملکه دزرتلند حضور داشت و با خوشرویی با او خوش و بشی کرد و پس از صرف صبحانه، مادونا را به اتاقش راهنمایی کردند و کوچیکترین صحبتی از اوضاع و احوال فعلی جنگ و یا محل حضور آندریاس با او نشد.

    ....

    ارتش دزرتلند به سرعت شروع به محاصره و کندن خندق در اطراف قلعه پاپایان کرد و با توجه به شرایط موجود در کشور و حضور داوطلبانه بسیاری از جوانان در این جبهه، محاصره این قلعه با سرعت بیشتری نسبت به محاصره سانتامارتا که توسط ارتش ارسالی سیلورپاین صورت میگرفت پیش میرفت.

    اروین مونتانا، به درومانی رفته بود تا با تجار و صاحبان صنایع آنجا مذاکره کند و پشتیبانی مردمی از جنگ را به بالاترین سطح برساند. خیلی زود کار در تمامی معادن فلزات و چوب با سرعت بالاتری آغاز شد و کارخانه ها و کارگاههای اسلحه سازی بی وقفه و با حضور داوطلبین زیاد مشغول به ساخت سلاح بودند.

    نیکلاس بوردو و آندریاس گودریان در نزدیکی محل محاصره پاپایان و درون چادر رهبری جنگ با هم صحبت میکردند.

    نیکلاس : سرورم، نیروهای دژکوب ما در راه هستند، اما شکستن چنین دژ مستحکمی قطعا هزینه های فراوانی برای ما دارد.

    آندریاس : من از آرتور ساگشتا خواستم تا هر اطلاعاتی که از این دژ داره رو گرداوری کنه و در اختیار ما قرار بده. با توجه به اینکه این دژ تازه ساخته شده اطلاعات کمی ازش درز کرده و در عین حال بسیار مستحکم هست. فردا صبح در حضور آرتور، نقشه قلعه را دوباره بررسی میکنیم.

    ....

    شارلی درومانیک بالای سر اسپروس که روی صندلی کارش نشسته بود ایستاده بود و از بالای شانه او به گزارشات جنگی که به زبان رمزی نوشته شده بودند نگاه میکرد اما چیزی سر در نمی آورد. اسپروس خواندن گزارشات را تمام کرد و خودش را برای شرکت در جلسه جنگ مهیا میکرد. شارلی هنگام خروج اسپروس به او گفت : اسپروس، اکسیموس ها فقط کتیبه رو ندزدیدن، مسئله فراتر از اینهاست، به من قول بده که تا آخر در کنار دزرتلند بمونیم و جلوی این زیاده خواهی رو بگیریم.

    اسپروس لبخندی زد و گفت : در کنار دزرتلند بمونیم؟ ما؟ باشه قول میدم بانوی سیلورپاین.

    ....

    هنگامی که جنگ آغاز شد، رومل گودریان به سِر سالوادر دستور داده بود که به شدت کولینزها رو زیر نظر بگیره تا در شرایط بوجود آمده طرح یا نقشه ای برای طغیان در سر نپرورانن، همچنین یکی دیگر از ماموریت های اروین مونتانا حضور در منطقه کولینزها برای برقراری ارتباط با بخشی از آنها که حاضر به گسترش روابط و گرفتن امتیازات در قبال وفاداری هستند بود. اما قبل از حضور مونتانا در منطقه، سالوادور متوجه اتفاقات و رفت و آمدهای عجیبی در منطقه شد ...

  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    من می نویسم

  • leftPublish
  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و سوم

    ملکه بر تخت باشکوه فرمانروایش تکیه داده بود و گزارش لرد سیمون را می شنید، در این جلسه فابیوز و لابر نیز حضور داشتند.

    سیمون: سرورم امدادگران ما به همراه 300 اسب برای کمکهای امدادی، به خاک اکسیموس رسیدند. همینطور 1000 اسب تعلیم دیده جنگی به دیمانیا فرستاده شده. کفه ترازو به نفع دزرتلند و سیلورپاین سنگینی می کنه، گفته میشه پاپایان قبل از تخلیه کامل محاصره شده اما جاسوسهای ما خبر دادن که پلین قبل از کامل شدن محاصره، قلعه رو به سمت کارتاگو ترک کرده، قلعه سانتامارتا هم توسط ارتش سیلورپاین محاصره شده، به نظر میرسه پاپایان زودتر از سانتامارتا سقوط کنه، سیلورپاینیها به دلیل بعد مسافت موفق نشدن منجنیق و دژکوب را با ارتش خودشون همراه کنن، اسپروس درخواست دژکوب و منجنیق کرده، البته هنوز هیچ نیروی کمکی به سمت سانتامارتا ارسال نشده، ارتش شرقی ما در برن و ایفان مستقر شدن و گاریهای حامل آذوقه تحت نظارت ارتش به میدان جنگ ارسال میشه، بانوی من با عقب نشینی اکسیموسها این جنگ بیشتر از اونچه فکر می کردیم به درازا می کشه.

    شاردل نفس عمیقی کشید و گفت: در مورد جنگ اکسیموس ها در قاره شرقی چه اخباری به دست آوردین؟

    لابر که در کنار فابیوز ایستاده بود یک قدم جلو آمد و گفت:سر جان موفق شده بدون کمترین تلفاتی هیروشا پایتخت سیزون رو تصرف کنه، لیو ماسارو فرماندهی سیزون رو به عهده گرفته، تمام خزانه سیزون به جز اندکی به سمت اکسیموس فرستاده شده، آرگونها هم بلتور رو تصرف کردن و قسمتی از جنوب دلیور هم به تصرف مهاجمین در اومده.

    شاردل گفت: پس اکسیموس از حمله دزرتلند باخبر بوده و این استراتژی عقب نشینی رو قبل از اینکه مورد حمله واقع بشه پیش گرفته ، با این حساب باید منتظر برگشت لشکر اکسیموس از قاره شرقی باشیم همینطور ارتش هم پیمان جدیدشون آرگون.... لرد سیمون، به همه افراد دستور بده برای درگیر شدن در یک جنگ بزرگ آماده باشن، ساخت شمشیر، نیزه و تیر و کمان رو با سرعت بیشتری پی بگیرید، باید همه تسلیحات نظامیمون رو افزایش بدیم.

    شاردل سپس به فابیوز رو کرد و گفت: سربازگیری رو افزایش بدید و افراد جدید رو تحت آموزش های منظم قرار بدید.

    -بله سرورم

    -لرد فابیوز، لرد لابر مرخصید.

    پس از آنکه فابیوز و لابر اتاق را ترک کردند، شاردل به سیمون گفت: میخوام از اوضاع مادونا هر لحظه با خبر باشم.

    -لرد ماریوت اینکه بانو مادونا به سلامت به دزرتلند رسیدن و در کاخ اصلی مستقر شدند رو به اطلاعمون رسوندن،بانو مادونا الان عضوی از خانواده سلطنتی محسوب میشن و دیدار ایشون با هماهنگیهایی که روال دیدار با سران بلند پایه هست انجام میشه. لرد ماریوت هنوز موفق نشدن مستقیما با بانو صحبت کنن.

    شاردل که عصبانی به نظر میرسید زیر لب گفت لعنتیا، سپس صدایش را صاف کرد و گفت: نمیخوام با خواهرم مثل یک اسیر جنگی برخورد بشه....

    -بانوی من اخبار مربوط به خواهرتون به صورت مستمر به اطلاع شما خواهد رسید، سیمون سپس با لحنی دلداری دهنده گفت: لطفا نگران نباشید.

    شاردل از جایش بلند شد و از در تالار سپید بیرون رفت، گارد محافظین ملکه به سرعت به او نزدیک شده و برای اسکورت او به راه افتادند، شاردل در حال عبور از جلوی راهرویی که به سمت اتاق قدیمی مادونا میرفت ایستاد ، دستور داده بود تا اتاق را به همان شکلی که خواهرش آخرین بار آنجا را ترک کرده بود حفظ کنند، ملکه به سمت اتاق مادونا رفت و به دستور او در اتاق گشوده شد، شاردل میخواست آن شب را در اتاق مادونا بگذراند. گارد محافظین ملکه در اطراف اتاق مستقر شدند. شاردل به سمت تخت خواب رفت و خواهرش را به یاد آورد که هنگام آخرین گفتگویشان روی همان تخت نشسته بود. کتابی که مادونا آن روز مطالعه می کرد روی میز کنار تخت خواب قرار داشت. ربانی طلایی رنگ لای کتاب بود که نشان میداد مادونا در حال خواندن کدام قسمت از کتاب بوده است. شاردل در حالیکه بعض خود را فرو می خورد کتاب را گشود. عنوان آن فصل چنین بود: راز گل سوزان 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۰/۱۳۹۶   ۱۲:۰۳
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    کیه درو بارها راههای مختلف را برای شکستن دفاع قلعه بررسی کرده بود اما به نظر نمی آمد جز با دادن تلفات سنگین بتوانند قلعه را محاصره کنند زمان به نفع ساکنان قلعه میگذشت و راهی وجود نداشت بنابراین با همراهی اریک تصمیم گرفتند به سمت پاپایان حرکت کنند تا بتوانند در مشورت با نیکولاس و آندریاس راه حلی بیابند.
    کیه درو در حالی که برای آخرین بار به اطراف اردوگاه سر میزد، دستورات لازم را داد. قرار بود همان شب محل اردوگاه را به سمت قلعه پاپایان و پیوستن به فرماندهان دزرت لند ترک کنند تاکنون بیست هزار سرباز در چند نوبت با کشتی های سیلورپاین به دزرت لند آمده و از آنجا برای پشتیبانی به بدنه اصلی ارتش پیوسته بودند. در این میان نامه ای از سیلورپاین رسیده بود که به کیه درو دستور داده بود تمهیداتی برای اشغال بنادر اکسیموس بیاندیشد با این حساب و با احتساب حضور ریپولسی و نیروهایش در مرزهای مشترک اکسیموس و سیلورپاین تمام مرزهای غربی اکسیموس بسته میشد. کیه درو فرماندهی ده هزار نفر از بیست هزار نفر مستقر در شهر سانتامارتا را به تیگریس سپرد تیگریس از فرماندهان جدید و بادرایت ارتش بود که اسپروس به تازگی آموزش آنها را به کیه درو سپرده بود او سالها تحت اموزش خصوصی پدرش قرار گرفته بود تا بتواند جنگاوری قابل اعتماد شود . به تیگریس دستور داده شد با کندن خندق دوم هر گونه عبور و مرور از قلعه را غیر ممکن سازد باقی ni هزار نفر فردا صبح به سمت پاپایان حرکت میکردند.
    اسپروس با در پیش گرفتن رویه ای متفاوت و شرکت کردن در جنگ بزرگ مورد انتقاد گروهی از درباریان قرار گرفته بود سعی میکرد جو جدید را با تدبیر کنترل کند و اما ناخواسته جو برخواسته به ضرر شارلی تمام شده بود. از گوشه کنار صحبت هایی شنیده میشد که تغییرات روحی امپراطور را به ملکه نسبت میدادند و او را مقصر میدانستند گروهی دیگر که تا قبل از آن اسپروس را ترسو میخواندند که نتوانسته در فاجعه اوشانی متجاوزان را سرجای خود بنشانند حالا بر طبل دیگری میکوبیدند و با گروه اول هم داستان شده بودند که علت همراهی با دزرتلند نفوذ ملکه است اسپارک که همیشه در میان درباریان محبوبیت داشت این صحبتها را می شنید و ناراحت میشد. منتظر فرصت مناسبی بود تا این موضوع را با امپراطور درمیان بگذارد.
    از سوی دیگر نامه هایی که به طور مرتب از باسمنیا میرسید نشان از وضع نابسامان مردم و قدرت رو به افزایش ارتش داشت. در باسمنیا تنها سربازان و افرادی که در خدمت ارتش بودند از رفاه نسبی برخوردار بودند. افرادی که برای غذای ارتش کشاورزی میکردند و برای آنها اسلحه و زره میساختند و یا بگونه ای دیگر از را خدماتی که به ارتش میدادند امرار و معاش میکردند زندگی خوبی داشتد ولی باقی مردم در فقر مطلق دست و پا میزدند. اسپروس با شنیدن خبرهای باسمنیا با خود اندیشید مطمئنا آنها برای جنگی بزرگ آماده می شوند
    آکوییلا اکنون که متوجه شده بود اسپروس برای دلبان دار کردن همسرش کلکی سوار کرده حاضر بود نصف دارایی اش را بدهد تا از راز این موضوع باخبر شود ولی جورجان که بعد از آنشب از برملایی رازش ترسیده بود سعی میکرد شب نشینی های دونفره اش را با آکوییلا بدون نوشیدن بگذراند اما آکوییلا میدانست چگونه قفل دهان او را بگشاید.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۱۰/۱۳۹۶   ۱۱:۲۰
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    در مقر فرماندهی اطراف پاپایان کیه درو، میهمان نیکلاس بوردو و آندریاس گودریان بود. آنها بارها نقشه را مورد بررسی قرار داده بودند و راهی جز فتح پاپایان پیدا نمیکردند. بنابراین نقشه حمله به پاپایان را شروع کردند.
    کیه درو گفت : ما به دلیل اینکه نیروهای دژکوب و فتح قلعه همراه نداریم، به صورت پشتیبانی در این حمله شرکت میکنیم.
    نیکلاس : فکر خوبیه، شما نیروهاتون رو اطراف سانتا مارتا متمرکز کنید، که هم جلوی هر حرکتی از سمت اون قلعه برای کمک به جنگ پاپایان رو بگیرید و هم برای فتح قلعه بعدی آماده تر باشیم.
    در این لحظه برنارد وارد شد. برنارد در اولین تجربه فرماندهی خود، فرماندهی نیروهای پیاده را به عهده گرفته بود.
    برنارد داخل شد و گفت : ما به کمک عقرب سرخ زره های دفاعی دژکوبها و سپر سربازانی که قراره از نردبانها بالا برن رو بهبودهایی دادیم که تلفات کمتری بهمون وارد بشه. عقرب سرخ موفق شده موادی رو به فرمول سپرها اضافه کنه که مقاومت بیشتری در مورد ضربه و دمای بالا داشته باشن. همینطور مواد مشتعل شونده ای رو در اختیار گروه منجنیق قرار داده که دود شدیدی پس از برخورد با قلعه تولید میکنه و جلوی تیراندازی دقیق تر نیروهای تیر و کمان قلعه رو بگیره. همه چیز آماده شروع حمله ست.
    آندریاس رو به کیه درو کرد و گفت : شما میتوانید از فردا صبح تحرکات بیشتری در اطراف قلعه داشته باشید تا تصور حمله همزمان رو در اکسیموس ها تقویت کنیم، ما هم تغییراتی در مسیر حرکت دژکوب ها و منجنیق ها ایجاد کردیم تا تصمیم دقیق و نهایی مشخص نشه.
    کیه درو موافقت کرد و جلسه به پایان رسید. در پایان جلسه، برنارد و آندریاس تنها شدند و برنارد به او گفت : در بین نیروهای من مرد جوانی هست که علاوه بر شجاعت و تبحر زیاد در جنگیدن، از استراتژی های جنگی و ساخت اسلحه و مسایل دیگر نیز اطلاعات بسیار خوبی داره، میخواستم توی یه فرصتی به تو و نیکلاس معرفیش کنم، شاید کارهایی مهمتر از شمشیر زدن هم ازش بر بیاد.
    آندریاس گفت : توی کدوم بخشه؟ اسمش چیه؟
    - لئوناردو پودین، در بخش پیاده نظام شمشیر زن هست، ولی گاهی پیشنهاداتی میده که واقعا کاربردی هستن.
    آندریاس کمی فکر کرد و بعد چند بار سریع سرش را در حال فکر کردن به بالا و پایین تکان داد و گفت : یه روز با خودت بیارتش اینجا.
    ...
    مادونا همچنان بی خبر از همه چیز داشت از 2 ساعت زمانی که برای پیاده روی و گردش در باغ کاخ به او داده شده بود استفاده میکرد تا شناخت بیشتری از محل و اطلاعات بیشتری از شرایط بوجود آمده پیدا کند، اما هر چی بیشتر سعی میکرد، دسترسی به اطلاعات برای او سخت تر میشد. اما فرصت کوتاهی پیدا کرد تا بتواند برای دقایقی به بخشی از باغ برود که قبلا برنارد را آنجا دیده بود. در کمال شگفتی، لوکاس(لوکاس شابین، پسر کارشان شابین) را آن اطراف دید که مشغول تمرین با شمشیر بود. لوکاس با دیدن مادونا بسیار خوشحال شد و به سمت او آمد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. مادونا پرسید : ار برنارد چه خبر؟
    - برنارد به جنگ رفته، منم میخواستم برم اما گفتند هنوز آماده نیستم.
    - آندریاس چطور؟
    - او هم از فرماندهان اصلی جنگه، حتما یه جایی همونجاهاست.
    - پس تا پایان جنگ برنمیگرده؟
    - فکر نمیکنم. تو از خودت بگو
    در این هنگام همراهان مادونا که بیشتر به نگهبان میماندند از راه رسیدند و در آخرین لحظه مادونا گفت : بازم همو ببینیم لوکاس، برنامه ریزیش برای من مشکله.
    - باشه حتما، سعیم رو میکنم.
    ....

    در اطراف سرزمین ها و در نزدیکی مقر اصلی کولینز ها اروین مونتانا، به سر سالوادور پیوست تا برای انجام مذاکراتی به درون مرزهای کولینزها بروند. اما سیر سالوادور گزارشاتی از اتفاقات عجیب و غریب و تکاپوهای زیاد کولینزها به مونتانا داد و گفت باید جوانب احتیاط را رعایت بکنند.
    اروین مونتانا فکری کرد و گفت، باید از افراد آرتور ساگشتا استفاده کنیم.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۴/۱۰/۱۳۹۶   ۱۳:۰۳
  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    این روزها از ملکه مراقبت ویژه ای میشد شارلی حامل امپراطور آینده سیلورپاین بود و این نکته باعث شده بود آرامشی دو چندان برایش فراهم باشد از سوی دیگر جذابیت ذاتی او که همیشه در میان اطرافیانش تاثیری ویژه داشت اینبار تحت تاثیر شایعاتی که در مورد دخالت او در شروع شدن جنگ بین درباریان دهان به دهان میشد ، قرار گرفته بود . اسپارک یک روز صبح تصمیمش را گرفت اسپروس باید در جریان قرار میگرفت . امپراطور داشت آماده میشد تا به به یک سفر کوتاه برود میخواست از کارگاههای جدید التاسیس ساخت شمشیر کاستد دیدن کند این کارگاهها در میان کوههای بلند و در سردترین نقاط سیلورپاین قرار داشت زیرا برای استفاده از کاستد مایع و ترکیب آن با آهن نیازمند سرما بودند و برای ذوب آهن نیاز به گرما داشتند آهنگران در کوره های بزرگ آهن را ذوب میکردند و آنرا از کارگاه بیرون می آوردند تا در سرما با کاستد ترکیب شود سرعت ساخت شمشیرها بالا نبود اما از آنجایی که این شمشیرها به هیچ وجه شکسته نمیشد به مقادیر زیادی از آن نیاز نداشتند. اسپارک پشت در اتاق امپراطور قدم میزد و منتظر بود . بالاخره بعد از ساعتی اسپروس از اتاق بیرون آمد قبل از اینکه درب اتاق توسط خدمتکارانی که برای خدمت به ملکه داخل رفته بودند بسته شود ملکه را دید که روی صندلی گهواره ای اش در کنار آتش استراحت میکند. نمی توانست بگویید دوستش دارد اما از او متنفر هم نبود. ورود او به زندگی اسپروس رابطه او را با امپراطور تغییر داده بود اما اسپارک هنوز  معتقد بود امپراطور را بهتر از او  می شناسد. اسپروس هم تغییر کرده بود کمی برون گراتر سریع العمل تر و حتی کمی هم مقتدرتر شده بود به جرات متوانست بگوید که بیشتر از هروقت دیگری به جدش صنوبر شبیه بود وقتی که از مذاکرات صلحی بیرون آمد که مرزبندی های کنونی را پایه ریزی و به جنگی چندین و چند ساله پایان داد همان مذاکراتی که مونتانا روزی از آن با اسپروس صحبت کرده بود.
    اسپروس به دیدن اسپارک که منتظر اوست تا نکته مهمی را بگوید عادت داشت. اسپارک همیشه منتظر فرصتی بود تا چیزی بگوید . با دیدن چهره خسته و چشمان گود رفته اسپارک لبخند زد و گفت: فک کنم به کمی خواب نیاز داری اسپارک
    هر دو به سمت بیرون قلعه و کالاسکه سلطنتی حرکت کردند
    اسپارک در دلش گفت: شارلی به جای همه ما می خوابد اما گفت: اسپروس نکته مهمی...
    - هست که من باید بدونم. چی شده؟
    - باید تنها باشیم
    خدمتکارانی که لوازم امپراطور را حمل میکردند ایستادند تا از آن دو عقب بمانند اسپارک گفت: پشت سر ملکه شایعاتی هست
    اسپروس ایستاد و با اخم به اسپارک نگاه کرد: چه جور شایعاتی؟
    - میگن باعث و بانی شرکت در جنگ شارلیه و اونه که امپراطور را به شرکت در جنگ وا داشته
    - این برداشت ساده انگارانه ایه من نمیتونستم تجاوز اکسیموس به خاک سیلورپاین و بی جواب بگذاردم
    اسپارک خیلی دلش میخواست بگوید : اما تو تجاوز اوشانی رو بی پاسخ گذاشتی اما نگفت وفاداری اسپارک به اسپروس تغییری نکرده بود اما شک و تردیدهایی در سرش داشت که درآن لحظه فرصت خوبی برای پیگیریش نبود
    - بهتره وقتی ولیعهد به دنیا اومد یه سور خیلی بزرگ برگزار کنیم و با یک سخنرانی ذهناشونو روشن کنیم
    اسپروس سوار کالاسکه شد خدمتکاری خواست جلو بیاید و در کالاسکه را ببندد اسپروس اشاره کرد که جلو نیاید سپس دهانش را به گوش اسپارک نزدیک کرد و گفت: کدوم پادشاهی انقدر به حرفهای این یاوه گویان اهمیت داده که من دادم؟ کدوم پادشاهی در چهارگوشه اقلیم انقدر به نظر اینها اهمیت داده؟ اما باشه من این کارو میکنم بازهم براشون سخنرانی روشنگر میکنم بخاطر تو دوست خوبم و بخاطر وجه همسرم
    و به خدمتکار اشاره کرد که جلو بیایند اسپارک نفس عمیقی کشید و عقب رفت نمیدانست چه حسی دارد.
    پشت قلعه سانتامارتا غوغایی برپا بود نگهبانان قلعه در پست های نگهبانی خود به این غوغا و آشوب چشم دوخته بودند و بلافاصله به فرماندهانشان خبر دادند تا آماده باش اعلام کنند. در این سوی قلعه اما آرامش ترسناکی برقرار بود غیرنظامیان در زیرزمینهایی که در این مدت کم در اطراف قلعه و در گوشه و کنار ساخته بودند مخفی شدند و سربازان در صف های منظم منتظر بودند .
    شب گذشته اریک به نیروهای محاصره کننده سانتامارتا پیوسته و نتیجه مذاکرات را به آنها اطلاع داده بود تیگریس فردا صبح قبل از طلوع خورشید دستور داد طبل بزنند و اسب ها را به تاخت و تاز وادار کنند تا گرد و خاک بلند شود آتش بیافرزند و از برگ های تازه برای ایجاد دود در آتش استفاده کنند
    در حالی که در چادرش کنار اریک ایستاده بود گفت: میشه چند روزی با این سروصداها رعب و وحشت ایجاد کنیم تا روز دقیق حمله رو متوجه نشوند با ساخت خندق دوم هیچ گونه آمد و رفتی از قلعه نداریم ولی مدت طولانی ای نمیشه این وضع و حفظ کرد
    - به زودی حمله به پاپایان انجام میشه و نیروهای پشتیبان ما با دژکوب ها و منجنیق ها به اینجا میان
    کیه درو اما به دزرت لند برگشته بود تا از آنجا با کشتی های نظامی به سمت بندر اکسیموس حرکت کرده و آنجا را محاصره کند نیروهای کمکی نیز مجددا از سیلورپاین حرکت کرده بودند
    آداکس از کپرش بیرون آمد چند روزی بود که به عنوان آشپز در ارتش باسمنیا استخدام شده بود همراهانش نیز به عنوان سرباز ثبت نام کرده بودند. آداکس در این مدت کمی به زبان آنها آشنا شده بود اما عادت داشت همیش در ماموریتش هایش به عنوان یک زن لال خود را معرفی کند و این بار نیز همین کار را کرده بود

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۵/۱۰/۱۳۹۶   ۱۴:۴۸
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و هفتم

    دارک اسلو استار دستور داده بود که تا اتمام ماموریت در جریان اخبار جنگ قرار نگیرد، طبق این دستور، مخابره اخبار به اردوی او کاملا ممنوع بود. در جلسات متعدد با تمام افراد شرکت کننده در جنگ قبلی با ناتارها تمام تجربیات بازگو شده بود و طبق دستورالعمل جدید در هر لحظه حداقل 4 شبه نظامی به ازای هر ناتار باید وارد جنگ می شدند تا تلفات به حداقل کاهش یابد، در عین حال 10 تابوت قفس مانند با بدنه ی فلزی برای انتقال اجساد ناتارها ساخته و آماده شده بود،

    بعد از شناسایی محل کتیبه ی دوم در غرب بندر مونتارین حمله ی غافلگیر کننده ی دارک اسلو استار آغاز شد، بر خلاف حمله ی قبلی، دارک اسلو و زبده ترین افرادش در حمله شرکت نکردند تا با حمله ی اولیه، محافظین درهای ورودی غار کشته شوند و بعد از نمایان شدن دالان اصلی دارک اسلو استار مستقیما برای تصاحب کتیبه وارد عمل شود، توان مبارزه ی ناتارها بسیار زیاد ولی قابل پیش بینی بود، در واقع تفاوتی با مبارزه ی گذشته نداشت نه در تعداد نگهبانان و نه در قدرت جنگی و یا تسلیحات آنها!

    بعد از تصاحب بی دردسرتر کتیبه و آدرس 2 کتیبه ی بعدی، دارک اسلو سعی کرد که یکی از ناتارها را زنده دستگیر نماید که این تلاش نزدیک بود به کشته شدن خودش و یکی از بهترین افرادش بیانجامد بنابراین از این تصمیم صرف نظر کرده و پس  از کشته شدن آخرین ناتار، 10 جسد ناتار را در تابوت های فلزی گذاشته و از غار خارج شدند، دارک اسلو استار هزار نفر از افرادش را به همراه کتیبه و آدرس ها به کارتاگنا فرستاد و دستور داد که حدود 35 کشته و 90 مجروح این عملیات را به بندر مونتارین بفرستند و خود تصمیم گرفت به سمت نزدیک ترین شهر به جنگ یعنی قلعه ی کارتاگو حرکت کند.

    بعد از دقایقی افراد دارک اسلو استار خبر دادند که در داخل قفس ها اتفاقاتی در حال رخ دادن است، در حضور وی قفس ها باز شد و در کمال حیرت و تعجب نه جسد از ده جسد مفقود شده بودند و فقط یک جسد باقی مانده بود! بعد از بررسی مشخص شد که جسد بجا مانده یک انسان قوی هیکل عادی همراه با یک ماسک استادانه از سر یک کرگدن بوده و هیچ خبری از سایر جسد ها نیست!

    ...

    در آن سوی اقیانوس سر جان پس از 8 شبانه روز سوختن در تب به مدد بهترین طبیبان محلی سیزون،  برای اولین بار از چادرش خارج شد، لیو ماسارو که بعد از با خبر شدن برای فرماندهی ارتش و همچنین به همراه آوردن طبیبان محلی از سیزون به آن منطقه آمده بود با دیدن سرجان با صدای بلندی خندید و گفت برنده ترین شمشیرها تا بحال کسی از خاندان گالیان را از اسب نیانداخته بود!

    سرجان: چه اتفاقی افتاد؟ چه مدتی من در بستر بیماری بودم؟

    لیو: بیماری مالاریا سرجان! اثر نیش یک پشه! الان بیشتر از یک هفته است که بیدار نشده بودید سرجان.

    سرجان: یک هفته! پشه؟! این امکان ندارد؟ جنگ! ما در جنگ بودیم! چه اتفاقی افتاد؟

    لیو: همه ی ما ترجیح دادیم که جنگ تا بهبود شما متوقف شود، این وقفه به دشمن فرصت داد که نیروهایش را آماده کند، نیروهای بندر لانس و مزدورها و فراری های ارتش بلتور که از جنگ با آرگون ها گریخته بودند و نیروهای کمکی از پایتخت دلیور در حال به هم پیوستن هستند، طبق براورد ما چیزی در حدود 10 تا 15 هزار نفر و نکته ی عجیب اینجاست که این نیرو در حال موضع گیری برای دفاع نیست و با یک آرایش تهاجمی آماده ی حمله می شود!

    سرجان: آه .... چه نیروهایی هستند؟

    لیو: حدود 2000 سوار بسیار سریع و خشن بدون زره و بقیه پیاده نظام مجهز به سلاح های کشنده ولی با زره های ضعیف و تعداد کمی کماندار

    سرجان در حالی که ریشش را می خاراند مکث طولانیی کرد و به یکباره با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و فریاد کشید: همین رو لازم داشتیم! یک جرعه شراب برای من بیارید!

    سرجان دستور داد که ارتش اکسیموس از حالت تهاجمی به حالت دفاعی تغییر موضع دهد، پیاده نظام سنگین اسلحه در خط اول به شکل حرف V  با دهنه ی باز با سپر های بزرگ و نیزه های بلند که از سوراخ کناری سپرها بیرون زده بود در حالت یک زانو موضع گرفتند این خط چندین لایه از همین سربازان را پشت هم گردآورده بود و در خط دوم کمانداران اکسیموس قرار گرفتند، با فاصله ی بیشتری سواره نظام سنگین اسلحه در آرایش های مربعی در گروه های 100 اسبی قرارگرفته بودند و سواره نظام سبک دستور داشت تا در اختفای درختان انبوه جنگلی ارتش دشمن را دور زده و در نزدیکی پشت خطوط آنها توقف کند.

    3 روز دیگر به کندی گذشت و سرجان که از سرعت کم عملیات و توقف ناشی از بیماری خودش از عصبانیت نزدیک به انفجار بود به سختی بر احساساتش چیره شد و آرایش دفاعی ارتش را حفظ نمود تا صبح روز چهارم شیپور آغاز حمله ی دلیوری ها شنیده شد، سواره نظام مهاجمین در صف اول و پیاده نظام در پشت آنها به سرعت به سمت مواضع اکسیموس که کمتر از آنچه بودند دیده می شدند، می دویدند. همه برای در امان ماندن از تیرهای اکسیموس پشت سپرهای کوچکشان مخفی شده بودند و به همین دلیل سرعت زیادی را از دست می دادند، ولی دستور تیراندازی کمانداران مدافع صادر نشد، بجای آن دستور حمله ی سواره نظام سبک اسلحه در سکوت صادر شد و این نیروهای سریع و زبده در پناه هیاهوی مهاجمین، از پشت به کمانداران بی دفاع بلیوری حمله کرده و آنها را به سرعت قلع و قمع نمودند! 

    در فاصله حدود ده متری برخورد سواره نظام مهاجم با خطوط دفاعی دستوری باعث شد که طول نیزه بیرون زده از سپر به 2 برابر افزایش یابد و در نتیجه اسب ها با سرعت در حالی با این نیزه های بلند برخورد کردند که نیزه ها مستقیما به سوارها برخورد می نمود و نتیجه ی آن سرنگونی سواره نظام به داخل خطوط سربازان پیاده و سراپا مسلح اکسیموس و کشته شدن فوری آنها بود در همین لحظه دستور تیراندازی به کمانداران نیز صادر شد و بارانی از تیر روی پیاده نظامی که پشت اسب ها در حال نزدیک شدن بود باریدن گرفت، با صدای شیپور دیگری صفوف دفاعی پیاده نظام اکسیموس فورا از هم فاصله گرفت و سواره نظام سنگین اسلحه باقیمانده ی پیاده نظام مهاجم را براحتی تارومار نمود!

    جنگ تقریبا با گذشت یکساعت به پایان رسیده بود!

    ...

    جیمس بنت و جانی بایلان به ترتیب فرماندهی نیروهای مدافع در قلعه های پاپایان و سانتامارتا را به عهده داشتند، هر دو از نجیب زادگان دربار و فرزند سناتورهای جنوبی، جانی که خواهرش را در شبیخون به شاهزاده پایان از دست داده بود انگیزه ی مضاعفی برای جنگ و انتقام داشت.

    در قلعه ی پاپایان که حدود نیمی از جمعیتش فرصت تخلیه و فرار نیافته بودند، جمس دستور داده بود که افراد غیر نظامی که توان جنگیدن نداشتند در محوطه ی مرکزی قلعه و بدور از برد منجنیق های دزرتلند اسکان یابند، آب و غذا برای همه جیره بندی شده و نیروهای مدافع شامل تیراندازان، مدافعین دیوارها، پرتاب کنندگان وزنه های ضد دژکوب و مسوولان پاشیدن قیر مشتعل به خوبی سازمان یافته و تمرینات روزانه خود را انجام می دادند، بخشی از قوای مدافع در مدخل تونل های خروجی مخفی قلعه منتظر دستور حمله و یا تخلیه بودند، دیدبان ها در روز های اخیر اخبار مونتاژ و آماده بکار شدن تعداد زیادی از منجنیق ها را به جیمس مخابره می کردند تا در بامداد یکی از آخرین روزهای پاییز حمله ی منجنیق ها شروع شد!

    بارانی از گلوله های سنگین و یا آنش زا به دیوارها و محوطه ی داخلی قلعه پاپایان روانه شده بود! از هر طرف صدای فریاد و یا رفت و آمد سربازان و افسران شنیده می شد، مدافعین با تمام تلاش در پی خاموش کردن آتش ها و یا براورد خسارت های وارد شده به دیوار های قلعه بودند، خوشبختانه قلعه ی جدید و گرانقیمت پاپایان در آنروز بخوبی زیر بار این فشار مقاومت می کرد ولی پیش بینی اینکه تا چند روز می توانست چنین فشاری را تحمل کند ممکن نبود!

    ... 

    مردم فراری از قلعه های پاپایان و سانتا مارتا و شهر های پندو و ریورا بعد از تمرکز در شهر ملبو دستور عقب نشینی دریافت کرده و با هدایت ارتش به سمت پالویرا در حرکت بودند، این یک فاجعه و سرشکستگی کامل برای امپراتوری اکسیموس بود! مردم در حالی که تمام وسایل با ارزش خود را با اسب یا الاغ و یا بر پشت خود حمل می کردند همراه با بچه ها و زن ها در راه های سرد اول زمستان در حرکت بودند، انواع بی نظمی ها، دزدی ها و نزاع ها که بنا به دستور با واکنش تند و خشن ارتش همراه بود از اتفاقات همیشگی شده بود، شایعات و اعتراضات در مورد ارتش و امپراتور تمامی نداشت و هر روز با گذشتن سیل مردم، ده ها جسد که یا تاب مقاوت در مقابل این مصیبت را نداشتند و یا در نزاع ها کشته شده بودند در راه نمایان می شد، دریافت این خبرها هر روز بر میزان سرخوردگی و ناامیدی پلین به عنوان فرمانده ارتش جنوب می افزود، در واقع این اخبار در کنار گم شدن جافری، پلین را برای خداحافظی با دنیا آماده می کرد ....

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۵/۱۰/۱۳۹۶   ۲۲:۰۲
  • ۰۹:۱۸   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و هشتم

    اخبار جنگ بی وقفه به سمت پایتخت روانه می شد، سیلورپاینی ها در اطراف قلعه سانتامارتا دو ردیف خندق حفر کرده بودند و افروختن آتش و صدای طبل ها خبر از آغاز غریب الوقوع جنگ میداد. ارتش دزرتلند نیز پاپایان را محاصره کرده و حمله به پاپایان با پرتاب گوی های آتشین شروع شده بود. شواهد نشان میداد سیلورپاینی ها نیز به زودی به سانتامارتا حمله خواهند کرد.

    آمون گوتوارد طبیب حاذقی بود، در عین حال توانایی اعجاب آوری برای حرف کشیدن از زندانیان داشت. فابیوز نمی خواست تنها سرنخ قتلهای اخیر سربازانش در زیر شکنجه تلف شود. پس از مقاومت بازبی در مقابل انواع شکنجه های جسمی، فابیوز او را به دستهای توانای آمون سپرد. بعد از ده روز، سمهای رقیق شده آمون اثر خود را گذاشته بودند و قفل زبان بازبی شکسته شد. آمون این ترکیب خارق العاده را "معجون حقیقت" نامگذاری کرده بود. پس از نوشیدن مستمر این معجون تنها دو راه در مقابل زندانی باقی می ماند یا انتخاب زندگی در دنیای بی پایان رنج در اثر توهمات رعب انگیز و یا گفتن حقیقت. پس از چند روز نوشیدن، معجون حقیقت  اثر می کرد، آمون می توانست زندانی را متقاعد کند ماری در مغز او وارد شده است که هر لحظه قسمتی از مغز او را می خورد. این باور چنان واقعی بود که پس از شنیدن حرفهای آمون خون از بینی بازبی سرازیر شده بود. بازبی یکی از سرکرده های گروه "مردان بی سرزمین" بود. این گروه نسبتا بزرگ به سرکردگی 5 نفر اداره می شد. اعضای این گروه هر کدام از شهر، کشور و قاره های متفاوت در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. این مردان از دل مردم فقیر به پا خواسته بودند و خواسته شان تشکیل سرزمینی بود که در آن هیچ اشراف زاده ای راه نیابد و هیچ غنی ای بر فقیر جور نورزد. بازبی به آمون گفته بود گروه 2000 نفره آنها تنها یکی از بی شمار گروههاییست که با این امید به پا خواسته اند و هم اکنون تعداد زیادی از این افراد در سرزمین فراموش شده، سرزمین شنهای سیاه و فیلون زندگی می کنند. مردان بی سرزمین افراد داوطلبی بودند که به ریورزلند آمده بودند تا از میان مردم فقیر افراد داوطلب را به عضویت گروه خود در آورند. عضویت در گروه آسان می نمود، اگر هیچ خانواده ای نداشتی، اگر شبها از گرسنگی به خود می پیچیدی یا اگر در هر نوع رنج دیگری غوطه ور بودی می توانستی داوطلب عضویت در گروه باشی. اما ماندن در گروه و عضویت دائم آن راه بسیار پرپیچ و خمی بود که از آنها مردانی سرسخت و شکست ناپذیر می ساخت. اما حالا بازبی در هم شکسته و بیهوش در گوشه سلول زندان تنها رها شده بود. آمون در اتاقش پذیرای لرد فابیوز بود. آمون به فابیوز گفت: در میان "مردان بی سرزمین" انواع تواناییهای حیرت انگیز وجود داره. بعضی از اونها قابلیت پیش گویی، ذهن خوانی و انواع جادوی سیاه و سپید رو دارن.

    فابیوز گفت: -این فوق العاده اس، دانش اونها به اندازه یک ارتش می تونه در جنگ پیش رو به ما کمک کنه.

     آمون در پاسخ گفت: می تونم بهت اطمینان بدم اون حاضر نیست در خدمت بانو ملکه باشه. این دقیقا مغایر با تمام باورهای اونهاست.

    فابیوز می خواست چیزی بگوید که آمون ادامه داد: -لرد فابیوز من نمی تونم اونو متقاعد کنم تا همه باورهاش رو فراموش کنه، همین باورها بهش چنین قدرتی دادن...

    فابیوز به فکر فرو رفته بود، رو به آمون گوتوارد گفت: فقط یک نفر می تونه متقاعدش کنه...

    سیمون در عمارت مجللشان در کنار گلوری نشسته بود، گلوری در نهایت توانسته بود سیمون را متقاعد کند تا راز بزرگی را برای او فاش سازد. سیمون گفت: راه پیدا کردن به دربار تکاما واقعا راه طاقت فرسایی بود، روزی فرصت این رو پیدا کردم تادر مقابل چشمان تکاما وارد گودال نبرد بشم و همین اولین قدم به سمت هدفم بود. اون روز تمام حریفانم رو شکست دادم و جایزه اون نبرد رو نپذیرفتم در ازاش از تکاما خواستم تا من رو به عنوان گارد سلطنتی بپذیره. از اینجا به بعدش آسون تر بود، مقام خودم رو به عنوان یکی از نزدیکترین افراد به پادشاه ارتقا دادم. در نهایت فرماندهی نیروی دریایی به من سپرده شد. چشمان درشت و بی حالت سیمون بر چهره گلوری خیره مانده بود اما به نظر می رسید او را نمی بیند. سپس خود را از انبوه خاطراتی که به سویش یورش برده بودند رهانید و ادامه داد:جنگ با ریورزلند برنامه ریزی می شد و من نمی تونستم مخالفت کنم. جنگ شروع شد. زودتر از اونچه فکر می کردیم موفق به تسخیر پایتخت ریورزلند شدیم. تمام مارگونها به دستور تکاما سلاخی شدند. حتی به بچه های بیگناه هم رحم نکرد.

    سیمون دستی بر چانه و ریش کم پشت و بلندش کشید: بانو شاردل اونموقع در پایتخت نبود. تکاما میخواست تا بانو و خواهرش مادونا رو زنده دستگیر کنن. می دونستم اگه تکاما، بانو شاردل رو به دست بیاره چی در انتظارشه، بانو شاردل زنده می موند تا تکاما از اون صاحب پسری بشه و بعد از اون بقیه عمرش رو در سختترین شرایط ممکن زندگی می کرد که خیلی دردناک تر از مرگ خانواده اش می بود. من داوطلب شدم تا بانو شاردل رو زنده دستگیر کنم، تکاما خیلی به من اعتماد داشت. این همون چیزی بود که سالها به خاطرش تلاش کرده بودم و من موفق شدم، بانو شاردل و بانو مادونا به اسارت من در اومدن....سیمون نگاهی به گلوری انداخت و گفت: بقیه اش رو که می دونی...

     حالا شاید بهتر درک کنی چرا بانو شاردل در روز مذاکره قسم خورد تا بعد از کشتن تکاما ، فرمانروایی باسمن رو به من واگذار کنه، ملکه، جون خودش و خواهرش رو به من مدیونه. دلیل اعتماد ملکه به من اینه و البته  من هم بیشتر از خدایان خاک، باد ، آب و آتش به ملکه اعتماد دارم. بعد از اون اتفاقات، بانو شاردل فقط به انتقام فکر می کرد، هدایت کشور رو به مدت یکسال به موناگ سپرد. اما من متقاعدش کردم برای رسیدن به هدفش باید روی تخت فرمانروایی بشینه.

    گلوری در حالیکه بهت در صدایش نمایان بود گفت: و خانواده ت؟

    سیمون گفت: پدرم یک ماهیگیر ساده بود. برادرانم هم در کنار پدرم به همون کار مشغول بودند. بعد از اینکه به تکاما پشت کردم، اون تمام خانواده ام را زنده زنده سوزاند ، بهم خبر دادن مادرم در حالیکه بین شعله های آتش میسوخته نام من رو فریاد میزده...

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و نهم

    سه شب متوالی منجنیق های دزرتلند قلعه پاپایان را کوبیدند، اما قلعه بیش از آنچه انتظارش را داشتند مقاومت کرده بود.
    نزدیک غروب بود و همه سربازان در همه بخش های مختلف پس از سخنرانی طولانی آندریاس گودریان و نیکلاس بوردو، فرمان آماده باش کامل پس از تاریکی شب داشتند. آنها میدانستند که معنی این فرمان این است که بسیاری از آنها، دیگر طلوع آفتاب را نخواهند دید.
    بعضی از آنها تنها گوشه ای نشسته بودند و بعضی هم به صورت گروهی گرد هم جمع شده و از خاطرات و لحظات لذت بخشی که در گذشته پشت سر گذاشته بودند صحبت میکردند و بعضی هم سعی میکردند به گروه امیدواری بدهند و از اتفاقات خوبی که در آینده انتظارشان را میکشید حرف بزنند.
    درین بین گروهی که برای تحمل این فشار به شراب روی آورده بودند با گستاخی بیشتری صحبت میکردند. یکی از آنها که مرد تنومندی هم بود و از نیروهای حمل دژکوب بود با اینکه ته دلش امیدی به زنده ماندن نداشت گفت : فردا صبح که قلعه رو تصرف کنیم، همه زنهای خوشگل شهر رو دور خودم جمع میکنم. راستش اهمیتی نمیدم که خوشگل باشن یا نه، فقط به کاری که بعدش میخوام بکنم فکر میکنم.
    در بین این گروهی که دور هم نشسته بودند، کماندار زن ماهری هم حضور داشت که با شنیدن این حرفها براشفت : تو هیچ غلطی نمیکنی. قبل از اینکه ما قلعه رو فتح کنیم تو زیر قیرهای داغ ذوب شدی. خودم فردای فتح قلعه میرم خبر مرگت رو به زنت میدم. شنیدم زن جذابی هم هست ...
    گروه شروع به خندیدن کرد، یکی از آنها که سکسه اش گرفته بود، شرابی که در دهانش بود را به سمت مرد قوی هیکل پووف کرد.

    مرد قوی هیکل مست، خونش به جوش آمد و تکه سنگی که کنار دستش بود را به طرف زن کماندار پرتاب کرد(که البته زن با چابکی در مقابل سنگ جاخالی داد) و گفت : لعنت به تو. لعنت به اون شابین که اجازه داد شما زنها هم توی سپاه عضو بشید. امیدوارم اگه من مردم، تو هم گیر سربازهای اکسیموس بیفتی، اگه نه بعد از فتح قلعه همه زنهای اکسیموس رو جمع میکنم، به علاوه خودت. حالا برو یه چاله بکن، میخوام خودم رو خالی کنم. یالااا

    زن کماندار : میبینم که داری خودتو خراب میکنی.


    لئوناردو پودین که در بین اعضای همین گروه نشسته بود، بلند شد چند قدمی راه رفت تا به وسط دایره ای رسید که همرزمانش شکل داده بودند. بعد با صدای بلند گفت : خوش و بش خوبی بود. اما ما نیومدیم اینجا که در مورد زنها صحبت کنیم.

    درین لحظه مرد قوی هیکل جام شرابش را سر کشید و گفت : من به همین دلیل اینجام.

    پودین ادامه داد : خوب برای اینکار اول باید زنده بمونی. ما برای دزرتلند و برای بقا اینجا هستیم. بقای سرزمینمون، آرامش خانواده هامون. برای اینکه قلعه رو فتح کنیم، باید زنده بمونیم، فکر نکنید اگر یک نفر یا دو نفر یا 10 نفر رو از پا دراوردید، سهمتون رو به کشورتون ادا کردید. نه! ما شکست ناپذیریم. ما تا پایان کنار هم هستیم، اگه دژکوب رو حمل میکنید لحظه ای از زیر حفاظ بیرون نیاید. اگه کماندار هستید، با هر تیر، سرنوشت کشورتون رو رقم بزنید. ما که شمشیر میزنیم با هر ضربه یک قدم جلوتر میریم، ولی ما نمیخوایم که متوقف بشیم. اجازه نمیدیم دژکوب از کار بیفته. هر کس که از دست رفت، برای پر کردنش جاش از هم سبقت بگیرید. دژکوبهای ما وقتی از جا بلند میشن تا قلعه فتح نشه روی زمین قرار نمیگیرند ...

    در این لحظه صدای شیپورهای آماده باش از هر طرف به گوش رسید. فرمانده های گروههای مختلف افرادشون رو به سرعت در سر مواضع از پیش تعیین شده قرار دادند.
    با فرمان آندریاس گودریان منجنیق ها بی وقفه شروع به شلیک توپ های سنگین و آتشین کردند. پس از گذشت دقایق طولانی از شلیک بی وقفه گوی های آتشین، با فرمان نیکلاس بوردو، نیروهای سد شکن، دژکوب و نردبان دار ها، با سرعت به سمت قلعه حمله ور شدند. چند دقیقه بعد، دژکوب ها به در اصلی قلعه رسیدند. در طول مسیر بارانی از تیر روی آنها میبارید و با وجود سپرها و محافظ های مختلف لحظه به لحظه افرادی از آنها روی زمین می افتادند و نیروهای پشتیبان جایشان را پر میکردند. پس از رسیدن دو دژکوب اصلی، با شمارش فرماندهان، دژکوب ها اولین ضربه را وارد کردند. مرد قوی هیکل، که وسط یکی از دژکوب های اصلی مستقر بود، با هر بار ضربه فریاد میزد : لعنت، لعنت، لعنت ...
    و همزمان آبشاری از قیر داغ روی دژکوبها فرو ریخت.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۷/۱۰/۱۳۹۶   ۱۸:۰۷
  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سی ام

    خبر رسیدن کتیبه ی دوم به نیایشگاه کارتگنا دربار اکسیموس را کمی خوشحال و امیدوار کرده بود ولی خبر بد این بود که دو کتیبه ی بعدی در خاک اکسیموس قرار نداشتند! محل اختفای یکی در جنوب دزرتلند و دیگری در مرکز ریورزلند بود.

    سرعت سربازگیری و مسلح کردن و آموزش پیاده نظام سنگین اسلحه به نحو چشمگیری افزایش یافته بود، شاه به ارتش دستور داده بود که با حفظ آمادگی و انسجام در عقب نشینی به مردم کمک کنند، سپاه غربی به مرکز منتقل شده بود و قسمت پیاده نظام نیمی از سپاه مرکزی که در کشور مانده بودند به سمت قلعه ی کارتاگو(محل اقامت پلین) در حرکت بود، همچنین سپاه شمالی در مرزهای سیلورپاین در آماده باش کامل قرار داشت.

    یکی از محافظان مخصوص در قلعه ی کارتاگو به رییس گارد پلین اطلاع داد که حدود هفتصد نفر از سمت شرق به دیوارهای قلعه رسیده اند و به محافظین دیوارها اعلام کرده اند که جناب ولیعهد دارک اسلو استار برای دیدن شاهزاده پلین آمده است!

    پلین با شنیدن این خبر شخصا و به سرعت به سمت دروازه اصلی دوید!

    پلین: اینجا چه می کنی؟

    دارک اسلو استار: بعد از تسخیر کتیبه ی دوم برای ملاقات با تو آمده ام.

    پلین با فریاد: تسخیر کتیبه دوم! امپراتوری در حال سقوط و نابودی است و تو همچنان بدنبال آن کتیبه ها هستی؟ این سرنوشت امپراتوری اکسیموس با داشتن چنین امپراتور و ولیعهدی اصلا دور از انتظار نیست!

    دارک اسلو استار: چه اتفاقی افتاده است؟

    پلین با لبخند تلخی گفت: پس اطلاع هم نداری؟ سربازان دزرتلند و سیلورپاین از هر طرف به مرزهای ما سرازیر شده و قلعه هایی که با آن هزینه های سرسام آور ساخته شده اند در معرض سقوط هستند، مردم اکسیموس در راه ها و بیابان ها مثل وحشی ها پراکنده شده و از سرما و گرسنگی می میرند! سرباز ها در محاصره رها شده اند! و ما شاهزاده ها در فاصله ی دورتری در خواب خوش خود آنها را رها کرده ایم! جافری در سرزمین کولینز ها گم شده، سرجان و بخش بزرگی از ارتش از قاره شرقی برنگشته! و در حالی که دیگر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد برادرش را در بغل گرفت.

    دارک اسلو استار در حالی که خواهرش را در آغوش می فشرد گفت: رنج تو را درک می کنم خواهر عزیزم ولی تو نباید هیچ وقت در مورد امپراتور بدبین باشی، پدر این روزهای سیاه را بخوبی پیشبینی کرده بود و تو به همین دلیل الان اینجا هستی، ما در این قلعه و اگر موفق نشدیم در هر یک از سایر قلعه ها جلوی دشمن را سد خواهیم کرد و منتظر نیروی کمکی خواهیم ماند، من به تو قول می دهم.

    پلین: به هر حال من تصمیم گرفته ام که فردا با سواره نظام سبک به حلقه ی محاصره پاپایان حمله کنم، مردم زیادی در آن قلعه زیر بارانی از گلوله های منجنیق فرصت فرار پیدا نکرده اند، من باید به آنها کمک کنم!

    دارک اسلو: چه کسانی پاپایان را محاصره کرده اند؟

    پلین: تا آنجا که شنیده ام تمام ارتش دزرتلند!

    دارک اسلو استار: می خواهی با کمتر از سه هزار سوار سبک به یک ارتش بیشتر از صد هزار نفری حمله کنی؟ دیوانه شده ای؟ این شجاعت نیست! خودکشی و حماقت است!

    پلین: مقاومت شش هزار سرباز پیاده و ده هزار غیر نظامی در آن قلعه چیست؟ شجاعت یا حماقت؟ در عین حال تمام ارتش دزرتلند که در محاصره ی قلعه حضور ندارد، کمپ اصلی در فاصله حدود ده کیلومتری شهر بنا شده و منتظر سقوط قلعه و ادامه ی حمله هستند.

    دارک اسلو استار: خواهر عزیزم، یکی از ارکان سنت و فرهنگ اکسیموسی ما نظم و وفاداری بوده و هست، در شورای کانسیل برای هر یک از ما وظیفه ای تعیین شده و ما باید تا آخرین دقیقه ی عمرمان روی انجام دادن آن وظیفه تمرکز کنیم، وظیفه ی تو خودکشی نیست، وظیفه ی تو فرماندهی باقیمانده ی ارتش جنوبیست!

    پلین: وظیفه ی تو چیست؟ 

    دارک اسلو استار: من وظیفه ی خود را انجام داده ام، اکنون با اختیارات ولیعهد امپراتوری و تا بازگشت ارتش از شرق خود را مامور یافتن و نجات جناب کابایان خواهم کرد، قول می دهم که اگر زنده باشد پیدایش کنم.

    ...

    به دستور جیمس بنت، تمام افراد غیر نظامی که توان حرکت داشتند مامور ایجاد یک خط ارتباطی و خاموش کردن آتش ها و تعمیر آسیب های دیوار ها بودند، به این نحو که به فاصله ی هر 20 متر یک نفر ایستاده و خسارت ایجاد شده با فرود هر گلوله ی منجنیق را فریاد می زد، نفرات پشتی این گزارش را با فریاد به پشت سر اطلاع می دادند تا مسوولین واکنش سریع، نفرات تعیین شده برای خاموش کردن آتش را ارسال یا افرادی را برای ریختن خاک و سنگ پشت ترک های ایجاد شده در دیوار ها گسیل نمایند، سربازها با تمام تلاش سعی می کردند دژکوب ها و یا سربازانی که با برج های نردبانی نزدیک می شوند را متوقف کنند، با کشته شدن هر نفر گزارش دهندگان فرماندهان را برای جایگزینی مطلع می نمودند، جیمس بنت همچنین دستور داده بود برای جلوگیری از شیوع بیماری هر شب تمام جنازه های نظامی و غیر نظامی جمع آوری شده و در آتشدان بزرگ معبد قلعه سوزانده شوند.

    نزدیک ده روز از آغاز حمله به قلعه و حدود هفت روز از شروع حمله ی دژکوب ها می گذشت،در صبح روز یازدهم جیمس بنت با دریافت گزارش ها می دانست که بیش از نیمی از سربازان و دوهزار غیر نظامی کشته شده اند، میزان مقاومت استحکامات قلعه بی نظیر و خارج از تصور اولیه بود ولی بنت می دانست که تعداد ترک ها عمیق بخصوص در دیوار غربی به اندازه ای است که دیگر باید منتظر فروریختن دیوار باشد، البته قلعه به نحوی ساخته شده بود که لایه های داخلی هم می توانستند به دفاع ادامه دهند ولی دیگر سربازی هم برای دفاع بیشتر باقی نمانده بود، درهای حصار اصلی در مقابل دژکوب ها تاکنون مقاوت کرده بودند ولی بخش بزرگی از این مقاومت مدیون سربازانی بود که با ریختن قیر و پرتاب تیرهای آتشین مانع کار دژکوب های می شدند در حالی که در لایه های داخلی چنین امکاناتی وجود نداشت، جیمس به پایان کار نزدیک می شد و کابوس کشتار بیش از هشت هزار غیرنظامی لحظه ای او را رها نمی کرد، تنها نکته ی مثبت در این موازنه این بود که نیروهای مهاجم از تعداد دقیق مدافعین و میزان خسارت های وارد شده به قلعه بی اطلاع بودند.

    ...

    در قاره ی شرقی ولی باد به پرچم اکسیموس می وزید، مردم محلی پس از دیدن پیروزی مقتدارنه ارتش اکسیموس جایگاه ویژه ای برای آنها در نظر گرفته و شایعات زیادی در مورد ماورالطبیعه بودن این نیرو و مقدس بودن آنها نقل محافل بود.

    سرجان به لیو ماسارو دستور داد تا کمپ های سربازگیری و آموزش در سیزون و بلیور غربی راه اندازی کند و خانواده هایی را که به این کمپ ها سرباز بفرستند را به میزان پنجاه درصد از مالیات معاف کند.

    سپس به سواره نظام دستور داده بود تا برپایی ثبات در مستعمرات جدید مانده وخودش به همراه پیاده نظام بعلاوه چندین واحد از ارتش کمکی آرگون و ثروت غنیمت گرفته شده از بندر لانس به سمت کشور حرکت کنند.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۷/۱۰/۱۳۹۶   ۲۱:۱۵
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان