بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و هشتم
بعد از اولین حمله ی جادوگر، گزارش مفصلی در این زمینه تنظیم و برای شاه و کانسیل ارسال شد، در جلسه فوری که صبح روز بعد برگزار شد شاه ضمن فدردانی از عملکرد ارتش در مقابله با این حمله گفت:
-نجیب زادگان اکسیموس، نباید خطر حمله ی این جادو را فقط به باز کردن درهای قلعه محدود بدانیم، من در روزهای گذشته زمان زیادی را به اندیشیدن در مورد خطرات این نیروی مخرب گذرانده ام، این جادو می تواند در دفاع یا حمله یا هر حالت دیگری نظم حاکم بر ارتش را مختل کرده و هر نوع نقشه ای را خنثی کند لذا تنها راه پیروزی ما در این جنگ نابودی منشا این جادو خواهد بود.
سکوت سنگینی بر جلسه حاکم شده بود.
دارک اسلو استار روی صندلی تکانی خورد و به آرامی گفت من و سرجان کاملا با شما هم عقیده هستیم، برای این هدف طرح هایی اندیشیده ایم، بزودی روز سرنوشت فراخواهد رسید.
در همین لحظه یکی از پیک ها ویژه دربار وارد شد و خبری را به شاه رساند، شاه بلافاصله از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:
کشتی های نیروی دریایی در افق دیده شده اند، بزودی باقیمانده ی ارتش از شرق باز خواهد گشت ...
فریاد هورااا و زنده باد اکسیموس در سالن به هوا برخواست.
...
دومین حمله سه شب بعد بوقوع پیوست که با هوشیاری نگهبانان ردیف دوم مثل دفعه قبل دفع شد، شلیک منجنیق ها هر روز و شب ادامه داشت ولی به دلیل استقرار تعداد زیاد پیکان های شکار منجنیق روی دیوار های قلعه شدت و دقت زیادی نداشت و منجنیق های دزرتلند امکان استقرار در فاصله های نزدیکتر و نشانه گیری دقیق تر را نداشتند،
نگهبانان قلعه همچنین گزارش داده بودند که نقل و انتقالات بزرگی در کمپ محاصره کنندگان دیده می شود ولی اطلاعات بیشتری وجود نداشت تا اینکه یک پرنده نامه بر خبر شگفت انگیزی را به کارتاگنا مخابره کرد! خبر کودتا بر علیه اسپروس و فراخوانده شدن ارتش سیلورپاین!!!، چند روز بعد خبر دیگری از بوگوتا دریافت شد که نشان می داد که تعداد خیلی زیادی از افراد ارتش سیلورپاین در حال مذاکره با کلود ماجو فرمانده بوگوتا بودند تا اجازه پیدا کنند از کنار دریاچه ی قو، بین بوگوتا و مدلین به سمت سیلورپاین عقب نشینی کنند، ماجو از امپراتور در مورد صحت این ادعا و تصمیم امپراتوری سوال کرده بود، امپراتور طی یک نامه به ماجو اطلاع داده بود که این ادعا صحت داشته و دستور داده بود که با این درخواست موافقت شده و بر عقب نشینی صلح آمیز ارتش سیلورپاین نظارت شود، ضمنا نامه ای به جانی بایلان در سانتا مارتا مخابره شد که به او اطلاع داده شود که سیلورپاین از جنگ خارج شده و از او خواسته شده بود که در مورد نحوه ی جایگزینی محاصره کنندگان هوشیار و مترصد فرصت باشد.
دوازده شب به همین منوال گذشت تا بلاخره نگهبانان ردیف دوم دیوار شمالی وقوع یک حمله جدید جادویی را در گوشه ی شرقی قلعه به سرجان و دارک اسلو استار گزارش دادند.
دارک اسلو فورا از جایش بلند شد ولی سرجان او را متوقف کرد، به آرامی ولی با لحنی که جدیت در آن دیده می شد به دارک اسلو گفت نه پیر! سرزمین اکسیموس در فردای پیروزی به شاه احتیاج خواهد داشت.
سپس باعجله به سمت دیواره ی شرقی حرکت کرد و با حرکت سر به یکصد نفر از نیروهای شبه نظامی دارک اسلو که به حالت آماده باش در کنار دیوار حضور داشتند اشاره کرد که دنبالش حرکت کنند، آنها قبلا به نیروهای ارتش دستور داده بودند که در طول هفته 3 تونل از زیر دیوار های قلعه به سمت شمال حفر نمایند ، یکی در شرق، یکی در مرکز و دیگری در غرب قلعه ، سرجان فورا وارد تونل شرقی شد و شبه نظامی ها که حالا همگی به شمشیرهای سیلورپاینی مجهز شده بودند بدنبالش با عجله حرکت کردند، در تاریکی مطلق شب از طرف دیگر تونل خارج از قلعه وارد جنگل شده و طبق نقشه ای که قبلا تمرین کرده بودند به سه تیم تقسیم شده و سعی کردند هر نوع حرکتی را شناسایی کنند، اضطراب و هیجان برای از دست ندادن این فرصت به حدی بود که سرجان صدای قلب خودش را به وضوح می شنید، تجربه، حس ششم و شناختش از دزرتلندی ها به او می گفت که احتمالا جادوگر و محافظانش برای فرار به سمت دیوار قلعه حرکت کرده و با استفاده از سایه ی دیوار و بدور از خطر کمانداران اکسیموس در امتداد دیوار به سمت جنوب فرارخواهند کرد و به همین دلیل با نزدیکترین تیم به دیوار همراه شده بود، در حالی که در سکوت و با هوشیاری بالا حرکت می کردند زمان می گذشت و اثری از جادوگر دیده نمی شد، سرجان تقریبا به لبه ی جنوبی دیوار های قلعه رسیده بود که ناگهان موفق شد که یک حرکت ظریف را در منتها علیه دیوار های قلعه شناسایی کند، فورا با صدا بلند فریاد زد: آنجا هستند، حمله کنید و به سمت گروه نفوذ کننده یورش برد، محافظین جادوگر بعد از تشکیل دیوار محافظ، گوی هایی را به اطراف پخش کردند که بعد از برخورد به زمین منفجر شده و با رنگ سبز خیره کننده ای می سوخنتد، این علامت به خط شکنان دزرتلند بود که در فاصله ی نزدیکی منتظر باز شدن درب شرقی قلعه بودند، بلافاصله صدای نواخته شدن شیپورهای زیادی شنیده شده و زمین زیر پای حرکت سواره نظام دزرتلند به لرزه درآمد، سرجان که از این موقعیت آگاه بود می دانست که زمان بسیار کمی برای رسیدن به هدف در اختیار بوده و بزودی خود و تیمش با حمله ی سواره نظام نابود خواهند شد، در این اثنا به دستور دارک اسلو کمانداران محافظ قلعه بسرعت روی دیوار شرقی آرایش گرفته و در تلاش بودند که با تیرباران منطقه، حمله ی سواره نظام دزرتلند را کند نمابند، سرجان که با تمام قدرت در حال جنگ بود بلاخره موفق شد جادوگر را که تحت حفاظت یک تیم حدودا ده نفره در حال فرار از مخمصه بود بیابد، با فریاد چند نفر از شبه نظامیان را فراخواند و بدون در نظر گرفتن نزدیک شدن سواره نظام دزرتلند به سمت جادوگر دوید، جنگ شدیدی بین شبه نظامیان همراه سرجان و حدود 200 نفر از محافظین جادوگر در گرفته بود و در تاریکی شب امکان مطلع شدن از اتفاقات پیرامونی برای هیچ کس مقدور نبود، سرجان در حالی که به زور شمشیر غول پیکر آبا و اجدادیش، مدافعین را از سر راه بر می داشت خود را به جادوگر رسانید، یک موجود کوتاه و نحیف و بی صدا با یک صورت بی روح بدون اینکه کوچکترین ترس یا حالت دیگری در چهره اش قابل تشخیص باشد! سرجان به تلافی تمام کشته شدگان پالویرا با چنان قدرتی شمشیرش را روی سر جادوگر فرود آورد که جادوگر از وسط به دو نیم تقسیم شد، فقط بعد از این بود که سرش را بلند کرد و متوجه شد که امکان برگشت به سمت تونل از دست رفته و هزاران سرباز دزرتلندی از شمال در حال نزدیک شدن هستند!
...
پلین و جافری صبح روز بعد از آن شب عجیب در حالی که متوجه شده بودند که دیگر امکان شبیخون بدون تلفات به کاروان های تدارکاتی ارتش دزرتلند را ندارند تصمیم گرفتند برای بررسی موقعیت و بدست آوردن اخبار جدید خود را به نزدیکی حلقه ی محاصره ی سانتا مارتا برسانند،وقتی به نزدیکی قلعه رسیدند تصمیم گرفتند که نهصد نفر از افراد را آماده برای مداخله سریع در نزدیکی نگهداشته و با صد نفر محافظ به قلعه نزدیک شوند،در کمال تعجب اطراف قلعه سانتا مارتا خبری از محاصره نبود! در تاریکی شب اثری از هیچ کمپ یا نگهبانی دیده نمی شد وقتی نزدیک تر رفتند اثرات درگیری ها و قبرهای زیادی که معلوم بود به تازگی ایجاد شده دیده می شد، در نزدیکی قلعه خندق بسیار بزرگی که از آب پر شده بود جلوی پیشروی بیشتر را گرفته بود پس تصمیم گرفتند که به کمپ اصلی بازگشته و فردا در روشنایی روز به قلعه نزدیک شوند، صبح روز بعد وقتی سواره نظام اکسیموس به حاشیه ی خندق رسید قلعه سانتا مارتا کاملا نمایان بود، محافظین قلعه بزودی به جانی بایلان، نزدیک شدن یک واحد سواره نظام با پرچم اکسموس را گزارش کردند، وقتی جانی از روی دیوار پرچم مخصوص شاهزاده پلین را دید از تعجب و خوشحالی میخکوب شد.
بعد از اطمینان از اکسیموس بودن سواره نظام، سربازان از قلعه خارج شده و قطعات یک پل چوبی را که در روزهای محاصره برای گذشتن از خندق ساخته بودند، از قلعه خارج کرده و به هم متصل نمودند، آزادی پس از ماه ها محاصره قابل باور نبود!
در حالی که نه جانی بایلان و نه پلین و جافری بدرستی نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده است، جانب احتیاط را از دست نداده و در اطراف قلعه کمپ بزرگی را با پرچم های زیادی از سواره نظام و چادر های خیلی زیاد برپا کردند، این اقدام احتیاطی از این بابت اجرا شده بود که در صورت بازگشت محاصره کنندگان امکان ارزیابی دقیق تعداد ارتش اکسیموس ممکن نباشد.
شنیدن اخبار تلخ این چند ماه بخصوص خبر سقوط پاپایان و اسیر شدن جیمز بنت، فلاکت مردم و سقوط و کشتار پالویرا باعث شد که جانی کنترل اعصاب خود را از دست داده و تمام روز را روی یکی از برج های قلعه در تنهایی گریه کند.
شب وقتی که برای میزبانی از پلین و جافری کابایان برای شام پلین را ملاقات کرد بلافاصله پرسید آیا ما هنوز توان جنگیدن و دفاع از کشورمان را داریم ؟
پلین: البته و کاملا به پیروزی امیدوار هستیم، ارتش شرقی پس از فتح مستعمرات با دو برابر نیروی کمکی بزودی از راه می رسد و کتیبه های باستانی در حال تربیت و تجهیز یک ارتش تازه نفس هستند،بزودی نوبت ما هم فرا خواهد رسید.
جانی زانو زد و در حالی که کاملا مشخص بود در تصمیمش جدی است با فریاد تقاضا کرد که از فرماندهی قلعه مرخص شده و به سمت خطوط نبرد در کارتاگنا حرکت کند.
2 روز بعد نیروهای گشتی اطراف قلعه اطلاع دادند که یک نیروی سواره نظام حدودا پنج هزار نفره با پرچم ریورزلند در حال نزدیک شدن است!
...
لیو ماسارو که در بازگشت از شرق فرماندهی مستعمرات را واگذار کرده و طبق دستور سر جان به کشور مراجعت کرده بود همراه با گنجینه ی بزرگی از پول و غنایم حاصل شده از غارت نزدیک به یکصد کشتی به ساحل پایتخت رسیده و پس از 2 روز استراحت در آرایش کامل جنگی به سمت کارتاگنا در حرکت بود، یک نیروی سی و پنج هزار نفره متشکل از سواره نظام سنگین اسلحه، نیروهای کمکی آرگون و ارتش جدید مستعمراتی، پنج روز تا رسیدن به کارتاگنا فاصله داشت.
در اولین شب که در خاک اکسیموس کمپ برپاکرده بودند ودر حالی که اخبار خروج سیلورپاین از جنگ را از یکی از نجیب زادگان پایتخت می شنید، سربازان به او اطلاع دادند که یک زن که حرف های متناقضی می زند را در حوالی کمپ در حالی که تنها در جنگل حرکت می کرد یافته اند !
لیو دستور داد که او را به چادر فرماندهی بیاورند، به محض اینکه یکی از سربازان سر کلارا را جلوی لیو بالا گرفت، فورا او را شناخت، قبل از عزیمت به سمت شرق بارها او را به عنوان سفیر همسایه در دربار دیده بود. می دانست که او سفیر دشمن است که فرار کرده ولی درحالی که سیلورپاین دیگر از جنگ خارج شده بود ،کشتن یک زن بیدفاع و تنها برای او که یک نجیب زاده ی اصیل بود لطفی نداشت، پس در یک لحظه مناسب اشاره ای به کلارا کرد و سپس پرسید این زن کشاورز را اینجا آورده آید برای چه؟ سرباز گفت قربان پاسخ های او به سوالات ما قابل اعتماد نیست، می گوید کشاورز است ولی حتی نمی داند که ما چه میکاریم!
لیو با لحن آمرانه ای پرسید یعنی تو متوجه نشده ای که او یک جنوبیست؟ آیا تو می دانی که در جنوب چه چیزی کاشته می شود و کی برداشت می شود؟
سرباز دست و پایش را جمع کرد و گفت نه قربان.
سپس لیو ماسارو رو به کلارا کرد وبا لحن دوپهلویی که فقط خود کلارا متوجه می شد گفت: ما مقصر آواره شدن شما هستیم، پس خودمان شما را به خانه ی خودتان برمیگردانیم، ولی تا آنروز که توان اجرای این وعده را پیدا کنیم حاضری در ارتش بعنوان آشپز چادر فرماندهی خدمت کنی؟ کلارا که با تعجب به لیو ماسارو نگاه می کرد با سر تایید کرد.
ماسارو گفت مطمین هستی؟ چون فرار از این مسئولیت فقط با اعدام پاسخ داده می شود، کلارا دوباره با سر تایید کرد، سپس ماسارو به سرباز اشاره کرد که برود و لباس مخصوص خدمه چادر فرماندهی را بیآورد، وقتی سرباز بیرون رفت ماسارو به آرامی گفت: خانم سفیر متاسفانه جایی برای رفتن ندارید، اسپروس طی یک کودتا از امپراتوری خلع شده و ارتش سیلورپاین از جنگ خارج شده است، برگشت شما نتیجه ای بجز اعدام نخواهد داشت.
...