خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و سوم

    نیکلاس بوردو بعد از چند روز محاصره و تنگ کردن حلقه آن، دستور داد که طبق معمول در شبها که امکان شکار منجنیق ها کمتر است، قلعه را بکوبند. این از دو جهت برای آنها مفید بود. اول اینکه باعث میشد بتوانند در فضای جنگی، اطلاعات بیشتری از قلعه پیدا کنند، دوم اینکه ممکن بود بتوانند این باور را در فرماندهان اکسیموس تقویت کنند که خیانت قلعه پالویرا در کارتاگنا قابل پیاده سازی نیست.

    نیروهای جاسوسی در ارتش تمام وقت در حال مطالعه سازه قلعه و محل نگهبانی ها بودند. آنها شواهدشان را هر روز به آندریاس گزارش کرده و به این نتیجه رسیده بودند که ضلع شمال غربی قلعه مناسب ترین محل برای استفاده از جادوگر است. این کمی خطرناک بود، چون با اینکه قلعه کاملا محاصره شده بود اما ضلع شمالی آن مشرف به شهرهایی از اکسیموس بود که هنوز تصرف نشده بود.

    پس از شنیدن گزارش ها، جلسه ای بین رهبران جنگ شکل گرفت.

    نیکلاس بوردو : ما باید با دقت زیادی نقشه مان را اجرا کنیم. اجرای دقیق و موفق یک نقشه برای دومین بار آنهم چند هفته بعد از اولین اجرا، خیلی پر ریسکه. عوامل زیادی ممکنه باعث بشه که این نقشه عمل نکنه و اونوقت با رسیدن تمامی نیروهای اکسیموس کار ما برای حفظ محاصره خیلی سخت تر میشه.

    آندریاس : حق با توه نیکلاس، اما یک موضوع دیگه ای هم هست که باید بهش توجه کنیم. ما متاسفانه نتونستیم لرد و نیروهایی که توسط جادوگر تسخیر شدند رو از بین ببریم. برای همین ممکنه اکسیموس ها تونسته باشن اونها رو پیدا کنن و از طریقی متوجه بشن که چه اتفاقی داره میفته. اگه اکسیموس ها متوجه بشن ریسک خیلی بزرگتری در کمین این نقشه خواهد بود. پس ما باید راهی سریع و دقیق پیدا کنیم و فرصت هر کنش یا واکنشی رو ازشون بگیریم. کارتاگنا، آخرین قلعه استراتژیکه. ما فقط یک قدمه دیگه تا فتح این سرزمین فاصله داریم.

    کیه درو : ما بلاخره دیر یا زود این سرزمین رو فتح میکنیم، به زودی فشار ما از شمال به اکسیموس ها زیادتر خواهد شد. به سبب انتقام از عملیاتی که شکست خورد، شمال اکسیموس رو نابود خواهیم کرد. اما درین مورد حق با توه آندریاس. اگه اونها متوجه روش ما بشن، کارمون گره میخوره. 

    برنارد : آندریاس، به نظر میاد که گزارش جاسوس هامون کامله، منم با نیکلاس موافقم، نباید بی گدار به آب بزنیم. ولی امشب باید قدم اول رو برداریم.

    آندریاس : کسانی که موافق هستند که جادوگر از ضلع شمال غربی کارش رو انجام بده بلند شن. آندریاس این را گفت و از روی صندلی خود بلند شد. پس از او کیه درو و برنارد هم بلند شدند. نیکلاس اما سر جایش نشسته بود و به احترام رایی که تصویب شده بود جام شراب را از روی میز برداشت و بالا گرفت.

    برنارد، لئونارد پودین را مامور کرد تا راهی امن برای رفت و برگشت جادوگر پیدا کند و نیروهای محافظ را به ترتیبی بچیند که این حرکت شبیه تغییر آرایش نظامی به نظر برسد. لئونارد بلافاصله مطالعه قسمت های مختلف قلعه را آغار کرد. او تنها به ضلع شمال غربی بسنده نکرد و خودش به مطالعه تمامی بخش های قلعه پرداخت.

    ...

    در دِی مانیا، رومل گودریان و مارتین لودویک لیدمن، آخرین گزارشات ارسالی از میدان نبرد را بررسی میکردند. رومل رو به مارتین کرد و گفت : جنگ به شدت پیچیده شده. خوشحالم که توی این سن و سال جای آندریاس نیستم. اگه ما نتونیم در مدت کمتر از یک ماه قلعه کارتاگنا رو تصرف کنیم، به احتمال قوی ورق میگرده، ما از الان باید برای چنین روزی خودمون رو آماده کنیم.

    مارتین : حق با توه رومل. گزارشات همگی به نفع ماست اما من خیلی خوشبین نیستم. موفقیت یک راه آنهم دوبار پشت سر هم؟ شاید لازم باشه که اساتید اعظم رو خبر کنیم تا بررسی کنند چند بار در تاریخ چنین اتفاقی با موفقیت انجام شده است. 

    رومل : مارتین!

    مارتین لبخندی زد و گفت : بسیار خوب، من شخصا به ریورزلند سفر خواهم کرد. همین امشب پیکی رو برای ملکه میفرستم و پس فردا عازم خواهم شد.

    ...

    تایگریس پس از گذشت چندین روز، به این جمع بندی رسید که ذهن جان بایلان برای تسلیم کردن قلعه آماده ست. به همین منظور پیکی را به قلعه فرستاد و از او خواست که شبانه با اریک ماندرو دیدار کند. بایلان پس از گذشت 3 روز نامه ای در جواب تایگریس از موافقت خودش با این دیدار خبر داد، اما 3 شرط برای آن تعیین کرده بود. اول اینکه مذاکره در روز انجام شود، دوم اریک ماندرو بدون محافظ به محل مذاکره بیاید. دوم محل مذاکره در محلی نزدیک قلعه که از تیررس کماندارها خارج باشد اما مذاکره کنندگان در دید قلعه قرار داشته باشند.

    اریک ماندرو شروط را پذیرفت و قرار شد اولین روزی که ابرها از فراز قلعه عبور کردند و بارش برف متوقف شد، این مذاکره انجام شود.

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من نوشتم
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    طوفانی از غرب قسمت پنجاه و چهارم

    اریک ماندرو نگاهی به آسمان آبی انداخت و خورشید انداخت و نفس عمقی کشید گرمای خورشید برایش لذت بخش بود و سرحالش آورده بود چند ده متری از دیوار قلعه فاصله داشت چند دقیقه که گذشت جانی بایلان به همراه دو سوار دیگر از راه رسید همراهانش کمی دورتر ایستادند و جانی جلوتر آمد. اریک ماندرو گفت: فرمانده شجاع سانتامارتا تو هستی بایلا؟

    بایلان روی اسب کمی صاف تر نشست و گفت: و تو هم دست وزیر سیلورپاینی امپراطور صلح طلب عصر ما ( پوزخندی زد)

    -        نه من وزیر نیستم خیلی فراتر از یک وزیرم من چشم و گوش و زبان امپراطور صلح طلب تمام اعصارم جوون. اما شما چوبتون و تو سوراخ زنبورها کردید این شما بودید که به تمامیت ارضی سزمین ما بیحرمتی کردید

    بایلان خواست جوابی بدهد که اریک دستش را بالا آورد تا اورا ساکت کند و گفت: ما الان اینجا نیستیم تا راجع به علت ها و بهانه ها صحبت کنیم جانی بایلان. نیمه از کشور شما اشغال شده و نیمه دیگری تا چند هفته دیگر سقوط میکنه مطمئنم رومل گودریان و اسپروس مونته گرو اونقدر سخاوتمند هستند تا در زمان پیروزی به یاد بیارند چه کسی چه تصمیم درستی گرفته و چه کسی با لجاجت جوون خودش و بیگناهان را به خطر انداخته

    نگرانی جانی کاملا مشهود بود چندین روز بیخبری و اخبار ضد و نقیض و دیدن گرسنگس و سردرگمی مردم او را کاملا ناامید کرده بود.

    -        نمیدونم آینده گان از من چجوری یاد خواهند کرد و سخاوت پادشاهان شما هم اصلا برام ارزشی نداره من یک اکسیموسم و جز پادشاه اکسیموس جلوی هیچ کسی سرخم نخواهم کرد

    -        کشته میشی جوون

    -        اهمیتی نداره

    -        جون مردم هم اهمیتی نداره؟ کشور شما سقوط کرده دیر یا زود همتون خراج گذار دزرت لند و سیلورپاین خواهید شد کمی آینده نگر باش الان میتونی برای آینده ات کاری بکنی

    ناامیدی جانی داشت کم کم به خشم مبدل میشد. اریک هم همین را میخواست دستخوش احساسات کردن فرمانده جوان. اریک گفت: من پیشنهاد خوبی دارم.....

    فرمانده نیرو های اعزامی از پایتخت در برابر دو راهی سختی قرار نداشت . برای او فقط یک نفر شایسته امپراطوری بود کسی که جادوی باستانی او را به رسمیت شناخته باشد بنابراین بدون هیچ زد و خوردی تسلیم شده و با آکوییلا پیمان وفاداری بست. مابقی بزرگان و نجیب زادگان چند دسته شده بودند یک دسته افرادی بودند که پشتیبان آکوییلا در این شورش بودند دسته دیگر افرادی بودند که برایشان اهمیتی نداشت که آکوییلا چگونه دلبانش را عوض کرده و اصلا دلبانش را عوض کرده و یا از ابتدا دارای دلبان هاسکی بوده آنها به جادوی باستانی ایمان داشتند. دسته سوم افرادی بودند که این نکته برایشان اهمیت داشت ولی آن لحظه را مناسب برای طرح این سوال نمیدانستند این افراد هم به آکوییلا پیوستند فقط گروه چهارم بودند که این امپراطوری را مشروع ندانسته و با آن به مخالفت پرداختند اکثر این افراد زندانی شدند و از پشتیبانی از امپراطور مخلوعشان باز ماندند بنابراین اسپروس و گروه کوچک همراهانش که از آن شب کذایی باقی مانده و یا توانسته بودند از دست سربازان آکوییلا فرار کنند به سمت کوهستان گریختند .  

    چند ساعتی اسب تاختند تا به جای امنی رسیدند که بتوانند شب را آنجا بگذرانند آتشی روشن کردند حیوانی شکار کردند و دور آتش نشستند تا برای آینده نامعلوم برنامه ریزی کنند. ذهن اسپروس لحظه ای از فکر شارلی آسوده نمیشد و مشکل بزرگی که پیش رویش قرار داشت و نگرانی ملکه و وضعیتش فلجش کرده بود. آنشب بدون اینکه صحبت خاصی بینشان رد و بدل شود و یا به نتیجه مهمی برسند به صبح رسید . اسپروس اما تا صبح نخوابید از گروه همراهانش جدا شد و تخته سنگی را یافت که دور از روشنایی آتش و صدای همهمه دوستانش کمی با خود خلوت کند.

    کرونام پوزه اش را بر روی ران اسپروس گذاشته بود و زخمش را بو میکشید. اشک های اسپروس بر روی گونه اش چکید

    فردای آن روز با روشن تر شدن هوا یکی از همراهانش که برادر مدیکووس بود خود را به او رساند و گفت مدیکووس دنبال ما میگرده صبح دلبانش و فرستاده بود تو کوهستان

    اینکار مدیکووس بسیار متحورانه و خطرناک بود زیرا خودش را آسیب پذیر و در خطر مرگ قرار میداد اما سیمرغ مدیکووس میخواست به هر قیمتی اسپروس را بیابد خبر مهمی داشت. چند ساعت بعد مدیکووس آنها را یافت و خبرش را به اسپروس داد. ولیعهد به دنیا آمده بود . یک پسر به همراه یک هاسکی کوچک، و حالا اسپارک شارلی و فرزندش در معیت فرانسیس به سمت جنوب میرفتند تا به دزرتلند برسند. اسپروس خوشحال از سلامت خانواده اش رو به سوی دوستانش کرد و گفت: باید برای بازپس گیری تاج و تخت از این شارلاتان تلاش کنیم ممنونم از شما که من و تنها نگذاشتین به دنیا اومدن پسرم نشونه خوبیست.

     

  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • leftPublish
  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و پنجم

    جانی بایلان در حالی که از شدت یاس و ناامیدی می لرزید گفت: پیشنهاد شما چیست؟

    اریک گفت: شما به عنوان یک نجیب زاده تا آخر عمر در سیلورپاین، زندگی راحتی خواهید داشت، املاک مرغوبی به شما داده خواهد شد و با یک اسم مستعار در امنیت کامل دوست خاندان سلطنتی خواهید بود، افراد غیر نظامی بلافاصله آزاد می شوند ولی باید قلعه را ترک نمایند و نیروهای نظامی به عنوان اسیر جنگی به دزرتلند منتقل شده و بعد از برقراری صلح آزاد خواهند شد.

    جانی لبخند تلخی زد و گفت تنها نکته ی مثبت پیشنهاد شما تضمین آزادی مردم باقی مانده در قلعه است که اتفاقا تعدادشان زیاد نیست، من از این پیشنهاد اصلا خوشم نیامد جناب چشم و گوش پادشاه، شاید هفته ی آینده بتوانیم روی پیشنهاد بهتری صحبت کنیم ودر حالی که پوزخندی به لب داشت به سمت قلعه حرکت کرد.

    ...

    بعد از گذشت 3 شبانه روز طاقت فرسا در بیابان یخ زده یکی از گشتی های سواره نظام سبک از نزدیک شدن یک کاروان بزرگ از سمت دزرتلند خبر داد، این کاروان حاوی شصت گاری بزرگ که توسط اسبها کشیده می شدند و حدود 50 الی 60 سوار و حدود یکصد نفر سرباز پیاده بعنوان اسکورت بود، شنیدن این خبر شور و انرژی زیادی را در جسم یخ زده ی سربازان ایجاد کرده بود، پلین که روی یک نقشه ی کوچک متمرکز شده بود رو به جافری گفت؟ 

    - عالی شد! یک لقمه ی لذیذ و راحت و کلی غذا برای مردم ما!

    جافری: نه پلین، ما هیچ غنیمت و اسیری نخواهیم گرفت، هر نوع بلند پروازی عملیات ما را لو داده و جان سربازان را به خطر خواهد انداخت! چطور می خواهی 60 گاری بزرگ را حمل کنی؟ در حالی که دشمن همه جا هست! ما باید تمام آثار را نابود کنیم! همه ی جسد ها و گاریها!

    پلین: بله جافری حق با توست! نمی دونم چه مرگم شده این روزها! ولی آیا نمی توانیم آذوقه ها را پنهان کنیم؟

    جافری: نه احتمال اینکه دوباره به دست دشمن بیوفتند بیشتر است، بهتر است روی ماموریتمان یعنی نابودی تدارکات دشمن تمرکز کنیم.

    پلین از جایش بلند شد و به سمت فرماندهان سواره نظام رفت و دستور داد که چند نفر تعقیب کننده در خفا کاروان را دنبال کنند تا کاروان برای گذراندن شب اتراق کند و محل دقیق اتراق کاروان را اطلاع دهند.

    چند ساعت از تاریکی هوا گذشته بود که تعقیب کنندگان به محل استقرار سواره نظام برگشته و محل توقف کاروان را گزارش کردند، از خوش شانسی زیاد برای در امان ماندن از بادهای زمستانی یک دره تنگ را برای توقف انتخاب کرده بودند که باعث می شد صدای این شبیخون به کمتر در فضای دشت پراکنده شود، نیروهای سواره نظام به دو دسته تقسیم شده و دسته ی اول به فرماندهی جافری می بایست بعد از کشتن سریع نگهبانان به محل استقرار اسب ها حمله کرده و ضمن آزاد کردن آنها باعث فرار آنها شود و پلین با استفاده از شلوغی به محل استراحت سربازان حمله کرده و پیش از اینکه بتوانند کاری انجام دهند آنها را نابود کند، قبل از حمله پلین در مقابل سربازان که سوار بر اسب آماده ی حمله شده بودند گفت:

    شما باید هوشیار، سریع و جسور باشید تا دشمنان متجاوز را نابود کنید، باید زنده بمانید تا بتوانید داستان این روزها را برای نوه هایتان تعریف کنید، پس از کهنسالی وقتی که مردید تمام استراحتی را که بدان نیاز دارید، در گور دریافت خواهید کرد.

    سپس با اشاره ی او 100 نفر از سواره نظام به همراه جافری از صف جدا شده و بعد از پیاده شدن از اسب ها وارد دره شدند و به برای کشتن همه ی نگهبانان که قبلا شناسایی شده بودند در سکوت کامل اقدام کردند، بعد از اینکه جافری و  ده نفر از افراد موفق شدند اسب ها را باز کنند به یکباره شروع به فریاد کرده و باعث رمیده شدن اسب ها شدند، این صدا به معنی آغاز حمله ی پلین با سواره نظام سبک بود، موج اول حمله با تیر و کمان از روی اسب شروع شد و سربازان مدافع که سراسیمه از چادرها بیرون می آمدند هدف قرار می گرفتند، بعد از مدت کوتاهی حمله ی اصلی شروع شد و سربازان اسبها را به سمت چادرها هدایت کرده و با بریدن طناب چادرها اقدام به پاکسازی محیط نمودند، بزودی کسی از افراد کاروان زنده نماند و سربازان به سرعت تمام اجساد، وسایل و تدارکات را جمع آوری نمودند، به دلیل ممنوعیت برافروختن آتش همه ی غنایم و اجساد می بایست حدود 20 کیلومتر به سمت شرق حمل می شدند تا به یک رشته چاه قدیمی رسیده و همه را به چاه می انداختند، این پیروزی بی نقص روحیه ی خوبی را برای تیم به ارمغان آورده بود.

    3 روز بعد نیروهای شناسایی موفق شدند که یک کاروان بزرگ با بیش از صد گاری بزرگ را شناسایی کنند که با پرچم ریورزلند در حرکت بود! پلین و افرادش موفق شدند به سبک حمله ی قبلی این کاروان را هم غافلگیر کرده و نابود کنند، در این کاروان علاوه بر آذوقه، تعدادی پزشک و پرستار و ملزومات پزشکی نیز دیده می شد. کمک ریورزلند به 2 کشور مهاجم پلین را به شدت عصبانی کرده و به در عین حال به فکر فرو برده بود!

    در طول هفته ی آینده گشتی های گروه نتوانستند کاروان دیگری بیابند ولی در هشتمین رور یکی از گشتی ها گزارش داد که یک کاروان بزرگ متشکل از 150 گاری بزرگ در حال نزدیک شدن است ولی این کاروان با حدود 1000 نفر از سواره نظام سنگین اسلحه و حدود 1000 نفر از پیاده نظام اسکورت می شود!

    برای پلین و جافری مشخص بود که حمله به این کاروان به راحتی امکانپذیر نیست و حتی ممکن است به قیمت نابودی تمام تیم تمام شود پس ادامه ی عملیات ممکن نبود.

    جافری رو به پلین گفت:

    ما حداقل فعلا نمی توانیم به این عملیات ادامه دهیم، در عین حال برگشت ما به کارتاگنا به دلیل محاصره ممکن نیست، پس من پیشنهادی دارم، می دانم که ما هزار نفر با تجهیزات سبک نمی توانیم در هیچ جنگ بزرگی پیروز باشیم ولی می توانیم با شبیخون اطلاعات مهمی بدست آوریم، حالا که تا اینجا آمده ایم می توانیم به محاصره کنندگان سانتامارتا یک شبیخون کوچک بزنیم و از اوضاع این قلعه و تعداد محاصره کنندگان باخبر شویم!

    پلین که برق بخصوصی در چشمانش دیده می شد لبخندی زد و با شیطنت گفت: دیگر نباید صبر کنم و برای اولین باز لب های جافری را بوسید.

    سپس فورا صدایش را صاف کرد و گفت: جافری کابایان تا انتهای جنگ این می تواند جایزه ی هر نبوغ و یا رشادت تو باشد و دوباره خود را در آغوش جافری انداخت...

    ...

    دارک اسلو استار و سرجان به سرعت تمام دیوارها و و گوشه های قلعه ی عظیم کارتاگنا را بررسی کردند، دارک اسلو استار در حالی که شمال غربی قلعه را نشان می داد به سرجان گفت: من اگر جادوگر تسخیر کننده بودم بدون شک از این زاویه حمله ی خود را آغاز می کردم، این ضلع از قلعه نزدیکترین فاصله را با جنگل دارد و تپه ها و صخره ها مرتفع تری در اطراف دارد که می تواند نزدیک شدن واحد های پیاده ی ارتششان را که می خواهند وارد قلعه شوند استتار کند، نیمه ی جنوبی قلعه به دشت مسطح کارتاگن متصل است که عملیات تسخیر جادوگر را ناممکن می کند و در شرق هم رودخانه از پیشروی سریع پیاده نظامی که می خواهند وارد قلعه شوند جلو گیری می کند، ضلع شمالی نیز خیلی طولانی است و وارد شدن سربازان از درب شمالی می تواند آنها را در معرض قیچی شدن از طرف مدافعین در فضای باز محل سخنرانی حاکم شهر قرار دهد.

    سرجان: درست است، بخصوص اینکه آنها نمی دانند که ما از راز قلعه ی پلیسوس با خبر شده ایم، از امروز دستور می دهم که در هر یک از جناحین یک سرباز عادی با لباس فرماندهی همراه با عده ای سرباز روی دیوار ها راه بروند و مراسم تعویض شیفت بصورت مرتب روی دیوار ها انجام شود تا آنها بهتر بتوانند هدف خود را انتخاب کنند.

    دارک اسلو استار: با این حال ما نباید خیلی خوش خیال باشیم، پیشنهاد می کنم که 3 تیم مجزا در چپ، راست و مرکز دیوار شمالی آماده باشند تا اگر پسر گودریان حمله را از شمال غربی آغاز نکرد فرصت را از دست ندهیم.

    سرجان به دارک اسلو استار نگاه کرد و گفت: آفرین پیر، با وجود تو، من در لحظه ی مردن در آرامش خواهم بود و او را در آغوش گرفت.

  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و ششم

    هنگامی که مارتین دزرتلند را به سمت ریورزلند ترک کرد، خبرهای عجیبی از سیلورپاین به پادشاه دزرتلند رسید. او با خبر شد که کودتای نسبتا موفقی در سیلورپاین شکل گرفته و اسپروس از مقام پادشاهی خلع و به جای او آکوییلا بر تخت نشسته است. همچنین پیکی، نامه ای مهر و موم نشده از طرف شارلی آورده بود که در آن شارلی از فرارش به سمت دزرتلند و همچنین سرنوشت نامعلوم اسپروس خبر داده بود.

    این اخبار رومل گودریان را بسیار شگفت زده کرد. قبل از آن کوچکترین خبر یا نشانی از چنین اتفاق بزرگی را دریافت نکرده بود. با این همه با اینکه نامه شارلی را برای بررسی دست خط به کتاب خانه اصلی فرستاد، منتظر جواب آن نشد و از سیدنبرگ خواست تا نیروهای دریایی دریاچه قو به حالت اماده باش قرار بگیرند و گشت زنی بیست و چهار ساعته در آن آبها انجام شود.

    اون نمیدانست که آیا آندریاس از این موضوع باخبر شده است یا نه، ولی برای اطمینان دو پیک یکی برای آندریاس و یکی برای مارتین لیدمن که در راه بود فرستاد.

    ...

    در جبهه های نبرد، اخباری از نابودی چند کاروان حمل مواد و ادوات به گوش آندریاس رسیده بود. آندریاس نمیخواست از نیروهای حاضر در منطقه بکاهد برای همین از نیروهای محافظ قلعه های مرزی خواسته بود تا در تا تعداد قابل توجهی نیرو کاروان ها را همراهی کنند. این کار جواب داده بود و مدتی میگذشت که هیچ گزارشی از حمله جدید به دستش نرسیده بود.

    لئونارد پودین، با زیر نظر گرفتن حلقه های مختلف در قلعه، توانسته بود اطلاعات جامعی از ساعت تعویض نگهبان ها و سرنگهبانها به دست بیاورد. او و برنارد به همراه نیروهای ویژه چندین بار روش حمله را تمرین کرده بودند. 

    برنارد در جلسه مدیران جبهه متحد گفت : همینطور که میدونید قلعه کارتاگنا در محلی مسطح و در ابعادی بسیار بزرگتر ساخته شده. پس امکان تسخیر لردها عملا وجود نداره. ما به صورت متمرکز روی نگهبان ها و سرنگهبان ها و زمان تعویض پست ها مطالعه و دقت کردیم. بهترین زمان برای حمله از نظر ما دومین تعویض پست پس از غروب آفتابه. ما باید به مدت چند روز به طور متوالی شبها با شدت بیشتری قلعه رو بکوبیم، تا آنها مطمئن بشن که ما راه دیگه ای نداریم. بعد از اون عملیات رو آغار کنیم.

    این طرح به تصویب رهبران اتاق جنگ متحد رسید. 

    آندریاس نیمه شب قبل از انجام عملیات تنها داخل جنگل شد، کنار درختی ایستاده بود و با اینکه با تمام حواسش دنبال جادوگر میگشت، باز متوجه نشد که او کِی در در مقابلش ظاهر شده است! 

    آندریاس : فردا شب، عملیات انجام میشه، تو باید از سمت شمال غربی به همراه عده ای نیروی ویژه به قلعه نزدیک بشی و اینبار سرنگهبان و نگهبان های اون بخش رو تسخیر کنی، اونا باید برای ما در غربی رو باز کنن. اینبار باید پس از این، وادارشون کنی بلافاصله به سمت نیروهای ما حرکت کنن، زنده موندن لرد قبلی برای ما خطر بزرگی محسوب میشه.

    جادوگر با صورت بی حالتش به آندریاس نگاه کرد و به نشانه احترام تایید سر خم کرد.

    فردای آن روز طبق روال چند روز اخیر منجنیق ها شروع به پرتاپ گوی های آتشین کردند و صدای برخورد آنها با قلعه و گاهی فروریختن بخش هایی از دیوار ها، فضا را پر کرده بود. لئونارد پودین به همراه نیروهای ویژه اش و جادوگر درست چند دقیقه پس از تغییر پست نگهبانی به سمت قلعه حرکت کردند ...

  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز- بی پایان

    طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و هفتم

    بعد از اینکه جادوگر در جایگاهی که برایش ساخته بودند قرار گرفت، شروع به کار کرد وردهایی میخواند و دستهایش را در هوا تکان میداد لئونارد و گروه همراهش گوش به زنگ، در اطرافش کمین کرده بودند
    روی دیوار جنوب غربی چند نگهبان در حال عبور بودند آنها در گروه های دونفره و با فاصله از هم حرکت میکردند . تحت تاثیر نیروهای جادوویی همگی ایستادند و با صورت بی احساسی به دوردست ها خیره شدند چند متر آنطرف تر نیز سرنگهبان به همین وضع دچار شده بود پایین دیوار نگهبانانی که به دستور سرجان در اتاقکی مستقر و منتظر وقوع اتفاق غیر منتظره ای بودند متوجه موضوع شدند فرمانده شان یکی از سربازان را به دنبال دارک اسلو استار فرستاد سربازان مسخ شده حرکت کردند و به پایین دیوار آمدند فرمانده دیگر درنگ را جایز ندانست هر لحظه ممکن بود مجبور شود دوستانش را بکشد بنابراین به همراه چند تن دیگر روی دیوار رفته و چندین تیر به اطراف انداختند. لئونارد بلافاصله دستور داد یک دیوار انسانی جلوی جادوگر ایجاد کنند اما از آنجایی که دستور مبارزه نداشتند در تاریکی بدون اینکه تیری به سمت نگهبانان دیوار بیاندازند محل را ترک کردند عملیات با شکست مواجه شده بود نیروهای پیاده نظام سبک سیلورپاین که نزدیکی دروازه کمین کرده بودند و منتظر باز شدن در دروازه بودند مدتی درتاریکی ایستادند تا اینکه پیکی از فرماندهی رسید باید محل را ترک کرده و به اردوگاه برمیگشتند
    در چادر فرماندهی آندریاس عصبانی و ناآرام بود با ابروهای گره کرده راه میرفت و فکر میکرد کیه درو و نیکلاس دور میز کوچکی نشسته بودند و در سکوت به نقشه ای که جلویشان بود نگاه میکردند. نیکلاس گفت: ممکنه جاسوسی بینمون بوده باشه؟
    آندریاس گفت: نه فکر نمیکنم احتمالا اکسیموس بویی برده لئونارد کارخوبی کرد که خودی نشون نداد وگرنه مطمئن میشدند
    کیه درو گفت: همین الانم مطمئن شدند دیگه چه جوری میخواین از این سلاح استفاده کنید
    آندریاس پوزخندی زد و گفت: هیچ وقت مطمئن نباش که دست یه دزرتلندی رو خوندی
    در همان لحظه نگهبانی تو آمد و گفت قربان پیکی از سیلورپاین اومده و نامه ای برای فرمانده سیلورپاین آورده
    - بگو داخل بیاد
    کیه درو نامه را باز کرد با خواندن چند خط از نامه از جا پرید دستانش میلرزید. آندریاس خواست چیزی بپرسد که همان نگهبان دوباره داخل آمد اجازه گرفت و اینبار نامه محرمانه و مهمی را به دست آندریاس داد. کیه درو که خواندن نامه مهر و موم شده سلطنتی را تمام کرده بود گفت: واااای برما
    نیکلاس پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
    - در کشور ما اتفاقات بدی افتاده اسپروس را از سلطنت خلع کردند امپراطور جدید دستور داده تمام ارتش خاک اکسیموس رو ترک کنه و به سیلورپاین برگرده
    - ممکنه نامه جعلی باشه
    آندریاس نگاهش را از ناه خودش بلند کرد و گفت: نه جعلی نیست پدر من هم همین خبر رو تایید کرده
    چند دقیقه ای به سکوت گذشت آندیاس گفت: کیه درو باقی ماندن ارتش شما در این جنگ دیگه به صلاح نیست ممکنه دودستگی ایجاد بشه و همین دودستگی به ضرر ما تموم بشه
    - خارج شدن ما نیز ضربه بزرگی برای شما خواهد بود
    آندریاس دستی به شانه کیه درو زد و گفت: انکار نمی کنم که اگه کمک های شما نبود ما به این سرعت به این پیروزی ها دست پیدا نمیکردیم اما چاره چیست مطمئن باش راهی برای برون رفت از این مخمصه وجود خواهد داشت
    نیکلاس گفت: آندریاس تو این وضعیت که ما در چند قدمی پیروزی هستیم؟ و سپس رو به کیه درو گفت: تا رسیدن نیروی پشیبان از دزرت لند نباید اینجا رو ترک کنید
    - نیروهای محاصره کننده سانتامارتا رو جا به جا نمی کنیم یه نامه به اریک ماندرو مینویسم و ازش میخوام فعلا چند روزی این موضوع رو مخفی کنه

    سرش را به دستش تکیه داد و سکوت کرد. در آن مدت رابطه ای فراتر از م رزمی بین کیه درو و نیکلاس شکل گرفته بود. نیکلاس دستی به شانه کیه درو زد و گفت: اوضاع پیچیده ای باید باشه تصمیمت چیه؟

    آندریاس درحالی که برمیگشت تا در کنار نیکلاس و کیه درو بنشیند ، اینبار نه از جایگاه فرمانده جنگ بلکه از جایگاه یک دوست رو به نیکلاس گفت: وفاداری به یک پادشاهی که به طور نا جوانمردانه سلطنت و غصب کرده بزدلیه نیکلاس. کیه درو گفت: من به عدالت و صلاحیت اسپروس ایمان دارم دنبالش میرم و در راه بازپس گرفتن تاج و تخت کمکش می کنم اما متاسفانه نمیتونم ارتش رو با خودم همراه کنم و پس فرستادن نیروها به سیلورپاین هم کمک به دشمنه

    آندریاس گفت: در مورد جادوی باستانی شما چیزهایی میدونم به نظرم خیلی از مردم به جادوی باستانی ایمان دارن نه شخصی که جادو به رسمیت شناخته

    - درسته به همین خاطر ارتش ایمانشو به اسپروس از دست خواهد داد اونها دنبال اجرای فرمان امپراطور فعلی میروند
    فردای آنروز کیه درو تمام نیروهایش را جمع کرد تا برای آنها صحبت کند. او اعلام کرد که پادشاهی سیلورپاین تغییر کرده و از نظر اون یک شیاد به پادشاهی رسیده بنابراین خودش میخواد بره و اسپروس رو پیدا کنه تا بهش کمک کنه که تاج و تختشو پس بگیره اما هر کس که میخواد میتونه برگرده و به پادشاه جدید سیلورپاین بپیونده اما هیچ یک از دو گروه حق ندارند در خاک اکسیموس بخاطر اختلافی که دارن با هم درگیر شوند
    گروهی که میخواستند با آکوییلا پیمان ببندند منطقه را به سمت بوگوتا ترک کردند فرمانده این گروه را دیه گو با بی میلی پذیرفت . دیه گو با پذیرفتن این فرماندهی میتوانست دراجات نظامی را در ارتش آکوییلا سریعتر طی کند اما چیزی که باعث شد این موضوع را بپذیرد جاه طلبی نبود. بلکه کیه درو میخواست فردی طرفدار اسپروس را در ارتش آکوییلا داشته باشد دیه گو پذیرفت که علاقه اش به اسپروس را در دل نگه دارد و در ظاهر با آکوییلا همراه شود اما اوضاع آنگونه که آنها میخواستند پیش نرفت دیه گو نمیدانست بعد از رسیدن به سیلورپاین نه تنها از طرف آکوییلا برای بازگرداندن ارتش مورد تقدیر قرار نمیگیرد بلکه برای حفظ جانش مجبور می شود امتحان سختی را بگذراند . گردن زدن عمویش، که در زندان آکوییلا به طرفداری از امپراطور مخلوع اصرار میورزید. آکوییلا به دیه گو گفت اگر ادعا دارد که جزو هم پیمانان اوست باید بتواند یک دشمن را گردن بزند. دیه گو نتوانست از این امتحان سربلند بیرون بیاید بنابراین جلاد هر دو را گردن زد . این امتحانی نبود که هر کسی مجبور باشد از سر بگذراند اما آکوییلا به دیه گو شک داشت پسر جوان در حالی که تمام افراد خانواده اش در زندان بودند و خودش هم از نزدیکان کیه درو فرمانده خائن ارتش بود، به طرفداری از آکوییلا بلند شده بود. 
    از سوی دیگر کیه درو و نیروهایش در خاک اکسیموس به سمت سانتا مارتا حرکت کردند میخواست خودش در هنگام تغییر نیروهای ارتش در محل حضور داشته باشد و به اوضاع نظارت کند وقتی به آنجا رسید با صحنه دردناکی مواجه شد. جسد اریک ماندرو با بدنی چاک خورده از درختی حلق آویز شده بود و در گوشه و کنار اجساد سربازان سیلورپاینی دیده میشد خبری از محاصره نبود. کیه درو دستور داد اجساد هم وطنانشان را جمع کنند . این درحالی بود که نیروهای مدافع قلعه چون هنوز نمیدانستند چه اتفاقی افتاده قلعه را ترک نکرده بودند. جسد اریک را پایین اوردند تا با احترام در کنار دیگر هم رزمانشان دفن کنند که متوجه شدند شغال کوچکی دم پشمالویش را رویش کشیده و میلرزد مشخص بود دلبان یکی از سربازان است که احتمالا هنوز زنده است کیه درو پیش دلبان رفت و گفت: نترس ما میتونیم زنده نگهت داریم دلبان گفت: نه من نمیخوام زنده بمونم خسته شدم من و رها کنید
    - به ما بگو چه اتفاقی افتاد
    - اریک ماندرو به تایگریس اعتماد کرد و بهش گفت مشکلاتی در کشور پیش اومده که باید برگرده ولی اون بهتره اینجا بمونه تا نیروهای دزرت لند برسند اما تایگریس از جای دیگه ای متوجه اوضاع شده بود به اریک گفته باید بین مبارزه با اون و یا همراهی باهاش یکی رو انتخاب کنه چون برای تایگریس فقط یک امپراطور وجود داره و اونم کسیه که جادوی باستانی در موردش اجرا شده بنابراین او و نیروهایش به زودی به سمت بندر بوگوتا حرکت میکنند و کسی نمیتونه جلوشونو بگیره بینشون جروبحث شد و بعد او شبونه دستور داد اریک رو بکشند بعد از اون هرکسی که به مرگ اریک اعتراض کرد کشتند
    کیه درو و نیرو هایش بعد از دفن کردن اجساد کشته شده گان به سمت دزرت لند حرکت کردند آنها نمیتوانستند از طریق بندر بوگوتا به سیلورپاین برگردند بنابراین چاره ای جز رفتن به دزرت لند و امید به لطف رومل گودریان وجود نداشت . در صورتی که رومل اجازه میداد میتوانستند با کشتی های دزرت لندی به سمت شمال بروند پس از آن باید خود را به اسپروس می رساندند
    کیه درو خوش شانس بود که توانست قبل از ترک خاک دزرت لند به سمت سیلورپاین، ملکه را ملاقات کند. با دیدن پسر اسپروس و هاسکی کوچکی که کنارش خوابیده بود، گریست مدالی که به لباسش سنجاق کرده بود باز کرد و روی پتوی نوزاد گذاشت و گفت: این مدال رو پدرت به من هدیه کرده ،نشان شجاعت، به این نشان سوگند که تو پادشاه آینده سیلورپاینی و من برای رسیدنت به چیزی که لایقشی جانم را هم دریغ نخواهم کرد سپس دست شارلی را بوسید و اتاق را ترک کرد. اسپارک نیز که از سلامت شارلی و فرزندش مطمئن شده بود تصمیم به بازگشت داشت شارلی بارها با او صحبت کرد و خواست که پیش او بماند اما اسپارک نپذیرفت
    اسپارک در اولین فرصتی که یافته بود نامه ای هم برای آداکس فرستاده و از او خواسته بود بدون اینکه نامه دیگری به پایتخت بفرستند به سیلورپاین برگردد.
    کلارا اوپولون سفیر فراری سیلورپاین در اکسیموس در شرایطی بی خبری از اوضاع سیلورپاین یک شب در تاریکی خانه کشاورز را به سمت مقصد نامعلومی ترک کرد به این امید که به نیروهای متحد برسد و به کمک آنها بتواند به سیلورپاین برگردد. صبح روز بعد زن کشاورز گردنبندی را یافت که همراه نامه تشکر روی تخت کلارا قرار داشت. روز بعد کشاورز گردنبند را به پایتخت برد تا بفروشد جواهرساز با دیدن گردنبند گفت: این گردنبند ساخته جواهرساز سیلورپاینیه من یک نمونه اش و قبل از این آشوب ها گردن دختر پادشاه دیدم، هدیه سیلورپاین به دربار. جفت دیگه اش گردن کلارا اوپولون بود سفیر فراری سیلورپاین. من اینو ازت نمیخرم برام دردسر میشه تو ام به کسی نشونش نده 

    زن کشاورز که ماجرا را شنید به یاد آورد که کلارا نام واقعی اش را به او گفته بود بدین ترتیب آنها فهمیدند که به چه کسی کمک کرده اند آنها تصور میکردند که به جاسوس سیلورپاین پناه داده اند ترسیدند و شبانه تمام آثاری که از اقامت کلارا در خانه شان وجود داشت حتی تخت او را سوزاندند . کشاورز تصمیم گرفت گردنبند را زیر خاک پنهان کند تا آبها که از آسیاب افتاد آن را بفروشد. 

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۱/۱۳۹۷   ۱۲:۰۲
  • leftPublish
  • ۱۷:۵۹   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۹:۴۳   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و هشتم

    بعد از اولین حمله ی جادوگر، گزارش مفصلی در این زمینه تنظیم و برای شاه و کانسیل ارسال شد، در جلسه فوری که صبح روز بعد برگزار شد شاه ضمن فدردانی از عملکرد ارتش در مقابله با این حمله گفت:

    -نجیب زادگان اکسیموس، نباید خطر حمله ی این جادو را فقط به باز کردن درهای قلعه محدود بدانیم، من در روزهای گذشته زمان زیادی را به اندیشیدن در مورد خطرات این نیروی مخرب گذرانده ام، این جادو می تواند در دفاع یا حمله یا هر حالت دیگری نظم حاکم بر ارتش را مختل کرده و هر نوع نقشه ای را خنثی کند لذا تنها راه پیروزی ما در این جنگ نابودی منشا این جادو خواهد بود.

    سکوت سنگینی بر جلسه حاکم شده بود.

    دارک اسلو استار روی صندلی تکانی خورد و به آرامی گفت من و سرجان کاملا با شما هم عقیده هستیم، برای این هدف طرح هایی اندیشیده ایم، بزودی روز سرنوشت فراخواهد رسید.

    در همین لحظه یکی از پیک ها ویژه دربار وارد شد و خبری را به شاه رساند، شاه بلافاصله از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:

    کشتی های نیروی دریایی در افق دیده شده اند، بزودی باقیمانده ی ارتش از شرق باز خواهد گشت ...

    فریاد هورااا و زنده باد اکسیموس در سالن به هوا برخواست.

    ...

    دومین حمله سه شب بعد بوقوع پیوست که با هوشیاری نگهبانان ردیف دوم مثل دفعه قبل دفع شد، شلیک منجنیق ها هر روز و شب ادامه داشت ولی به دلیل استقرار تعداد زیاد پیکان های شکار منجنیق روی دیوار های قلعه شدت و دقت زیادی نداشت و منجنیق های دزرتلند امکان استقرار در فاصله های نزدیکتر و نشانه گیری دقیق تر را نداشتند،

    نگهبانان قلعه همچنین گزارش داده بودند که نقل و انتقالات بزرگی در کمپ محاصره کنندگان دیده می شود ولی اطلاعات بیشتری وجود نداشت تا اینکه یک پرنده نامه بر خبر شگفت انگیزی را به کارتاگنا مخابره کرد! خبر کودتا بر علیه اسپروس و فراخوانده شدن ارتش سیلورپاین!!!، چند روز بعد خبر دیگری از بوگوتا دریافت شد که نشان می داد که تعداد خیلی زیادی از افراد ارتش سیلورپاین در حال مذاکره با کلود ماجو فرمانده بوگوتا بودند تا اجازه پیدا کنند از کنار دریاچه ی قو، بین بوگوتا و مدلین به سمت سیلورپاین عقب نشینی کنند، ماجو از امپراتور در مورد صحت این ادعا و تصمیم امپراتوری سوال کرده بود، امپراتور طی یک نامه به ماجو اطلاع داده بود که این ادعا صحت داشته و دستور داده بود که با این درخواست موافقت شده و بر عقب نشینی صلح آمیز ارتش سیلورپاین نظارت شود، ضمنا نامه ای به جانی بایلان در سانتا مارتا مخابره شد که به او اطلاع داده شود که سیلورپاین از جنگ خارج شده و از او خواسته شده بود که در مورد نحوه ی جایگزینی محاصره کنندگان هوشیار و مترصد فرصت باشد.

    دوازده شب به همین منوال گذشت تا بلاخره نگهبانان ردیف دوم دیوار شمالی وقوع یک حمله جدید جادویی را در گوشه ی شرقی قلعه به سرجان و دارک اسلو استار گزارش دادند.

    دارک اسلو فورا از جایش بلند شد ولی سرجان او را متوقف کرد، به آرامی ولی با لحنی که جدیت در آن دیده می شد به دارک اسلو گفت نه پیر! سرزمین اکسیموس در فردای پیروزی به شاه احتیاج خواهد داشت.

    سپس باعجله به سمت دیواره ی شرقی حرکت کرد و با حرکت سر به یکصد نفر از نیروهای شبه نظامی دارک اسلو که به حالت آماده باش در کنار دیوار حضور داشتند اشاره کرد که دنبالش حرکت کنند، آنها قبلا به نیروهای ارتش دستور داده بودند که در طول هفته  3 تونل از زیر دیوار های قلعه به سمت شمال حفر نمایند ، یکی در شرق، یکی در مرکز و دیگری در غرب قلعه ، سرجان فورا وارد تونل شرقی شد و شبه نظامی ها که حالا همگی به شمشیرهای سیلورپاینی مجهز شده بودند بدنبالش با عجله حرکت کردند، در تاریکی مطلق شب از طرف دیگر تونل خارج از قلعه وارد جنگل شده و طبق نقشه ای که قبلا تمرین کرده بودند به سه تیم تقسیم شده و سعی کردند هر نوع حرکتی را شناسایی کنند، اضطراب و هیجان برای از دست ندادن این فرصت به حدی بود که سرجان صدای قلب خودش را به وضوح می شنید، تجربه، حس ششم و شناختش از دزرتلندی ها به او می گفت که احتمالا جادوگر و محافظانش برای فرار به سمت دیوار قلعه حرکت کرده و با استفاده از سایه ی دیوار و بدور از خطر کمانداران اکسیموس در امتداد دیوار به سمت جنوب فرارخواهند کرد و به همین دلیل با نزدیکترین تیم به دیوار همراه شده بود، در حالی که در سکوت و با هوشیاری بالا حرکت می کردند زمان می گذشت و اثری از جادوگر دیده نمی شد، سرجان تقریبا به لبه ی جنوبی دیوار های قلعه رسیده بود که ناگهان موفق شد که یک حرکت  ظریف را در منتها علیه دیوار های قلعه شناسایی کند، فورا با صدا بلند فریاد زد: آنجا هستند، حمله کنید و به سمت گروه نفوذ کننده یورش برد، محافظین جادوگر بعد از تشکیل دیوار محافظ، گوی هایی را به اطراف پخش کردند که بعد از برخورد به زمین منفجر شده و با رنگ سبز خیره کننده ای می سوخنتد، این علامت به خط شکنان دزرتلند بود که در فاصله ی نزدیکی منتظر باز شدن درب شرقی قلعه بودند، بلافاصله صدای نواخته شدن شیپورهای زیادی شنیده شده و زمین زیر پای حرکت سواره نظام دزرتلند به لرزه درآمد، سرجان که از این موقعیت آگاه بود می دانست که زمان بسیار کمی برای رسیدن به هدف در اختیار بوده و بزودی خود و تیمش با حمله ی سواره نظام نابود خواهند شد، در این اثنا به دستور دارک اسلو کمانداران محافظ قلعه بسرعت روی دیوار شرقی آرایش گرفته و در تلاش بودند که با تیرباران منطقه، حمله ی سواره نظام دزرتلند را کند نمابند، سرجان که با تمام قدرت در حال جنگ بود بلاخره موفق شد جادوگر را که تحت حفاظت یک تیم حدودا ده نفره در حال فرار از مخمصه بود بیابد، با فریاد چند نفر از شبه نظامیان را فراخواند و بدون در نظر گرفتن نزدیک شدن سواره نظام دزرتلند به سمت جادوگر دوید، جنگ شدیدی بین شبه نظامیان همراه سرجان و حدود 200 نفر از محافظین جادوگر در گرفته بود و در تاریکی شب امکان مطلع شدن از اتفاقات پیرامونی برای هیچ کس مقدور نبود، سرجان در حالی که به زور شمشیر غول پیکر آبا و اجدادیش، مدافعین را از سر راه بر می داشت خود را به جادوگر رسانید، یک موجود کوتاه و نحیف و بی صدا با یک صورت بی روح بدون اینکه کوچکترین ترس یا حالت دیگری در چهره اش قابل تشخیص باشد! سرجان به تلافی تمام کشته شدگان پالویرا با چنان قدرتی شمشیرش را روی سر جادوگر فرود آورد که جادوگر از وسط به دو نیم تقسیم شد، فقط بعد از این بود که سرش را بلند کرد و متوجه شد که امکان برگشت به سمت تونل از دست رفته و هزاران سرباز دزرتلندی از شمال در حال نزدیک شدن هستند!

    ...

    پلین و جافری صبح روز بعد از آن شب عجیب در حالی که متوجه شده بودند که دیگر امکان شبیخون بدون تلفات به کاروان های تدارکاتی ارتش دزرتلند را ندارند تصمیم گرفتند برای بررسی موقعیت و بدست آوردن اخبار جدید خود را به نزدیکی حلقه ی محاصره ی سانتا مارتا برسانند،وقتی به نزدیکی قلعه رسیدند تصمیم گرفتند که نهصد نفر از افراد را آماده برای مداخله سریع در نزدیکی نگهداشته و با صد نفر محافظ به قلعه نزدیک شوند،در کمال تعجب اطراف قلعه سانتا مارتا خبری از محاصره نبود! در تاریکی شب اثری از هیچ کمپ یا نگهبانی دیده نمی شد وقتی نزدیک تر رفتند اثرات درگیری ها و قبرهای زیادی که معلوم بود به تازگی ایجاد شده دیده می شد، در نزدیکی قلعه خندق بسیار بزرگی که از آب پر شده بود جلوی پیشروی بیشتر را گرفته بود پس تصمیم گرفتند که به کمپ اصلی بازگشته و فردا در روشنایی روز به قلعه نزدیک شوند، صبح روز بعد وقتی سواره نظام اکسیموس به حاشیه ی خندق رسید قلعه سانتا مارتا کاملا نمایان بود، محافظین قلعه بزودی به جانی بایلان، نزدیک شدن یک واحد سواره نظام با پرچم اکسموس را گزارش کردند، وقتی جانی از روی دیوار پرچم مخصوص شاهزاده پلین را دید از تعجب و خوشحالی میخکوب شد.

    بعد از اطمینان از اکسیموس بودن سواره نظام، سربازان از قلعه خارج شده و قطعات یک پل چوبی را که در روزهای محاصره برای گذشتن از خندق ساخته بودند، از قلعه خارج کرده و به هم متصل نمودند، آزادی پس از ماه ها محاصره قابل باور نبود!

    در حالی که نه جانی بایلان و نه پلین و جافری بدرستی نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده است، جانب احتیاط را از دست نداده و در اطراف قلعه کمپ بزرگی را با پرچم های زیادی از سواره نظام و چادر های خیلی زیاد برپا کردند، این اقدام احتیاطی از این بابت اجرا شده بود که در صورت بازگشت محاصره کنندگان امکان ارزیابی دقیق تعداد ارتش اکسیموس ممکن نباشد.

    شنیدن اخبار تلخ این چند ماه بخصوص خبر سقوط پاپایان و اسیر شدن جیمز بنت، فلاکت مردم و سقوط و کشتار پالویرا باعث شد که جانی کنترل اعصاب خود را از دست داده و تمام روز را روی یکی از برج های قلعه در تنهایی گریه کند.

    شب وقتی که برای میزبانی از پلین و جافری کابایان برای شام پلین را ملاقات کرد بلافاصله پرسید آیا ما هنوز توان جنگیدن و دفاع از کشورمان را داریم ؟

    پلین: البته و کاملا به پیروزی امیدوار هستیم، ارتش شرقی پس از فتح مستعمرات با دو برابر نیروی کمکی بزودی از راه می رسد و کتیبه های باستانی در حال تربیت و تجهیز یک ارتش تازه نفس هستند،بزودی نوبت ما هم فرا خواهد رسید.

    جانی زانو زد و در حالی که کاملا مشخص بود در تصمیمش جدی است با فریاد تقاضا کرد که از فرماندهی قلعه مرخص شده و به سمت خطوط نبرد در کارتاگنا حرکت کند.

    2 روز بعد نیروهای گشتی اطراف قلعه اطلاع دادند که یک نیروی سواره نظام حدودا پنج هزار نفره با پرچم ریورزلند در حال نزدیک شدن است!

    ...

    لیو ماسارو که در بازگشت از شرق فرماندهی مستعمرات را واگذار کرده و طبق دستور سر جان به کشور مراجعت کرده بود همراه با گنجینه ی بزرگی از پول و غنایم حاصل شده از غارت نزدیک به یکصد کشتی به ساحل پایتخت رسیده و پس از 2 روز استراحت در آرایش کامل جنگی به سمت کارتاگنا در حرکت بود، یک نیروی سی و پنج هزار نفره متشکل از سواره نظام سنگین اسلحه، نیروهای کمکی آرگون و ارتش جدید مستعمراتی، پنج روز تا رسیدن به کارتاگنا فاصله داشت.

    در اولین شب که در خاک اکسیموس کمپ برپاکرده بودند ودر حالی که اخبار خروج سیلورپاین از جنگ را از یکی از نجیب زادگان پایتخت می شنید، سربازان به او اطلاع دادند که یک زن که حرف های متناقضی می زند را در حوالی کمپ در حالی که تنها در جنگل حرکت می کرد یافته اند !

    لیو دستور داد که او را به چادر فرماندهی بیاورند، به محض اینکه یکی از سربازان سر کلارا را جلوی لیو بالا گرفت، فورا او را شناخت، قبل از عزیمت به سمت شرق بارها او را به عنوان سفیر همسایه در دربار دیده بود. می دانست که او سفیر دشمن است که فرار کرده ولی درحالی که سیلورپاین دیگر از جنگ خارج شده بود ،کشتن یک زن بی‌دفاع و تنها برای او که یک نجیب زاده ی اصیل بود لطفی نداشت، پس در یک لحظه مناسب اشاره ای به کلارا کرد و سپس پرسید این زن کشاورز را اینجا آورده آید برای چه؟ سرباز گفت قربان پاسخ های او به سوالات ما قابل اعتماد نیست، می گوید کشاورز است ولی حتی نمی داند که ما چه میکاریم!

    لیو با لحن آمرانه ای پرسید یعنی تو متوجه نشده ای که او یک جنوبیست؟ آیا تو می دانی که در جنوب چه چیزی کاشته می شود و کی برداشت می شود؟

    سرباز دست و پایش را جمع کرد و گفت نه قربان.

    سپس لیو ماسارو رو به کلارا کرد وبا لحن دوپهلویی که فقط خود کلارا متوجه می شد گفت: ما مقصر آواره شدن شما هستیم، پس خودمان شما را به خانه ی خودتان برمیگردانیم، ولی تا آنروز که توان اجرای این وعده را پیدا کنیم حاضری در ارتش بعنوان آشپز چادر فرماندهی خدمت کنی؟ کلارا که با تعجب به لیو ماسارو نگاه می کرد با سر تایید کرد.

    ماسارو گفت مطمین هستی؟ چون فرار از این مسئولیت فقط با اعدام پاسخ داده می شود، کلارا دوباره با سر تایید کرد، سپس ماسارو به سرباز اشاره کرد که برود و لباس مخصوص خدمه چادر فرماندهی را بیآورد، وقتی سرباز بیرون رفت ماسارو به آرامی گفت: خانم سفیر متاسفانه جایی برای رفتن ندارید، اسپروس طی یک کودتا از امپراتوری خلع شده و ارتش سیلورپاین از جنگ خارج شده است، برگشت شما نتیجه ای بجز اعدام نخواهد داشت.

    ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۱/۱/۱۳۹۷   ۱۲:۰۲
  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۳۰   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و نهم

    وقتی سیدنبرگ در سفری طولانی و بی وقفه از جنوب کشور به شمالی ترین نقطه آن یعنی دریاچه قو رسیده بود، متوجه شد که ملوانانش کارشان را به خوبی انجام داده اند و شارلی درومانیک و فرزندش را در قایقی کوچک پیدا کرده و به ساحل و محل امنی رسانده اند. او بهترین تیم محافظ شمال کشور را گرد هم آورد تا با احتیاط فراوان شارلی درومانیک و نوزادش را تا پایتخت همراهی کنند. هنگامی که شارلی به دیمانیا رسید، فرزندش را برای نگه داری به دایه های دربار زیر نظر ملکه سپردند و خودش مجبور شد برای دادن اطلاعات وسیع و حفظ جانش، مدتی تحت نظر در محلی امن مفصل اما راحت با آرتور ساگشتا صحبت کند.

    همزمان رومل گودریان، در نامه ای نسبتا طولانی و با جزییات که از طرف پادشاه به فرمانده ارتش کشوری دیگر مرسوم نبود، پذیرفته بود که ارتش سیلورپاین از مرز دریایی دزرتلند و با کشتی های نظامی محافظ به ساحل سیلورپاین فرستاده شوند و ضمن تشکر از همکاری ها و فداکاری های ارتش سیلورپاین درین مدت، برای آنها آرزوی موفقیت کرده و تضمین کرده بود هرگز کودتای آکوییلا را به رسمیت نشناسد و تمام توانش را در بازگرداندن ثبات به سیلورپاین به خدمت گیرد.

    ...

    در ریورزلند ابتدا قرار بود جلسات اصلی بین مارتین لودویک لیدمن و کیموتو برگزار شود، اما پس از برگزاری یک جلسه و رسیدن خبر کودتا در سیلورپاین و دودستگی و  عقب نشینی ارش آنها، و همینطور اعنبار بالای مارتین در چهار اقلیم ملکه شاردل نیز در جلسه دوم شرکت کرد.

    جلسه آغاز شد، مارتین پس از چند لحظه سکوت را شکست و گفت  : از بانو شاردل ممنونم که ملاقات و مذاکره با من رو قبول کردند. امیدوارم فرزندم اینجا خیلی مزاحم شما نشده باشد.

    سپس لبخندی زد و ادامه داد :  همینطور ممنونم بخاطر لقب سیمون! چون من قبل از هر مذاکره مجبور بودم یک روز روی نام وزیر اعظم شما تمرکز کنم. 

    کیموتو و شاردل نگاهی به هم انداختند و لبخند مارتین را پاسخ دادند.

    مارتین عادت داشت که آخرین کلمه جملاتش را بکشد و صدایش را به مرور کم میکرد تا آن کلمه به سکوت تبدیل شود. او همچنان با لحنی محکم و شمرده ادامه داد : همه ما از رویدادهای اخیر که تاثیر بزرگی بر آینده قاره ما خواهد گذاشت با خبر هستیم. سیلورپاین در متزلزل ترین شرایط خودش قرار داره و ارتباطشون با اقلیم ما کاملا قطع شده. تردید ندارم اگه آکوییلا بتونه امپروطوریش رو مستحکم کنه، دوست خوبی برای شما هم نخواهد بود. پس لازمه که قبل از اینکه دیر بشه، تصمیمات مهمی بگیریم. البته برای اینکه قادر باشیم بتونیم تصمیمات مهمی بگیریم، باید قدرت داشته باشیم. ما برای حفظ قدرتمون نیاز داریم که دست به عمل های پرخطری بزنیم. نمیخوام با بازخونی تعداد نیروهای اکسیموس، کتیبه ها و اتحادشون با آرگون سرتون رو درد بیارم، ولی اگه ما در دزرتلند جلوی اونها رو نگیریم، متوقف نخواهند شد.

    ملکه شاردل : جناب لیدمن، امیدوار بودم که جای شما، پسرتون رو ملاقات کنم. دیدار با شما برای من همیشه یک معنی بیشتر نداشته، قاره ما رو به فروپاشیه!

    مارتین : من این جمله رو زیاد شنیدم و متاسفانه باید بگم که همینطوره.

    شاردل : احتمالا باید با این جمله شروع کنم که چرا باید به سربازان خود زحمت شرکت در جنگی که سودی برای ما نخواهد داشت رو بدم. ولی من قول مساعد بشما میدم. گذشته ها گذشته. ریورزلند در کنار شما خواهد بود، چه در بازپس گیری قدرت از آکوییلا، چه در متوقف کردن اکسیموس ها و آرگون ها! ... خدای من، حتی نمیدونم چه شکلی هستن!

    مارتین : از لطف شما سپاس گزارم. دزرتلند لطف شما رو فراموش نخواهد کرد.

    شاردل : قطعا همینطوره. حتی اگه حافظه کوتاه مدتی داشته باشید. ما نیاز داریم که جبهه مشترک و مستحکمی تشکیل بدیم. در چند نقطه مراکز فرماندهی مشترک. شرایط از چیزی که فکر میکنیم هم پیچیده تره.

    ....

    سواره نظام های دزرتلند پس از دیدن علامت کمک با سرعت برای نجات جادوگر و همراهانشان به سمت قلعه شتافتند.

    آنطرف تر پودین که صحنه مرک جادوگر را دید، به سمت سر جان یورش برد و نبردی تن به تن بین آنها درگرفت. در میانه نبرد پودین گفت، بهای سنگینی برای این کار پس میدی.

    سر جان که با تمام توان شمشیر میزد و از توان شمشیر زنی فردی ناشناس متعجب شده بود گفت : کارتون تمومه. سرت رو به سردر دیمانیا آویزون میکنم.

     همزمان گروهی از سواره نظام که بیش از حد به قلعه نزدیک شده بودند، تا برنارد پسر دوم شاه را که بدون توجه به توصیه ها در عملیات شرکت کرده بود نجات دهند، مورد هجوم کماندارها قرار گرفتند. ولی مقاومت آنها تا پای جان، باعت شد که برنارد فرصت کند  پس از کشتن چند مهاجم اکسیموس خودش را به یکی از سواره نظام ها برساند. اسبها به سرعت از آنجا دور شدند، ولی برنارد بی مهابا نام پودین را فریاد میزد.

    چند دقیقه بعد، در شلوغی اتفاقات، پودین دست از مبارزه با سر جان برداشت و به سمت اسبی که صاحبش قربانی شده بود دوید. با چالاکی بالای آن پرید و شروع به فرار کرد. اما چند قدمی دور نشده بود که تیر یکی از کماندارها از پشت به کمر او برخورد کرد. او هوشیاریش را از دست داد و اسب در مسیری نامعلوم به دویدن ادامه داد ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۲/۱/۱۳۹۷   ۱۱:۱۸
  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت شصتم

    لابر، فابیوز و میزی در تالار تصمیم گیری گرد هم آمده بودند. فابیوز در حالیکه میشد میزان هیجانی که در وجودش موج میزند را از روی چشمهای نگرانش تخمین زد گفت: اگه کیموتو، شاردل رو متقاعد نکرده بود که روی تخت امپراطوری بشینه و الان سرنوشت این سرزمین در دستان موناگ بود نمی دونم قرار بود چه بلایی سر هممون بیاد. شاردل همیشه منو بهت زده می کنه، انگار همه این اتفاقات رو پیش بینی کرده بود. کی فکرش رو می کرد که اسپروس خلع بشه؟!

    میزی که آرنجهایش را روی میز قرار داده و پیشانیش را با نوک انگشتان می فشرد، سرش را بالا آورد و گفت: تمام ارتش سیلورپاین از جنگ خارج شدن! سپس سکوت کرد و انگار از جمله ای که خود گفته بود تعجب کرده باشد ، ابروهایش را بالا برد و سرش را به طرفین تکان داد. سپس ذهنش درگیر مساله دیگری شد. ادامه داد: دزرتلندیها تا عمق زیادی پیش روی کردن و اگه شروع به عقب نشینی نکنن، این یعنی محاصره شدن بخش بزرگی از ارتش دزرتلند،.... به تعدادی از نیروهای پزشکی و تدارکاتی  ما هم شبیخون زدن و همه افراد و آذوقه و هرچی باهاشون بوده رو نابود کردن، همه اینها به من میگه اکسیموسها قصد قیچی کردن ارتش دزرتلند رو دارن و در صورتیکه موفق بشن ارتباط نیروهای تدارکاتی رو قطع کنن....فابیوز دستش را روی دست میزی گذاشت و گفت: آروم باش، با اضافه کردن تعداد گارد محافظ نیروهای تدارکاتی دیگه خبری از شبیخون جدیدی مخابره نشده، ....میزی نگاهی به لابر کرد و گفت: نظر شاردل چیه؟ همچنان مصممه که در کنار دزرتلند بجنگیم؟ لابر پیام پنهانی که در سوال میزی نهفته بود را نشنیده گرفت و گفت: تا اونجا که می دونم بعیده نظرش رو عوض کنه.

    فابیوز: امیدوارم به اندازه کافی به عواقب این تصمیمش فکر کرده باشه...

    میزی لبخند محوی بر لبانش نشست: اون خیلی وقته که تصمیمش رو گرفته...

    جلسه با مارتین لیدمن با حضور ملکه و وزیراعظم به پایان رسیده بود، یکی از نگهبانان به درب تالار تصمیم گیری ضربه ای زد و پس از مکثی کوتاه داخل شد، تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: سرورانم، بانوی من، بانو ملکه در تالار سپید منتظر دیدار شما هستند. در تالار سپید سیمون و شاردل در حال گفتگو بودند که لابر ، فابیوز و میزی نیز به جمع آنها پیوستند. بعد از آنکه هر سه نفر بر روی صندلی خود نشستند، شاردل گفت: باید با تمام قوا وارد جنگ بشیم، سپس رو به لابر کرد و گفت: این جنگ رو تو رهبری خواهی کرد لرد لابر....

    لابر سرش را از روی خضوع خم کرد و گفت: متشکرم بانوی من، طبق گفته قبلی شما ارتش شرقی در مرزهای ایفان و برن در حالت آماده باش هستند، تعداد ده هزار سرباز آموزش دیده هم در مرز جنوبی ما سافُری مستقر هستند که به محض دریافت فرمان به ارتش برن اضافه خواهند شد. اگه هنگام عبور از صحرای دزرتلند مشکلی پیش نیاد در کمتر از چهل وپنج روز در خاک اکسیموس خواهیم بود. سیمون گفت: و خبر بد اینکه ، از اونجایی که سانتامارتا در احاطه نیروهای سیلورپاینی بود، بعد از اینکه ارتش سیلورپاین شروع به ترک خاک اکسیموس کرد حلقه محاصره هم شکسته شد، سانتامارتا الان در دست اکسیموسهاست. ..ارتشی تحت فرماندهی لیو ماسارو هم همراه با غنایم جنگی به ساحل اکسیکَپ(پایتخت اکسیموس) رسیده و با توجه به مفقود شدن تعدادی از کشتی های تجاری ما در دریای لارا و آرگون ممکنه مقدار قابل توجهی از این غنایم مربوط به کشتی های ما باشه، حالا این نیروی بزرگ در آرایش کامل جنگی به سمت کارتاگنا در حرکته ، سی و پنج هزار نفر متشکل از سواره نظام سنگین اسلحه، نیروهای کمکی آرگون و ارتش جدید مستعمراتی، ظرف مدت کوتاهی به کارتاگنا خواهند رسید...سپس زیر لب زمزمه کرد: اگه تا حالا نرسیده باشن...

    فابیوز گفت: یعنی دزرتلندیها تقریبا باید دو ماه با این شرایط دَووم بیارن...

    بحث در جلسه ادامه داشت، استراتژی های جنگی بررسی می شد و ریورزلند هر لحظه به میدان جنگی که یک سال پیش آتشش افروخته شده بود نزدیکتر میشد.

    مادونا عرق کرده و تب دار از خواب پرید، به اطرافش نگاه کرد و خود را در اتاق جدیدش یافت. اتاقی که تا چندی پیش تنها متعلق به ولیعهد دزرتلند بود و حالا در غیاب آندریاس، همسر قانونیش در آن سکونت داشت. مادونا در خواب به وضوح آندریاس را دیده  بود که وارد جنگل تاریکی شده است، در کنار درخت تنومندی ایستاده سپس نیروی سحرانگیزی مثل یک مه غلیظ و درخشانِ سبز رنگ  او را در بر گرفته، به ناگاه آندریاس در مقابل چشمان مادونا ناپدید شده بود. این تصویر چنان واضح و شفاف در برابر دیدگان مادونا ظاهر شده بود که او هنوز می توانست بالا و پایین رفتن قفسه سینه آندریاس که در کنار درخت تنومند ایستاده بود را به خاطر آورد. دلهره سهمگینی بر وجودش مستولی شده بود. چند دقیقه ای بر لبه تخت نشست ، سپس در حالیکه چهره شاردل را همانگونه که در اتاق خودش وقتی در حال مطالعه کتاب "افسانه های کهن" بود به خاطر می آورد، در کنار تختش زانو زد و از اعماق قلبش برای سلامتی آندریاس دعا کرد.

    پــــــــــایـــــــان فصـــل دوم

     

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۱/۱۳۹۷   ۱۲:۴۹
  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۷/۲/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    .
  • ۰۸:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    .
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    .
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان