خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت اول

     

    در تالار بار عام آکوییلا بر تخت پادشاهی نشسته بود تمام مشعل های روی دیوار روشن بودند. گرمای کم جان بهار سیلورپاین نمی توانست آن تالار سنگی را گرم کند. چندین تن از اطرافیان مورد اطمینان آکوییلا در آنجا حضور داشتند . حضار همگی به آکوییلا خیره شده بودند، در دل بعضی هایشان دلشوره و هیجان افتاده بود و بعضی دیگر از وحشت زده به نظر می رسیدند، زیرا که هنوز هم شک داشتند، انتخاب او کار درستی بوده ست یا نه؟ زندانی شدن بعضی از همقطاران گذشته و بعضا دوست و اقوامی که علنا مخالفت خود را با آکوییلا اعلام کرده بودند عرصه را برای ابراز عقیده ی آزاد تنگ کرده بود. آکوییلا به تک تک چهره ها نگاه کرد مکنونات قلبی آنها را از نگاهشان میخواند ، هنوز به خیلی از آنها احتیاج داشت و فکر میکرد از پسشان برمی آید بنابراین ترسی نداشت. آکوییلا همانطور که بر تخت پادشاهیش تکیه زده بود بلند و رسا گفت: دستور داده ام اسپروس و همراهانش را هرجا دیدند دستگیر و به پایتخت برگردانند

    جیماک مرد قوی هیکل و کمی چاق با موهای بور و لباس های پرزرق و برق ، از ارتشیانی که برای بر تخت نشستن آکوییلا نقش مهمی بازی کرده بود یک قدم جلو آمد و گفت: بهتر نبود دستور میدادید سر آنها را بیاورند؟

    آکوییلا نگاه خشمگینی به سوی او افکند و گفت: نه جیماک مردم باید ببینند که امپراطور مخلوعشان با ذلت اعدام میشود

    جیماک سرش را به نشانه احترام خم و سکوت کرد. مالوم یکی دیگر از خائنین به اسپروس با صدایی نجواگونه به طوری که حتی افرادی که در کنارش ایستاده بودند به سختی میشنیدند گفت: اگر بتواند وارد تالار شود ممکن است جادو را برگرداند

    آکوییلا کمی صدایش را صاف کرد و بدون اعتنا به حرفهایی که شنیده بود گفت: خب امروز از شما دعوت کردم به اینجا بیایید تا راجع به مسائل مهمی صحبت کنیم. به محض اینکه اعدام امپراطور مخلوع انجام بگیرد من رسما تاج گذاری خواهم کرد تا آن روز مبارک که بتوانم وزیران و مشاورانم را رسما به دنیا معرفی کنم اینجا در همین محفل و در حضور شما همراهانم نام وزیر اعظم را اعلام میکنم و روش کارم را هم خواهم گفت : لگاتوس

    - بله قربان

    -         از این پس تو وزیر من خواهی بود تا زمانی که بتوانم رسم دیرین انتصاب را برای تو اجرا کنم باید صبر کنی

    لگاتوس مرد میانسال و لاغری بود که موهای سر و ریشش را بلند نگه میداشت چشمان مشکی اش مملو از حیله بود و چروک های زودرسی که بر چهره داشت حکایت از زندگی سختی که پشت سر گذاشته بود می کرد:

      -         باعث افتخار من خواهد بود سرورم

    -         ایسی بوکو

    بعضی از آنها خیال کردند آکوییلا وردی میخواند اما مردی از میانشان چند قدم جلوتر رفت و گفت: بله قربان

    او مردی ریزنقش با چهره ای بیمارگونه بود اما عضلاتی قوی داشت موهای نقره ای رنگ و پرپشتش را از پشت بسته بود بلندی موهایش تا پشت زانوانش میرسد. مردی که کنارش ایستاده بود انگار که تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود کمی خود را کنار کشید تا آستین بلند ردای مرد به او نخورد.

    -         از این به بعد تو پیشگوی دربار خواهی بود. من یک شورای فرماندهی تشکیل خواهم داد که همه شما عضو آن خواهید بود بدین ترتیب در جریان امور قرار خواهید گرفت و میتوانید مرا از نظرات خود آگاه کنید. 

    سپس مکثی کرد و از جام شرابی که پیش رویش بود جرعه ای نوشید و ادامه داد: آینده جنگی که ازش خارج شدیم رو چطور ارزیابی می کنید؟

    جیماک پیش قدم شد و گفت: سرورم با خارج شدن ارتش سیلورپاین باید منتظر شکست مفتضحانه دزرتلند باشیم

     آکوییلا پوزخندی زد اما بدون اینکه به جیماک نگاه کند دستی بر هم زد تا خدمتکاری همراه با مرد جوانی وارد شوند. سپس رو به مرد جوان گفت: گزارشتو بخون

    مرد جوان از خبرچینان دربار بود گلویش را صاف کرد و گزارش مفصلی از جریان جنگ بعد از خروج ارتش سیلورپاین ارائه داد. ارتش بزرگ اکسیموس که همراه با همپیمانانشان از قاره دیگر در برابر دزرت لند صف آرایی کرده بودند و تحرکات ریورزلند برای حمایت از دزرتلند.

    بعد از تمام شدن گزارش آکوییلا دوباره رو به جمع کرد و گفت: لگاتوس تو چه فکری میکنی؟

    لگاتوس گفت: سرورم در حال حاضر ادامه پیدا کردن این جنگ بهتر از پایان یافتنشه ، چون در صورت خاتمه این جنگ توجه ها به سمت ما جلب خواهد شد، هر سه کشور انگیزه کافی برای دشمنی با ما رو دارن. ما باید فرصت داشته باشیم پایه های سلطنت رو محکم کنیم. 

    آکوییلا با تکان دادن سر حرفهای لگاتوس را تایید کرد و گفت: ما جلسات طولانی درپیش داریم تا شرایط خزانه را مشخص کنیم و برای تنظیم روابطمان با کشورهای همسایه رایزنی کنیم 

     

    چندین کیلومتر آن طرف تر امپراطور مخلوع و همراهان اندکش پس از روزها پیمودن راههای کوهستانی و صعب العبور به شهر کوچکی رسیدند لحظه غروب خورشید بود و مردم شهر برای زیارت به معبد کوچک شهر رفته بودند .عبور مردان خسته و خاکی میتوانست هر ساعت دیگری جلب توجه کند اما در آن ساعت از روز آنها توانستند بدون مشکل به بزرگترین عمارت شهر وارد شوند. با عبور آنها از گذرگاهی که به عمارت میرسید باغبان لنگ لنگان و با بیشترین سرعتی که میتوانست خود را به پرچین رساند و درب باغ را گشود . مردان از اسب پیاده شدند و از در پشتی عمارت وارد شدند. دیان صاحب عمارت که خودش جزو همان کاروان بود و بخاطر آماده کردن شرایط و مرخص کردن خدمتکاران چند ساعت پیش از آنها جدا شده و خود را سریعتر به شهر رسانده بود جلو آمد و خوش آمد گفت. زن جوانش که پشت سرش ایستاده بود آنها را برای صرف شام به اتاقی دعوت کرد و بعد از صرف شام آنها را در جریان اخباری قرار داد که آنها بخاطر سفر و دوری گزیدن از شهرها از آن بی خبر بودند. خبر بازگشت سپاه سیلورپاین بدون فرمانده ارشد و تعدادی از سپاهیان بیشتر از همه مورد توجه قرار گرفت اما همچنان بحث داغشان بر سر اجرای جادوی باستانی بر روی آکوییلا بود . اسپروس گفت: ما مدت طولانی ای نمیتوانیم اینجا بمانیم باید به شمالگان برویم راز تغییر دلبان آکوییلا دست شخصی ست که در شمالگان زندگی می کند. مردی که قول داده بود رازی را تا ابد پیش خود نگهدارد اما تغییر دلبان آکوییلا نشان میدهد به قولش پایبند نبوده قبل از اینکه بتوانیم به السیوم حمله کنیم باید جواب سوالهایی را پیدا کنیم

    دیان گفت: قربان نظرتون راجع به کیه درو و اریک ماندرو چیست؟ آنها همراه با سپاهیان بازنگشته اند؟

    - پیدا کردن آنها هم قدم بزرگی خواهد بود ولی نه ما از جای آنها خبر داریم و نه آنها از جای ما. فعلا تا پیدا کردن راه حلی برای این مشکل باید صبر کنیم

    اسپروس که از شدت خستگی دیگر نمیتوانست ذهنش را روی موضوعی تمرکز دهد بلند شد و مجلس را ترک کرد.

    آنشب در خواب دید که درمیان گله گرگ ها میدود به رودخانه ای رسیدند تمام گرگ ها به انعکاس صورتشان در آب نگریستند اسپروس جلو رفت تا به چهره اش نظری افکند با دیدن تصویر درون آب از خواب پرید.

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت دوم

    مدافعین قلعه کارتاگنا به دلیل اینکه از آمادگی ارتش دزرتلند برای یورش به داخل قلعه مطلع بودند این امکان را نداشتند که برای محافظت از سرجان درب قلعه را گشوده و نیروهای پشتیبانی ارسال نمایند، بنابراین تنها راه باقیمانده تیرباران بی امان منطقه بود تا سواره نظام دزرتلند را مجبور به ترک منطقه نمایند.

    سرجان بعد از فراغت از مبارزه با یک سرباز دزرتلند که به صورت مرموزی بدون نام و نشان بود ولی در جنگاوری با بهترین نجیب زادگان برابری می کرد، متوجه شد که یک ستون سواره نظام به سمت آنها می آید با تمام نیرو و تمرکزش موفق شد که اولین سوار را به زیر انداخته و بر اسبش سوار شود، در آن تاریکی و زیر بارش تیری که از دیوارهای قلعه در حال باریدن بود در حالی که امکان تفکیک دوست از دشمن از همه سلب شده بود همراه با سوارانی می تاخت که به سمت جنوب یعنی مرکز فرماندهی کمپ دزرتلند می رفتند ولی قبل از اینکه از برد تیراندازان قلعه خارج شود، شبیه فردی که تیر خورده، خود را به زمین انداخت و در همان حالت ماند.

    روز بعد در نور خورشید به دوسوی میدان جنگ نگاهی انداخت و فورا متوجه شد که در تیررس هر 2 طرف قرار دارد، پس فعلا چاره ای جز مانده در همان حالت نبود، در عین حال تلاش کرد با استفاده از لبه ی شمشیرش نور آفتاب را بصورت پیام به سمت نگهبانان دیوار حنوبی قلعه منعکس نماید، سربازان بعد از دیدن انعکاس نور دارک اسلو استار را که از دیشب در راس هیئتی، مشغول ارزیابی حمله شب گذشته و نتایج آن و مهمتر از همه پیگیری وضعیت سرجان و همراهانش بیدار مانده بود، مطلع نمودند.

    دارک اسلو بعد از دیدن پیام های ارسالی، خاطره ای از دوران کودکیش برایش زنده شد و مطمئن شد که سرجان زنده است، بارها در دوران کودکی وقتی که بعد از تمرین شمشیرزنی برای سیراب کردن ذهن ماجراجویش به شهر سوخته رفته بود با همین علایم متوجه زمان بازگشت شده بود ولی با اینکه یقین پیدا کرده بود که سرجان در آن نقطه منتظر کمک اوست هنوز راهی برای کمک به وی وجود نداشت.

    ...

    لیو ماسارو در راس ارتشی که از شرق آورده بود به کمپ سواره نظام ارتش که در 100 کیلومتری کارتاگنا برپاشده بود رسید، رد و بدل شدن پیک بین این نیرو و قلعه کارتاگنا و همچنین خبر نزدیک شدن ارتش شمالی که از مرزهای سیلورپاین بازگشته بود به این کمپ، تحولات گسترده ای را نوید می داد، تمرکز یک نیروی 130 هزار نفره بزودی ارتش اکسیموس را از حالت تدافعی به حالت تهاجمی وارد می کرد و همین محاسبات در کمپ دزرتلند باعث شده بود که ارتش دزرتلند از حالت محاصره قلعه کارتاگنا خارج شده و با انسجام و تمرکز در جنوب قلعه صف آرایی کند.

    ...

    در دومین روز پس از دفع حمله جادوگر، سرجان همچنان بدون آب و غذا روی زمین دراز کشیده بود ولی از دور می دید که جناح شرقی و غربی ارتش دزرتلند در حال عقب نشینی از اطراف قلعه بوده و بزودی عقب نشینی کلی ارتش برای ترک محاصره ی قلعه آغاز خواهد شد، در این وضعیت بهترین کار بجز تحمل تشنگی و گرسنگی، اندیشیدن در مورد اقدامات آتی بود.

    آیا اکسیموس ها می توانستند ارتش دزرتلند را شکست داده و تا دیمانیا پیشروی کنند؟ واکنش ریورزلند چه خواهد بود؟ سرنوشت و راه جدید سیلورپاین چه خواهد بود؟ در مورد سایر کتیبه ها چه می توانستند بکنند؟ و هزاران سوال بی پاسخ دیگر و البته هجوم خاطراتی از گذشته که به صورت ناخداگاه در لابلای این سوالات انتخابی از جلوی چشمانش می گذشت، از همه پررنگتر خاطرات سانا خواهر ملکه که سالها پیش درگذشته بود، خاطرات دوران کودکی فرزندان شاه و ملکه سورین، یادآوری لحظه ی دریافت خبر مرگ شاهزاده پایان و آن مکالمه ی عجیبش با شاهزاده پلین ... هنوز وقت مردن من فرانرسیده است ...

    در 45 سالگی واقعا هنوز برای مردن آماده نبود،  در تاریکی شب وقتی نزدیک شدن تعداد غیرقابل شمارشی از سواره نظام دشمن را دیده بود فکر کرد که دیگر شانسی نخواهد داشت ولی غریزه اش او را به سمت حفظ زندگی هدایت کرده بود، حالا او زنده بود و می دانست که احتمالا آخرین روز بی هیاهویش در ماه های آینده را می گذراند.

    ...

    در قلعه سانتامارتا فورا فرمان آماده باش جنگی صادر و پل های چوبی از روی خندق ها برداشته شدند، یک واحد سواره نظام ریورزلندی که خبر نزدیک شدنش مخابره شده بود در فاصله ی دورتری توقف کرده و بعد از یکروز ارزیابی موقعیت و جمع آوری اطلاعات آنجا را ترک نمود، روز بعد پلین، جافری و جانی بایلان در جلسه ای بعد از ساعت ها بحث و در نظر گرفتن حالت های مختلف تصمیم گرفتند که قلعه را بصورت کامل تخلیه نموده و به سمت قلعه بوگوتا در ساحل دریاچه قو حرکت کنند تا در صورتیکه موقعیتی بدست می آمد خود را به جمع مدافعین کارتاگنا برسانند. عبور از نزدیک مرزهای دزرتلند دلهره آور و عجیب به نظر می رسید ولی با توجه با سابقه ی برداشت فلزات از معادن کویو و همچنین نزدیکی صحرای ساحارا احتمال برخورد با عقبه ارتش یا کاروان های تدارکاتی زیاد نبود، با این حال آنها تصمیم گرفتند که فقط در شب حرکت کرده و به آبادی ها نزدیک نشوند به همین دلیل مجبور بودند تمام آذوقه یاقیمانده در قلعه را با خود حمل نمایند.

    پلین به همراه جافری و جانی در صفوف اول سربازان شب ها را در حرکت با بحث و تبادل نظر می گذراندند، در یکی از شب ها جانی با اشاره به پیام های زیادی که از طرف فرماندهی اکسیموس مبنی بر لزوم تسلیم فوری دریافت می کرد، پلین و جافری را شگفت زده کرد...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۳/۲/۱۳۹۷   ۱۷:۴۵
  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۷/۲/۲۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۲۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سوم

    همان شبِ غائله، اولین تصمیم آندریاس این بود تا به آرتور ساگشتا فرمان دهد به کشور بازگردد. این فرمان برای آرتور تعجی به بار نیاورده بود اما چهره گرفته و همیشه خسته او را بیش از هر زمان دیگری در خود فرو برده بود. میدانست که باید از امروز تا پای جان برای حفظ خاک دزرتلند تلاش کند. در حالی که تنها یکشب پس از اینکه دزرتلند را فاتح قطعی جنگ میدانست، آمادگی روحی این کار را نداشت.

    خبرهای مختلفی از بازگشت ارتش اکسیموس به همراه متحد جدیدشان به آندریاس رسید اما او خدا را شکر کرد که وقتی برنارد اتفاقات شب نفرین شده را برایش بازگو میکرد، شخص دیگری در چادرشان نبود. آندریاس بدون کوچکترین توجهی به تشریفات لازم برای فرمانده کل جنگ و ولیعهد با حالتی پریشان خودش را در گوشه ای از چادر به زمین انداخت و پاهایش را دراز کرد.

    دیدن این صحنه حتی برای برنارد که برادر او بود و از نزدیک او را میشناخت غیرقابل باور و تحمل بود. تا این حد که نمیدانست چه رفتاری از خود نشان دهد که به جای تسکین دادن به او، آتش خشم و مرداب اندوهش را شعله ور تر و عمیق تر نکند. چند دقیقه بعد آندریاس رو به برنارد کرد و گفت : باورنکردنیه. هیچ کس از وجود جادوگر باخبر نبود. چطور ممکنه که با خبر شده باشند! هیچ راهی نداشتند. نقشه ای که ازش صحبت میکنی نشون میده که اونها میدونستن دنبال چی میگردن.

    سپس مکثی کرد و گفت : برنارد تو به من گوشزد کرده بودی.

    برنارد بدون آنکه نگاه متمرکزی داشته باشد پاسخ داد : بله اما این فقط یک نکته و یک انتخاب بود. من نکته ای رو به تو گوشزد کردم اما ما تمام موفقیت هامون رو مدیون تصمیمات تو هستیم و این تو خواهی بود که نتیجه نهایی این جنگ رو رقم خواهی زد نه اکسیموس ها. همه ما به توانایی های تو ایمان داریم. و به توانایی خودمان و مردم دزرتلند.

    ...

    احساس سرمای زیادی میکرد. سعی کرد پتو یا چیزی پیدا کند تا خودش را با آن گرم کند اما وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را روی اسبی که بی تفاوت به اوضاع، جایی را برای خوردن علف انتخاب کرده بود، یافت. همه چیز به سرعت در مغزش مرور شد و به پشتش نگاه کرد. تیر به جای حساسی نخورده بود و او احتمالا از شوک ضربه از حال رفته بود. خونریزی زیادی نداشت اما ممکن بود خیلی زود عفونت کند. هیچ تصویری ازینکه الان در کجای سرزمین اکسیموس هاست و چه بر سر همرزمانش آمده نداشت، اما به خوبی میدانست که اول باید خودش را نجات دهد. با دست ضربه ای به گردن اسب  زد و با افسار وادار به حرکتش کرد. 

    به نظر می آمد حوالی ظهر باشد و به احتمال فراوان او تنها چند ساعت بیهوش بوده و همه آن اتفاقات، مربوط به شب قبل بود. به همین خاطر میخواست هر چه زودتر به اردوگاه برگردد. چون میدانست ازین به بعد اتفاقات با شتاب بیشتری به وقوع خواهند پیوست. حدود یک ساعت به تاختن ادامه داد تا اینکه به کاروانسرای نسبتا کوچکی رسید. با فاصله اسبش را بست و سر و گوشی به آب داد. تیری که در کمرش جا خوش کرده بود آزارش میداد اما انگیزه او برای نجات بر آن چیره شده بود. بی سر و صدا خودش را به کاروانسرا رساند. آنجا طویله مخصوصی نداشت و چند اسب جلوی کاروانسرا که به نظر کوچک هم می آمد بسته شده بودند. به نظر نمیرسید که بیشتر از ده تا پانزده مرد در آنجا باشند، ولی او مجروح شده بود و چابکی همیشه را نداشت. با این حال راه دیگری نبود و  اتفاقات شب قبل هم او را حسابی خشمگین کرده بود. او احتمال میداد که اغلب مردان داخل کافه از تجار معمولی باشند و به جز 4، 5 نفر کسی در بین آنها مهارت شمشیرزنی خاصی نخواهد داشت و میتواند آنها را غافلگیر کند. پس شمشیرش را کشید و با لگد محکمی در را باز کرد. منتظر واکنش افراد نماند و بی معطلی از مردی که نزدیک در نشسته بود شروع کرد و شمشیرش پشت هم گردن ها، شکم ها و سینه ها را میدرید. 2، 3 نفری هم که فرصت کردند شمشیرشان را بیرون بکشند جلوی او شانسی نداشتند و کسی حتی یکبار صدای برخورد دو فلز را نشنید. در انتهای کاروانسرا دو اتاق بود. به سرعت به سمت یکی از آنها رفت و درست لحظه ای که خواست وارد شود، در باز شد و دختر برهنه ای به بیرون پرتاب شد و مردی غرش کنان از پس او می آمد. 

    لئونارد در وضعیتی نبود که بتواند مثل یک نجیب زاده عمل کند، پس بلافاصله با دست چپش بازوی زن را گرفت و او را سپر کرد و شمشیر مرد در شکم دختر برهنه فرو رفت. بعد از این بریدن گردن مردی که خلع سلاح شده بود، آسان تری کاری بود که برایش ساخته شده بود. نوبت به اتاق دوم رسید. باید مطمئن میشد که کسی زنده نمانده ست تا بتواند چیزی پیدا کند و با آن زخمش را ببندد که تا مقر ارتششان دوام بیاورد.

    بدون محافظه کاری با ضربه محکم پایش، در را باز کرد و با صحنه عجیبی روبرو شد. یک زن جوان برهنه دیگر اینبار با چاقوی کوچکی در دست که خون از آن میچکید و مرد برهنه ای که گلویش بریده شده است و با صدای خرخر حال به هم زنی، دست و پا میزند. زن جوان با دیدن لئونارد چاقویش را به گوشه ای پرت کرد و گفت : من نمیخوام بمیرم. به تو آسیبی نمیرسونم.

    لئونارد که نجیب زاده نبود و به جز جملاتی که در جنگ کاربرد داشت، به زبان اکسیموس ها مسلط نبود پرسید : نامت چیست؟

    زن جوان به زبان دزرتلندی گفت : روسپی

    - پس زبان ما رو بلدی؟ پرسیدم اسمت چیه نه شغلت.

    - آره، زمان صلح خیلی از مشتری های من از تجار دزرتلند بودن

    - لئونارد بی دلیل عصبانی شد و شمشیرش را محکم گرفت و گفت : من از تو یک سوال کردم!

    - و من هم جوابت رو دادم. اسم من روسپیه. روس؛ پی! از وقتی که خودم رو شناختم به همین اسم صدام میکنن. نمیدونم کار پدر و مادرم بوده یا نه، چون اونها رو به یاد ندارم.

    - ببین روسپی، من به روسپی ها اعتماد ندارم، من باید به سرعت خودم رو درمان کنم اما در حالت عادی از کشتن زنها و بچه ها پرهیز میکنم، نمیتونم بذارم بری و با کلی سرباز اکسیموسی به اینجا برگردی، نمی خوامم ...

    زن جوان در حالی که لباسش را میپوشید وسط حرف های لئونارد پرید و گفت : اما من روسپی ها نیستم. من روسپی هستم. من هم به تو اعتماد ندارم. اما از آخرین شانسم استفاده کردم، نمیدونستم وقتی در رو بشکنی چه واکنشی نشون میدی اما من شانسم رو برای زنده موندن امتحان کردم. اگر میخواستی، الان خون من روی سنگهای این اتاق کف کرده بود، پس حالا هم من به تو کمک میکنم تا زنده بمونی.

    زن جوان که به کاروانسرا آشنا بود به سرعت پارچه های تمیز و نخ های محکم و چاقوی مناسبی را آماده کرد و از لئونارد خواست پشت به او در کنار آتش بنشیند. لئونارد با خودش فکر کرد که بدون دختر هم میتواند زخمش را درمان کند، اما در شرایط روحی و جسمی خوبی نبود و هر لحظه ضعیف تر میشد. تصمیمش را گرفت و به دختر پشت کرد و نشست و گفت  : هی روسپی، اگه توی مغزت چیز بدجوری شکل بگیره، قبل از اینکه فرمانش به دستت برسه، دستت رو قطع میکنم.

    زن جوان در سکوت با چاقو لباس لئونارد را پاره کرد و چاقو را در آتش گذاشت و مثل معالج ماهری به سرعت تیر را از جایش درآورد و چاقو را روی محل زخم چسباند.

    ...

    آرتور ساگشتا به سرعت و در کمتر از 10 روز خودش را به پایتخت دزرتلند رساند. در میان انبوه اخبار بد، تنها نقطه امیدوار کننده قدرت مذاکره مارتین لیدمن و قول حمایت قاطع ریورزلند از دزرتلند بود. آنها بدون فوت وقت ارتششان را آماده جنگی سنگین میکردند و این سطح از همبستگی که در تاریخ دو کشور کم نظیر بود، برای رومل گودریان هم خوش آیند و هم هراس انگیز بود. او در طول این 10، 15 روز که اتفاقات به سرعت به ضرر آنها در حال تغییر بود تمام توان فکری خود را متمرکز کرده بود تا راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا کند. او به پدرش قول داده بود تا کشوری پرقدرت تر و بزرگتر را به نوه اش تحویل دهد و به این سادگی ها حاضر نبود زیر قولش بزند.

    جلسه فرماندهی جنگ در پایتخت در غیاب لیدمن و با حضور اروین مونتانا و سِر سالوادور، آرتور ساگشتا و ماسین هابِر رییس کتابخانه دزرتلند و بزرگترین دانشمند دورانشان شروع شد.

    اول گزارش های اروین مونتانا درباره تلاش های زیاد عقرب سرخ برای یافتن سمی با قدرت خوب و قابلیت تولید در حجم بالا برای ساخت سلاح ها و قیرهای مسموم در ابعاد زیاد ارائه شد. سالوادور  از وضعیت 5 هزار اسیر گزارش داد که در دسته های 500 نفری به 10 استان مختلف جهت کار اجباری، کشاورزی و کار در معدن ارسال شده اند. البته لردهای آنها مخصوصا لرد بنت پس از چند روز سخت با آرتور، در شرایط نسبتا مرفه ای زندگی میکرد.

    رومل گودریان کوتاه و بدون نطقی حماسی از همه خواست تا تمام توانشان را برای یک دفاع جانانه به کار ببرند، چون عقب نشینی ارتش تقریبا قطعی به نظر میرسد و باید منتظر اضافه شدن ارتش ریورزلند بمانند.

    آرتور ساگشتا رو به رومل گودریان گفت : سرورم! شرایط ما بسیار پیجیده شده و احتمال شکست واقعی و کامل را هم باید در نظر بگیریم. حتی با کمک ریورزلند نیز ممکن است در مقابل ارتش بزرگ اکسیموس و جادوی کتیبه ها نتونیم کاری از پیش ببریم. ما باید به تمام گزینه هامون فکر کنیم. دوستی با هر کشوری، با هر پادشاهی و یا هر گروهی. درین بین ممکنه لازم بشه تصمیمات سختی گرفته بشه و معاملات تلخی انجام بشه، برای اتحاد همه قاره جلوی اکسیموس ها.

    رومل گودریان سعی کرد خودش را کنترل کند و گفت : آرتور من ازینکه تو را در کنارم دارم بسیار خوشحالم. اما در مورد چنین معامله ای دیگر با من صحبت نکن. این را گفت و خواست جلسه را ختم کند که اروین گفت : اوضاع ما آنچنان هم بد نیست. ارتش بزرگ، کمک ریورزلند، سلاح های مرگبار و فراموش نکنیم یک جادوگر! دست کم تا دو سال دیگر که دو تای دیگر در دسترس خواهد بود.

    ماسین هابر که مردی حدودا شصت ساله  با موهای جوگندمی اما کاملا سرحال بود، گفت : یک جادوگر؟ اینطور نیست. هیچ کس بجز ما، آندریاس و مارتین، برنارد و نیکلاس در جریان جادوگر دوم نیست و قرار هم نیست تغییری درین لیست صورت بگیره. اما کتیبه ها و کتاب های قدیمی زیادی در مورد جادوگرها وجود داره. در بسیاری از متون آمده که اگر یکی از آنها را بکشید، همان لحظه دو جادوگر، در خدمت صاحب جادوگر اول در خواهد آمد! به زودی این خبر به گوش تمام مردم  دزرتلند خواهد رسید و به خارج از مرزها گسترش پیدا خواهد کرد اروین. درسته؟ ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۶/۲/۱۳۹۷   ۱۴:۳۹
  • leftPublish
  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۷/۲/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهارم

    لابر برای رهبری نمودن جنگ پیشِ رو به عنوان فرمانده کل ارتش معرفی شده بود، ملکه از او خواسته بود تا برای انجام هماهنگیهای لازم با هم دیدار کنند. بر خلاف اکثر جلساتی با این مضمون که در تالار سپید برگزار میشد شاردل خواسته بود تا  او را در اتاق شخصیش ببیند. لابر که زره به تن داشت وارد اتاق شد. تعظیم کرد و در حالیکه نمی توانست مسحور شدن خود را پنهان نماید به ملکه که زیباتر از همیشه پیش رویش ایستاده بود خیره شد. شاردل لباس آبی روشن حریری بر تن داشت، گیسوان مواجش همچون آبشاری روی شانه هایش ریخته بود. لابر در ذهنش به دنبال آخرین تصویری می گشت که شاردل را تا این حد سرحال و شاداب دیده بود. ملکه زیبا چند قدم جلوتر رفت و دستان لابر را گرفت و در حالیکه لبخند روی لبانش ظاهر میشد گفت: همچون آب که در رودهای خروشان جاریست به پاکی و صداقت قلبم برای تو گواهی میدهم، همچون باد بر زندگیمان هرچه خوبیست خواهم دمید و خواهم زدود هرچه پلیدیست، چون خاک در کنارت آرام خواهم گرفت و از عشقت بارور خواهم شد و همچون آتش با سرسختی زندگی خواهم جنگید و هرآنچه بین من و تو قرار گیرد به آتش خواهم کشید ... لابر بالاخره خاطره را در ذهنش یافت، سالها پیش، قبل از آنکه تکاما به ریورزلند حمله کند، پیش از آنکه شاردل دو برادر کوچکتر و پدر و مادرش را از دست دهد. پیش از همه آن اتفاقات شوم، شاردل را به خاطر می آورد که همیشه همینقدر شاداب بود. لابر دستانش را دور ملکه حلقه کرد و او را ازمین جدا کرده و به آغوش فشرد. شاردل صورتش را به گردن لابر چسبانده بود و بعد از مدتها از ته دل می خندید.

    شاردل و لابر در حالیکه بر لبه تخت نشسته بودند در مورد برگزاری مراسم رسمی ازدواج پیش از حمله به اکسیموس گفتگو کردند. برابر توافق قبلیشان قرار بود ملکه در پایتخت بماند و لابر جنگ را رهبری نماید، سیمون نیز در این جنگ به عنوان مشاور ملکه، لابر را همراهی می کرد. هر چند لابر با این موضوع مخالف بود اما از آنجا که شاردل را به خوبی می شناخت می دانست نمی تواند در تصمیم او تاثیری بگذارد، از اینرو مخالفت خود را بیان نکرد.

    فرانسیس و اسپارک ماموریت خود را با موفقیت به انجام رسانده و محافظت از ملکه شارلی و فرزندش را به سیدنبرگ سپرده بودند. آنها سفری طولانی از الیسیوم به مانیز، شهر ساحلی کوچکی در دزرتلند را با هم پشت سر گذاشته بودند. طی کردن این مسیر طولانی دوشادوش یکدیگر آنها را به دوستان نزدیکی تبدیل کرده بود. پیش از این نیز در پایتخت سیلورپاین هوش و زیرکی فرانسیس توجه اسپارک را جلب کرده بود، از سوی دیگر فرانسیس، اسپارک را به عنوان یک بانوی مقتدر و با تجربه ستایش می کرد. طبق برنامه قرار بود اسپارک که مسئولیتهای پیشین اریک ماندرو را برعهده گرفته بود توقف کوتاهی در بارادلند داشته باشد تا در خصوص استراتژی جدید ریورزلند در مقابل سیلورپاین با ملکه شاردل گفتگو کند. او پیش از آنکه کیه درو مانیز را به سمت لیتور ترک کند به او گفت که بعد از بازگشت به سیلورپاین نزدِ یکی از دوستان مورد اعتمادش خواهد رفت و در آنجا منتظر هرگونه پیامی از طرف کیه درو خواهد ماند. فرانسیس و اسپارک نیز با یکی از کشتیهای دزرتلندی از مانیز به سمت شهر ساحلی لیزان در ریورزلند رهسپار شده بودند و پس از آن روزها سوار بر اسب به سمت بارادلند تاختند. تنها چند روز مانده به برگزاری مراسم رسمی ازدواج ملکه شاردل و لرد لابر آن دو به پایتخت رسیدند.

    فابیوز و لرد ریتارد از دیدن فرانسیس به وجد آمده بودند. بعد از کودتای آکوییلا هیچ خبری از فرانسیس دریافت نشده بود، زیرا او ترجیح داده بود برای حفظ امنیت ملکه شارلی ریسکی را نپذیرد و از اینرو هیچ پیامی به بارادلند مخابره نکرده بود. چند روز پیاپی فرانسیس در جلسات مختلفی در حضور ملکه و مشاورینش  حضور پیدا کرد تا تمام اطلاعاتی که در خصوص کودتای آکوییلا و حمایت ارتش سیلورپاین از او داشت را در اختیار آنها قرار دهد. در چند تایی از این جلسات اسپارک نیز شرکت داشت. در میان این دیدارها شاردل به اسپارک اطمینان داده بود که طبق مفاد عهدنامه لیتور دشمن سیلورپاین را همچون دشمن خود تلقی خواهد کرد و برای بازپس گرفتن تاج و تخت اسپروس از آکوییلا از هیچ تلاشی فروگذار نخواهد نمود. شاردل گفته بود آکوییلا یک دشمن خانگیست و از هر دشمنی خطرناکتر است. 

    کارگزاران قصر در حال تدارک مقدمات ازدواج سلطنتی بودند، در همان روزها لابر مشغول فراهم کردن مقدمات جنگ بود. سی هزار نفر از ارتش شرقی در برن و ایفان در آماده باش کامل بودند.  ارتش ده هزار نفری جنوب نیز از سافری به برن رسیده بودند. یک ارتش بیست هزار نفره نیز از میزودی و رزان به نزدیکی ایفان رسیده بودند. لابر می دانست نمی تواند ارتش شمالی را فرا بخواند زیرا با توجه به بر تخت نشستن آکوییلا مرزهای شمالی دیگر امن نبود. قرار بر این بود تا مِیزی به عنوان رئیس گارد سلطنتی در پایتخت بماند و لوئیجی بارفل در غیاب او فرماندهی سواره نظام سبک را برعهده گیرد. لوئیجی مرد بسیار خوش مشرب و بذله گویی بود و همیشه در شرایط سخت می توانست روحیه سربازان و حتی خود میزی را بالا نگه دارد. میزی از اینکه نمی توانست فابیوز را در جنگ همراهی کند خشمگین و ناراضی به نظر می رسید، اما اوامر ملکه لازم الاجرا بود. 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۳۰/۲/۱۳۹۷   ۲۲:۲۷
  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۷/۲/۳۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت پنجم

     لگاتوس و آکوییلا در اتاق کار امپراطور نشسته بودند و صحبت می کردند. در چند روز گذشته رابطه آن دو به سرعت به سمت اعتماد و احترام متقابل پیش رفته بود . لگاتوس قبل از به تخت نشستن آکوییلا در الیسیوم ملاک بود و تجارت می کرد ، اموال زیادی داشت. استعدادها و ذهن حیله گر او در نشست های مخفی بر آکوییلا روشن شده بود. در زمان پادشاهی اسپروس هیچ وقت نتوانسته بود به حلقه نزدیکان امپراطور راه یابد. ثروت او برای عملی کردن توطئه های آکوییلا برای به تخت نشستن پشتوانه محکمی بود هرچند آکوییلا هیچ وقت به آن نیازی پیدا نکرد اما همین که مطمئن بود که لگاتوس برای اهداف او حاضر است از اموالش بگذرد خیالش را راحت میکرد.

    لگاتوس نگاهی به نوشته هایی که روی میزی بینشان قرار داشت، انداخت گفت: انتخاب اول من اکسیموسه قربان. هرچند که ارتش شرقی آنها از راه رسیده و آنها الان شرایط مطلوب تری دارند اما مطمئنم برای ادامه به گنجینه تورداکس نیاز خواهند داشت. جنگیدن هزینه های زیادی به آنها تحمیل کرده است.

    -         این انتخاب الان میتونه سرنوشت ساز باشه. ریورزلند یا اکسیموس؟ پس نظر تو روی اکسیموس است . اما من مثل تو فکر نمیکنم انتخاب اول من ریورزلنده به این دلیل که ریورزلند در حال حاضر هیج سودی از پشتیبانی از اسپروس نمی بره ما میتوانیم با یک پیشنهاد خوب شاردل را به سمت خودمون جذب کنیم ریورزلندی ها خیلی فرصت طلبند

    -         قربان اونها سمت دزرت لند هستند من فکر میکنم احتمال اینکه اکسیموس به ما پاسخ مثبت بده بیشتره

    آکوییلا کمی برگه هایی که روی میز بود جا به جا کرد تا به برگه مورد نظرش رسید نوشته روی آن را به سرعت خواند و گفت: ریورزلند تو این جنگ هم خیلی به دزرتلند پشتیبانی داده.درست. اما ما میتونیم کاری کنیم که ریورزلند به جای دزرتلند سودشو تو بی طرفی ببینه عدم حمایت از دزرتلند ، دزرتلند رو ضعیف میکنه و این برای ما خوبه کمااینکه شاردل بی طرف بیشتر احتمال داره روی دوستی ما حساب کنه. 

    لگاتوس کمی هیجان زده در صندلی اش جلو آمد و گفت: قربان من روی نظرم اصرار دارم اما شما امپراطورید و تصمیم گیر نهایی شمایید 

    سپس متواضعانه سر خم کرد آکوییلا گفت: بیشتر توضیح بده

    -   چون اکسیموس که با سربازان جدید از شرق برگشته و قوی تر شده کتیبه ها هم در اختیار آنهاست در ضمن در سال گذشته ریورزلند رابطه خوبی با دزرتلند داشتند الان شاهزاده ریورزلند همسر ولیعهد دزرتلند ه 

    آکوییلا از جایش برخواست و به سمت پنجره رفت و کمی قکر کرد سپس گفت: به اکسیموس برو و با پادشاه مذاکره کن باید از تمام استعداد هات استفاده کنی. گنجینه ترداکس در برابر کتیبه 

     بحث پیش قدم شدن برای برقراری رابطه سیاسی با کشورهای همسایه چند روزی بود که بین آنها گرم بود و آنها تا آن لحظه تصمیم نگرفته بودند اول با کدام کشور وارد مذاکره شوند. آکوییلا معتقد بود این انتخاب انتخاب استراتژیک و مهمی ست زیرا که اولین جواب منفی و یا مثبت در پاسخ کشورهای دیگر تاثیر گذار خواهد بود.

    بعد از آنشب لگاتوس بار سفر بست تا به سمت لیتور برود و نامه هایی هم با مهر و امضای سلطنتی به اکسیموس فرستاده شد تا خبر حرکت آنها را به دربار بدهد.

    ووکا ترمینوس سفیر سلورپاین در ریورزلند با خشرویی از اسپارک دعوت کرده بود که در مدت کوتاهی که به آنجا آمده در منزل او اقامت کند. اسپارک در چند وقت گذشته به خاطر مسافت های طولانی که با نگرانی و استرس پیموده بود کمی نحیف تر شده و چشمانش گود رفته بود. ووکا با دیدن چهره خسته او دلش گرفته بود و سعی می کرد او را سرحال آورد. هر شبی که آنها مهمان ملکه نبودند دستور میداد غذاهای لذیذ سبلورپاینی برایش طبخ کنند و از مشروبات خوش طعم و چندین ساله برایش سرو کنند. یک شب بعد از صرف شام به اصرار ووکا رفتند تا کمی در هوای مطبوع بهاری کنار رودخانه قدم بزنند. نسیم شبانه موهای قرمز رنگ اسپارک را آشفته کرده بود او گفت: از من پرسیدی که چرا با کیه درو نرفتم و به اینجا آمدم. واقعیت آنکه اطمینان از سیاست های شاردل برایم خیلی مهم بود حالا که برگردم اخبار مهمی برای اسپروس دارم مارگون و گودریان پشت ما هستند.

    ووکا گفت: من هم باید با تو برگردم اسپارک باید در این مبارزه در کنار اسپروس باشم

    -         حضور تو اینجا هم غنیمتیه پیرمرد

    اسپارک لبخند محوی زد ووکا فقط چند سالی از اسپارک بزرگتر بود

    -         نه اسپارک من دیگر سفیر دربار نیستم و اینجا هم کاری ندارم رابط تو با دربار ریورزلند میتونه شخص دیگری باشه نه من

    اسپارک به سمت او برگشت و گفت: باشه ووکا بهتره سریع کوله بارتو جمع کنی من برای رسیدن به اسپروس خیلی عجله دارم

    ووکا علاقه زیادی برای شرکت در عروسی سلطنتی نداشت اما فکر میکرد ترک ریورزلند در آستانه برگزاری جشن بزرگ ممکن است خالی از نزاکت دیپلماتیک باشد. اما اسپارک میدانست چگونه این موضوع را حل و فصل کند او به دیدار ملکه رفت عذرخواست و توضیحاتش را ارائه کرد. شاردل کمی به اسپارک خیره نگریست بگونه ای که اسپارک معذب شد شاردل گفت: هر امپراطوری از داشتن همراه و همدلی مثل تو باید به خودش بباله . سپس از صندلی پادشاهی برخاست جلو آمد و ادامه داد: موفق باشی

    همان شب آن دو با خداحافظی از فرانسیس به سمت آراز حرکت کردند

    اسپروس و همراهانش که 12 نفر بودند فقط چند روزی در منزل دیان اقامت کردند اما از آنجایی که اسپروس حضور در منزل معتمدین شناخته شده اش را دور از عقل میدانست به رفتن اصرار داشت آنها روزی را برای ترک شهر انتخاب کردند که بازار مکاره باعث شلوغی و ازدحام مردم بود .با اسبهای شان از پشت چادرها حرکت میکردند جایی که کمتر مورد توجه مردم قرار بگیرند و بعضی هایشان برای اجتناب از استشمام بوهای مختلف مخلوط با گرد و غبار دستاری بر صورت کشیده بودند اسپروس با ریش بلند و لباس های مردم عادی شباهتی با دوران امپراطوری اش نداشت. بعد از مدتها خوشحال از حضور در کنار مردمی که دیگر نمی شناختنش ، جلوتر از همه حرکت میکرد و با اشتیاق به هر طرف نظر می افکند. دستارش کمی پایین آورد تا آن بوهایی سرشار از زندگی را تنفس کند مینوس یکی از همراهان که از خانواده های اصیل درباری بود خود را به او رساند و اعتراض کنان گفت: سرورم کاش از جای دیگری میرفتیم آنجا را ببینید

    به دیواری اشاره کرد که اعلامیه ای بزرگ بر روی آن نصب بود در آن شرایط جایزه بزرگی که برای پیدا کردن امپراطور مخلوع و خائن تعیین شده بود شرح داده شده بود. عده ای دور اعلامیه جمع شده بودند و به سخنانی جارچی دربار گوش میکردند که بلند بلند متن اعلامیه را میخواند. وقتی به نام دیان رسید، دیان دستارش را بالاتر آورد تا مطمئن شود شناخته نخواهد شد آنجا شهر زادگاهش بود  

    ناگهان پیرزنی جیغ زنان از در پشتی چادری بیرون پرت شد و درست جلو اسب اسپروس افتاد اسب اسپروس شیهه کشان پاهایش را بالا برد ، بلبشویی به پا شد توجه مردم را به سمت آنها جلب کرد. پیرزن با لهجه غلیظ اکسیموسی ، مرتب نفرین میکرد همراهان اسپروس بلافاصله سعی کردند دور امپراطور را بگیرند چند نفری دست به شمشیر بردند اسپروس هراسان دستارش را بالاتر آورد اما پسر 16 ساله سیاه پوشی در میان جمعیت مردی که با دزدیدن دلبان خواهرش مرگ او را جلو انداخته بود شناخت

    پیرزن کور بود ولی با همان چشمانی که مردمک آبی خیلی کمرنگش به سمت اسپروس اشاره کرده و با کلماتی نامفهوم چیزهایی گفت. از چادری که پیرزن را بیرون را کرده بودند زن قوی هیکلی بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: پیرزن شیاد دروغ گو سکه های منو میدی یا کل اموالتو به آتش بکشم

    مینوس سریع خود را به زن رساند و چند سکه ای در دستانش چپاند تا اوضاع کمی آرام شود. زن نگاهی به کف دستش انداخت و پوزخندی زد مینوس در حالی که به شمشیرش اشاره میکرد گفت: دورشو

     پیرزن دوباره به سمت اسپروس چرخید معلوم نبود چگونه جایش را تشخیص میدهد این بار با زبانی واضح گفت: عجب طالعی داری مرد جوان

    زن قوی هیکل معرکه را ترک کرد  اسپروس بدون توجه به پیرزن گفت: بریم

    پیرزن که موهای بلند سفیدش را بافته بود و چشمان بیرنگش در میان آرایش تیره اش بدجور تو ذوق میزد دوباره جیغ کشید: نه باید به حرفم گوش کنی

    جیغ او توجه جمعیتی که در حال پراکنده شدن بودند دوباره جلب کرد

    اسپروس که دیگر مطمئن بود انتخاب ان مسیر اشتباه بزرگی بوده از اسبش پیاده شد و گفت: خیلی خوب خیلی خب بیا بریم ببینم چه میگویی

    و به همراهان هراسان و آشفته اش اشاره کرد که آنجا را ترک کنند و خارج شهر منتظرش باشند. آنها غرولند کنان کمی مکث کردند دو نفرشان ماندند یکی افسار اسب خودش و اسپروس را گرفت و دیگری کمی آنطرف تر پشت درختی پنهان شد

    پیرزن به چادرش برگشت و غرغرکنان از بهم ریختگی ای که زن ایجاد کرده بود از اسپروس خواست بنشیند گوی بلورینش را یافت و با صدایی آرام و متفاوت از قبل گفت: من میدونم تو کی هستی تو ناجی هستیاسپروس چند سکه ای روی میز گذاشت و خواست برود پیرزن دوباره جیغ کشید و گفت: نهههه

    اسپروس خشمگین گفت: من عجله دارم بهتره هرچی میخوای بگی سریعتر بگی

    -         تو خواب دیده ای که با گله ای گرگ میدوی

    اسپروس خشکش زد خوابش را برای کسی تعریف نکرده بود

    -         گله گرگ ها همین اطرافیان تو هستند، دوستانت، همراهانت، آنها مانند گرگ از تو محافظت میکنند. شما به رود روانی رسیدید رود روان نشانه غرایز و احساسات توست که چهره تو را نشان نمیداد میدانی چرا؟

    دوباره صدایش داشت جیغ مانند میشد ادامه داد: چون تو هویتت را از دست داده ای. آنچه از تو گرفتند هویتت بوده. هویتت را پیدا کن ...نههههه... دوباره اشتباه نکن خودت را جور دیگری تعریف کن هویت دیگری برای خود پیدا کن تو ناجی هستی

    اسپروس خشمگین تر از قبل گفت: نه من تعریف دیگه ای از خودم ندارم من همانم که بودم و دوباره همان خواهم شد (زمزمه کرد) امپراطور

    و از چادر بیرون زد. و به سمت خارج شهر حرکت کردند هیچ کدام پسر سیاه پوشی که تعقیبشان میکرد ندیدند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱/۳/۱۳۹۷   ۰۹:۴۰
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۳۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۷/۲/۳۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت ششم

    لیو ماسارو بعد از رسیدن به کمپ سواره نظام طی حکمی که از قبل توسط سرجان تنظیم شده بود به فرماندهی کل سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس که تعداد آنها به بیش از 35.000 نفر می رسید و همچنین فرمانده ارتش کمکی آرگون و ارتش 5000 نفره تازه تاسیس مستعمراتی منصوب شده و فورا با تمام نیروها به سمت کارتاگنا در فاصله ی 100 کیلومتری حرکت کرد، ارتش شمالی اکسیموس نیز که از مرزهای سیلورپاین حرکت کرده بود تقریبا همزمان به کارتاگنا می رسیدند به همین دلیل سپاه دزرتلند از حالت محاصره کارتاگنا عقب نشینی کرده و در دشت باز جنوبی قلعه یک کمپ دفاعی چند لایه عظیم تشکیل داده بود، با توجه به نیروهایی که گاه و بیگاه از دزرتلند به آنها می رسید تعدادشان کماکان بیش از یکصد هزار نفر تخمین زده می شد.

    ...

    بعد از عقب نشینی ارتش دزرتلند دارک اسلو استار فورا دستور داد تا یکی از درهای فرعی قلعه گشوده شده و در راس یک گروه بیست نفره سوار به سمت محلی که نور از آنجا به سمت دیوارهای قلعه منعکس شده بود تاخت، در ساعات غروب خورشید در روز دوم بعد از حمله به جادوگر دزرتلند آنها موفق شدند سرجان را که از بی آبی و گرسنگی از هوش رفته بود را بیابند، خوشبختانه پس از بازگشت به قلعه و پرستاری از وی، او فورا توان خود را بدست آورد.

    در جلسه ای که 2 روز بعد برگزار شد سرجان خبر کشتن جادوگر را در حضور شاه اعلام نمود ، خبری که قلعه ی کارتاگنا و اردوی فرماندهان و سربازان اکسیموس را تا مرز انفجار از خوشحالی و امیدواری پیش برد، حالا بدون جادوی پلیسوس، ارتش دزرتلند آسیب پذیرتر و قابل شکست دادن تر به نظر می رسید.

    ...

    شاه و لرد ها بالین و بایلان در تالار مرکزی قلعه دور یکی از میزهای کناری نشسته و با چهره های امیدوارتری مشغول تبادل نظر بودند که دارک اسلواستار که توسط پدرش احظار شده بود وارد شد.

    دارک اسلو که لبخندی بر لب داشت تعظیم کوچیکی به شاه کرد و با خوشحالی گفت: پدر همین الان پرچم های سواره نظام و سیاهه ارتش شرقی را از روی دیوارهای قلعه دیدم، چیزی به رسیدن لیو و افرادش نمانده است.

    شاه در حالی که از روی صندلی برمی خواست گفت: بله و برای همین تو را فراخوانده ام، دنبال من بیا و به سمت گنجه ی بزرگی که در گوشه ی سالن قرارداشت رفت.

    شاه با طمانینه خاصی در گنجه را گشود و رو به دارک اسلو استار گفت:

    پسرم من در آستانه ی پنجاه سالگی دیگر مناسب حمل این میراث خاندان باستانیمان نیستم، از امروز تو یاور شمشیر، سپر و زره شاهی خاندان اکسیموس هستی، آنها را بردار و غرور از دست رفته را به این سرزمین بازگردان.

    در این لحظه لرد بالین و لرد بایلان که از جای خود بلند شده بودند شروع به دست زدن کرده و این افتخار را تبریک گفتند، بایلان اضافه کرد: پس جناب ولیعهد فرماندهی ارتش را به عهده خواهند داشت!

    شاه گفت: نه

    من به سلحشوری پسرم کاملا ایمان دارم ولی در مقابل این دشمن قدرتمند ما به چیزی فراتر از شجاعت و قدرت نیاز داریم، ما به تجربه و درایت جنگی احتیاج داریم که امیدوارم تو پسر برومند من بتوانی بزودی در رکاب سرجان آن را نیز فراگیری.

    دارک اسلو استار خم شد و شمشیر بزرگ و پهنی که در گنجه بود را بیرون کشید و با دقت به آن خیره شد، نگاهش از دسته تا نوک شمشیر حرکت کرد و سپس زانو زد و در حالی که سرش را پایین گرفته بود گفت:

    در میدان جنگ این شمشیر جزیی از بدن من خواهد بود، این زره و سپر از من محافظت خواهند کرد و  از پا نخواهم نشست تا تمام سرزمین اکسیموس را آزاد کنم.

    ...

    دارک اسلو استار در حالی که زره جدید خود را که مزین به نشان پادشاهی اکسیموس همان نشانی که در تاج پدرش می درخشید پوشیده بود و شمشیر و سپر بزرگ مزین به همان نشان را هم همراه داشت فورا از پله ها پایین دوید و وارد حیاط شمالی بخش شاه نشین قلعه شد، جایی که سرجان مشغول خوشامد گویی به لیوماسارو و خوش و بش با وی بود، او باپیشقراولان سپاهش زودتر خود را به قلعه رسانده بود.

    وقتی که آن دو نفر از دور دارک اسلو را در آن قامت جدید دیدند ضمن خم کردن سر به نشانه ی احترام جلو آمده و او را در آغوش فشردند، سرجان با لبخند عمیقی در حالی که از دارک اسلو استار چشم برنمی داشت گفت: کاملا منتظر این لحظه بودم پیر! این سرزمین به تو افتخار خواهد کرد.

    دارک اسلو با خوشحالی سرش را تکان داد و رو به سرجان گفت: جان تو مثل همیشه به دستور پدرم فرمانده ی جنگ خواهی بود و من امیدوارم مثل یک سرباز خوب در کنارت بجنگم، من عمیقا نگران بودم، نگران تو ولی بیشتر نگران جنگ، نگران کشور و نگران مردم! ولی وقتی نوری که به سمت ما تابیده می شد را دیدم مطمئن شدم، مطمئن شدم که سرجان زنده است و مطمئن شدم که ما با او نابود نخواهیم شد! هرگز!

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۳۱/۲/۱۳۹۷   ۲۲:۳۸
  • ۱۷:۵۳   ۱۳۹۷/۳/۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۷/۳/۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هفتم

    لئونارد پودین که از شوک سوختن با جنجر داغ تقریبا از هوش رفته بود، چشمانش را باز کرد. حس بدی داشت و پشتش او را اذیت میکرد. اما او به این شرایط عادت داشت و انگیزه بزرگی برای رفتن. به همین دلیل با قدرت از جایش بلند شد. روسپی گفت : هِی! کجا میری؟ نکنه میخوای منو اینجا تنها بذاری؟
    لئونارد با تعجب گفت : پس فکر کردی تو رو با خودم میبرم به جبهه سربازان دزرتلند؟
    روسپی : من نمیدونستم کدوم گوری میخوای بری. اما اگه منو اینجا ول کنی و سربازای اکسیموس از راه برسن و بفهمن یه دزرتلندی همه رو کشته جز من، باهام برخورد خوبی نمیکنن. اینجایی که گفتی چه جور جاییه؟ شبیه جهنمه؟ من آماده م.
    لئونارد لحظاتی فکر کرد، ممکن بود جان خودش و روسپی را با خطر بیشتری مواجه کند. ناخودآگاه تصویر لیندا از جلوی چشمانش رد شد اما در تنهاییِ ذهنش هم بسیار محتاط بود. با بی میلی و با سکوتی که نشانه تایید بود لباسهایش را پوشید و سوار بر اسب منتظر روسپی ماند. چند دقیقه بعد، روسپی که زنی قد بلند و فرز بود، دست لئونارد را گرفت و با چابکی پشت او روی اسب پرید. با وجود چند اسبی که جلوی کاروانسرا داشتند،  لئونارد ازین حرکت روسپی جا خورد، سرش را تا نیمه به عقب برگرداند که او را نبیند اما صدای هم را بشنوند : سوارکاری بلد نیستی؟
    روسپی : پا به پای تو؟ نه. چیه، جاتو تنگ کردم؟ این را گفت و خودش را محکم به لئونارد چسباند و با تجربه ای که داشت دستانش را به خوبی دور او حلقه کرد. اما این کافی نبود و لئونارد صدایی از خود درآورد که انگار میخواهد با این صدا اسب به حرکت در بیاید!

    .....

    اتفاقات چنان با سرعت روی می‌داد که مارتین لیدمن قبل از اینکه امتیاز مشخص و تضمین شده ای به ریورزلند بدهد، آنجا را ترک کرد. شاردل تنها به او گفته بود که به زودی شما نیز دینتان را به ما ادا خواهید کرد. مارتین تایید کرد که ازین پس دو کشور به عنوان متحدین جدا ناپذیر در کنار یکدیگر خواهند ماند و برای اینکه خط قرمز دزرتلند در مورد نفوذ به داخل این کشور توسط ملکه آینده را یاداوری کرده باشد اضافه کرد : و البته ما به خوبی از بانو مادونا مراقبت خواهیم کرد.
    پس از بازگشت و دادن گزارشات مفصل از دستاوردهای آن سفر به رومل، هنگام غروب افتاب یک روز بهاری که در دزرتلند کمی گرما بیتشر از معمول بود، از خدمت کاران خواست که به مادونا خبر دهند تا به اتاق پذیرایی غیر رسمی محل اقامتش برود. مادونا بلادرنگ خود را به آنجا رساند و با راهنمایی خدمتکاران وارد اتاق پذیرایی شد. منتظر ماند تا در بسته شود و چند ثانیه بعد از آن هم بی حرکت ایستاد. سپس احترامی گذاشت و جلو آمد.
    مارتین که گیلاس شرابی در دست داشت سعی کرد با او کمی گرم بگیرد. با لحنی مهربان و خودمانی گفت: بشین مادونای عزیز. هر موقع که جام شراب رو به دست میگیرم به یاد شابین میفتم. او مرد فوق العاده ای بود. توی جلسات رسمی هرگز از شرابی که جلویش بود نمینوشید اما مواقعی که میخواست مطلب مهمی رو بگه، جامش رو در دست میگیرفت و همینطور پر از شراب در پایان صحبت ش میذاشتش روی میز. لابد میخواست با تمام تمرکز در مباحث شرکت کنه، اما این باعث شد که من یه چیزی رو متوجه بشم. توی جلسات دزرتلند به همین منظور جلوی هر شخص فقط یک جام پر وجود داره، تُنگی در کار نیست. جام شراب وقتی پر از شراب قرمزه میتونه خیلی موثر باشه، حتی توی تصمیمات یک کشور. اگه اونو بنوشی، جام دیگه تاثیرش رو از دست میده، خالی میشه و حس خوبی که ایجاد میشه کاملا موقتیه.
    مادونا از نگاه های سیاسی و حس قدرت طلبی تهی بود اما برای اینکه هوش خود را به نمایش بگذارد نگاهی به جام شرابی که مارتین برایش ریخته بود کرد و گفت : و جام! چه جام زیبایی. این شراب توی یه تنگ سفالی کم ارزش به هیچ کاری نمیاد، به جز ایجاد یه حس خوب موقت.

    .....


    در میدان نبرد اوضاع همچنان آشفته بود. نیکلاس و آندریاس جلسه ای خصوصی تشکیل داده بودند و ساعت ها روی نقشه خم شده و احتمالات مختلف را بررسی میکردند. طرح نیکلاس در پایان مورد قبول آندریاس نیز واقع شد. قرار شد آنها روزانه در حوالی ظهر به مدت دو ساعت به سمت جنوب عقب نشینی کنند تا روشنایی آفتاب جلوی غافلگیری را بگیرد. آنها می‌خواستند به سمت قلعه پالویرا عقب نشینی کنند و آندریاس دستور ساخت استحکامات و رسیدن ملزومات دفاع را داده بود تا در صورت لزوم همانجا دفاع را شروع کنند. می‌خواستند با این عقب نشینی های کوتاه، زمان بخرند. چون تحرکات اکسیموس نشان می‌داد که بازی کردن نقش مهاجم دیگر آنها را نمی‌ترساند و بی فایده است. دیدبانهای فعال زیادی را به شرق و شمال که نیروهای دشمن بیشترین تمرکز را داشتند ارسال کردند تا کوچکترین تحرکی از نظر آنها دور نماند. همچین قرار شد سواره نظام سبک اسلحه آنها در خفا و شبانه و در دسته های کم تعداد، فاصله نسبتا معنی داری با ارتش اصلی گرفته و در غرب آنها مستقر شوند تا برای واکنش های احتمالی در صورت غافلگیری آماده باشند. غرب همچنان امن بود و آنها میخواستند با رسیدن به کوههای پالویرا، تونل ارتباطی با پایگاه های پشت سر جهت حفاظت از خودشان ایجاد کنند و منتظر نتایج مذاکرات در داخل کشور بمانند.
    برنارد با چند تن از سربازان اطلاعات ارتش که از یاران زبده آرتور بودند مسئول فهمیدن حقایق در مورد مرگ جادوگر شده بود. او میدانست که آنها از وجود جادوگر با خبر شده اند. چند روزی از ناپدید شدن لئونارد میگذشت و او هیچ سرنخ دیگری در مورد نحوه اطلاع اکسیموس ها از جادوی باستانیشان پیدا نمیکرد. با این حال با تمام وجود در مقابل این افکار مقاومت میکرد و تمام تمرکزش را برای یافتن یک نشانه به کار میبرد. نحوه حرکت و چیدمان نیروهای اکسیموس نشان میداد که آنها با اعتماد به نفس بسیار بیشتری آماده نبردی سهمگین میشوند.

    ....

    بعد از اینکه گودریان خیالش از اتحاد با ریورزلند راحت شد، ذهنش را روی مسئله سیلورپاین متمرکز کرد. به همین منظور صبح زود رومل گودریان و ملکه بدون اعلام قبلی به مقر استراحت شارلی درومانیک که تحت حفاظت ویژه قرار داشت وارد شدند. رومل پسرک بامزه را از دست خدمتکار گرفت و با لبخند و افسوس ازینکه ولیعهد سیلورپاین، آواره کشور دیگری شده ست با او شروع به بازی کرد. شارلی وقتی بی خبر از اتاقش بیرون آمد با دیدن پادشاه و ملکه در محل اقامتش به شدت جا خورد و از فرط خوشحالی و اینکه هنوز خود را در قامت یه ملکه میدید، تشریفات معمول را فراموش کرد و خودش را در آغوش ملکه انداخت و سپس با چشمانی اشکبار پادشاه رو نیز در آغوش گرفت.
    رومل اهل تشریفات نبود اما اقتدار زیادی داشت، با این حال با روی خوش از شارلی پذیرایی کرد و او را برای صرف صبحانه ای دعوت کرد که شروعی بود بر دوره ای طولانی برای تبادل اطلاعات و گرفتن تصمیمات مختلف جهت بازگرداندن قدرت به اسپروس و ملکه شارلی.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۳/۳/۱۳۹۷   ۱۷:۴۵
  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۷/۳/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم...
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هشتم

    از آخرین دیدار کلاود و شایموت یازده روز گذشته بود و این غیبت ناگهانی، کلاود را نگران کرده بود. در آخرین دیدارشان شایموت در مورد پیوستن ارتش ریورزلند در حمایت از سپاه دزرتلندی به جنگ گفت و هنگامیکه ترس و نگرانی کلاود هنگام شنیدن این خبر مشهود شد، شایموت نیز اضطراب خود را عیان نمود. هر دو می دانستند در صورتیکه ریورزلند رسما وارد جنگ شود دیگر جان کلاود در امان نخواهد بود. شایموت  با اطمینان گفته بود پیروز این جنگ اکسیموس است و برای اثبات حرف خود راز کتیبه ها را فاش کرده و گفته بود پییر اکسیموس دو کتیبه را تصاحب کرده و با تکیه به جادوی آنها ارتش اکسیموس شکست ناپذیر گشته استسپس اطلاعات دقیقی در مورد نحوه کارکرد کتیبه ها به کلاود گفته بود و اینکه ظرف مدت کوتاهی تعداد افراد ارتش به چند برابر افزایش خواهند یافتچند روز پس از آن شبی که شایموت آن خبرهای تکان دهنده را به کلاود داد ، تعداد محافظین اتاق سفیر ریورزلند به دو برابر افزایش یافت. همچنین یکی از محافظین به او گفت ممکن است طی چند روز آینده او را به اتاق دیگری منتقل کنند. در بهترین حالت آن اتاق دیگر میتوانست زندان باشد. تمام شواهد نشان میداد که حرفهای شایموت حقیقت دارد. ده شب گذشته را کلاود در پریشانی گذرانده بود. شب یازدهم در حالیکه با بی خوابی دست و پنجه نرم می کرد صدای آرام باز شدن درب را شنید و شایموت را دید که به سرعت وارد اتاق شد و در را دوباره آهسته بست. کلاود سراسیمه خود را به او رساند و در حالیکه دستانش را می گرفت گفت: فکر کردم لو رفتی ... چطور وارد اتاق شدی؟ شایموت که لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش پدیدار می شد آهسته گفت: فرصت نیست تا داستانش رو کامل تعریف کنم. سپس به سمت پنجره اتاق رفت و پرده را کنار زد و در نور کم سوی ماه به سمت تختخواب رفت و بر لبه آن نشست و گفت : کلاود من واقعا نگران تو هستم. می دونم اگر حین کمک کردن به تو دستگیر بشم به جرم بزرگی متهم میشم. خیانت! خیانت به وطن، خیانت به نزدیک ترین دوستم پلین!  کلاود بسیار نزدیک به او بر لبه تخت نشست و او را در آغوش گرفت و گونه و سپس گردن او را بوسید، شایموت که از این رفتار کلاود مشوش شده بود از جایش بلند شد و به لحنی اعتراض گونه و در حالیکه نجوا می کرد گفت: انگار فراموش کردی من یک نجیب زاده هستم....سپس در حالیکه رنجیده خاطر به نظر می رسید ادامه داد: قبل از برگشتن نگهبان باید برم، اومده بودم اینجا تا بهت بگم یک نامه به ملکه شاردل بنویسی  و ازش بخوای قبل از اینکه دو کشور رسما وارد جنگ بشن، در مورد معاوضه تو با ژاک توکانو مذاکره کنن. من سه روز دیگه حوالی نیمه شب میام تا نامه رو بگیرم، آدم قابل اعتمادی هم پیدا کردم تا اونو به قصر نیزان ببره، ... کلاود از لبه تخت بلند شد و به سمت شایموت رفت: امیدوارم رفتار ناشایست من رو ببخشی ... شایموت وسط حرفش پرید و گفت: امیدوارم این کار سرم رو به باد نده، بعدش در مورد بخشیدنت هم فکر می کنم. سپس شب به خیر گفت و همانطور که بی سرو صدا وارد اتاق شده بود از آنجا خارج شد. بعد ار رفتن شایموت، کلاود پریشان تر از پیش روی صندلی کنار پنجره نشست. افکارش آشفته بود، اما در میان این پریشانی خوشحال بود که به اطلاعاتی دست پیدا کرده است که می تواند در نتیجه جنگ پیش رویِ ریورزلند تاثیر به سزایی داشته باشد. با ارسال آن اطلاعات قیمتی که از طریق شایموت به دست آورده بود می توانست ریورزلند را از شرکت در جنگی که باخت در آن تضمین شده بود برحذر دارد. طبق قرار، شایموت سه شب بعد برای گرفتن نامه وارد اتاق شد و از آنجا که نامه کد گذاری شده بود او نمی توانست به محتویات آن پی ببرد. او نمی دانست نامه ای را که می خواهد از طریق یکی از افراد معتمدش به سمت کاخ نیزان رهسپار کند حاوی اطلاعات دقیقی در مورد تعداد و وضعیت ارتش اکسیموس می باشد که خود در اختیار کلاود قرار داده است.

    هوای باراد لند در اواسط بهار همچنان مطبوع بود. آن روز برای تمام پایتخت نشینان روز ویژه و باشکوهی به حساب می آمد. قرار بود ملکه شاردل که در میان اکثریت مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود در آن روز با لرد لابر پیمان زناشویی ببندد. در کاخ نیزان همه چیز برای برگزاری یک جشن ازدواج باشکوه آماده بود. شاردل در حالیکه در لباس عروس سپیدش زیبایی خیره کننده ای یافته بود میخواست پیش از برگزاری مراسم فرزند خود را ببیند. یک ماه پیش سرپرستی اتان به سیمون و گلوری سپرده شده بود.

    شاردل گلوری را به حضور طلبید و او در حالیکه اتان را در آغوش داشت وارد اتاق ملکه شد. تعظیم بلند بالایی کرد و در حالیکه نمی توانست هیجانش را از دیدن ملکه در لباس زیبا و فاخرش پنهان کند به سمت شاردل آمد. شاردل دست خود را بر روی شکم گلوری که کمی برجسته به نظر می رسید گذاشت و گفت: به زودی اتان می تونه با فرزند شما همبازی شه، از این بابت خوشحالم. سپس دستش را به سمت اتان دراز کرد و او در آغوش خود گرفت و به گلوری گفت: متشکرم، می تونی بری. پس از آنکه شاردل با فرزندش در اتاق تنها شد، چشمانش را بست و موها، صورت و گردن او را بویید و حریصانه ذره ذره رایحه فرزندش را به جان و خاطر سپرد. سپس او را بر روی تخت خواب خود نشاند. اتان که مانند مادونا و مادرشان موهای طلایی رنگی داشت خیلی ساکت و آرام روی تخت نشست و با دقت اطراف را برانداز می کرد. شاردل درب گنجه کوچکی را گشود و تاج پدرش را از آن بیرون آورد. تاج طلایی شاه باراد با نگینهای سرخ و سبز آذین شده بود. شاردل به سمت تخت خواب رفت و در کنار فرزندش نشست. موهای طلایی اش را نوازش کرد و تاج شاه باراد را بر بالای سر اتان نگاه داشت. اتان همچنان با وقار و آرام در کنار مادرش نشسته بود و با چشمهای کنجکاو به او نگاه میکرد. شاردل از تصور تاج بر سر اتان لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست. ملکه مدت دیگری را نیز در کنار فرزندش گذراند سپس مجددا گلوری را فراخواند. اینبار گلوری به همراه سیمون وارد اتاق شد. با دیدن سیمون ، شاردل متوجه شد زمان برگزاری رسمی مراسم فرا رسیده است، زیرا در غیاب پدر، عمو و تمامی بزرگان خانواده مارگون این سیمون بود که او را در تالار برگزاری مراسم همراهی می کرد و در نهایت دستش را در دستان لرد لابر قرار می داد. گلوری که اتان را نیز در آغوش داشت با سرعت از اتاق خارج شد و به محل برگزاری مراسم رفت تا قبل از ورود ملکه در میان مهمانان قرار گیرد. او در ردیف اول و بسیار نزدیک به سکویی که لرد لابر در آنجا در انتظار ملکه بود ایستاد. چند لحظه بعد ملکه شاردل در حالیکه بازوی لرد سیمون را گرفته بود با وقار و لبخند وارد تالار شد. همه مهمانان با دیدن او ناخودآگاه هلهله شادی سر دادند. برخی دست می زند و بعضی از آنها در مورد زیبایی ملکه سخن می گفتند. شاردل در کنار سیمون از پله های سکو بالا رفت، سیمون که در مقابل ملکه پیمان برادری خورده بود دست شاردل را در دستان لابر قرار داد و سپس از پله ها پایین آمد و در کنار همسرش و اتان که محکم دامن  گلوری را گرفته بود ایستاد. کاهن اعظم کلمات مقدس را بر زبان راند و ملکه و لرد لابر پیمان زناشویی بستند.

    لابر با غرور در کنار ملکه ایستاده بود و از فراز سکو به چهره تک تک مهمانان نگاه می کرد. فابیوز،میزی و گلوری را از نظر گذراند ، سپس نگاهش بر چهره سیمون ثابت ماند. در همین لحظه ملکه شاردل یک قدم جلو رفت و با صدای رسا نطق خود را اینگونه آغاز نمود:


    سالها پیش، پدرانمان از قاره کهن به اینجا نقل مکان کردند با رویاهایی بزرگ و اراده هایی آهنین،

    وقتی تکاما به سرزمین ما یورش برد هیچکدام از سرزمینهای دیگر که سوگند برادری با پدرانمان خورده بودند دست دوستی و حمایت به سمت ما دراز نکردند. وقتی به تلافی کشته شدن سفیر دوستیمان به دزرتلند حمله ور شدیم، اکسیموس از پشت به ما خنجر زد، برادران دیروز بارها عهد بستند و بعد از آن پیمان شکستند و اکنون دوباره درگیر جنگی در قاره نوین شده ایم. جنگی که نه آغازش پیداست و نه پایانش. آنچه بین ما و دزرتلند بوده تسویه شده است. حالا دزرتلند همچون گذشته دوشادوش ما ایستاده . 

    سپس مکثی کرد و ادامه داد: به یاد دارم در زمان پیوستن به عهدنامه لیتور لرد فابیوز به من گفت: این عهدنامه به خون مردم ما آغشته است. آری! راست گفتی لرد فابیوز، سپس چند لحظه ای درنگ کرد و پس از آن دوباره گفت: ادوارد و اندرو بیربون اینجا پیش من بیایید.

    فرزندان لرد بیربون که در حمله اکسیموسها به برن پدر ، مادر و همه بستگانشان را از دست داده بودند در لباسهای فاخر اما با چهره های غمگین از پله های سکو بالا رفتند و در کنار ملکه ایستادند.

    ملکه ادامه داد: شاید آیندگان به خاطر نیاورند امروز ملکه شما به شما چه گفت، اما آنچه ، کسانی چون لرد بیربون انجام دادند را فراموش نخواهند کرد. مردان و زنان بزرگ زیادی همچون لرد بیربون از جان خود گذشتند تا این ملت به حیاتش ادامه دهد. جان سپردن برای خاکی که عزیزانمان برایش جان سپردند را بیاموزیم. بعضی از شما به من می گویید پیوستن به این جنگ چه لزومی دارد اما من می گویم این اقدام ما کاملا مناسب و به جاست. نگذارید خون نجیب زادگان و مردم بی دفاع جنوب کشورمان پایمال شود.

    همه حضار که تحت تاثیر نفوذ کلام شاردل قرار گرفته بودند فریاد میزدند:هرگز!هرگز!

    سپس شاردل به یکی از خدمه اشاره ای کرد و او که شمشیر بزرگ شاه باراد را در دست داشت از پله ها بالا رفت و شمشیر را عمود به زمین روبروی ملکه نگاه داشت. شاردل شمشیر را از نیام بیرون کشید و نوک آن را بر زمین قرار داد در حالیکه تقریبا می غرید ادامه داد: و همه شما می دانید دشمن واقعی و قسم خورده ما تکاماست، بعد از آنکه اکسیموس ها را بر سر جایشان نشاندیم آن روز است که جنگ واقعی ما شروع خواهد شد. سپس نگاهی به لابر کرد و دوباره رویش را به سمت جمعیت چرخاند: از آن قتل عام که به دست تکاما صورت گرفت تنها چهار نفر از خاندان مارگون زنده ماندند. من از فرمانده این جنگ جناب لرد لابر میخواهم از نبرد پیش رو پیروز و سلامت بازگردد و پسرعمویم کلاود که خون مارگون در رگهایش جریان دارد را نیز سالم به بارادلند نزد من بازگرداند و از همه شما لردهای سرزمینم می خواهم با تمام توان از این جنگ حمایت نمایید.

    شاردل شمشیر را بالا برد و فریاد زد : پیروزی...... و حضار تکرار کردند: پیروزی، پیروزی ،... ملکه با دست دیگرش دست لابر را گرفت و بالا برد تا هر دو با هم شمشیر شاه باراد را در دست گیرند و زیر لب زمزمه کرد: با شمشیر پدرم به میدان برو و پیروز برگرد...

    همان روز یکی از روزهای گرم بهاری در دیمانیا بود. مادونا بر روی نیمکتی در باغ قصر نشسته بود. کتابی در دست داشت که لای آن، دو نامه ای که هفته گذشته دریافت کرده بود قرار داشت. یکی از سوی خواهرش شاردل و دیگری را سیمون فرستاده بود. نامه ها را برای چندمین بار خواند. ابتدا نامه خواهرش را خواند، شاردل اینگونه نوشته بود:

    خواهر دلبندم، مادونای عزیز  

    در کنار پنجره اتاقم نشسته ام. اتاقی که روزی متعلق به پدر و مادر ما بود. تا چند هفته دیگر با لرد لابر ازدواج خواهم کرد. اینکه نمی توانی در آن روز در کنارمان باشی برای من و لابر خوشایند نیست.

    مادونا از تو می خواهم مصمم و محکم باشی و روزی خودت را همانقدر که ریورزلندی می دانی، اهل سرزمین همسرت دزرتلند بدانی. مادونا این مساله مهمیست.

    نامه همینجا به اتمام می رسید. مادونا چند بار دیگر نامه را خواند و سعی کرد پیام پنهان شاردل را دریابد. نامه را لای کتابش گذاشت. سپس نامه سیمون را به دست گرفت.

    بانو مادونای عزیز

    تا چند هفته دیگر مراسم رسمی ازدواج ملکه شاردل و لرد لابر برگزار خواهد شد. می دانم قلب مهربان شما برای خواهرتان می تپد و نیات نیک تان همراه ایشان خواهد بود، هرچند که نتوانید شخصا در این مراسم حضور یابید. 

    مادونای عزیز، به زودی در حمایت از سرزمین دوست و همسایه مان دزرتلند با اکسیموس وارد جنگ خواهیم شد. از شما می خواهم برای پیروزی ریورزلند دعا کنید. در میدان نبرد آنچه به من شجاعت می بخشد دیدن دوباره چهره عزیزانیست که دوستشان دارم. امیدوارم پس از پایان این جنگ چهره مهربان شما را دوباره ببینم. به همراه این نامه هدیه کوچکی برای شما میفرستم تا بدانید کسانیکه دوستتان دارند هرگز فراموشتان نخواهند کرد. با احترام سیمون-امیدوارم بتوانم لیاقت این نام را داشته باشم.

    مادونا نمی دانست این نامه را چند بار خوانده است اما باز هم با خواندنش منقلب شد. سپس هدیه سیمون را به دست گرفت. عقاب بزرگی بالهایش را گشوده بود، شکل بالها نشان میداد که عقاب در حال صعود است. پیش از این مادونا همیشه مدال کوچکی که به دستور پدر و توسط بهترین طلاساز ریورزلند برایش ساخته شده بود را به لباسش سنجاق می کرد. او مدال را از لباسش جدا کرد. آهوی کوچک نشسته و پاهایش را زیرش جمع کرده بود. سپس هدیه ای که سیمون برایش فرستاده بود را جای آهوی کوچک روی لباسش سنجاق کرد. کتابش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. پاسخ دو نامه را نوشت و به بنجامین داد تا آنها را به کاخ نیزان بفرستند. 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۳/۱۳۹۷   ۱۱:۴۹
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۷/۳/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت نهم

     لگاتوس در راس هیئت سیلورپاینی روزها اسب راند تا به کارتاگنا رسیدند. او مطمئن بود برای ورود و دیدار با پادشاه با مشکل مواجه خواهند شد. زیرا که ارتش آنها تا همین چندماه قبل کمر به تصرف آنجا بسته بود و طبیعی بود که اعتمادی وجود نداشته باشد . بعد از ورود به قلعه نیز با آنها با احترام توام با سوءظن برخورد میشد تا جایی که چندین تن از محافظین لگاتوس اجازه حضور در قلعه را نیافتند .

    در بخش شاه نشین قلعه بالاخره لگاتوس اجازه یافت با پادشاه دیدار کند. در تالار علاوه بر پادشاه ، مقامات بلند پایه و لرد های دربار از جمله لرد بایلان و ارد بالین حضور داشتند

    پادشاه بر تخت پادشاهی نشسته بود و لرد ها و باقی مقامات کنارش ایستاده بودند لگاتوس و مشاورانش که اجازه حضور یافته بودند  تعظیم کردند

    پادشاه گفت: شما فرستاده پادشاه جدید سیلورپاین هستید؟

    -         بله سرورم . همون طور که میدانید آکوییلا آمبرا پادشاه سیلورپاین سیاست های متفاوتی نسبت به حکومت سابق در پیش گرفته ست. من پیام آور صلح و دوستی به دربار پادشاه هزارآفتاب هستم امیدوارم بتوونم بستری فراهم کنم که دو کشور کینه های گذشته رو فراموش کنند و مجددا در صلح به سر ببرند

    همهمه کوتاهی در سالن ایجاد شد شاه بلافاصله گفت:

    -         ارتش شما در همراهی ارتش دزرت لند خسارات زیادی به کشور ما زده . اینکه به شما اجازه داده شد تا اینجا بیاین نباید این توهم و ایجاد کنه که ما به شما اعتماد داریم

    -         قربان دستور عقب نشینی ارتش اولین دستوری بود که آکوییلا آمبرا سرور من صادر کرد

    -         به همین خاطر شما اجازه حضور یافتید

    -         قربان قبل از هر چیزی میخوام به این موضوع اشاره کنم که زین پس سیلورپاین در هیچ جنگی که منجر به تجاوز به مرزهای شناخته شده اکسیموس بشه شرکت نخواهد کرد و مرزهای شما مورد احترام ما خواهد بود

    لگاتوس متوجه تاثیر مثبت حرفش شد به وضوح چهره ها بازتر شد پادشاه اما هنوز موضع خودش را تغییر نداده بود گفت:

    -         خب این یعنی بازگشت به معاهده لیتور. اما از ما انتظار ندارید که بتونیم آسیب ها و خسارات و به همین راحتی فراموش کنیم

    -         نه فقط ازتون میخوام منو به نمایندگی از پادشاه بپذیرید تا بتونیم با هم مذاکره کنیم

    -         پادشاه سیلورپاین از نظر من شخصیست که رسما تاجگذاری کرده. جادوی باستانی شما فقط در مرزهای شما موضوعیت داره و برای من سند پادشاهی نیست. اما به خاطر اقدام تحسین برانگیزی که آکوییلا انجام داد قبول میکنم با شما مذاکره کنم . زمان جلسه امروز عصر تعیین میشه تا اون زمان شما تحت مراقبت ویژه اما در آسایش کامل در قلعه استراحت خواهید کرد

    چند ساعت بعد لگاتوس و چهار همراهش در اتاقی مجللی نشسته بودند و غذا میخوردند پشت درها نگهبانانی گمارده بودند که بدون هماهنگی با آنها نمیتوانستند از اتاق خارج شوند.

    کلارا اوپولن دستمالی به سرش بسته بود و در آشپزخانه لیو ماسارو خدمت میکرد میدانست که هیئت سیلورپاینی در قلعه حضور دارند اما نمیتوانست این ریسک را بپذیرد و در مورد حضور آنها اطلاعاتی جمع کند زیرا که هم موقعیت خودش را به خطر می انداخت و هم اینکه خطر شناسایی از سوی سیلورپاینی ها ممکن بود او را به دردسر بیاندازد. بنابراین هیجانش را کنترل کرده و سرش را به کارش جمع کرد . کسی آمد و خبر داد که ارباب میخواهد او را ببیند . فهمید که لیو بخاطر عدم اعتمادش به او نگران است. به اتاق کار او رفت. لیو ماسارو نگاهی به لباس کار او و موهای بسته شده زیر پارچه اش انداخت و گفت: به نظرم با شرایطتت کنار اومدی

    هیچ کس در اتاق نبود کلارا دستمالش را از سر کشید و گفت: بله اما اصلا راحت نبوده و نیست

    -         میدونی که اگر هموطنانت که الان در قلعه هستند بدونن تو اینجایی اصلا برات خوب نمیشه

    -         نه من لگاتوس و می شناسم میدونم چقدر حیله گر و سیاسه. مسلما اگر منو ببینه به هزار و یک جرم میتونه من و به کشتن بده

    -         خوبه پس حواست باشه چون نمیخوام به جرم پناه دادن به یه جاسوس برام دردسر درست کنی

    -         من جاسوس نیستم. چون با هیچ کس در ارتباط نیستم

    نمیتوانست کلمه قربان را به کار ببرد برایش سخت بود بنابراین اصلا لیو را مورد خطاب قرار نمیداد و لیو ماسارو این نکته را میدانست

     عصر همان روز جلسه برگزار شد. میز بزرگی در تالار وجود داشت که آنها دور آن نشسته بودند پادشاه در صدر مجلس و لگاتوس در نقطه دوری نسبت به پادشاه. لگاتوس گفت: قربان آکوییلا آمبرا پادشاه سیلورپاین از شما درخواست دارد تدبیری بیاندیشید که خائنین به جادوی باستانی سیلورپاین رو شناسایی و به ما مسترد کنید

      لرد بالین گفت: ما به شما این اطمینان و میدیم که در صورتی که دستگاه اطلاعاتی ما موردی رو شناسایی کرد . خائن را دستگیر کنیم و به شما برگردانیم

    -         دوستی سیلورپاین نسبت به اکسیموس ریشه دار است ما هم در مقابل اطلاعاتی که در جنگ به شما کمک کند از شما دریغ نمیکنیم. در مورد وضعیت کلارا اوپولن سفیر سیلورپاین در اکسیموس چه اطلاعاتی دارید؟ پسران او همراه ارتش بازنگشته اند و احتمال میرود با فرمانده سابق ارتش که خائن به جادوی باستانی ست ، باشند در اون صورت انتظار نداریم خودش راه عاقلانه تری انتخاب کند.

    یکی از لردهای اکسیموس که در زمان صلح امور مربوط به سفرا را انجام میداد گفت: فرار کرده است و از سرنوشتش اطلاعی در دست نیست. اگر دستگیرشد با اجازه پادشاه به سیلورپاین مسترد خواهد شد.

    پادشاه به نشانه موافقت سرش را تکان داد

    لگاتوس لبخند محوی زد از روند کار راضی بود جامش را به لب برد و جرعه ای نوشید سپس گفت: سال گذشته ولیعهد شما کتیبه چوب را از سرزمین ما خارج کرد و من میدانم که این کتیبه در جنگی که پیش رو دارید برای شما برتری ایجاد کرده است

    دوباره اخم ها در هم رفته و جو مجلس سنگین شد اما لگاتوس با اطمینان ادامه داد: پادشاه مخلوع ما در پاسخ نیروهایش را به خاک شما فرستاد تا گنجینه ارزشمندی که در اختیار شما بود برای او بیاورند. گنجینه ای شامل سنگهای قیمتی ظروف طلا و از همه مهمتر ابزارهای جادویی ترداکس . ابزارهایی که دانش استفاده از آنها نیز در اختیار ما قرار دارد. میخوام این اطمینان و به پادشاه بدم که آکوییلا آماده باز پس دهی این گنیجه و جا به جایی آن با کتیبه سیلورپاین است.

    دارک اسلو استار که تا آن زمان سخنی نگفته بود برآشفت و گفت: چطور ادعای دوستی میکنید درحالی که میخواهید در میانه جنگ کتیبه ارزشمندی را با گنجینه ناچیز ترداکس عوض کنید. جناب لگاتوس شاید نمیدانید، آن گنجینه قبلا در اختیار من بوده و من میدانم در تعریف ان چقدر اغراق میکنید

    لگاتوس گفت: اغراقی درکار نیست گنجینه ترداکس بیش از هرچیزی به شما کمک خواهد کرد من این رو تضمین میکنم.

     پادشاه گفت: به آکوییلا بگو هیچ کتیبه ای بازپس داده نخواهد شد.او با این درخواست نشان داد چه سیاستی در پیش دارد

    دوباره همهمه بالا گرفت لگاتوس منتظر فرصتی بود تا دفاعی کند اما پادشاه صدایش را بالاتر برد و با لحنی کشیده گفت: امـــــــــا....

    (سکوت شد) اما در صورتی که سیلورپاین دوستی و اعتمادش را در جنگ پیش رو ثابت کند ، باز به مذاکره خواهیم نشست. فراموش نکنید که خسارات وارده به ما از سوی ارتش شما با گنجینه جبران خواهد شد

     آداکس اسپیدسر وقتی که پا به خاک سیلورپاین گذاشت هنوز نمیدانست اوضاع کشور چگونه ست به سمت الیسیوم حرکت کرد به امید اینکه بتواند اسپارک را پیدا کند. اسپارک اما با ووکا به آراز رسیده و از آنجا با کشتی از راه دریاچه قو به سمت لیتور رهسپار شدند. او طبق قراری که با کیه درو گذاشته بودند میخواست نزد یکی از دوستان مورد اعتمادش برود ، شخص مورد اعتماد اسپارک میتوانست در پیدا کردن کیه درو  کمک کند.اسپارک در حالی که به امواجی که به بدنه کشتی میخورد نگاه می کرد به ووکا گفت: اطلاعات آداکس برای اسپروس حیاتی و سرنوشت ساز بود پیش بینی میشد روزی با باسمن ها وارد جنگ بشویم آنها به عاملان فاجعه اوشانی پناه داده بودند ، این یعنی اعلام دشمنی. من از آداکس خواستم برگرده و احتمالا به الیسیوم میره و اونجا دنبال من میگرده

    ووکا به توضیحاتی که اسپارک میداد گوش میکرد در این چند روزی که با هم همراه شده بودند این بار چندم بود که اسپارک حرفهایی میزد که به او ارتباطی نداشت جذابیتی هم نداشت اما به نظر میرسید اسپارک به یک گوش شنوا احتیاج دارد تا ذهنش را مرتب کند .پیدا کردن اسپروس ، کیه درو و حالا آداکس ، برنامه ریزی برای بازپس گیری قدرت ، نگرانی از سرانجام کار و انبوهی از نکات دیگر. ووکا به نیم رخ اسپارک نگاه کرد . چقدر این زن توانا و قدرتمند در آن برحه نگران و آشفته بود. از این که همراهی با او را به ماندن در زمین امنش ترجیح داده بود خوشحال بود.

    کیه درو و حدودا هزار تن از افراد ارتش که همراهش شده بودند بعد از رسیدن به خاک سیلورپاین به سمت مرکز کشور حرکت کردند. حرکت آنها در کشور نمیتوانست از دید جاسوسان مخفی بماند اما سیستم اطلاعاتی آکوییلا هنوز خیلی متمرکز قوی عمل نمیکرد . دودستگی میان مردم و افراد وابسته به حکومت هنوز وجود داشته و عمیق بود بنابراین کیه درو توانست بدون ایجاد مشکل جدی روی این موضوع تمرکز کند. اسپروس کجا بود؟

    اسپروس و همراهانش این جمع 13 نفری در راه شمالگان باید از کوههای صعب العبور شمالی سیلورپاین میگذشتند. در فصل بهار مشکلی در پیدا کردن شکار و یافتن جای مناسبی برای خواب نداشتند. شب ها هم نوبتی کنار آتش نگهبانی میدادند. دومین شبی بود که از شهر خارج شده بودند سابین از افراد سابق گارد سلطنتی در حال نگهبانی بود که شخصی سیاه پوشی با خنجر کشیده از پشت به او حمله ور شد و خنجر را روی گردنش گذاشت سابین مچ باریک مهاجم را گفت و فشرد از فشار دست مهاجم دور گردنش کم شد . مهاجم زوری نداشت به ناله افتاد سابین با یک حرکت او را از پشتش به جلو انداخت. مهاجم بلند شد که فرار کند اما چند نفر که با صدا از خواب پریده بودند با شمشیر های کشیده جلوی راهش را گرفتند و دوره اش کردند دلبان مهاجم ظاهر گشت روباهی یا وحشت دور پاهای صاحبش میپلکید و بالا و پایین میرفت. اسپروس به میان جمع آمد دستار مهاجم را از صورتش کنار زد ، او را شناخت. او برادر 16 ساله دختری بود که دلبانش را به شارلی بخشیده بود.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۳/۱۳۹۷   ۱۱:۲۲
  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت دهم

    آنروز صبح بصورت غیر منتظره ای دریافت یک نامه از ژاک توکانو سفیر اکسیموس در ریورزلند تایید می کرد که ریورزلند بزودی وارد جنگ خواهد شد، در این نامه نوشته شده بود که ارتباط ژاک با سایر افرادش قطع و تمام وسایل او پس از تفتیش ضبط شده است و او این نامه را در شرایط اضطراری با تمهیداتی که از قبل پیشبینی کرده بود نوشته و احتمالا این آخرین نامه ی او در شرایط آزادی خواهد بود، در این نامه نوشته شده بود که او از مجاری رسمی از ازدواح ملکه مطلع نشده و در هفته های گذشته در بیخبری محض نگهداشته می شده گرچه زندانی نبوده است و این اطلاعات را از طریق رابط هایی از خدمه کاخ دریافت کرده است، در عین حال همین رابط ها از فراخوان سربازها و نقل انتقالات بزرگ ارتش صحبت کرده اند که نشان دهنده ورود قریب الوقوع ریورزلند به جنگ است!

    دریافت این نامه جو کانسیل و سنا را در کارتاگنا متشنج کرده بود بطوری که همه ی افراد در گروه های چند نفره با صدای بلند در حال بحث و تبادل نظر بودند و عمدتا از اینکه هر 3 اقلیم اینطور خصمانه به سمت اقلیم اکسیموس لشکر کشیده بودند متعجب و عصبانی بوده و برخی این اتفاقات را ناشی از نفرین کتیبه ها می پنداشتند، بزودی شاه وارد تالار اصلی شد در حالی که دارک اسلو استار و سرجان او را همراهی می کردند.

    شاه بعد از دعوت به سکوت گفت:

    - اینکه ریورزلند و دزرتلند چطور توانسته اند بر اتفاقات اخیر چیره شده و با هم متحد شوند برای من هم همچنان عجیب است، چطور در این فرصت کم موفق شدند آن ازدواج را در بالاترین سطح مورد توافق و آنرا تضمین وفاداری یکدیگر قراردهند از آن هم عجیب تر است ولی به هر حال ما در این زمان قادر به تغییر این معادلات نیستیم و باید با تبعات این اتفاقات روبرو شویم، من هرگز فکر نمی کردم که با این سرعت توافق لیتور اینطور توسط همه ی امضاکنندگان نقض شود ولی این اتفاق افتاد.

    شاید دستگاه اطلاعاتی، سیاست خارجی و سفرای ما در این اقلیم ها فرصت هایی برای ممانعت از این اتفاقات داشته اند ولی ما از هیچیک از این فرصت ها استفاده نکردیم و حالا در این موقعیت سخت قرار گرفته ایم.

    در حال حاضر ما چیزی در حدود 140 هزار نفر نیروی نظامی آماده به جنگ در اختیار داریم که بصورت متمرکز اینجا گردآمده اند، طبق آخرین گزارشات کمپ های آموزشی ما در داخل کشور ماهانه 6 هزار نفر به این نیرو اضافه می کنند و کمپ های آموزشی مستعمراتی نیز توان آموزش و تسلیح ماهیانه 4 هزار سرباز را دارند که به کمک نیروی دریایی به سرزمین اصلی منتقل خواهند شد.

    نیروی دریایی ما تحت تاثیر کتیبه معجزه ی چوب فراتر از تصور در حال رشد بوده و بزودی هماوردی در پهنه ی اقیانوس ها نخواهد داشت، در این شرایط ما با نیرویی بیش از یکصد هزار نفره از سپاهیان دزرتلند روبرو هستیم، آنها بسیار خونریز و جنگاورند و جنگیدن بر پشت اسب جزیی از فرهنگ قدیمی آنها بوده است پس اولویت اصلی ما در این جنگ وارد آوردن یک ضربه کاری به ارتش دزرتلند قبل از اینکه قوای ریورزلند به آنها برسد بوده و در عین حال باید تمهیداتی انجام دهیم که مانع از آن شود که ریورزلند بتواند تمام ارتش خود را در دراز مدت به کمک دزرتلند بفرستد.

    برای رسیدن به این مطلوب من سرجان را به عنوان فرمانده ارتش به رهبری این جنگ منصوب می کنم و فرزندم ولیعهد اکسیموس دارک اسلو استار و جناب لرد ماسارو را نیز به عضویت در شورای فرماندهی جنگ برمی گزینم. برای جبران اتفاقاتی که بدنبال واقعه پالویرا افتاد نیز من نیروی دریایی را از زیرمجموعه ارتش شرقی خارج کرده و لرد لونل را به فرماندهی نیروی دریایی اکسیموس منصوب می کنم تا ضمن زدودن ابهام از دامن این سرباز شریف، زمینه ی مناسبی برای نشان دادن لیاقت در اختیار ایشان قرار گیرد.

    از همه ی شما اعضای محترم کانسیل، اعضای محترم سنا و همه ی شما نجیب زادگان محترم اکسیموس می خواهم که تمام توان خود را در دفاع از سرزمین مادریمان بکار گیرید و تا بدست آوردن پیروزی در این جنگ از پا ننشینید.

    صدای مهیبی در تالار: زنده باد اکسیموس، زنده باد اکسیموس، زنده باد اکسیموس.

    ...

    در شورای فرماندهی جنگ سرجان از شرایط حاکم خنده اش گرفته بود زیرا در آن شورا او فرمانده ولیعهد و نفر دوم کشور محسوب می شد!

    او با لحنی پدرانه و با لبخندی بر لب که حاکی از طنزآلود بودن آن موقعیت بود خطاب به دارک اسلو استار گفت: پیر من تو را به فرماندهی پیاده نظام سنگین اسلحه که نماد ارتش اکسیموس بوده و هست منصوب می کنم و همچنین لیو فرماندهی سواره نظام سنگین اسلحه را به عهده خواهد داشت،

    و تو لزد لونل امیدوارم که آن سختگیری ها را درک کرده و بخشیده باشی.

    لونل با کمی شرم تعظیمی کرد و گفت سرجان کسی که در حسن نیت تو شک کند یک احمق است و شاه یک احمق را به فرماندهی نیروی دریایی منصوب نمی کند و در ادامه هر 4 نفر در حالی که بلند می خندیدند جام ها را بالا برده و به سلامتی پیروزی در جنگ نوشیدند. سرجان جامش را روی میز گذاشت و اضافه کرد: ما با ارتش عجیبی روبرو هستیم، سواره نظام دزرتلند بر خلاف سواره نظام سنگین اسلحه ما سراپا زره پوش و مسلح به نیزه های بلند نیست و آسیب پذیرتر است ولی تعداد آنها نزدیک به دو برابر ماست! شصت هزار سوار بسیار سریع و خشن با توانایی تیراندازی از روی اسب برای هر ارتشی یک کابوس خواهد بود، پس اولویت اصلی ما جلوگیری از غافلگیر شدن توسط آنهاست. سپس در حالیکه به چهره های دارک اسلو استار، لرد ماسارو و لرد لونل که مشخصا هر سه از صبر و انتظار خسته شده بودند ولی با این همه به دقت به حرف هایش گوش میدادند می نگریست ادامه داد: پیاده نظام دزرتلند که تعداد آنها بیشتر از چهل هزارنفر است از پیاده نظام ما سریعتر و مسلح به تسلیحات تهاجمی تری هستند ولی برخلاف ما در دفاع ضعیف تر بوده و خیلی روی آرایش های منظم و گروهی تمرکز ندارند، ما باید با چشمان باز و درک نقاط قوت و ضعفشان با آنها درگیر شویم.

    لیوماسارو نفس عمیقی کشید و گفت: آنها با حفظ نظم و احتیاط کامل به سمت پالویرا در حال عقب نشینی هستند، همین حالا هم بیشتر از 2 روز با سرعت حرکت ارتش با آنها فاصله داریم، باید فورا به آنها حمله کنیم که نتوانند در پالویرا پناه گرفته و منتظر رسیدن ارتش ریورزلند بمانند.

    سرجان مکثی کرد و همراه با یک اخم به ماسارو نگاهی انداخت و گفت: تو بعد از بیست سال عضویت در ارتش واقعا فکر می کنی که آندریاس گودریان آنقدر احمق است که به پالویرا عقب نشینی کند؟ به قلعه ای که به دست ما ساخته شده و دارای تونل های مخفی هست که فقط ما می دانیم و ارتش کوچکتر ریورزلند را تنها می گذارد که با ارتش ما روبرو شود؟

    دارک اسلو در حالی که هنوز با  انگشت شصت با جام شرابش بازی می کرد به بحث وارد شد و گفت: من در مورد قصد آندریاس گودریان مطمئن نیستم ولی گزارش های اطلاعاتی ما نشان می دهد که عقبه ارتش دزرتلند در حال آماده سازی پالویرا و شناسایی راه های ورودی مخفی آن قبل از رسیدن ارتش اصلی آنهاست.

    ماسارو: آنها می دانند که قادر با عقب نشینی تا مرز بدون برخورد با ارتش ما نیستند، چه انتخاب های دیگری برایشان باقی مانده است؟ اگر سرعت عقب نشینی را زیاد کنند انسجام واحد های خود را از دست خواهند داد، طبق اطلاع ما روزانه در حدود دو ساعت عقب نشینی کرده و بقیه ساعات را به آمادگی رزمی اختصاص داده اند، من پیشنهاد می کنم که قبل از رسیدن به پالویرا به آنها نزدیک شده و فورا سواره نظام سنگین اسلحه را وارد جنگ کنیم، حرکت روزانه آنها مانع از آن شده که استحکامات قابل ملاحظه ای برای رویارویی با سواره نظام ما فراهم کنند و نفوذ سواره نظام آنها در خطوط دفاعی پیاده نظام ما برایشان بسیار پر تلفات خواهد بود، ما نباید با مفروضات این شانس را از دست بدهیم.

    دارک اسلو استار و لونل نیز با تکان دادن سر تایید کردند، سرجان گفت:

    پسر رومل تا امروز نشان داده که مانند پدرش در میدان جنگ حیله و نیرنگ های زیادی در آستین دارد ولی وجود شورا برای همین اختلاف نظرهاست، پس نقشه های خود را تا امروز بعد ازظهر برای حمله فوری ارایه دهید.

    در ضمن لونل، برنامه خوبی برای تو در نظر گرفته ام، تنها راهی که باعث خواهد شد ریورزلند نتواند تمام قوا و نیروی خود را در درازمدت برعلیه ما متمرکز کند، تهدید باسمن هاست، یک واحد بزرگ از نیروی دریایی را با ماهرترین و آموزش دیده ترین افراد انتخاب کن و با پرچم ریورزلند در دریاهای لارا، فرون و بایکف به کشتی های تجاری باسمون ها و میسالاها حمله کن ولی سعی کن از خود رد پاهایی به جا بگذاری ....

    ...

    پلین، جافری و جانی بایلان به همراه سربازان قلعه سانتامارتا بعد از رسیدن به بوگوتا در جریان اخبار ورود قریب الوقوع ریورزلند به جنگ و البته تمرکز ارتش اکسیموس و نزدیک بودن آغاز ضدحمله ی آنها قرارگرفتند، هر سه بعد از مشورت کوتاهی تصمیم گرفتند که پیاده نظام جنوبی را که از قلعه سانتامارتا آورده بودند تحت فرماندهی کلود ماجو فرمانده بوگوتا قرارداده تا توان دفاعی آنها در مقابل حمله احتمالی از راه دریاچه قو تقویت شود گرچه توسعه ی نیروی دریایی در دریاچه قو بقدری بود که کم کم با محدودیت های فیزیکی بندر بوگوتا روبرو می شد و برای ادامه ی توسعه نیاز بود که بندر جدیدی ساخته شود ولی باز هم رعایت جانب احتیاط در مقابل دشمن تجربه ای بود که به سختی در طول یکسال جنگ اخیر اندوخته بودند.

    بعد از ترک بوگوتا چون دیگر پیاده نظامی با خود نداشتند با تمام سرعت به همراه هزار نفر از سواره نظام سبک به سمت کارتاگنا که در این زمان قلب جنگ بود تاختند، حالا برای هر سه نفر آنها اولویت اول حضور در خط مقدم  و گرفتن انتقام حوادثی بود که سال گذشته بر آنها گذشته بود.

    ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۹/۳/۱۳۹۷   ۱۳:۱۳
  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    نمایی از واحدهای نظامی مختلف ارتش اکسیموس:

    بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ... بقیه داستانو بنویس ...

    عکس ها و توضیحات بیشتر در کافه نویسندگان صفحات 174 و 175

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۲/۳/۱۳۹۷   ۱۸:۳۹
  • ۱۹:۵۹   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۰:۱۰   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت یازدهم

    پس از گذشت بیش از یک ماه از کشته شدن جادوگر، برای نیروهای اطلاعاتی و شخص آندریاس مسجل شده بود که اکسیموس ها با نقشه قبلی و علم به وجود جادوگر موفق به این کار شده اند. البته هنوز مشخص نبود که آنها چگونه به این راز پی برده اند و تحقیقات درین مورد ادامه داشت. اما همین اطمینان آنها از آگاهی اکسیموس ها و ارسال این پیام برای رومل گودریان، باعث شد تا به دستور پادشاه، این موضوع از حالت محرمانه خارج شده و به اطلاع سربازان ارتش و مردم عادی برسد و در عین حال به توصیه ماسین هابر شایعاتی در مورد جادوگرها در شهرها پخش شود.

    در کشور اکسیموس، جلسه دیگری در شورای فرماندهی جنگ با حضور آندریاس و نیکلاس بوردو تشکیل شده بود. آنها از برنارد نیز خواسته بودند تا در این جلسه شرکت کند. برنارددر مورد تحرکات اکسیموس اطلاعات جدیدی داشت و علی رغم میل باطنیش ضن خود به لئونارد پودین را در جلسه مطرح کرد.

    نیکلاس بوردو که تا این لحظه بیشتر نگران پودین بود و فکر میکرد در این عملیات کشته شده باشد، جا خورد و گفت : نکته ای که گفتی قابل بررسیه. اما من توی این چند وقت از نبوغ و پیشرفت لئو واقعا جا خورده بودم. خیلی بهش امید داشتم.

    برنارد گفت : منم همینطور. ما در خیلی از عملیات ها با هم شرکت کرده بودیم و از نزدیک میشناختمش. ولی به هر حال باید همه گزینه ها رو بدون دخالت احساسات بررسی کنیم.

    آندریاس در حالی که به فکر فرو رفته بود و نمیخواست باور کند که این سرباز جوان و غیراصیل که چنین پیشرفتی کرده بود و میتوانست نمادی برای ارتشش باشد، خیانت کرده است، سکوت کرد. او میخواست تا قطعی شدن موضوع صبور باشد و فعلا ننگی به نام پودین ثبت نکند.

    نیکلاس بوردو پس از بررسی اطلاعات، به این جمع بندی رسید که ارتش اکسیموس خود را برای یک حمله سریع که امکان واکنش تدافعی را از دزرتلندی ها بگیرد آماده میکند.

    برنارد در ادامه گزارشاتش گفت : نیروهای اطلاعاتی ما، تعداد قابل توجهی از سربازان غیراکسیموسی را در گذر از شرق به کارتاگنا رصد کردن.

    نیکلاس : بله اونا تونستن با آرگون ها به توافقاتی برسن. اینکه جزییات توافقشون چیه برای ما روشن نیست، اما آرگون، نیروهایی رو برای دفاع از اکسیموس به اینجا فرستاده.

    برنارد : البته علاوه بر اونا، نیروهای دیگه ای هم هستند که به تازگی به جمع ارتش پیوستن. آنها پرچم اکسیموس رو با خودشون حمل میکنن اما فرم پوشش و چهره ی متفاوتی دارند. من حدس میزنم که پس از حمله به قاره شرقی، اکسیموسها تونستن بعضی از اقلیمهای ضعیف در اون قاره رو به تصرف خودشون در بیارن و به ثروت و نیروی انسانی اونها مسلط شن و دارن از مردم اونا در این جنگ به نفع خودشون استفاده می کنن

    نیکلاس : نیروهای مستعمره نمیتونن بخوبی ارتش اکسیموس بجنگن، البته خوبه که ما از تعداد و جزییات کل ارتش دشمن باخبر باشیم.

    برنارد : اما شیوه تمرین کردن آنها در طول روز نشون میده که کاملا آماده و حرفه ای هستند.

    آندریاس که در افکار خودش غوطه ور بود، تمرکزش را به جلسه برگرداند و گفت : این ممکنه. به هر حال زیر نظر فرماندهان اکسیموس تمرین میکنن. بهتره که خیلی اونها رو دست کم نگیریم. ولی قطعا انگیزه های متفاوتی دارن که میشه روش کار کرد. 

    سپس مکثی کرد و گفت فردا صبح من باید برای ارتش در مورد جادوگر صحبت کنم.

    نیکلاس : من از قبل به سواره نظام سبک هم دستور دادم که در اینجا متمرکز بشن. فکر میکنم که به زودی حمله اکسیموس انجام خواهد شد.

    ...

    در پایتخت آرتور به طور مرتب و طولانی با شارلی دیدار میکرد و از او میخواست که اتفاقات مختلف را با جزییات برای او تعریف کند و هر شب موقع خواب به آنها فکر کند. هر 2 روز یکبار آرتور از شارلی میخواست به خاطره ای که قبلا تعریف کرده بود برگردد و تلاش کند تا جزییات بیشتری را تعریف کند. آرتور از شارلی خواسته بود که تمام اتفاقات و اطلاعاتش را چندین و چند بار مکتوب و گاهی شفاهی بازگو کند. از جلسات مهمی که در آنها شرکت کرده بود، تا خصوصی ترین روابطش با پادشاه سیلورپاین. جزییات راز دلبان دار شدن خود شارلی، اتفاقاتی که به تغییر دلبان آکوییلا به هاسکی و سپس به کودتا ختم شد و هر چیزی که حتی به مخیله شارلی نیز نمیرسید که میتواند مسئله مهمی باشد.

    شارلی با تمام وجود سعی میکرد که همکاری کند. او البته به آرتور گفت که بخش مهمی ازین اطلاعات را مرتب از طریق نامه های رمزنگاری شده به دزرتلند ارسال کرده است، اما آرتور دست بردار نبود. رفتار آرتور کاملا مودبانه اما سرسختانه بود اما او که نجیب زاده بود، میدانست که بسیار به ندرت کسی که با آرتور سر یک میز مینشیند، دوباره جایگاه قبلی خود را به دست خواهد آورد و این قلبش را به درد آورده بود. تنها امیدواری او این بود که اسپروس دوباره بتواند تاج و تختش را پس بگیرد و روابط خوبش با گودریان باعث شود که پادشاه اجازه خروج شارلی را از کشور بدهد. این رویاها که در کنارشان کابوس های زیادی نیز وجود داشت، خواب را از چشم او گرفته بود و او را که سعی میکرد فرزندش  ازین قائله دور بماند، تکیده و ناخوش احوال کرده بود.

    رومل گودریان که به دلیل شرایط جنگی در مراسم عروسی ملکه شاردل شرکت نکرده و تنها به ارسال پیام تبریک قناعت کرده بود، میخواست شخصا هنگام حضور ارتش ریورزلند در خاک دزرتلند با فرمانده آنها دیدار کند و چند کلمه ای برای سربازان ریورزلندی که به تازگی علیه یکدیگر جنگیده بودند، سخنرانی کند. از مارتین خواسته بود که مقدمات این اتفاق را ایجاد کند. او برای اولین بار داشت نکاتی را که میخواست به زبان بیاورد یادداشت میکرد و با خود فکر میکرد که حساسیت این جنگ تاریخی او را به این کار واداشته، ولی هنگامی که جام شرابش را به دست گرفت و از پنجره قدی اتاقش باغ و راه های پر پیم و خم کاخ را برنداز میکرد، تمام دوران پادشاهیش در طول چند دقیقه از جلوی چشمانش عبور کرد. حال کشورش در جنگی تاریخی شرکت داشت که رومل برای اولین بار نه تنها پیشاهنگ سربازانش نبود، بلکه در کاخ و در اتاقش تنها ایستاده بود و مسئولیت متفاوتی پذیرفته بود. البته تجارب و نبوغش باعث شده بود که همچنان بیشترین تاثیر را روی روند جنگ داشته باشد. ولی این برایش کافی نبود. این افکار باعث شد که چیزی در قلبش تکان بخورد که اثرش تا پایان عمر باقی ماند.

    ...

    اروین مونتانا شهر به شهر و روستا به روستا سفر میکرد. او ابتدا با بزرگان شهرها و روستاها نشست هایی برگزار میکرد و کلیات اتفاقات افتاده در جنگ را برای آنها بازگو میکرد. البته او از تمام بزرگان قول گرفته بود تا در روز موعود با دقت و بدون تاخیر کار کوچکی برای او و کشورشان انجام دهند که میتوانست تاثیری تاریخی بر روند جنگ بگذارد. سپس او مردم شهر را در میدان اصلی جمع میکرد و شخصا از فداکاری های کارشان شابین که باعث شد راه معبد باز شود و جان فشانی شخص پادشاه که جادوگر را به خدمت گرفته بود با آب و تاب تعریف میکرد :

    درسته که جادوگر به دست دشمن خبیث ما کشته شده است. اما معبد پلیسوس در خدمت پادشاه است و جادوی اصلی معبد به زودی خودش را نشان خواهد داد. راز دیرین و جادوی نهفته معبد پلیسوس اینست که اگر جادوگری به دست دشمن کشته شود، دیری نخواهد گذشت که به جای او دو جادوگر در اختیار اربابش که پادشاه سرزمینمان است قرار خواهد گرفت. این اتفاق نشانی است تا دشمنان بدانند که جادوگر و معبد پلیسوس به اربابش خیانت نخواهد کرد و او را تنها نخواهد گذاشت. به زودی شاهد خواهیم بود که در میدان های اصلی همه شهرهای ما، همزمان آتش بزرگی درست در نیمه شب برافروخته خواهد شد و این آتش نمادیست از بازگشت دو جادوگر و تعلقشان به خاک کشوری که در میدانهایش نور آتش را برمیفروزند. و اگر دشمن ما به آنها حمله کند، ما صاحب چهار جادوگر خواهیم بود. پس پیروزی ما قطعیست و من از همه جوانهای شهر میخواهم که داوطلبانه به خدمت ارتش درآیند و از همه مردم میخواهم که با تمام توان به چرخیدن چرخ بزرگ جنگ کمک کنند و در این تاریخ سازی با شکوه سهیم باشند.

    ...

    پس از متمرکز شدن ارتش دزرتلند و سخنرانی آندریاس برای آنها، با وجود اینکه از دست دادن جادوگر آنها را ناامید کرده بود، اما  سخنان امیدبخش آندریاس و سپس طرحهای نیکلاس برای مقابله با دشمن توان و هیجانی دو چندان به آنها بخشید. سپاه اکسیموس به قدری نزدیک شده بود که دیگر با چشم قابل دیدن بود. نیکلاس طرح خود برای مقابله با این حمله را ارائه کرد و پیاده نظام در حالت کاملا تدافعی آرایش نظامی گرفتند. اسبهای سریع و سبک اسلحه نیز با فاصله کمی از آنها آرایش گرفتند و منتظر دستورات بعدی بودند. نیکلاس و آندریاس سوار بر اسب و جلوتر از بقیه سواره نظام ایستاده بودند. برنارد قرار نبود شخصا در دفاع پیاده نظام شرکت کند، او برای فرماندهی و هماهنگ نمودن صفوف پیاده سوار بر اسب در کنارشان حضور داشت.

    کماندارها نیز پشت سر پیاده نظام آرایش گرفته و آماده به شلیک بودند. لیندا خشمگین و ناامید بود. بدش نمی آمد که امروز روز آخر زندگیش باشد، اما میبایست قبل از آن حساب خیلی ها را میرسید. او به تسویه حساب اعتقادی نداشت و روی دست کم 15 سوار شرط بسته بود. کاری که هر بار قبل از وقوع جنگ برای بالا رفتن روحیه خود و همرزمانش انجام میداد. در این بین از دور اسبی که یک مرد و یک زن سوار بر آن بودند به محل اردوگاه نزدیک میشدند. آنها با فاصله از ارتش، از اسب پیاده شدند و خودشان را تسلیم کردند. نیروهای پشتیبانی دستهای آنها را بستند و به سمتی بردند. لیندا، مرد را شناخت ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۳/۳/۱۳۹۷   ۱۸:۰۲
  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان