خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۸:۱۹   ۱۳۹۷/۳/۱۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت دوازدهم

    یک جلسه ی محرمانه در نیمه شب با حرارت بالایی در جریان بود و شاه و دارک اسلو استار به گزارش  لرد بالین، بایلان و سرجان در مورد وضعبت اقتصادی و نظامی کشور گوش فراداده بودند.

    لرد بالین: ذخیره سیلوهای مواد غذایی در سراسر کشور در حالت بحرانی قرارگرفته و با اینکه در دو ماه اخیر و بعد از گرم شدن نسبی هوا با توجه به توسعه ناوگان ماهیگیری کشور، عرضه انواع ماهی و سخت پوستان دریایی به بازار چندین برابر شده ولی امیدواری بزرگی ایجاد نکرده است، تمام ذخیره خزانه که از گنجینه قاره شرقی و غارت کشتی ها در دریاهای لارا و آرگون بدست آمده بود صرف خرید آهن برای تولید ملزومات نظامی شده و عملا پولی باقی نمانده است. 

    او اضافه کرد که ادامه ی این وضعیت بدون شک کشور را با قحطی عمیق و مرگ گسترده مردم روبرو خواهد کرد.

    بایلان اضافه کرد که وضعیت دارایی های شهرها بجز در پایتخت، مدلین و بنادر پریرا و مونتارین اسفناک بوده و این 4 شهر هم به سختی از پس تامین احتیاجات غذایی مردم شهر و همینطور سهمیه مشخص شده ی ارتش برمی آیند و کشاورزی برای سال جدید کاملا تحت شعاع جنگ قرار گرفته است.

    بالین گفت با اضافه شدن ریورزلند به جنگ اوضاع به مراتب بدتر شده و جو روانی منفی به خودی خود به عمیق تر شدن این فاجعه کمک خواهد کرد.

    سرجان از جای خود بلند شد و بعد از مکث کوتاهی  گفت ولی ما با دریافت کمک بموقع از طرف آرگون ها هم بصورت غذا و هم حدود 30 تا 35 هزار نفر نیروی نظامی کمکی بیشتر هنوز امکان پیروزی در جنگ با هر 2 کشور دزرتلند و ریورزلند را خواهیم داشت.

    بایلان: ما به شما اعتماد کافی داریم سرجان ولی شما مطمئن هستید؟

    سرجان در حالی که هیچ تغییری در حالت چهره اش دیده نمی شد پاسخ داد: بله کاملا.

    شاه هم از جایش بلند شد و بدنبال او همه از روی صندلی ها برخواستند سپس شاه اضافه کرد که:

    ما نه شایسته است و نه می توانیم خود را در این جنگ از پیش شکست خورده بدانیم، حالا چیزی که پیش روی ماست وضعیتی هست که به ما تحمیل شده و چیزی که در دست ماست کاملا مشخص است:

    یک نیروی دریایی کارآمد، یک همسایه با وضعیت داخلی ناپایدار و 2 کشور متخاصم.

    ما پول و غذا احتیاج داریم، یا باید بدست آوریم و یا باید از طریق صرفه جویی جنگ را اداره کنیم. از همه ی شما می خواهم که طرح های خود را برای مدیریت این مشکل تا فرداشب ارایه دهید و خوشبینی و امیدواری را از دست ندهید.

    ...

    جلسه کوچکی در چادر فرماندهی ارتش بین سرجان، دارک اسلو و لیو ماسارو برگزار شد و وضعیت نگران کننده ذخایر کشور به اطلاع لیو ماسارو هم رسید، لیو در حالی که از چادر فرماندهی بیرون می آمد تفی به زمین انداخت و در حالی که فحش رکیکی حواله ی آسمان می کرد با خود گفت: ما با شکم گرسنه یا پیروز می شویم و یا زیاد زنده نخواهیم بود که نگران چیزی باشیم و به سمت اتاق کارش در قلعه کارتاگنا حرکت کرد، هنوز بعضی از جزییات برای تکمیل نقشه ی اولین حمله ی بزرگ به ارتش دزرتلند باقی مانده بود که باید تا آنروز بعد ازظهر تکمیل می کرد.

    بعد از رسیدن به اتاقش همچنان نگران وضعیت اقتصادی کشور بود پس قبل از شروع به کار روی نقشه ها، کلارا اوپولن را که در این مدت با توسل به  هوش و توان مدیریتی بالایش ترقی کرده و به سمت ریاست پشتیبانی غیرنظامی سواره نظام رسیده بود فرا خواند.

    کلارا بزودی وارد شد و در سکوت ایستاد.

    لیو که از این گستاخی کلارا هم خوشش می آمد و هم کمی عصبانیش می کرد زیر چشمی نگاه سریعی به او انداخت و زیر لب گفت:

    از امروز جیره ی سواره نظام را به هفته ای یک غذای گرم و در مجموع روزی یک وعده و جیره ی خانواده ی آنها هم به نصف کاهش بدید و این موضوع را به همه ی افراد اطلاع بدید.

    کلارا به تندی پاسخ داد: با این وضعیت از این ارتش انتظار پیروزی هم دارید؟ اینطوری نه تن سالم و قدرتمندی برای جنگیدن خواهند داشت و نه خیال راحتی از بابت خانواده که بتوانند آماده ی مردن باشند!

    لیو گفت: ما نمی توانیم با خودخواهی در حالی که تمام سیلوها و خزانه ی کشور خالی شده و مردم آواره در دشتها حتی نان خشکی برای خوردن ندارند به مصرف اعیانی خود ادامه دهیم، ما با این درد مشترک وقتی متحد خواهیم ماند که وضعیت مشترکی با مردممان داشته باشیم.

    کلارا: ولی مردم آواره سنگینی مسئولیت جنگیدن و مردن را روی دوش خود حس نمی کنند، وظیقه ی تو حل مشکلات مالی کشور نیست لیو، وظیفه ی تو پیروزی در جنگ پیش روست.

    لیو که از این لحن کلارا جا خورده بود گفت: خانم اوپولن چطور جرعت می کنی که با من اینطور صحبت کنی، من می دانم که شما سفیر امپراتوری سیلورپاین و یک نجیب زاده هستید ولی باید به شما یادآوری کنم که فعلا شما فقط یکی از خدمه ی ارتش هستید و در حالی که با زیر فشار قرار دادن کلارا در دلش تفریح می کرد ادامه داد: امروز یک وعده کمتر خوردن بهتر است یا ماه آینده از گرسنگی مردن؟ چطور فکر می کنی که یک فرمانده نظامی نباید به ماه آینده ی سربازانش فکر کند؟

    چشمان کلارا برقی زد و گفت: من متوجه قصد و نیت شما نیستم و کاملا از این موش و گربه بازی خسته شده ام، من از چند هفته بعد از توافق لیتور به عنوان سفیر در دربار اکسیموس حضور داشته ام، تمام دربار در حال حاضر در کارتاگنا حضور دارند، با هر رفت و آمدی احساس می کنم که اینبار شناسایی شده و اعدام می شوم، چرا من را در این وضعیت قرارداده ای؟ بیشتر از یکماه است که آفتاب را ندیده ام، از پسرانم و خانواده ام هیچ خبری ندارم، چرا من را به کمپ سواره نظام نمی فرستی؟

    اگر با این درخواست من موافقت کنی، من هم پیشنهاد خوبی برای تو و کشورت خواهم داشت که می تواند سربازانت را که مثل پسرهای من بدون اطلاع از دلایل جنگ در انتظار مردن هستند از زجر تحمل گرسنگی نجات دهد.

    جناب ماسارو آگاه باش که ما مردم سیلورپاین از جنگ متنفر هستیم و اسپروس پادشاه حقیقی ما بخاطر آن ازدواج لعنتی چاره ی دیگری نداشت، این شما بودید که با بلند پروازی و اقدام به ربودن کتیبه در خاک سیلورپاین بهانه ی اینکار را فراهم کردید!

    لیو که شدیدا کنجکاو شده بود در حالی که همچنان خود را بی تفاوت نشان می داد گفت: پیشنهاد تو چیست؟

    کلارا پرسید: با این معامله موافقی؟

    لیو: خانم اوپولن شما در موقعیت معامله قرار ندارید ولی من آماده شنیدن پیشهاد شما هستم.

    کلارا که در این مدت کاملا لیو را شناخته بود گفت: در روزهای آخر کار من در اکسیکپ (پایتخت اکسیموس) از طریق یک خدمتکار که رابط من و سفیر ریورزلند بود مطلع شدم که نظامی گری در همه ی قاره ها شدت گرفته و نیاز برای چوب شدیدا افزایش پیدا کرده است، صادرات چوب از عهد قدیم جزو مهمترین صادرات سیلورپاین بوده، من بخاطر شغل آبا و اجدادیم از تمام جزییات و بازار و مشتریان این تجارت آگاهی دارم، بعد از کودتای آکوییلا من فرار کردم تا با بدست گرفتن مدیریت این تجارت که پدر و برادرانم هدایت آنرا در سیلورپاین برعهده داشتند پول کافی برای بازگرداندن اسپروس را به قدرت بدست آورم که اینکار ناتمام ماند.

    من مطمئن هستم که پسرانم اگر تاکنون زنده باشند به ارتش آکوییلا بازنگشته و به اسپروس وفادار مانده اند، همینطور پدر و برادرانم، پس احتمالا تحت تعقیب آکوییلا قرارداشته و تجارت چوب سیلورپاین متوقف شده یا با شدت بسیار کمتری در جریان است، کلاود مارگون سفیر ریورزلند از طریق رابطمان به من اطلاع داد که شما کتیبه ای به اسم معجزه چوب را از سیلورپاین دزدیده و حالا بیش از هر کشور دیگری چوب و مصنوعات چوبی تولید می کنید، من می توانم به شما بگویم که چطور با استفاده از تجار شمال غربی اکسیموس که به زبان سیلورپاینی کاملا مسلط هستند چوب خود را به عنوان چوب سیلورپاین به بازار عرضه کنید و غذا و پول کافی بدست بیاورید ولی بقیه اطلاعات را وقتی در کمپ سواره نظام بیرون از قلعه حضور داشتم به شما خواهم داد.

    لیو که از این پیشنهاد شکه شده بود بلند شد و با کلارا دست محکمی داد و گفت: تا زمانی که لیوماسارو زنده است هیچ کس نمی تواند در این کشور تو را اعدام کند، برای رفتن به کمپ آماده شو، از امشب در چادر و در نزدیکی میدان جنگ خواهی بود. اگر این پیشنهاد تو عملی شود من شخصا برای تو و پسرانت عفو امپراتور را خواهم گرفت و بعد از این جنگ  خانواده ات را پیدا کرده و به اینجا منتقل خواهم کرد.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۰/۳/۱۳۹۷   ۱۵:۵۱
  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت سیزدهم

     

    آکوییلا و باقی نجیب زادگان عضو شورای سلطنتی بار دیگر در تالار بار عام جمع شده بودند و به سخنان لگاتوس که گزارش سفرش را میداد گوش میکردند. اکثرا با شنیدن گزارش عصبانی شده بودند و این احساس را با غرولند های که گه گاهی شنیده می شد نشان میدادند. آکوییلا دست به سینه به پشتی صندلی ای که در صدر میز قرار داشت تکیه داده و با دقت گوش می داد گزارش لگاتوس که تمام شد  گفت: خب اینم اولین مسئله خارجی ما

    و درحالی که انگار موضوع خنده داری تعریف میکند با تمسخر گفت: همسایگان ما فکر میکنند تا زمان تاجگزاری رسمی حکومت ما وجاهت نداره. در حالی که جادوی باستانی من و دلبانم و به رسمیت شناخته واقعا که مضحک ترین دلیل ممکن بود.

    یکی از اعضا گفت: سرورم ما باید جواب این گستاخی رو بدیم

    آکوییلا گفت: بله اما به وقتش فعلا باید خیلی محتاطانه رفتار کنیم

    فرد دیگری که ویلهلم نام داشت گفت: سرورم واقعا ما چه نیازی به این افراد بی جادو داریم؟ همیشه در افسانه ها آمده که آن زمانی که روح اجداد ما به والا ترین درجه ای که یک انسان میتونه بهش برسه، رسیدند ،دارای دلبان شدند. درسته دلبان های ما قدرت مبارزه ندارند اما ما تنها نژاد انسان هستیم که دلبان داریم

    لگاتوس گفت: ویلهلم مهمترین نیاز ما در حال حاضر امنیته باید مطمئن باشیم که از طرف همسایگانمون مورد هجوم قرار نمیگیریم

    تایگریس جوان ترین عضو شورا صدایش را صاف کرد و گفت: ارتش قوی همیشه بهترین عامل بازدارنده ست

    لگاتوس بلافاصله با کنایه گفت: بله به همین خاطر دزرتلند هیچ گاه به اکسیموس که دارای منظم ترین ارتش قاره ست حمله نکرد

    تایگریس که هیجان زده شده بود گفت: اکسیموس منظم ترین ارتشه نه قوی ترین ارتش

    آکوییلا گفت: آقایان اینجا شورای جنگ نیست از بحث اصلی دور نشید. ما باید بدونیم تا چه حد میتونیم وابستگیمونو به همسایگانمون کم کنیم چون من شخصا دیگه امیدی به مذاکره به ریورزلند ندارم زیرا همون طور که احتمالا به گوش شما هم رسیده روابط ریورزلند و دزرتلند با یک ازدواج سلطنتی وارد مرحله تازه ای شده و من چرا میگم ریورزلند به ما جواب رد میده؟

    کمی مكث کرد و گفت: متاسفانه به من خبر رسیده که شارلی درومانیک و فرزند پادشاه مخلوع که از قضا دارای دلبان هاسکی هم هست به دزرتلند پناهنده شدند و با توجه به ازدواج سلطنتی ای که گفتم ریورزلند مطمئنا بخاطر متحد جدیدش جواب رد به درخواست روابط دوستانه سیلورپاین خواهد داد

    هم همه ای در تالار پیچید یکی از اعضا گفت: دزرت لند باید اون بچه رو به ما برگردونه

    دیگری بلند شد و با صدای بلند حرف او را تایید کرد ویلهلم ولی با صدای بلندتری گفت: سرورم اون پسر باید کشته بشه

    آکوییلا بلند گفت: بنشینید و هیجان خودتونو کنترل کنید بله اون پسر باید به سیلورپاین باز پس داده بشه در مورد سرنوشتش ما تصمیم میگیریم نه هیچ اقلیم دیگری. بنابراین من فک میکنم هدف بعدی مذاکره ما نه ریورزلند بلکه دزرت لنده

    باقی حضار همگی با خوشحالی از این تصمیم آکوییلا استقبال کردند. بعد از تمام شدن جلسه آکوییلا تایگریس را احضار کرد و از او خواست که ریز گزارشاتش از دیده ها و شنیده هایش در اکسیموس را بازگو کند. این اولین بار بود که او پس از بازگشت ارتش در جلسات رسمی شورای سلطنتی شرکت می کرد.

    تایگریس که مرد جوان کم تجربه ای بود در جلسه خصوصی با حضور پادشاه کمی دست و پایش را گم کرده بود در حالی که سعی میکرد هیجانش را کنترل کند تمام اطلاعاتی که فکر میکرد مفید است به آکوییلا داد و در آخر تاکید کرد که برای بازگشت مجبور شده دستور قتل اریک ماندرو را بدهد. آکوییلا از شدت خشم چنان بلند شد که صندلی اش افتاد تایگریس به وضوح خود را باخت

    -         چی؟ تو دستور دادی برادر منو بکشند؟

    -         قربان اون پیرمرد نمیگذاشت ما دستور شما رو اجرا کنیم و برگردیم

    -         از جلو چشمم دور شو مرد جوان دعا کن که بتونم ببخشمت

    بعد از بیرون رفتن تایگریس آکوییلا نشست در حالی که برای خودش کمی از نوشیدنی محبوبش میریخت فکر کرد که خوب توانسته مرد جوان را بترساند کم کم داشت به این نتیجه میرسید که لازم ست خود را فرد حساسی به بعضی امور نشان دهد. پذیرش مرگ اریک برایش راحت نبود اما به آن سختی هم نبود که به تایگریس نشان داد او نمیخواست هیچ کس قلب یخ زده اش را ببیند. مشکل دیگری نیز وجود داشت اطرافیانش میخواستند بدانند که او دلبانش را از چه طریقی به دست آورده مطمئن بود در صورت رسیدگی نکردن به موضوع روزی می رسید که همان طور که خودش اسپروس را در جلسات رسمی مواخذه کرده بود، دیگران نیز دست به نقد او بزنند و مسلما او نمیتوانست واقعیت را بگوید باید دروغی می بافت تا مشروعیتش زیر سوال نرود زیرا که این باور در بین مردم کم کم پخش میشد که آکوییلا فرستاده صنوبر بزرگ است تا آنها را از بی کفایتی های اسپروس نجات دهد او فقط نیاز به یک دلیل مشروع برای تغییر دلبانش داشت تا این شایعه را قوی و غیرقابل تردید کند. فکر کرد کلید مشکلش در دست ایسی بوکو ست خواست که او را پیشش بیاورند.

    کیه درو دارو و ارتش کوچک همراهش از شهر های مختلفی گذشتند آنها به گروه های 50 نفری تقسیم شده بودند و شهر به شهر به دنبال اسپروس میگشتند.کیه درو با تقسیم گروهش هم توانست خطر شناسایی را کم کند هم اینکه سرعت گشتن شهر ها را زیاد کند. حالا که در کشور خودش بود و در پی هدفی که فکر نمیکرد یافتنش مشکل باشد، احساس آرامش بیشتری میکرد.

    اسپروس و همراهانش بالاخره به شمالگان رسیدند آنجا خیلی شبیه  قبل نبود. از دوسال قبل که جورجان با دیدن امپراطور در خانه اش ذوق شده بود دیگر خانواده جورجان الکسیم تنها خانواده ساکن آنجا نبودند. آنجا محل استقرار تعداد کثیری از معدنچیان بود که همچنان کاستد استخراج میکردند. اسپروس نگاهی به خانه سنگی بزرگی انداخت که در بلندترین محل ساخته شده بود . رو به همراهانش گفت: اون خونه ماله کیه؟ خیلی بعیده از معدنچیان که همچین خونه شسته رفته ای ساخته باشند

    مدیکووس اسبش را هی کرد تا نزدیک یک رهگذر برود از رهگذر پرسید: هی مرد جوان آن خانه سنگی روی بلندی برای کیست؟

    رهگذر سرش را بالا آورد و گفت: آکوییلا آمبرا

    اسپروس با شنیدن جواب جا خورد. چه چیزی آکوییلا را به آنجا کشانده بود؟

    آنها به سمت خانه جورجان رفتند. خانواده جورجان اول اسپروس را نشناختند فقط خیال کردند وفاداران به اسپروس از ترس جانشان به آنها پناه آورده اند. آنها بزرگترین خانواده آن منطقه بودند و در وفاداری آنها به اسپروس هیچ شکی برای هیچ کس وجود نداشت فقط قضیه ای که مطرح بود آن بود که چه زمانی و با چه بهانه ای ماموران آکوییلا برای آنها مسئله ساز شوند. زن جورجان از ترس همین موضوع تمام جواهرات و پولهایشان را در جیب های مخفی در لباس خودش و باقی خانواده دوخته بود تا هر لحظه آماده فرار باشند.  

    اسپروس که از غیبت جورجان متعجب شده بود قبل از هرچیزی سراغ او را گرفت همسر جورجان نگاهی با دخترش رد و بدل کرد و کوتاه گفت: به سفر رفته است

    اسپروس گفت : چه چیزی را از من که بزرگترین حامی جورجان بوده ام مخفی میکنید؟ با شنیدن این حرف زن سر بلند کرد و به چشمان اسپروس خیره شد اورا شناخت و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود به زانو افتاد.

    اسپروس با شنیدن ماجرا از زبان آن خانواده به فکر فرو رفت کشته شدن جورجان به دست فرد ناشناس به اندازه کافی آزاردهنده بود اما شنیدن این خبر که آکوییلا وقتی به شمالگان آمده نوزادی به همراه داشته است افکار او را بیشتر به هم ریخت .شب هنگام زن جورجان پشت اتاق امپراطور آمد و خواست که او را به صورت خصوصی ببیند. او سپس فقط برای امپراطور شکش به آکوییلا را فاش کرد. اسپروس دستانش را دراز کرد و دستان لرزان زن را گرفت و به او قول داد انتقام جورجان را بگیرد.

    حالا که به شمالگان رسیده بودند فقط یک قدم تا فهمیدن ماجرا فاصله داشتند. دیان سابین و مدیکووس فردا آن روز به خانه سنگی رفتند جیتانا ، همسر و فرزندش هنوز در کلبه کوچکی در مجاورت آن خانه اقامت داشتند جیتانا شیفته و وفادار به آکوییلا و خوشحال از سرنوشت او هنوز خانه را برای اربابش مرتب نگه میداشت. آنها در حال برنامه ریزی برای ترک آنجا و سفر به الیسیوم بودند. جیتانا دلش میخواست لسیل را ببیند و فکر میکرد بهتر از هر کس دیگری حتی دایه های دربار میتواند پسرک را بزرگ کند. شانس دایه ولیعهد بودن چنان فرصت وسوسه انگیزی بود که خواب و خوراک او را به هم ریخته بود . تصور بزرگ شدن پسرش ابریسو در قلعه امپراطوری.....

    دیان سابین و مدیکووس برای حرف کشیدن از جیتانا خیلی معطل نشدند. دلبان هاسکی پسر جورجان از همه اخبار عجیب تر بود. وقتی این اخبار را به اسپروس دادند چشمانش برقی زد و گفت: این موضوع دقیقا کلید گم شده این ماجرا بود. آکوییلا فهمیده که راز دلبان دار شدن ملکه را جورجان میداند از او اطلاعات گرفته و سپس از شرش خلاص شده پس دلبان آکوییلا هم به پسرش تعلق دارد و عجب کار خطرناکی کرده. چقدر سلطنت میتونسته فریبنده باشه  که دست به همچین جنایاتی بزنه.

    مدیکووس گفت: چرا خطرناک؟

    -         من از اول نمیخواستم ساز و کار دلبان دار شدن و یا تغییر دلبان فاش بشه چون مطمئن بودم دردسر ساز میشه راز این ماجرا را فقط من میدونم و چند تن از نزدیکان مورد اعتمادم ( سپس رو به سمت پسر 16 ساله مهاجم که با دستان بسته محکوم به مشایعت دشمنش شده بود انداخت و گفت) و احتمالا این پسر جوان. درسته پسر؟ اون روز چی دیدی؟

    پسرک به من و من افتاد از روزی که دستگیر شده و مجبور شده بود با دستان بسته دنبالشان برود نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است هیچ صحبتی با او نشده . هیچ چیزی هم از او نپرسیده بودند.

    -         مَ...مَن دیدم که ... دیدم که خواهرم چیزی نوشید

    اسپروس رو به همراهان و خانواده الکسیم انداخت: خب پس حالا شما هم میدانید. فکر میکنم این حق شما بود که بدانید. از روح بالای اجداد ما و عروجشان به درجات بالای انسانی افسانه ها ساخته اند اینکه جادوی دلبان بخاطر انسانیت مهربانی و صلح دوستی اجداد ما به آنها اعطا شده اما جورجان الکسیم با پی بردن به خاصیت کاستد علت تداوم این جادو حتی با وجود گناهان کوچک و بزرگ ما را یافت. به کمک این ماده و اورادی که من در کتب باستانی پیدا کرده بودم برای اولین بار همسر من، ملکه سیلورپاین بخاطر عشق من، خطر این تجربه رو به جون خرید و شد اولین انسان عصر حاضر که به کمک کاستد دلبان دار شده است. آکوییلا هم خطر کرد اما من و شارلی اگر تن به این تجربه دادیم به این خاطر بود که خواهر و والدین این پسر بچه نادان به این تجربه رضایت داشتند. اما جا به جا کردن یک دلبان با دلبان نوزادی که هنوز قدرت تشخیص ندارد گناه نابخشودنی ای است که مطمئننا روی کارکرد اون دلبان و قدرتهایش تاثیر خواهد گذاشت. باید منتظر باشیم تا این ضعف ها خودش را نشان دهد.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۳/۱۳۹۷   ۱۲:۳۱
  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه، قسمت چهاردهم

    یک هفته پس از مراسم رسمی ازدواج ملکه، نامه محرمانه لرد کلاود از پایتخت اکسیموس به کاخ نیزان رسید. نامه حاوی اطلاعاتی بود که ذهن ملکه را به شدت پریشان نموده بود. کلاود از او خواسته بود تا از شرکت در این جنگ حذر نماید و تاکید کرده بود طبق اطلاعاتی که از یک منبع موثق به دست آورده، شکست هر ارتشی در مقابل اکسیموس ها تضمین شده است. ضمنا جزییات نحوه افزایش ارتش اکسیموس در جوار جادوی کتیبه را فاش نموده بود. همان روز نامه جهت بررسی به ماین فاست فرستاه شد. ماین فاست مجموعه ای  از چند ساختمان در قسمت قدیمی بارادلند بود که مرکز فرماندهی استادان محسوب می شد. آنجا جایی بود که استادان گردهمایی تشکیل می دادند ، مطالعه می کردند و اعضای جدید را آموزش می دادند. استادان زیادی در آنجا به مطالعه متون قدیمی، رمز نویسی و رمزگشایی می پرداختند و تمامی نفرات بلندپایه دربار رمز نویسی را زیر نظر یکی از این اساتید آموخته بودند.

    چند روز پر التهاب از دریافت اطلاعاتی که توسط کلاود به دست آمده بود می گذشت، در این چند روز فقط شاردل و سیمون از محتوای نامه باخبر بودند. ملکه نمی خواست با چنین خبری فرماندهان ارتشش را روانه جنگ کند، از سوی دیگر اگر آن اطلاعات صحت داشت شاید لازم بود برای بقای سرزمینش از مداخله در آن جنگ بپرهیزد. طبق برنامه ریزی قبلی قرار بود تا چند روز دیگر چندی از فرماندهان ارتش که برای شرکت در مراسم ازدواج ملکه در پایتخت مانده بودند به همراه سپاهی که به زودی از گوژان می رسید به سمت ایفان و سپس صحرای ساهارا حرکت کنند. در آن صبح گرم تابستانی شاردل برای دریافت نتیجه به دست آمده توسط استادان قابل اعتمادش، سیمون را به ماین فاست فرستاده بود. حوالی ظهر ملکه در تالار سپید منتظر سیمون بود. سیمون وارد شد و پس از تعظیم جلوتر آمد و گفت: بانوی من، حقیقی بودن نامه توسط استادان ماین فاست تایید شده، من با چند تایی از استادان بزرگ صحبت کردم، خط به خط نامه توسط شخصِ لرد کلاود نوشته شده و تمام اَشکال رمز به دقت ترسیم شده، هیچ علامت اضافه ای که نشون بده لرد کلاود وقتِ نوشتن نامه تحت فشار بوده رویت نشده. اما در مورد نحوه کارکرد کتیبه ها اساتید هم عقیده نبودند. بعضی از اساتید معتقد بودند که اطلاعات در مورد تعداد نفرات ارتش غلوآمیز هست. بعضی هم می گفتن نیروی جادویی قابل پیش بینی نیست و هرچیزی ممکنه.

    سیمون برای اولین بار می دید ملکه مستاصل به نظر می رسد. دیدن شاردل در چنین شرایطی سیمون را به هم ریخته بود، اما سعی می کرد ظاهرش را خونسرد نگاه دارد و همچنان در سکوت ایستاده بود تا به ملکه شاردل مجال تفکر دهد. شاردل در حالیکه یاس و نگرانی بر نگاهش سایه افکنده بود به سیمون نگاه کرد و گفت: تو فکر می کنی باید چیکار کنم؟

    سیمون گفت: بانوی من در صورتیکه اطلاعات مخابره شده صحت داشته باشه و در مقابل دزرتلند دویست هزار سرباز اکسیموسی صف آرایی کرده باشن و با نرخ سرسام آوری این عدد در حال رشد باشه، شکست دزرتلندیها قطعیه و بعد از اون نوبت ماست. اگه الان در کنار دزرتلند بایستیم ممکنه بتونیم اکسیموسها رو متوقف کنیم یا شاید حتی کتیبه ها رو به دست بیاریم یا به هر نحوی اون جادو رو متوقف کنیم. ترک کردن میدان جنگ در حال حاضر به صلاح به نظر نمی رسه بانوی من...

    شاردل از روی صندلیش بلند شد و در حالیکه در تالار بزرگ قدم میزد به فکر فرو رفت. سپس به سیمون رو کرد و گفت: من به اون پیرمرد فوبی اعتماد ندارم اما بازبی جوون باهوشیه، ازت می خوام قبل از رفتن باهاش صحبت کنی ...

    طبق فرمان ملکه شهرک کوچکی برای سکونت مردان بی سرزمین در نزدیکی غار مالای در حال ساخته شدن بود. تمام اعضا این گروه از لامونی به آنجا نقل مکان کرده بودند و قرار بود تا تکمیل شهرک اورشایم در چادرهایی که ملکه شاردل در اختیارشان قرار داده بود سکنی گزینند. اورشایم در زبان قدیم ریورزلندی به معنای وعده داده شده بود. شاردل می خواست تا با این نامگذاری یادآوری کند که یک مارگون همیشه به عهدش وفادار خواهد ماند. البته این عهد سوی دیگری نیز داشت، شاردل خواسته بود تا هرگاه ریورزلند به کمک مردان بی سرزمین نیاز داشت آنها بی هیچ پیش شرطی اوامر او را اطاعت کنند. سیمون به همراه بازبی و فوبی به اورشایم رفته بود تا بر روند پیشرفت ساخت و ساز نظارت نمایند. فوبی از اینکه برادران هم پیمانش را پس از مدتها می دید بسیار خوشحال به نظر می رسید. چند تایی از آنها که جوانتر بودند با دیدن فوبی به سمتش شتافتند و او را در آغوش گرفتند. اما برخورد تمامی اعضا گروه با بازبی جور دیگری بود. حرکت بازبی برای نجات جان سیمون دهان به دهان نقل شده بود و همه می دانستند اوست که باعث شده همه آنها محکوم به ماندن در ریورزلند شوند. همکاری با یک فرمانروا برای تمامی مردان بی سرزمین یک ننگ محسوب می شد. ننگی که بازبی به جان خریده بود. پس از بازدید از اورشایم وقتی به کاخ نیزان بازگشتند، سیمون فوبی را مرخص کرد اما از بازبی خواست تا با او به اتاق کارش برود. پس از آنکه گلویی با شرابِ سرخ رنگِ انگور تر کردند سیمون گفت: همونطور که دیدی بانوی من ملکه شاردل به عهد خودش عمل کرده و به زودی تمام یارانت می تونن یک زندگی عادی و راحت رو شروع کنن. حالا نوبت توءه که دِینت به ملکه رو بپردازی...تو جوون خودت و تمام برادرانت رو مدیون بانو ملکه هستی...سیمون مکثی کرد، دستی بر ریش کم پشت خود کشید و سپس ادامه داد: طبق اطلاعاتی که به دست آوردیم اکسیموسها از جادو در جنگ علیه دزرتلندیها استفاده می کنن. جادوی کتیبه ها... بازبی در حالیکه چشمانش از فرط هیجان می درخشید گفت: از وقتی به خاطر میارم  کتیبه ها رویایی بودن که شبها با فکر کردن بهشون به خواب رفتم و صبحها با انگیزه به دست آوردنشون از خواب بیدار شدم...اما لرد سیمون جادوی کتیبه ها یک جادوی باستانی، پیچیده و اصیله و درسته که تمام عمرم رو وقف یاد گرفتن جادو کردم اما تا به حال با جادویی به این قدرت روبرو نشدم. واقعا قدرت این جادو غیرقابل پیش بینیه. در یک دست نوشته ی عهد قدیم در مورد کتیبه ها نوشته شده، جادوی سپیدی که روزی سیاه خواهد شد. اما چطور یک جادوی سپید کارآمد به یک جادوی سیاهِ غیرقابل کنترل و ویرانگر بدل میشه، این چیزیه که هیچکدوم از ما نمی دونیم...سیمون گفت:ما می خوایم اون کتیبه ها رو تصاحب کنیم.بازبی در پاسخ گفت: من تمام تلاشم رو برای دست پیدا کردن به کتیبه انجام خواهم داد. سیمون جرعه دیگری شراب نوشید و گفت: و بعد از تصاحبش؟ بازبی خندید و جواب داد: کتیبه در اختیار شما خواهد بود....سیمون با سر تایید کرد و زیر لب آرام گفت: درسته.....سپس دوباره گیلاسش را پر کرد و گفت: از میان مردانت  گروهی انتخاب کن، گروه شما هم در این جنگ ما رو همراهی خواهد کرد.

  • ۰۹:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بی آغاز بی پایان
    فصل سوم آخرین کتیبه، قسمت
    پانزدهم
    ایسی بوکو موهای بلند نقره ای رنگش را از پشت بافته بود ردایی طلایی رنگ درخشان پوشیده بود و در حالی که از یک میز به میز دیگری میرفت حواسش بود که آستین بلند ردایش به لبه های تیز میز گیر نکند. ناگهان در بزرگ کتابخانه دربار باز صدای گوش خراشی باز شد و پادشاه به همراه چند نفر وارد شدند صدای قدم های آکوییلا در تالار میپیچید. پادشاه همراهانش را مرخص کرد. در کتابخانه بزرگ سرد و کم نور دربار تنها شدند. آکوییلا به ایسی بوکو که تعظیم کرده بود نگاه جدی ای انداخت و گفت: خب؟
    ایسی بوکو گفت: قربان در هیچ کتابی توضیحی برای موضوع مورد نظر شما نیافتم. هیچ گاه دیده نشده که دلبانی بدون دستکاری جادویی تغییر کند
    آکوییلا سری تکان داد و گفت: خیلی خب
    سپس شروع به قدم زدن کرد ایسی بوکو با یک قدم فاصله از پشتش به راه افتاد و گفت: قربان من حاضرم دست به هرکاری بزنم تا وفاداری خودمو بهتون ثابت کنم . خواهش می کنم منو محرم بدونید و اجازه بدید در حل این مسئله کنارتون باشم
    او میدانست آکوییلا به دنبال چیست اما پادشاه خود مشکل واقعی اش را به او نگفته بود . در آتش دانستن روشی که به کمک آن دلبان آکوییلا تغییر کرده بود می سوخت میخواست او را تحریک کند تا رازش را فاش کند. آکوییلا ایستاد و گفت: بهت میگم ایسی ولی بدون که اگر هر کسی هرکجای اقلیم دست به این آزمایش خطرناک بزنه من اونو از چشم تو میبینم و تو اعدام خواهی شد.
    -بَ..بَله قربان
    - تغییر دلبان به کمک معجونی انجام میشه که دستور ساختش فقط در اختیار خاندان امپراطوری ست من نمیتونم کامل توضیح بدم چون روند ساختش طولانی و طاقت فرساست . من و پدر اسپروس برادر سومی داشتیم که مجنون بود پدرم من و برادر مجنونمو از همون بچگی از دربار دور کرد تا برادر کوچکترم ، پدر اسپروس، در آرامش بزرگ بشه. من و برادر مجنونم سیموس در سختی زندگی میکردیم تا پدر اسپروس راحت و در بی دغدغه رشد کنه و به تخت بنشینه . دلبان سیموس هاسکی بود وقتی که برادرم که من سالها ازش مراقبت کرده بودم در بستر بیماری افتاد از من خواست که دلبانمو با دلبانش عوض کنم و انتقام سختی هایی که کشیدیم و از اسپروس بگیرم . متاسفانه به علت بیماری سیموس هیچگاه دلبانش رشد نکرد و همراه با بالارفتن سنش بزرگ نشد.
    نگاهی به پایین پایش کرد. هاسکی کوچک در پرتو فانوس های کم نور دیوارهای تالار به سختی دیده میشد. ایسی بوکو نشست تا از نزدیک او را ببیند کوچک و مریض احوال بود.
    - انگار دلبان یک نوزاده
    - متاسفانه بله
    - علت جنون برادرتون چی بود؟
    - نمیدونم
    - خیلی عجیبه شاید در کودکی سوء قصدی بهش شده بوده
    هاسکی مجددا محو شد. آکوییلا گفت: پیدا کردن علت بیماری سیمون ربطی به تو نداره میخوام یه دلیلی برای تغییر دلبانم به مردم بدم و میخوام راهی پیدا کنی تا این هاسکی حالش خوب بشه
    - تمام سعی امو میکنم قربان
    کاروان 14 نفره امپراطوری شمالگان را به مقصدی نامعلوم ترک کردند قصد اسپروس پیدا کردن محلی امن بود تا بتوانند مدتی رخت سفر از تن های خسته شان بکنند و برای مبارزه شان به طور جدی تصمیم گیری کنند. سمپرسون نوجوانی که قصد داشت اسپروس را بکشد چند روزی بود که با علاقه بیشتری به مکالمات رد و بدل شده در جمع علاقه نشان میداد همچنان دست بسته بر پشت اسبی که افسارش در دست یکی از مردان اسپروس بود طی طریق می کرد اما حالا محکم تر می نشست و توجه نشان میداد حتی زمانی که متوجه شد همسفرانش به دنبال یافتن روستایی دورافتاده و متروک میگردند به وضوح به فکر فرو رفت. لحظه ای هم به مخیله اش خطور نکرد که ممکن است پیشنهادش مورد توافق مردی که قصد جانش را کرده قرار نگیرد.
    ریپولسی فرمانده ارتش شمالی به فرمان آکوییلا آمبرا به قلعه امپراطوری آمده و مترصد فرصتی برای دیدار با امپراطور بود. نمی دانست چرا احضار شده است ولی دلش گواهی بدی نمیداد. به او خبر دادند که در جلسه شورای فرماندهی شرکت کند. او مردی جوان با سری پر شور بود اما بر خلاف تایگریس که گاهی درگیر احساسات جوانی میشد و تصمیماتی نسنجیده میگرفت او بسیار معقول و منطقی تصمیم گیری میکرد و هیچ گاه شتاب زده عمل نمی کرد. آن روز هم با آرامش ذاتی اش در جلسه شرکت کرد درحالی که هیچ گونه احساسات کنترل نشده ای بر او غلبه نداشت. آکوییلا آمبرا او را به عنوان رئیس گارد محافظ قلعه برگزیده بود. انتخابی که نشان از اعتماد داشت. همه حضار دست زدند و با خوشحالی برای مرد جوان آرزوی پیشرفت کردند.
    سپس آکوییلا صدایش را صاف کرد و گفت: خب برادران و همقطارانم امروز میخوام خبر مهم دیگری را هم اعلام کنم با شروع تابستان و جشن هایی سالیانه برنامه ریزی شده است که جشن تاجگذاری برگزار شود. بیشتر از این نمیخواهم این مراسم را به تاخیر بیاندازم
    همه دست زدند آکوییلا دستش را بالا برد تا حضار را به سکوت دعوت کند سپس ادامه داد: ویلهلم جوریس
    ویلهلم بلند شد و ایستاد و تعظیمی کرد
    - میخوام برای جلسه بعد گزارش مفصلی از وضعیت خزانه ، میزان درآمد و تجارت سیلورپاین با سایر اقلیم ها تهیه کنی، اگر کارتو خوب انجام بدی میتونی کاندیدای خوبی برای وزارت باشی
    - ممنونم قربان
    شارلی رومانیک در قصر گودریان پشت پنجره آفتابگیر اتاقش نشسته بود و سعی میکرد با تکان دادن گهواره فرزندش اورا بخواباند. درحالی که افکارش چندین هزار کیلومتر آنطرف تر و در سیلورپاین بود.سرزمین سرد و یخ زده ای که هیچ گاه میزبان خوبی برایش نبود. درحالی که همیشه سعی کرده بود نارضایتی اش را پنهان کند نمیتوانست منکر شود که هیچگاه آنگونه که تصور میکرد مورد اعتماد درباریان قرار نگرفته بود. او که در سرزمین خودش همیشه در راس توجه و احترام بود و عادت داشت بهترین باشد، بخاطر این بی توجهی احساس انزجار میکرد. شارلی چه از نظر هوش و ذکاوت چه از نظر زیبایی همیشه زبانزد بود ولی حالا به چهره زیبای پسر کوچکش نگاه میکرد و سعی میکرد احساسات منفی اش را از خود دور کند. خبری از مردی که همیشه در گوشش نجواهای عاشقانه میگفت و به او اطمینان میداد که مراقبش است نبود،نمیدانست همسرش کجاست و چه می کند از سوی دیگر در قصر پادشاه دزرت لند با وجود نگاههای پر مهری که دریافت میکرد باز مورد اعتماد نبود. نمیتوانست هر کجا که میخواست برود و هرکاری میخواست بکند. در حالی که از روی خشمی سرکوب شده لبانش را به هم میفشرد اندیشید که با او مثل یک ملکه رفتار نمی کنند.
  • leftPublish
  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • ۱۹:۴۸   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت شانزدهم

    لیو ماسارو به سرعت نزد سرجان برگشت و راز دستگیری کلارا اوپولن را به سرجان اطلاع داده و وانمود کرد که امروز به هوویت اصلی وی پی برده است و در ادامه پیشنهاد کلارا در مورد صادرات چوب به نام سیلورپاین را برای وی تعریف نمود، سرجان که از کلیات طرح خوشش آمده بود از لیو خواست که به اتفاق نزد امپراتور رفته و بدون اشاره به کلارا این ایده را به اطلاع امپراتور برسانند.

    امپراتور بعد از شنیدن این ایده نگاه تحسین آمیزی به لیو ماسارو کرد و گفت این ایده نمی تواند اکسموس را از فقر و قحطی نجات دهد ولی بدون شک می تواند ما را زنده نگه دارد.

    امپراتور اضافه کرد که حالا وقت آن است که تورداکس ها دومین لطف بزرگ خود را به ما بکنند، سپس به سمت میز بزرگ نقشه تالار رفت و ادامه داد: تورداکس ها فاقد نیروی دریایی و کشتی کافی برای صادر کردن اقلام خود هستند ولی بازارچه ی معروفی دارند که جواهرات تورداکس از طریق آن فروخته می شود و از قدیم مقداری کمی چوب که به روش های سنتی از جنگل تامین می شود نیز در این بازار فروخته می شده است، بازرگانان ما باید عمده چوب ما را به اسم چوب های سیلورپاینی که در ازای جبران خسارت جنگی در اختیار ما قرار گرفته با قیمت کمتری به تورداکس ها بدهند، بدون شک بزودی همه ی کشورها از وجود این ذخیره در این بازار مطلع خواهند شد، باید سعی کنیم که محموله ها را هرچند با قیمت کمتر ولی بصورت نقدی بفروش برسانیم.

    در عین حال تمام کشتی های تجاری نیز از امروز با پرچم سیلورپاین محموله های چوب را به بازارهای سایر قاره ها برسانند، دستور می دهم که تمامی فعالیت های کشتی سازی و ساخت بندر در دریاچه ی قو متوقف شده تا چوب بیشتری برای فروش در اختیار داشته باشیم سپس دوباره نگاهی به لیو کرد و گفت: امپراتوری اکسیموس در فردای پیروزی این خدمت تو را فراموش نخواهد کرد لیو و به سمت لیو حرکت کرده و او را در آغوش گرفت.

    ...

    در جلسه ی شورای عالی جنگ دارک اسلو استار، سرجان و لیو ماسارو به ترتیب طرح های جنگی خود را ارائه کردند، طرح سرجان یک طرح کلاسیک و کمی محافظه کارانه شامل حمله شدید سواره نظام سنگین اسلحه به آرایش دفاعی پیاده نظام دزرتلند و صرف نظر کردن از تعقیب آنها و پیش روی همه جانبه ارتش به سمت دشت مابین کارتاگنا و سانتا مارتا بود تا از این طریق با تنگ کردن مسیر عقب نشینی ارتش دزرتلند آنها را مجبور به شروع جنگ قبل از رسیدن نیروهای ریورزلندی کنند.

    اما طرح های ارائه شده از طرف دارک اسلو استار و لیو ماسارو بلند پروازانه و متحورانه بود، طرح دارک اسلو استار بر حمله روزانه سواره نظام سنگین اسلحه به عقبه ارتش دزرتلند و توقف تا رسیدن پیاده نظام متمرکز بود و طرح لیو شامل حمله ی برق آسای سواره نظام سنگین اسلحه به سمت پالویرا و بعد از تصرف آن حرکت به جنوب غربی و استقرار آنها در نزدیکی سانتا مارتا بدون برخورد جدی با دشمن بود به نحوی که بتواند با قطع کامل مسیر تدارکاتی آنها  تا پیشروی همراه با آرایش دفاعی پیاده نظام به سمت دشت شمالی سانتا مارتا صبر کرده و ارتش دزرتلند را قبل از رسیدن قوای کمکی در کمبود مطلق تدارکات به محاصره درآورند.

    حاضرین در جلسه بجز امپراتور که در سکوت مانده بود همگی از طرح های دوم و سوم استقبال کردند ولی سرجان قویا با آن طرح ها مخالفت کرده و با توجه به شناختی که از میزان مهارت و تیزهوشی دزرتلندی ها در جنگ داشت هر نوع نقسیم ارتش را اشتباهی بزرگ خواند.

    دارک اسلو و لیو در مقابل هر نوع تاخیر را اجابت خواست دزرتلند برای رسیدن ارتش اصلی ریورزلند ارزیابی کرده و مقابله با چنین تجمع بزرگی از دشمن را یک قمار نامعلوم خواندند.

    سرجان در ادامه و در پاسخ به موضوع مطرح شده گفت که نامه ای به همراه قسمت بزرگی از کشتی های نیروی دریایی به پایتخت آرگون ارسال کرده و یادآور شده که آنها باید بین ارسال سی و پنج هزار نفر نیروی نظامی شامل تمام سواره نظام و آذوقه کافی برای بیش از یکصد هزار نفر و یا از دست دادن تمام سی هزار نفر سربازانشان در اینجا و همچنین از دست دادن همیشگی متحدشان یکی را انتخاب کنند و در صورتیکه گزینه ی دوم انتخاب آنها باشد باید خود را برای رویارویی با ارتش میسالا ها در حالی که تنها نیمی از ارتششان را در اختیار دارند آماده کنند.

    جلسه تا پاسی از شب به درازا انجامید در حالیکه توافق نظری دیده نمی شد پس امپراتور رو به سرجان گفت:

    - سرجان تو فرمانده جنگ هستی و در نهایت تصمیم نهایی را خواهی گرفت ولی در این وضعیت پیشنهاد می کنم که بخش اول حمله که اختلاف نظر کمتری در آن وجود دارد طبق پیشنهاد خودت انجام شده و با توجه به نتایج آن بسرعت قدم بعدی اتخاذ گردد.

    ...

    دو روز بعد در سپیده دم ارتش اکسیموس به همراه ارتش مستعمراتی و ارتش کمکی آرگون که در نزدیکی مواضع دفاعی ارتش دزرتلند موضع گرفته بود آماده ی دریافت دستور حمله بود

    سرجان به همراه دارک اسلواستار و لیوماسارو و حدود سی لرد اکسیموس روی تپه ای مشرف به میدان جنگ حاضر بودند. سرجان رو به فرماندهان با فریاد گفت: امروز روزیست که آیندگان به یاد خواهند آورد. روزی که ما ورق جنگ را برمیگردانیم و خاک امپراتوری اکسیموس را از زیر چکمه ی دشمنان و بدخواهانمان پاک خواهیم کرد.

    شما فرماندهان باید به دقت به دستورات عمل کنید.

    لیو تو آغازگر جنگ خواهی بود، سواره نظام سنگین اسلحه با زره کامل به انتهای سمت چپ خطوط پیاده نظام دزرتلند حمله خواهد کرد، آنها توان مقابله با این یورش را نخواهند داشت و آرایش دفاعی آنها بزودی در هم خواهد شکست ولی سواره نظام ما باید از تعقیب سربازان آنها جدا خودداری کرده و با طی کردن یک مسیر دایره وار به مقر خود باز گردد، دارک اسلو استار همزمان با شروع حرکت سواره نظام ، پیاده نظام باید در آرایش دفاعی در مقابل باران تیر به جناح چپ از هم پاشیده آنها حمله کرده و این قسمت را با نابودی کامل روبرو کند در این زمان سواره نظام سنگین اسلحه باید در آرایش منظم به مقر اصلی بازگشته و آماده باشد که در صورت نیاز ضد حمله سریع سواره نظام دزرتلند یا جناح مرکزی و راست پیاده نظام  ارتش آنها را خنثی کند.

    لرد کاستین، تو بعنوان فرمانده کمانداران اکسیموس در موقعیتی قرار خواهی گرفت که حمله سواره نظام دزرتلند به مقر سواره نظام ما امکان پذیر نباشد.

    همگی افراد حاضر در تپه فرماندهی با صدای بلند دریافت دستورات سرحان را تایید نمودند و سپس هر یک به سمت واحد خود حرکت کردند، ساعتی بعد با اشاره سرجان شیپور جنگ با صدای مهیب طبل ها نواخته شد و پرچمدار روی تپه پرچم زرد را به نشانه شروع حرکت سواره نظام برافراشت.

    زمین زیر سم اسب های سواره نظام به لرزه درآمده بود، سواره نظام اکسیموس پس از شروع حرکت به شکل یک ستون باریک درآمده و به سمت جناح چپ ارتش دزرتلند تغییر مسیر داد و مستقیم به محدوده کوچکی از جناح چپ یورش برد، این حرکت باعث شده بود که تعداد بسیار کمی از کمانداران دشمن که در طول خطوط پیاده نظام موضع گرفته بودند سواران اکسیموس را در تیررس داشته باشند.

    بعد از رسیدن سواره نظام بزودی خطوط دفاعی در آن محدوده درهم شکسته شده و سربازان دزرتلند در بی نظمی شروع به عقب نشینی و فرار کردند. در همین حالت پیاده نظام اکسیموس که پرچم قرمز را به نشانه ی شروع حمله دریافت و به سمت جناح چپ حمله کرده  بود به میدان جنگ رسیده و یک کشتار بزرگ را آغاز کرده بود.

    بعد از حدود نیم ساعت سواره نظام عظیم دزرتلند که برای جلوگیری از غافلگیر شدن در فاصله ی دورتری موضع گرفته بود ضد حمله خود را آغاز کرد، در این لحظه سرجان بسرعت با پرچم مشکی دستور آرایش دفاعی برای پیاده نظام را صادر نمود .

    پیاده نظام اکسیموس فورا بصورت یک دیوار مسلح به نیزه های بلند در مقابل سواره نظام دزرتلند موضع گرفت، این آرایش نفوذ ناپذیر باعث شد که آن حمله از طرف فرمانده دزرتلندی لغو گردد.

    اولین موج حمله با تلفات زیاد ذزرتلند و با کمترین تلفات ارتش اکسیموس انجام شد،در این لحظه سرجان طبق نقشه اولیه دستور توقف عملیات جنگی را برای آنروز صادر نمود، دارک اسلو استار و لیو ماسارو بزودی با لبخندی بر لب به تپه فرماندهی مراجعت کرده و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

    لیو رو به سرجان گفت: من از نقشه ی تو آگاه هستم ولی ما نباید در حالی که آنها ضربه سختی خورده و آرایش خود را از دست داده اند فرصت دهیم که دوباره نظم خود را بدست آورند، ما باید به حمله ادامه دهیم.

    سرجان بلافاصله پاسخ داد که چه چیزی ما را به این پیروزی رساند؟ آیا اجرای دقیق نقشه از طرف همه ی ارتش نبود؟

    دارک اسلو گفت، سرجان من از نگرانی تو در تفکیک ارتش و از دست دادن تمرکز قوا آگاه هستم ولی این یک فرصت است که ما به سختی و پس از ماه ها شکست و تحقیر بدست آورده ایم، من پیشنهادی دارم که بدون تقسیم ارتش در دراز مدت یک ضربه کاری به آنها وارد کنیم به نحوی که ادامه جنگ برای آنها ناممکن شود.

    من پیشنهاد می کنم که امروز عملیات را طبق نظر تو متوقف کنیم و اجازه دهیم که آنها به عقب نشینی ادامه دهند ولی من و لیو به همراه تمام سواره نظام سنگین اسلحه امشب به کمپ آنها حمله می کنیم و بخش بزرگی از آنها را نابود کرده و صبح فردا دوباره به کمپ اصلی مراجعت خواهیم کرد و آماده دستورات تو خواهیم بود، لیو با فریاد حمایت خود را از این طرح اعلام کرد، قبل از اینکه سرجان حرفی بزند دارک اسلو گفت: سرجان به ما اعتماد کن ما نابودشان می کنیم.

    ...

    بعد از گذشت ساعاتی از شب سواره نظام طبق اطلاعات دریافتی از دیده بان های ارتش به کمپ پیاده نظام دزرتلند حمله برد، در تاریکی شب حمله بدون مقاومت چشمگیری به چادرهای سربازان رسید و کشتار دیگری شروع شد ولی اینبار سربازان پیاده دزرتلند بجای شرکت در جنگ به سمت دشت های اطراف متفرق شده و با استفاده از تاریکی سعی نمودند که جان خود را نجات دهند، با اینکه این حمله نیز با تلفات جدی دزرتلند همراه شد ولی نتیجه چیزی نبود که دارک اسلو و لیو انتظارش را داشتند پس آنها تصمیم گرفتند که حمله را چند ساعت متوقف کرده و با روشن شدن هوا در سپیده دم تعقیب و کشتار را ادامه دهند.

    آنها دستور دادند که سواره نظام فقط چند کیلومتر با کمپ دشمن فاصله گرفته و کمی استراحت کند. بعد از اینکه دارک اسلو و لیو دست و روی خود را از خون سربازان دزرتلندی شستند در حالی که هیجان انتقام آنها را بی قرار کرده بود تصمیم گرفتند که لبی تر کرده و برنامه دقیقتری برای یکسره کرده کار دشمن طرح کنند،لیو در کنار آتش کوچکی که برافروخته بودند نشست و در حالی که از قمقمه اش جرعه ای می نوشید گفت فردا در سپیده دم بجای حمله مستقیم به سربازان که احتمالا حالا آرایش دفاعی گرفته اند به تدارکات و انبار تجهیزات آنها حمله می کنیم و وقتی آنها مجبور به واکنش و ترک موضع دفاعی شدند آنها را تارومار خواهیم کرد، قبل از اینکه دارک اسلو بتواند پاسخی بدهد صدای محوی که بر شدتش افزوده می شد بگوش رسید 

    شبیخون! شبیخون!

    دارک اسلو بسرعت فرمان آماده باش داد ولی در تاریکی مسیر حمله مشخص نبود، صدای شیهه اسب ها که در یک اسطبل موقت نگهداری می شدند دشت را پر کرده بود، وقتی سربازان به سمت محل استقرار اسب ها رسیدند با صحنه ی عجیبی روبرو شدند تا چشم کار می کرد جنازه اسب های کشته شده بر روی زمین که در حال جان کندن بودند دیده می شد! و تعداد بیشتری از اسب ها رمیده و در تاریکی شب محو می شدند!

    دارک اسلو متوجه شد که مورد حمله سواره نظام دشمن قرار گرفته، پس فورا پیامی حاوی همین مضمون به سرجان در کمپ اصلی فرستاد و درخواست کمک نمود سپس دستور داد که سربازان سواره یک دیوار دفاعی دایره ای برای حفاظت از جان سربازانی که اسب خود را از دست داده بودند تشکیل دهند و منتظر رسیدن قوای کمکی بمانند.

    سرجان بعد از دریافت خبر ضد حمله سواره نظام دزرتلند با عجله 2 واحد بزرگ پیاده نظام  که در آماده باش بسر می بردند (در حدود ده هزار نفر) را برای کمک  به سمت دارک اسلو استار ارسال نمود غاقل از اینکه که این سناریو آندریاس گودریان تله ای بیش نبود، سواره نظام دزرتلند به آرایش دفاعی سواره نظام اکسیموس حمله نکرده و  در تاریکی شب مستقیما آن دو واحد از پیاده نظام را که برای کمک ارسال شده بودند تحت ضد حمله شدید خود قرار داده و کاملا تارو مار نمودند.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۸/۴/۱۳۹۷   ۰۲:۱۹
  • ۱۸:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۹:۳۲   ۱۳۹۷/۴/۳۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هفدهم

    سپیده دم بود. هوا کم کم رو به روشنی میرفت. شب قبل اما هیچکس در جبهه دزرتلند نخوابیده بود. طرح نبوغ آمیز آندریاس اردوی دزرتلند را که ناخوداگاه رو به پذیرش نابودی کامل میرفت در بهت و امید غرق کرده بود. هیچکس اما شاد نبود. سربازان هزاران هزار از دوستان و همرزمانشان را از دست داده بودند و فرمانده هان زیر بار مسئولیت این فشار سنگین ترک برداشته بودند.

    در اتاق فرماندهی تنها نگاهها و چشم ها از آندریاس برای حفظ ارتش و شاید تاریخ دزرتلند سپاسگزار بودند و دهانها تنها در مورد گزارشات دقیق و ادامه روند در مورد آینده باز میشدند.

    برنارد که به عنوان فرمانده نیروهای پیاده در این جنگ شرکت کرده بود، بیشترین فشار را بر دوش خود حفظ میکرد. او گزارش کاملی از خسارات وارده ارائه داد. چیزی در حدود 15 هزار کشته و از دست رفتن بخشی از انبارها در عقب نشینی های پردامنه و با سرعت زیاد.

    نیکلاس بوردو در حالی که فرمانده مستقیم فرزند دوم شاه بود رو به او کرد و گفت : باید به هوش و تجربه پدرت افتخار کنی. درسی که تو تونستی ازین جنگ بگیری، به دلیل اینکه در پیشانی نیروهای پیاده بودی، به اندازه سالها جنگیدن خواهد بود. سختی های فراوان به همراه اطلاعات مستقیم و بسیار از جنگ واقعی در میدان نبرد. از خودت ناامید نشو. تو بهترین تصمیمات رو گرفتی. فداکاری تو و نیروهات بود که این فرصت رو به نیروهای سواره داد تا بتونن ما رو در جنگ حفظ کنن.

    فرمانده سواره نظام نیز که در جلسه حضور داشت گزارشش را آغاز کرد : به لطف شبیخون دقیقی که طراحی شده بود، ما کشته های زیادی نداشتیم. کمتر از هزار نفر. اما تونستیم با موفقیت چندین هزار اسب سنگین اسلحه که تعلیم فراوانی دیدن رو ضبح کنیم و یا فراری بدیم.

    نیکلاس بوردو اضافه کرد : اسب هایی که برای جنگ تعلیم داده شده اند به صورت گله ای فرار نمیکنن. عملا میشه اونهایی که رم کردند رو هم فراموش کرد.

    آندریاس پرسید : و براوردت از شبیخون به نیروهای کمکی؟

    فرمانده سواره نظام :میتونم بگم که قریب به اتفاقشون کشته شدند. چیزی در حدود 7 تا 10 هزار نفر قربان.

    بعد از آن بحث در مورد حرکت بعدی بالا گرفت. اول نیکلاس دوباره گزینه بازگشت به پالویرا را مطرح کرد. شاید او به خوبی میدانست که این راه عملی نیست اما در وجودش نیرویی بود که نمیخواست بپذیرد که باید با پیروزی کامل در این جنگ خداحافظی کند. آندریاس اما با این موضوع بهتر کنار آمده بود و گفت : ما این امکان رو نداریم. از جهات مختلف این کار میتواند آخرین اشتباه ما باشه. اگر نتونیم همه راههای مخفی قلعه رو پیدا کنیم و یا ارتش ریورزلند در مسیر گرفتار یا غافلگیر بشه، شکست ما حتمیه. ما اول باید به فکر حفظ قدرت باشیم و بعدا به گزینه های دیگه فکر کنیم. متاسفانه در حال حاضر حضور در کشور اکسیموس از گزینه های ما خارج شده.

    نیکلاس ادامه داد : پس یعنی بررسی حمله سرعتی دوم در حالی که ارتش اکسیموس به شدت صدمه خورده رو هم از دستور کار خارج کنیم؟

    آندریاس پاسخ داد : البته همه گزینه ها رو بررسی میکنیم، اما نباید امر بر ما مشتبه بشه. این پیروزی بخاطر غافل گیری بوجود اومده. الان توازن در خاک اکسیموس و در زمین باز به شدت به نفع اونهاست و شما که فکر نمیکنید سر جان دوبار غافلگیر خواهد شد؟

    برنارد گفت : با تلفات سنگینی که سواره نظام اکسیموس خورده و ترسی که در دل آنها ایجاد شده، قطعا چند روزی با احتیاط خیلی بالاتر عمل خواهند کرد.

    آندریاس : خیلی محتمله اما هرگز در مورد اکسیموس ها با قاطعیت صحبت نکن. اونها فرمانده فوق العاده ای دارن. به همه گزینه ها فکر میکنیم.

    برنارد : بله. پس از زاویه دیگه ای نگاه میکنیم. هدف ما اینه که قبل از متمرکز شدن تمام نیروهای دشمن و ساماندهی کاملشون، طرح عقب نشینی خودمون رو کامل کنیم. پس ما با احتیاط بالا باید عقب نشینی رو از همین امروز شروع کنیم. اما نمیتونیم با حالت کاملا تدافعی این کار رو انجام بدیم چون زمان رو از دست خواهیم داد.

    نیکلاس : حق با توه.  سربازان تو برای سرعت بخشیدن با حالت نیم تدافعی عقب نشینی خواهند کرد و بار جلوگیری از ضدحمله به دوش سواره نظام و گشت های جاسوسی خواهد بود. 

    آندریاس با سر تایید کرد و از فرمانده سواره نظام خواست تا برای عقب نشینی در حالت دفاع از پیاده نظام آماده شوند. 

    سپس آندریاس گفت : متاسفانه فرصت نداریم تا برای قربانیان این جنگ مراسم یادبودی بگیریم و یا تن هایشان را به خاک بسپاریم. دو ساعت دیگر به یاد آنها و بخاطر ارزش خون آنها حرکت خواهیم کرد و به زودی انتقامشان را خواهیم گرفت. این را گفت و شخصا به چادر ویژه ای رفت که برای نگه داری لئونارد پودین و زن همراهش در نظر گرفته بودند.

    ....

    در پایتخت هنوز خبر حدود دو روز جنگ شدید بین نیروهای کشورشان و ارتش اکسیموس مخابره نشده بود اما نامه ی محرمانه ای از آکوییلا به رومل گودریان رسیده بود که از او خواسته بود برای برقراری روابط حسنه و نشان دادن حسن نیتش شارلی درومانیک و فرزندش فراریش را به امپراطوری قانونی سیلورپاین مسترد کند.

    انتخابی که در ظاهر آسان مینمود به شدت گودریان را در فشار قرار میداد. او نمیتوانست چنین معامله ی شرمگینانه ای را بپذیرد و از طرفی هر نوع واکنش خصمانه از سوی سیلورپاین آخرین چیزی بود که دزرتلند به آن احتیاج داشت. مارتین میدانست که این قضیه چقدر جدیست و با تمام توان و بدون هیچ پیش زمینه ای همه گزینه های مختلف را بررسی کرد و با گودریان به بحث گذاشت. رومل گودریان که نمیتوانست به کارهایش اولویت بدهد، همزمان خود را جهت سفر و سخنرانی برای ارتش ریورزلند آماده میکرد و در آخرین روزی که میتوانست در دی مانیا بماند تصمیم نهایی را گرفت. او همه تخم مرغ هایش را در سبد اسپروس گذاشت و از مسترد کردن شارلی و فرزندش امتناع کرد. او در نامه ای قاطع اما نه چندان خصمانه، تلاش کرد تا برای صلح موجود کمی وقت بخرد و ضمن شعله ور نکردن آتش خشم حکومت فعلی سیلورپاین به رسمیت شناختن امپراطوری جدید را منوط به مشخص شدن وضعیت امپراطور مخلوع بکند و اضافه کرد دزرتلند به حاکمیت ملی اقلیم ها احترام میگذارد اما از کودتای نظامی حمایت نخواهد کرد و  تا زمانی که سیلورپاین درگیر نزاع های داخلی و چند دستگیست، با هیچیک از طرفین درگیر وارد قرار جدیدی نخواهد شد بخصوص آنکه حکومت فعلی قرار قبلی با اقلیم دزرتلند را زیر پا گذاشته است.

    او همچین یاداور شد که ملکه شارلی و فرزندش تحت حمایت کامل دزرتلند به سر میبرند و هر گونه نیت سو نسبت به آنها، نیت سو نسبت به اقلیم دزرتلند به شمار خواهد آمد.

    او از پیک دربار خواست تا نامه را به سرعت به سیلورپاین برساند و خود راهی شهری مرزی در همسایگی ریورزلند شد که قرار بود ارتش ریورزلند آنجا مستقر شده و پس از هماهنگ شدن با ارتش دزرتلند، به طور کامل وارد خاک دزرتلند شوند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۳۱/۴/۱۳۹۷   ۱۶:۳۱
  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هجدهم

    بازبی از سیمون اجازه خواست که برای انتخاب یارانی که قرار بود در جنگ همراهی اش کنند به تنهایی به اورشایم برود. سیمون در ظاهر پذیرفت اما بلافاصله بعد از رفتن بازبی یکی از زیرکترین و فرزترین جاسوسانش که مالکوم نام داشت را به دنبال او فرستاد. سیمون از مالکوم خواست که بازبی را زیر نظر داشته باشد و به او گوشزد کرد در صورتی که بازبی را گم کند و یا نتواند ریز به ریز فعالیت هایش را زیرنظر داشته باشد، سروکارش با خشم ملکه خواهد بود.

    بازبی بعد از خروج از قلعه مستقیم به اورشایم رفت . شهرک اورشایم با برج و باروهایی احاطه شده بود که توسط سربازان آموزش دیده به دقت محافظت می شد. وقتی بازبی به ورودی اورشایم رسید نگهبانان با ادای احترام دروازه را برای او گشودند و  با ورود او به منطقه چند نفر از یاران قدیمی به سمتش آمدند بازبی از اسبش پیاده شد و گفت: دوستان از دیدنتون خوشحالم

    کم کم بر جمعیتی که بازبی را احاطه کرده بودند اضافه می شد. در چهره بعضیهایشان خشم و نفرت نمایان بود اما جانب احتیاط را رعایت کرده و با فاصله بیشتری از بازبی ایستاده بودند.

    بازبی گفت: میخوام آدولان رو ببینیم ...

    یکی از یاران قدیمی بازبی که از بقیه عقب تر ایستاده بود گفت: آدولان نمیخواد تو رو ببینه

    بازبی اینبار با جدیت بیشتر و صدای بلندتری گفت: بهش بگید بیاد اینجا باهاش کار دارم

    اما هیچ یک از آنها از جایشان تکان نخوردند از اینرو بازبی بی محابا به میان جمعیت رفت و یکی یکی شان را کنار زد تا خودش آدولان را بیابد. سالها از ورود بازبی به گروه مردان بی سرزمین می گذشت. آدولانِ پیر، استادی بود که سالها پیش مسئولیت آموزش دادن به بازبی را تقبل کرده بود. بازبی تک تک چادرها را گشت و آنقدر سروصدا کرد تا بالاخره صدای خش دار آدولان را شنید که از یکی از چادرها بیرون آمد و گفت: خیانت کارِ لعنتی چی شده که اینبار بدون محافظینت به اینجا اومدی

    بازبی به سمت او رفت و گفت: باید باهات حرف بزنم

    -        هرچی لازم بوده بدونم فوبی بهم گفته

    -         نمی خوام از خودم دفاع کنم فقط چیزایی هست که باید بدونی

    آدولان دیگر مقاومتی نکرد، به چادرش برگشت و بازبی به دنبالش رفت و بلافاصله گفت: شاردل همون ملکه سرزمین سپیده که توی کتابهای قدیمی ازش صحبت شده من تمام مشخصاتشو تطبیق دادم. همونه. خودت بهتر از من میدونی که منفعته ما در حمایت کردنن از اونه.

    آدولان گفت: ملکه سرزمین سپید در کوهستانهای برفی زندگی میکنه یعنی در دنیای کنونی ما میشه ملکه سیلورپاین نه ریورزلند. طبق دانش من هنوز هم به دنیا نیومده

    -       گوش کن ما این فرصتو داریم که تحت حمایت ارتش ریورزلند به اکسیموس بریم و کتیبه ها رو بدزدیم. اگر به من فرصت بدی بهت ثابت میکنم که شاردل ملکه سرزمین سپیده و همون طور که پیش بینی شده اگر قدرت کتیبه ها در اختیارش قرار بگیره میتونه همه ما رو از این وضعیت نجات بده

    آدولان و بازبی با هم خیلی صحبت کردند آدولان مرد زیرکی بود همان طور که در ظاهر با بازبی بحث می کرد با خود می اندیشید که میتواند از طریق او به آرزوهایش برسد. پس در حالی که به نقشه هایش فکر میکرد کم کم خود را قانع شده نشان داد. بعد از موافقت آدولان با نقشه بازبی، آن دو با هم 23 نفر از بهترین و قدرتمند ترین نفرات را برگزیدند تا در این مسیر همراه بازبی باشند. قرار نبود این افراد در جنگهای رو در رو شرکت کنند، طبق توافقی که بازبی قبلا با سیمون انجام داده بود آنها برای دست یافتن به کتیبه ها وارد اکسیموس می شدند و سپس به سمت معبد کارتاگنا راهی می گشتند. 

    بعد از بازگشت بازبی به قصر و دادن گزارش به سیمون، او بلافاصله مالکوم  را فراخواند تا صحت گفته های بازبی را تایید کند. او دیده بود بازبی وارد چادر آدولان شده است و پس از مدت نسبتا طولانی آدولان به تنهایی از چادر خارج شده و سپس به همراه حدود چهل نفر از مردان بی سرزمین مجددا بازگشته است. در نهایت تعدادی از آنها چادر را ترک کرده و بازبی و آدولان در کنار بیست و سه نفر دیگر مدتی دیگر به گفتگو پرداخته بودند. اطلاعاتی که مالکوم به سیمون داده بود با آنچه بازبی بیان نموده بود مطابقت داشت، پس از آنکه مالکوم اتاق را ترک کرد سیمون پشت میزش بازگشت تا نامه ای که از سوی مادونا برایش آمده بود را بخواند.

    سیمون عزیز

    آنروزی که خواهرم شاردل تصمیم گرفت نام و عنوان برادرمان را به تو بدهد را به خوبی به یاد دارم، آن روز شاردل در اینخصوص با من صحبتی نکرد اما بدان در صورتی که نظر مرا می پرسید من حتما موافقت می کردم زیرا در این مدت جز حسن نیت از تو چیز دیگری ندیده ام. در راه خدمت به ریورزلند همیشه همین قدر کوشا باش، برای پیروزی ریورزلند و سلامتی همه شما دعا می کنم

    چند روز بعد وقتی ارتش گوژان به نزدیکی پایتخت رسید تمامی افراد در دشت سرسبزی که در نزدیکی شهر بود اطراق کردند. در قصر نیزان فرماندهان همگی به محضر ملکه رفته بودند تا ضمن کسب اجازه از او خداحافظی کنند.  پس از گفتگویی که بین فرماندهان و ملکه رد و بدل شد همگی تالار را ترک گفتند. سیمون آخرین نفری بود که تالار را ترک می کرد. شاردل از سیمون خواست تا بماند، سپس به او تاکید کرد که نمیخواهد موضوع نامه کلاود را کسی بفهمد مگر روزی که افشای آن لازم باشد. ضمنا از او خواست تا برای حفظ جان لابر از هیچ تلاشی فروگذار نباشد. شاردل گفت: لابر مرد مغروری هست ازت میخوام نذاری تصمیم احساسی یا احمقانه ای بگیره، میخوام که اون از این جنگ سالم برگرده. اگه اطلاعاتی که کلاود مخابره کرده صحت داشته باشه باید از هر حرکتی که باعث نابودی ارتش بشه جلوگیری کنی سیمون...

     فرماندهان در میان بدرقه گرم اهالی شهر به پرچمداران گوژان پیوستند، شاردل تا محل استقرار ارتش آنها را همراهی نمود، لحظه وداع فرا رسیده بود  لابر در حالیکه شاردل را در آغوشش می فشرد گفت: مطمئن باش با پیروزی برمی گردم .

    ارتش منظم گوژان در حالیکه سیمون و لابر دوشادوش یکدیگر در جلوی سپاه اسب می راندند به سمت ایفان رهسپار شدند. ریورزلند در مسیر ورود به جنگی خونین بود.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۱۰:۱۱
  • leftPublish
  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت نوزدهم
    اسپارک و ووکا بالاخره توانستند ردی از کیه درو پیدا کنند. در یکی از شهرهای مرکزی کشور دیدار بین آنها صورت گرفت اسپارک که با پیدا کردن کیه درو احساس میکرد بار بزرگی از دوشش برداشته شده با آنها همراه شد تا قدم بعدی شان را محکم تر بردارند. دیدن پسران خانواده های بزرگ درباری مثل پسران اوپولن در میان ارتش کوچک هزارنفره کیه درو بیش از پیش مایه آرامش بود . ووکا تریمینوس نیز انگار تصمیم نداشت به سکون بازگردد بعد از سالها مسافرت و جهانگردی درحال حاضر انتخابش همراهی با این افراد بود. اسپارک و ووکا به درایت کیه ددرو در تقسیم ارتش به گروههای کوچک و بازرسی شهر به شهر آفرین گفتند و اعتراف کردند که با این روش به زودی پادشاه را خواهند یافت.
    اسپروس و همراهانش چند هفته ای بود که کوهستانهای شمالی را پشت سرگذاشته بودند چند روزی بود که مسیری که اسپروس الهام گونه و در میان شک و تردید زیاد انتخاب میکرد سپری میکردند. او معتقد بود به خانه قدیمی سویر پیر نزدیک هستند و به کمک نشانه ها و خاطرات دورش از آن مکان در سفرهایی که در کودکی به آنجا داشته میتواند آن خانه را بیابد. آنجا را یافتند. کلبه ای کوچک و دورافتاده در میان جنگل بلوط نچندان وسیع. جایی که هنوز بعد از قریب به نیم قرن آثار زندگی توام با حسرت و کمبودآکوییلا آمبرا شاهزاده از دربار رانده شده، پیدا بود. محوطه خالی از درختی که او با عقابش تمرین میکرد تا او را دورتر و دورتر بفرستد و میز غذاخوری سه نفره سویر اریک و آکوییلا که در جلوی کلبه قرار داشت. در پشت کلبه قبر سویر در میان انبوه علف های هرز به سختی پیدا بود. اسپروس معتقد بود در آن مکان دورافتاده و فراموش شده میتوانند در آسایش باشند . البته مشخص بود که مدت زیادی نمی توانند در آنجا هم بمانند زیرا که هدف اصلی بازگشت به الیسیوم و بازپس گیری قدرت بود اما تا زمانی که بتوانند قدرت لازم برای مقابله با محافظان قلعه را بیابند و برای اقداماتشان نقشه بکشند میتوانستد با خیال راحت آنجا بمانند. هرکسی مشغول به کاری شد تا آنجا برای اقامت آماده شود . اسپروس نیز سراغ نوشته ها و کتب قدیمی سویر رفت تا دقایقی از ذهنش فارغ شود.
    در همین زمان در قلعه امپراطوری در الیسیوم ایسی بوکو میخواست نتیجه تحقیقاتش را به گوش امپراطور برساند. آکوییلا پشت میز صنوبرش در اتاقی که قبلا به اسپروس تعلق داشت نشسته بود و به دستان لرزان ایسی بوکو مینگریست نگفته پیدا بود که مرد بیچاره از گفتن اینکه هیچ راهی برای درمان و یا توجیه تغییر دلبان امپراطور نیافته دست پاچه است. آکوییلا اجازه داد ایسی بوکو تمام توانش را به کار گیرد و از این شکست ابراز عجز کند سپس با چهره ای که همچنان بدون احساس بود پرسید: خب؟ تا حالا فکر کردی من چرا اسپروسو زنده میخوام؟
    ایسی بوکو سرش را بالا آورد لحظه ای مکث کرد سپس چهره اش از فهم راز آکوییلا به وضوح درخشید ، گفت: قربان دلبان اسپروس. شما احتیاج به یک دلبان بالغ و سالم دارید چه دلبانی بهتر از کرونام
    آکوییلا خندید و گفت: آفرین 
    خدمتکاری اجازه دخول خواست و گفت که جناب لگاتوس کار مهمی دارد. لگاتوس با نامه ای که از سوی دزرت لند آمده بود وارد شد. آکوییلا به سرعت نامه را گشود و خواند سپس نامه را به سمت لگاتوس انداخت و خودش درحالی که لبانش را میفشرد به قدم زدن پرداخت. لگاتوس خم شد نامه را برداشت و خواند سپس نگاهی به امپراطور انداخت و گفت : قرررربان
    - گستاخ
    - قرربان من فکر میکنم گودریان نمیخواد با سیلورپاین وارد مناقشه بشه به همین دلیل این نامه دو پهلو رو نوشته 
    - یک گروه زبده و کارکشته به دزرتلند بفرست حالا که با زبان دوستی اون بچه و مادرشو پس نمیدن با زور پسشون میگیریم. در ضمن از امروز اولویت اول من پیدا کردن اسپروسه از هیچ کوششی فروگذار نکن از هر طریقی و با استفاده از هر ابزاری که به فکرت میرسه ( پشتش میزش برگشت و دستانش را روی میز کوبید و با تاکید بسیار ادامه داد) زنده بیارش اینجا

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۰۹:۳۳
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیستم

    سالوادر یک کشاورز زاده اکسیموس بود، او که پس از سالها تلاش موفق شده بود به درجه افسری در ارتش اکسیموس برسد، توانسته بود که در آن شب نفرین شده و پس از آغاز حمله سواره نظام دشمن، افرادش را نزدیک به هم نگه داشته و با حفظ آرایش دفاعی مناسب جانشان را نجات دهد، جوخه ی او با نظمی آهنین که از تمرینات شبانه روزی خارج از برنامه و ایمان و اعتقاد سربازانش به او بدست آمده بود آنقدر به دفاع ادامه دادند تا کم کم باقیمانده سربازان متفرق سایر واحد ها خود را به آنها رسانده و به این ترتیب مانع از آن شدند که مهاجمین از اسب ها پیاده شده و هر آنکس که زنده مانده بود را بکشند.

    ...

    دارک اسلو استار و لیو ماسارو که حالا احساس حماقت می کردند با خشم و نفرت بی پایانی مشعول ارزیابی تلفات سواره نظام بودند، باور کردنی نبود در لحظه ای غفلت بیش از سه هزار اسب کشته و تعداد بیشتری هم رمیده بودند! جمع آوری کامل اسب های رمیده شاید به هفته ها زمان نیاز داشت و این یعنی رسیدن ارتش ریورزلند و پایان زود هنگام روزهای پیروزی!

    سرجان دستور داده بود که باقیمانده سواره نظام در آماده باش کامل در همان مکان توقف کرده تا پیاده نظام به آنها بپیوندد.

    لحظه ی پر اضطراب روبرو شدن دارک اسلو و لیو با سرجان فرارسیده بود. پیاده نظام بعد از یک روز به آنجا رسید و بسرعت چادر فرماندهی برپاگردید.

    دارک اسلو استار و لیو ماسارو در حالی که سستی و تزلزل عجیبی زانوهایشان را به لرزه انداخته بود مستقیم وارد چادر فرماندهی شدند، سرجان برخلاف معمول پشت میزی نشسته بود و هیچ فرد دیگری آنجا نبود.

    سرجان بدون اینکه احساسی در چهره اش دیده شود با تامل خاصی از روی صندلی برخواست و به سمت آندو آمد و اول دارک اسلو و بعد لیو را به گرمی در آغوش گرفت و بعد دوباره چند قدمی از آنها دور شد و با صدای بلندی گفت:

    با شهامت و شجاعت شما و سربازانتان ضربه شدیدی به قوای دزرتلند وارد کردیم، ارزیابی اولیه ما چیزی در حدود بیست هزار تلفات را برای آنها نشان می دهد،این جنگ ما را قوی و محتاط و آنها را متزلزل ساخته

    سپس با صدای آرامتری اضافه کرد: نزدیک هفت هزار سرباز و تقریبا به همین تعداد اسب هم برای ما که با حساب من یعنی هیچ! دوباره با صدای بلندتری گفت یعنی عالی.

    دوباره با صدایی آرام به نحوی که فقط در چادر شنیده می شد ادامه داد و 2 فرمانده که تجربه، شهامت، شجاعت و انگیزه بیشتری پیدا کرده اند و در دیگ جوشان میدان نبرد پخته تر شده اند.

    سپس فریاد زد: با این حال ما هرگز و هرگز دشمن خود را دست کم و شکست خورده در نظر نخواهیم گرفت و هر روز و شب عرصه را بر آنها تنگتر خواهیم کرد و با صدای آرامتری افزود بخصوص که آن دشمن یک دزرتلندی {...} باشد.

    و البته من در این جنگ یک گنج بزرگ پیدا کرده ام! سرجان با فریاد: فرمانده سالوادر تشریف بیاورند ...

    چند سرباز گارد یک فرمانده را با احترام کامل به داخل چادر راهنمایی کردند.

    سرجان رو به دارک اسلو و لیو گفت: فرمانده سالوادر در حمله دیشب دزرتلند با اتخاذ بهترین و به موقع ترین تصمیمات و با تسلطی مثال زدنی موفق به دفاع در مقابل شبیخون سواره نظام دشمن شده و با نجات جان بیش از سه هزار سرباز از یک سلاخی تمام عیار جلوگیری به عمل آورده است.

    دارک اسلو و لیو که هنوز از بهت برخورد سرجان خارج نشده بودند فورا خود را جمع و جور کرده و به گرمی به فرمانده سالوادر تبریک گفتند، دارک اسلو در حالی که رضایت از چشمانش خوانده می شد رو به سالوادر گفت:

    احسنت فرمانده، ما به حضور شما در ارتش اکسیموس افتخار می کنیم، من از امپراتور برای شما لقب لرد را درخواست خواهم کرد و قلعه و املاکی در خور این طبقه و خدمتی که انجام داده اید به شما تعلق خواهد گرفت.

    سالوادر که مثل یک سرباز محکم ایستاده بود به آرامی از دارک اسلو، سرجان و لیو تشکر کرد و با صدایی که اندوهی عمیق از آن دریافت می شد گفت:

    بله من دیشب جان سه هزار نفر را نجات داده ام ولی در عین حال نتوانستم جان هفت هزار همرزمم را نجات دهم، من تلاشم را کردم، می خواستم که نجاتشان دهم ولی تعداد و قدرت مهاجمین و شدت غافلگیری به من اجازه نداد، من نتوانستم ...

    سالوادر که صدایش می لرزید و مستقیم به روبرویش خیره شده بود، لحظه ای مکث کرد و نفس عمیقی کشید و گفت من نمی توانم در ازای هفت هزار سرباز کشته شده چنین پاداش سخاوتمندانه ای را بپذیرم، من با یادآوری اتفاقی که افتاد هرگز در آن قلعه و املاک در آسایش نخواهم بود ولی از شما می خواهم درود مرا به امپراتور ابلاغ کنید و از طرف من و سربازانم از او بخواهید که پس از آزادسازی کشورمان یک صلح آبرومندانه برای این سرزمین بدست آورد و جلوی مرگ هزاران سرباز بیشتر را بگیرد.

    سرجان سرش را به آرامی تکان داد و رو به سالوادر گفت از امروز تو به عنوان فرمانده نیروی واکنش سریع منصوب شده و به عنوان یکی از فرماندهان ارشد جنگ خدمت خواهی کرد، به اطلاع می رسانم که شاهزاده پلین در راس بخشی از سواره نظام سبک از ماموریت قبلی بازگشته اند، من با توجه به شرایط فعلی این نیرو را منحل می کنم و سه هزار اسب این نیرو در اختیار سواره نظام سنگین اسلحه قرار خواهد گرفت.

    افراد سواره نظام سبک بدون اسب به همراه تمام 1600 نفر شبه نظامیان دارک اسلو استار به عنوان نیروهای واکنش سریع تحت فرمان سالوادر خواهند بود، از همین امروز تمرینات شبانه روزی برای تطبیق با این ماموریت جدید را آغاز کن.

    - اطاعت می کنم فرمانده.

    سرجان رویش را به سمت دارک اسلو و لیو برگرداند و گفت تعداد تلفات ما از ارزیابی که افراد گودریان به او اطلاع می دهند بسیار کمتر خواهد بود، فورا اسب های جدید را به زره مجهز کرده و وارد صفوف سواره نظام کنید، ما با تغییر تعداد در یگان های ارتش، هم در سواره نظام و هم در پیاده نظام دشمن را گمراه خواهیم کرد، گزارشاتی که شبانه و در شبیخون تنظیم شده باشند هیچگاه کاملا قابل اعتماد نیستند، تعداد افراد هر یگان را از صد نفر به نود نفر کاهش دهید به نحوی که دشمن با شمارش پرچم های یگان ها تعداد ارتش را تقریبا معادل نفرات قبل از شبیخون ارزیابی کند.

    بعد با لبخندی زیر لب گفت شیرینی پیروزی شب گذشته برای گودریان خوابی بیش نیست.

    سپس فریاد زد برای پیگیری حمله و لشکر کشی تمام عیار به دشت سانتامارتا آماده باشید، فردا حرکت می کنیم ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۷   ۱۴:۳۲
  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۷/۵/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۷/۵/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و یکم

    آندریاس پس از ورود به چادر، در سکوت دقایقی خیره به لئونارد پودین که به فرمان او با دهان بسته و دستانی که از پشت به صندلی طناب پیچ شده بود، وسط چادر قرار داشت نگریست.

    لئونارد به خودش مطمئن بود اما سعی میکرد چهره اش آندریاس را تحریک نکند. روسپی اما با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد با صدای یکنواخت و آرامی ناله میکرد و چیزی نمانده بود که از هوش برود.

    بلاخره آندریاس کمی جلو آمد و دهانبد لئونارد را پایین زد و دوباره چند قدم عقب رفت و منتظر شد.

    لئونارد کمی افکارش را متمرکز کرد و گفت : قربان،تقاضا میکنم که به وفاداری من لحظه ای شک نکنید. شرف من مهمترین چیزیه که دارم. ما غافلگیر شدیم قربان، غافلگیر.

    و سپس کل داستانش را با تمامی جزییات برای آندریاس تعریف کرد. آندریاس بدون اینکه ذره ای واکنش نشان دهد، پرسید : اکسیموسی ها از کجا به راز جادوگر پِی بردند؟

    لئونارد که نمیخواست جانش را به عنوان یک خائن از دست بدهد به تکاپو افتاد و رسمی تر گفت : قربان به خدا سوگند روحم ازین موضوع بی خبر است. لطفا اجازه دهید زخمم را به شما نشان بدم. من واقعا غافلگیر شدم و شانس آوردم که این زن زندگی من را نجات داد. ای کاش نجاتم نمیداد، دست کم با شرف میمردم. تقاضا میکنم حرفم را باور کنید.

    آندریاس : تو سرباز با لیاقتی بودی، و ما الان در شرایط جنگ هستیم و فرصت بازجویی از تو رو نداریم. ولی من بخاطر لیاقتی که در صحنه های همین نبرد نشون دادی، جونت رو بهت میبخشم. ازینجا برو و فقط در صورتی برگرد که جوابی برای سوالی که پرسیدم داشته باشی.

    پودین : بله قربان. یا جوابش را پیدا میکنم و یا درین راه کشته خواهم شد. فقط ازتون التماس میکنم که به این زن رحم کنید. او به اعتماد من به اینجا اومده، ازتون خواهش میکنم ...

    درین لحظه آندریاس با چاقو دستان پودین را باز کرد و منتظر شد تا بیرون برود. اما درست لحظه ای که خواست از چادر خارج شود، پرسید : در مورد کتیبه ها چی میدونی؟

    پودین کمی فکر کرد و گفت : کتیبه ها؟ هیچ قربان. آندریاس سرش را چندبار به نشانه تایید تکان داد و اجازه داد تا پودین از چادر خارج شود.

    ....

    رومل گودریان سفرش به ماستران را شروع کرده بود و میخواست همزمان با رسیدن نیروهای ریورزلند، که از ایفان به سمت ماستران حرکت میکردند به آنجا برسد و خیلی زود برگردد. درین مدت کارهای پایتخت بیشتر توسط مارتین انجام میشد. اخبار جنگ شدید دو روزه به پایتخت رسیده بود و مارتین را شوکه کرده بود. او البته خدا را شکر میکرد که ضدحمله آندریاس به موقع انجام شده بود و جلوی نابودی کامل ارتش را گرفته بود. مسئله بسیار مهمی بود و با پیک تیزپا خبرش را برای گودریان ارسال کرد که در صورت نیاز نقشه حرکت ارتش ریورزلند را اصلاح کنند.

    شارلی در پایتخت زیر بار اتفاقات اخیر به شدت افسرده به نظر می رسید. در گفتگویی که بین مارتین و آرتور ساگشتا رد و بدل گشته بود،آرتور بیان نموده بود که در بازجویی ها هیچ مورد مشکوکی مشاهده نشده و به شارلی با درصد بالایی اعتماد دارد. همچنین پادشاه نیز قبل از عزیمت به سمت ماستران به مارتین گفته بود با توجه به همکاری شارلی با آرتور دیگر لزومی برای سخت گیری وجود ندارد. از اینرو بازجویی ها برای مدت ده روز به حالت تعلیق در آمد و مارتین به شارلی اجازه داد که درین مدت با حضور محافظانی زبده به درومانی برود و با خانواده اش دیدار کند. خبری که خون دوباره ای در رگ های شارلی جریان داد و او با شادی تمام آماده این سفر شد.

    ....

    اروین مونتانا تقریبا موفق شده بود که کل کشور را در شرایط انتظار برای ظهور دو جادوگر از روح جادوگری که کشته شده است قرار دهد و منتظر بود تا در کنار فعالیت نیروهایش این شایعه به طور طبیعی نیز راه خود را به خارج از مرزها باز کند.

    درین بین برخلاف روال همیشگی عقرب سرخ برای او نامه ای ارسال کرده بود که میخواهد او رو ببیند. اروین خودش را به سرعت به او رساند. او طبق معمول در آزمایشگاهش در حال کار روی مواد مختلف بود. وقتی که متوجه ورود اروین شد، سمت او آمد و ازو خواست بنشیند و گفت : کارشان شابین! نمیدونم این مرد چیکار کرد. اما من نمیتونم دیگه گوشه ای بشینم و شاهد این باشم که اقلیمی که مردی چون او رو در خود داشته از بین بره.

    اروین : همینطوره. او مرد بزرگی بود و دزرتلند اقلیمی بزرگ و جاودانه ست. همه ما باید تا حد جان ازش محافظت کنیم.

    عقرب  در حالی که شیشه ای در دست داشت و به سمت در میرفت با چشمانش از اروین خواست که دنبالش بیاید و در راه گفت : گاز سمی. یه جور اسید گوگردی. تولیدش به مقدار زیاد آسونه. وقتی این مواد توی بطری شعله ور بشن، گازی سمی ای تولید میکنه که میتونه باعث مرگ بشه. مورد خیلی جدیدی نیست اما من تونستم این ترکیب رو طوری تغییر بدم که مقدار کمیش توی هر گلوله آتشین منجنیق کافی باشه. باید درون هر گلوله آتشینی که توسط منجنیق پرتاب میشه، یه بطری به همین اندازه ازین ترکیب قرار بدیم. وقتی گلوله به زمین بخوره این بطری میشکنه و ...

    سپس فیتیله ای که دور شیشه بود را آتش زد و شیشه را دخل قفسی پرت کرد که چند خرگوش قرار داشتند. عقرب سرخ با آستین پیراهن روی بینی ش را پوشاند و از قفس فاصله گرفت. اروین نیز از او تبعیت کرد. شیشه شکست و مواد داخلش سوختند. چند دقیقه بعد، همه خرگوش ها جان دادند.

    ...

    در میدان نبرد هنوز ارتش دزرتلند خیلی از پالویرا دور نشده بود. آندریاس و نیکلاس هنوز بر سر نحوه عقب نشینی و یا زدن شبیخونی دیگر با یکدیگر گفتگو میکردند.

    نیکلاس : قدرت تهاجمی نیروهای ما چندین برابر قدرت تدافعیشونه. من همچنان دارم روی یک حمله برق آسای دیگه فکر میکنم. الان نیروهای اکسیموس توی قلعه هاشون نیستن و شب ها توی دشت آسیب پذیر خواهند بود.

    آندریاس : ولی اطلاعات ما از نیروهای آرگون و تعدادشون دقیق نیست. ما باید با دقت فراوان همه گزینه ها رو رصد کنیم. رمز پیروزی توی چنین جنگی اطلاعات خواهد بود. هر ارتشی که اطلاعات دقیق تری از دشمنش داشته باشه، پیروز خواهد شد.

    نیکلاس : درسته ولی ما اطلاعات بالایی از ارتش اکسیموس داریم. انگیزه نیروهای آرگون بسیار پایین خواهد بود اگه یک ضربه مهلک باعث بشه که ارتششون از باقیمانده ارتش اکسیموس قوی تر بشه.

    آندریاس : ما در طول عقب نشینیمون به سمت سانتامارتا باید صبور باشیم. ضربه ای که دنبالش هستی رو به موقعش بهشون وارد میکنیم. اما قبل از اون به نیروهای اطلاعاتی ارتش دستور بده که عمق بیشتری از ارتش اکسیموس و حتی شهرهای پشت سرش رو هم با نیروهای کم پوشش بدن. بطوری که قابل رهگیری نباشن و از چند و چون نیروهای هر دو کشور اطلاعات بیشتری پیدا کنند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۷/۵/۱۳۹۷   ۱۱:۴۳
  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و دوم

    کاترینا ملکه دزرت لند با وقار خاصی قدم بر میداشت از آن دسته زنانی بود که برای ملکه شدن به دنیا آمده اند. مادونا در حالی که با فاصله اندکی پشت سرش گام برمیداشت، تک تک حرکات او را به دقت می پایید. آنها بعد از خروج رومل گودریان از پایتخت برای برگزاری یک گردهمایی کوچک در دیمانیا به مرکز شهر رفته بودند. آن روز قرار بود ملکه در گردهمایی مادران و همسران سربازان سخنرانی کند و به فعالیت های آنان برای پشتیبانی از جنگ نظارت نماید. مادونا میدید که کاترینا تقریبا بدون محافظ بین مردم راه میرود قدم به قدم می ایستد و جمله محبت آمیزی میگوید و یا توصیه ای به کسی می کند و ادامه میدهد. با وجود آنکه در ریورزلند هم همیشه رابطه خوبی بین دربار و مردم وجود داشت اما آن حجم از اعتماد و همبستگی برایش تازگی داشت. اما چیزی که از دید مادونا مخفی مانده بود، آمادگی کامل گارد حفاظتی برای برقراری امنیت ملکه مادر و عروس دربار بود. مارتین تمام اقدامات حفاظتی را به نحو احسن و به شکل نامحسوس  برنامه ریزی کرده بود. در راه بازگشت وقتی که هر دو زن رو به روی یکدیگر در کالسکه ای با نشان سلطنتی نشسته بودند. مادونا پرسید: بانو نمیترسید گزندی از سوی مردم به شما برسه؟

    کاترینا به تپه های سرخ رنگ شنی در دوردست خیره شده بود به سمت مادونا برگشت و گفت: اوایل کمی می ترسیدم ولی فهمیدم تا مستقیم با مردم ارتباط برقرار نکنم نمیتونم کار مفیدی براشون انجام بدم. در برخورد مستقیم باهاشون متوجه نکاتی میشم که نه پادشاه و نه هیچ کدوم از مردان اطرافش در جریان اون مسائل قرار نمی گیرن . باید بدونی وقتی به عنوان همسر پادشاه ملکه یک سرزمین میشی خیلی شرایطت با خواهرت شاردل متفاوت خواهد بود. یک ملکه به عنوان فرمانده کشور ،دغدغه و نگرانی های خاصی داره. اون مجبوره یک تنه برای سرزمینش هم پدر باشه و هم مادر و امیدوارم از من دلگیر نشی اگر بهت بگم خواهرت در این راه زیاد هم موفق نبوده.

    مادونا گفت: ریورزلند شورای سلطنتی داره . شاردل هیچ تصمیمی رو به تنهایی نمی گیره.

    کاترینا لبخند مادرانه ای زد و گفت: اما فرصت درک مستقیم نیازهای مردمش رو نداره.

    مادونا سکوت کرد. شاردل در ذهن او یک انسان کامل بود از خدشه دار شدن تصویرش خوشحال نبود.

    در زیمون مرکز ایالتی در شمال غرب ریورزلند، موناگ فابرگام پشت میزش نشسته بود و نامه ای که به تازگی از برادرش تایون ، عضو شورای سلطنتی دریافت کرده بود  را می خواند. تایون به صورت منظم برایش نامه می نوشت و گزارش مفصلی از اتفاقات دربار به برادرش میداد تا او بتواند با این تبعید از دید خودش ظالمانه کنار بیاید. در دو سال گذشته که از دربار دور بود به لطف برادرش در جریان امور قرار گرفته بود و حالا احساس می کرد وقت عمل است. نقشه هایی در ذهن داشت که میدانست بهترین زمان برای عملی کردنشان وقتی ست که کیموتو و لابر در پایتخت نیستند و ملکه نیز درگیر جنگی ست که خارج از مرزها در جریان است. موناگ نامه را کنار گذاشت و دستور داد تا کالسکه و ملزومات یک سفر طولانی را برایش آماده کنند. فردای آن روز وقتی کالسکه اش از کنار آبشارهای بلند و پرخروش زیمون میگذشت دستور داد بایستند . پیاده شد و در زیر بارش قطرات ریز آب بر سر و رویش نفس عمیقی کشید. آن روز به یکی از ملازمانش گفت: در بازگشت حامل خبرهای مهمی خواهیم بود. خبرهایی که تا همه مردم به چشم نبینند باورش نخواهند کرد.

    ملازم در سکوت سر خم کرد. موناگ در دلش اضافه کرد خاندان مارگون هیچ چیز جز جنگ و خونریزی برای ریورزلند نداشته اند.

    در بارادلند میزی ، رئیس گارد سلطنتی، به حضور ملکه فراخوانده شده بود. شاردل خواسته بود گلوری و اتان بعد از ظهر را با او بگذرانند با ورود میزی ، گلوری و فرزند خوانده اش با اجازه ملکه اتاق را ترک کردند. میزی در لباس رسمی رو به روی شاردل ایستاد.

    شاردل گفت: از شرایط جدیدت راضی هستی؟

    -         می دونی که ترجیح میدادم  که در کنار سپاهیانم بجنگم.

    -         میزی، امنیت پایتخت اولین اولویت هر حکومتیه. به تصمیمم اعتماد داشته باش، پایتخت به حضور تو احتیاج داشت.ازت می خوام دیگه انرژیتو صرف این موضوع نکنی و تمام توانتو بزاری روی کاری که ازت خواسته شده. امنیت نیزان

    میزی که می دید خواسته اش توسط شاردل نادیده گرفته می شود با لحنی رسمی گفت: بله بانوی من و به نشانه احترام سرش را خم کرد و از اتاق خارج شد. چند روزی بود که از فرانسیس خواسته بود به عمارت آنها نقل مکان کند حالا با هم نقاط اشتراک بیشتری داشتند هر دو از شرکت در جنگ محروم شده بودند . فرانسیس با بازآفرینی خاطرات اقامت یک ساله اش در سیلورپاین کسالت شبهای بلند تابستان را برای او و مارکو قابل تحمل تر میکرد.

    ارتش ریورزلند به دو دسته تقسیم شده بود. دسته کوچکتر که از برن به سمت صحرای ساهارا رهسپار شده بودند و دسته بزرگتر شامل پرچمداران شرقی، بخش بزرگی از پرچمداران مرکزی و غربی، مجموعا شامل 60 هزار نفر که از ایفان به سمت ماستران حرکت کرده و پس از رسیدن به مقصد منتظر حضور پادشاه دزرتلند بودند. قرار بود فرماندهان ارشد ارتش ریورزلند پیش از درگیر شدن در جنگ برای انجام هماهنگی های لازم  با گودریان تبادل نظر کنند. گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین نیز با همین بخش از ارتش همراه شده بود. یکی دیگر از حاضران در این دسته ژاک توکانو بود که در شرایط  تقریبا نامطلوبی و مانند یک اسیر جنگی در قفسی به سمت اکسیموس حمل میشد تا در فرصت مناسب با کلاود مارگون معاوضه شود. جان هر دو سفیر به تصمیم و اقدام پادشاهان مرتبط بود. ژاک توکانو این موضوع را میدانست و بی توجه به آن شرایط ،توهین ها و بدرفتاریهای سربازان ، در سکوت نظاره گر بود تا اگر زنده ماند بتواند اطلاعاتی که در مدت حضورش در ریورزلند به دست آورده بود را به پادشاه هزارآفتاب برساند. اما کلاود مارگون خود را باخته بود چند وقتی بود که شایموت مثل گذشته به دیدنش نمی آمد که میشد آنرا ناشی از شرایطی که خودش در آن اسیر بود بداند. بیخبری و تنهایی و سکوتی که روزها پشت سرهم ادامه داشت او را دیوانه کرده بود . گوشهایش برای شنیدن صدای پای شایموت بیش تر از همیشه تیز بود اما تنها کسی که به ملاقاتش می آمد خدمتکاری بود که هر روز غذایش را می آورد و لگن کثیف را بیرون میبرد. او نیز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، روزی بالاخره کلاود  

    یقه خدمتکار را گرفت و خواست به او بگوید بیرون چه خبر است مرد بیچاره را آنقدر تکان داد تا فهمید که لال است. بالاخره به او فهماند که برایش پر، مرکب و کاغذ پوستی بیاورد. کلاود شروع به نوشتن کرد با نوشتن میتوانست ذهنش را دمی آرام کند. شاید نوشته هایش روزی گره ای از کار مردم سرزمینش باز می کرد. مینوشت و مینوشت از اولین روزی که پا به دربار پر زرق و برق اکسیموس گذاشته بود و شور جوانی اش با دیدن شاهزاده پر جنب و جوش و جسور به غلیان افتاده بود شروع کرد، اما به جای جلب توجه شاهزاده یکی از دوستانش به او نزدیک شده بود....

  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت بیست سوم
    لیو ماسارو به چادرش برگشت ، لباس رزم از تن درآورد و پشت میزش نشست. در حالی که به اتفاقات روز گذشته می اندیشید خواست که کلارا را پیش او بیاورند. کلارا وارد شد. سلامی کرد و بدون هیچ حرفی ایستاد . لیو گفت: بنشین کلارا
    سپس برای خودش و او کمی نوشیدنی ریخت. کلارا مثل همیشه با لبان به هم فشرده و چهره ای به وضوح بی احساس نشست و به جامی که رو به رویش قرار داشت نگاه هم نکرد. لیو گفت: خب فکر میکردم ما به توافق خوبی رسیدیم من تو رو از قصر خارج کردم و تو هم اطلاعات خوبی به من دادی. هرچند میدونی که مجبور بودم هویتتو  براي سر جان فاش کنم به هر حال نه تنها از این به بعد خطری از جانب دربار اکسیموس تو را تهدید نخواهد کرد بلکه بعد از اینکه به صلح برسیم مطمئن بش اوضاع تو در این کشور رو به راه خواهد بود.
    - پادشاه شما به فرستاده آکوییلا قول دیگه ای داد
    - گفتم که از اون بابت نگران نباش.
    کلارا نفس عمیقی کشید و بلند شد که برود اما لیو در حالی که پایه جامش را می چرخاند گفت: بنشین
    کلارا لبانش را بیش ار پیش فشرد و دوباره نشست
    - جنگ شاید بزرگترین آفت بشر باشه. اما شرف یک اکسیموسی مهمترین داراییش به حساب میاد. در چند ماه گذشته بقدری خون دیدم که برای دونه دونه نفس هایی که میکشم ارزش قایلم. برای تک تک لحظات زندگی
    کلارا به او نگریست
    - اولین چیزی که یک سرباز یاد میگیره اینه که هر لحظه منتظر مرگ باشه و من این انتظار رو الان بهتر درک میکنم اما چیزی که بخاطرش خواستم اینجا بیای (جرعه بزرگی از نوشیدنی اش نوشید و ادامه داد) من کسی رو پیدا کردم که داره برای کاری به سیلورپاین میره این شخص قبلا دینی به من داشته در قبال بخشودن اون دین قبول کرده که یک نامه محرمانه به هر شخصی که من بخوام بفرسته . فرصت خوبیه که به خانواده ات خبر بدی که حالت خوبه. امیدوارم از اینکه نامه ات رو قبل از ارسال خواهم خوند ناراحت نشی. ما در جنگ هستیم و اعتماد کردن در جنگ گاهی احمقانه ترین کاره.
    کلارا لبخندی زد و گفت میتونی نامه ام رو بخونی . بابت این گستاخی می بخشمت
    لیو هم خندید و در کمال تعجب متوجه شد که از لحن غیر رسمی کلارا نرنجیده است.
    کلارا گفت: ارسال نامه ای محرمانه به سیلورپاین برای خودت دردسر ساز نمیشه؟
    لیو درحالی که جرعه بزرگ دیگری را فرو میداد لبخند محوی زد و گفت: از نگرانی ات ممنونم ولی من بدون همفکری با فرمانده ام کاری نمیکنم
    کلارا مکثی کرد و از اتاق خارج شد کلمات برای تراوش در ذهنش از یکدیگر پیشی میگرفتند بنابراین نمیتوانست روی جمله آخر لیو ماسارو تمرکز کند.
    چند روزی بود که سه نفر از همراهان اسپروس خانه سویر پیر را ترک کرده بودند تا به شهر ها و روستاهای اطراف سری بزنند . هدفشان بررسی ذهنیت مردم عادی و سربازان محلی برای پیوستن به اسپروس بود. آنها که از وجود ارتش هزار نفره کیه درو بی اطلاع بودند به دنبال راهی می گشتند که تعداد یارانشان را افزایش دهند تا بتوانند به الیسیوم بروند و با نیروهای محافظ قلعه مقابله کنند. همان طور که پیش بینی کرده بودند تغییر در حاکمیت بر زندگی مردم عادی تاثیر زیادی نگذاشته بود. آکوییلا بیشتر فرماندهان محلی را بر مقام خود ابقا کرده و تغییری در روند زندگی عادی مردم نداده بود. برای این اقدامش هم دلیل زیرکانه ای داشت. عموم مردم از پادشاهی اسپروس راضی بودند و دلیلی وجد نداشت که با تغییر قوانین، اوضاع و احوال آرام آنها را به هم بزند از سوی دیگر میخواست تا تاج گذاری رسمی که تنها دو ماه تا برگزاری آن زمان باقی بود هیچ حرکت تهییج کننده ای انجام ندهد. اما در الیسیوم و مخصوصا در دهکده امپراطوری که در چند کیلومتری پایتخت بود و محل اقامت دائم اکثر نجیب زادگان بود اوضاع فرق میکرد. مردم الیسیوم نسبت به تغییرات حکمرانی که به آنها تحمیل شده حساس بودند و اکثرا اعتمادی به پادشاه جدید نداشتند اما خشونت هایی که در دهکده امپراطوری علیه مخالفان آکوییلا به وقوع پیوسته بود آنها را از ابراز عقیده آزاد باز میداشت.
    در قلعه فرماندهی شورای سلطنتی تشکیل جلسه داده بود آکوییلا تصمیم متهورانه ای گرفته بود و میخواست نظر اعضا را بداند
    - خب میدونید که همسایگان ما درگیر جنگی بی پایه و اساس هستند که روز به روز آتشش بیشتر شعله ور میشه کما اینکه ریورزلند هم منافع خودشو در پشتیبانی نظامی از دزرت لند دیده. در این میان بهترین تصمیم برای سیلورپاین که نتوانست ارتباط دوستی با آنها برقرار کند چیه؟
    جیماک گفت: یک هم پیمان خارج از قاره
    لگاتوس کمی هیجان زده اضافه کرد: ترجیحا اقلیمی که همسایه های جنگ طلب ما ازش بترسن
    آکوییلا لبخندی زد و گفت: درسته این موضوع از چند جهت برای ما حائز اهمیته. بررسی روابط کشورهای قاره نوین نشون میده به جز.. ما...( ما را در حالی تلفظ کرد که دستانش را باز کرده بود و لحن تمسخرآمیزی داشت) سه اقلیم دیگر مرتب بین صلح و جنگ ، دوستی و دشمنی نوسان میکنند و قابل اعتماد نیستند فکر میکنم این بزرگترین اقدام ما خواهد بود اینکه دست دوستی به سمت کشوری با ثبات تر دراز کنیم تا وارد بازی جنگ و صلح های کوتاه مدت همسایگانمان نشویم
    حضار از این تحلیل آکوییلا خوششان آمد و با کلاماتی مثل درسته، زنده باد، عالیه و ... ابراز احساسات کردند. آکوییلا ادامه داد: نکته بعدی اینه که یک هم پیمان قوی احتمال تعارض دشمنان ما به خاک سیلورپاینو کم میکنه. درسته که کوهستانهای سرد و برفی سیلورپاین در همه ادوار تاریخ بازدرنده خوبی برای دشمنان ما بوده اما در این نقطه تاریک تاریخ که ما به دنیا اومدیم تکیه بر این موضوع به نفع ما نخواهد بود. پس من در دو اقدام هماهنگ هم دستور دادم که سربازگیری سه برابر بشه تا ارتش قدرتمندی ایجاد کنیم و هم برای تکاما پادشاه قدرتمند باسمنیا نامه فرستادم و شرایط برقراری رابطه با سیلورپایین و براش مشخص کردم
    بعضی از حضار سکوت کردند و بعضی دیگر براق شدند، باسمن هااا!!!! عاملان فاجعه اوشانی؟؟؟
    آکوییلا گفت: زود قضاوت نکنید شرایطی که برای تکاما تعیین شده جبران فاجعه اوشانی را جبران خواهد کرد. هیچ چیز جز برقراری رابطه با یک اقلیم در قاره نوین نمیتونست تکاما رو خوشحال کنه چون هم تجارت با سرزمین های آنسوی آبهای دایموند به نفعشان خواهد بود و هم اینکه چوب سیلورپاین و شمشیرهای کاستد برای تجهیز ارتش آنها بسیار مناسب است. در قبال این منفعت آنها در آموزش و گسترش ارتش به ما کمک میکنند با خریدن چوب و کاستد به اقتصاد ما کمک میکنند، البته که طبق گزارشات ویلهلم در حال حاضر ما مشکل اقتصادی خاصی نداریم اما صادرات چوب ما به اکسیموس و سرزمین های شرقی به لطف خانواده های خائن به جادوی باستانی فعلا قطع شده، و همچنین صادرات سنگهای قیمتی مان بخاطر جنگ های پی در پی در قاره عملا متوقف شده، پس باید با آینده نگری بیشتری تصمیم گیری کنیم. برای جبران فاجعه اوشانی تکاما باید هزینه ساخت مجدد شهر را بپردازد به تمامی بازماندگان فاجعه خون بها بپردازد و بهتر از همه ، عاملان اون حادثه باید در الیسیوم یا اوشانی در ملع عام قصاص شوند.
    اینبار حضار همگی دست زدند و خوشحالی و رضایتشان را به این طریق نشان دادند. تنها کسی که از جایش بلند نشده و همچنان در بهت صحبت های آکوییلا بود ریپولسی بود. عکس العمل متفاوت او از چشم آکوییلا دور نماند بنابراین بعد از اتمام جلسه از او خواست که بماند . وقتی تمامی افراد تالار را ترک کردند آکوییلا رو به مرد جوان که رو به رویش ایستاده بود پرسید: متوجه شدم که مثل بقیه اعضا شورا از تصمیم من رضایت نداشتی میخوام بدونم چرا
    ریپولسی کمی مکث کرد و گفت: قربان... باسمن ها هیچ وقت متحدان خوبی نبودند صداقت در خون آنها نیست
    - تو چقدر اونها رو میشناسی؟
    - انقدر که میدونم بعد از کشته شدن پدر و پدربزرگم در یک محفلی که قرار بود فقط یک قرارداد ساده تجاری بین خانواده ما و یک تاجر باسمنی در آن امضا شود امپراطور مخلوع فرمان منع خروج آنها از اوشانی رو صادر کرد. متاسفانه این کشتار جلوی چشم من اتفاق افتاد و من هم قرار نبود زنده بمونم
    - مطمئنم که درک میکنی در چه شرایط پیچیده ای هستیم دزرت لند و ریورزلند معلوم نیست حتی با وجود اتحادشون بتونند از پس اکسیموس بربیان و اکسیموس هم مطمئنا از پس دو ارتش قدرتمند برنمیاد و میدونی این یعنی چی؟
    - یعنی تعادل قوا
    - و تعادل قوا یعنی بن بست در جنگ در این شرایط دو تا اتفاق پیش روی پادشاهان خواهد بود. یا جنگ فرسایشی و یا صلح
    - و شما احتمال صلح و بیشتر میدید درسته قربان؟
    - بله متاسفانه برای ما، رومل شاردل و اکسیموس هیچ کدوم احمق نیستند که یک جنگ فرسایشی رو تا ابد ادامه بدهند بنابراین دیر یا زود صلح خواهند کرد و در اون صورت توجه شون به سمت ما جلب خواهد شد. کشوری که با اکسیموس وارد جنگ شده و تاوان نپرداخته پشت دزرت لند و خالی کرده و( مکثی کرد تا تاثیر جمله اش را چند برابر کند) در مورد دلیل دشمنی ریورزلند فعلا سکوت می کنم چون نمیخوام اطلاعات محرمانه مو برات فاش کنم
    - شما از کجا مطمئنید این تعادل قوا وجود داره
    - مطمئن نیستم مرد جوان ولی هرکدام از دو طرف جنگ که پیروز بشه باز هم دلیلی برای دشمنی با ما خواهند داشت و در اون صورت ما یا باید برای دوستی با طرف پیروز بهشون باج بدیم و یا انقدر قوی باشیم که از ما بترسند
    ریپولسی گفت: قربان امیدوارم من و بخاطر جسارتی که کردم و در درایت شما شک کردم عفو بفرمایید.
    آکوییلا لبخندی زد و به او اجازه مرخصی داد. سپس تالار را ترک کرد و به تالار سنگ رفت جایی که مخصوص دیدار با مهمانان خارجی بود. در تالار سنگ موناگ فابرگام منتظر دیدار با امپراطور بود.
    در بیابان های خشک و گرم دزرت لند کاروان کوچکی شامل یک کالاسکه 20 سرباز محافظ از دیمانیا به سمت درومانی در حرکت بودند. شارلی لباس نازکی پوشیده بود مرتب آب مینوشید تا بتواند با گرمای طاقت فرسای صحرا کنار بیاید. اینکه فرزندش مرتب از شیر او مینوشید در تشنگی بیش از پیشش بی تاثیر نبود. کاروان ایستاد. شارلی سرش را بیرون آورد تا ببیند علت توقف چه بوده است. سیاهه دو سوار از دور دیده میشد. گروه محافظ حالت تدافعی گرفتند و درشکه را بین ود محصور کردند. دو سوار به کاروان رسیدند و با شمشیرهای آماده گروه محافظ مواجه شدند. یکی از دو سوار دستارش را پایین آورد و با لحجه غلیظ سیلورپاینی گفت: من دراک مالیجین از سیلورپاین هستم من حامل پیغام مهمی از طرف بانو اسپارک برای ملکه سیلورپاین بانو شارلی مونته گرو هستم
    قلب شارلی فرو ریخت خواست خودش را از کالاسکه بیرون بی اندازد که فرمانده گروه محافظ جلویش را گرفت دستور داد یکی از سربازان نامه را از دراک مالیجین بگیرد و به شارلی بدهد. شارلی با دستانی لرزان نامه را خواند سپس با شوق و چشمانی اشک بار رو به فرمانده که روی اسبش نشسته و از پنجره درشکه او را می پایید گفت: اسپروس رو پیدا کردند از من خواستند که به مانیز برم تا بهشون بپیوندم. مسیر حرکتمون تغییر کرد فرمانده من میخوام به مانیز برم
    - بانو من اجازه ندارم مسیر حرکت رو تغییر بدم. ما به درومانی میریم تا من از پایتخت کسب تکلیف کنم
    - پادشاه در ماسترانه پس به ماستران بریم اونجا خیلی سریع تر میتونیم از پادشاه اجازه بگیریم
    - بانوی من خواهش میکنم من و در این شرایط سخت قرار ندین. مارتین از من خواسته تا پای جان برای آرامش و امنیت شما تلاش کنم شما با این درخواست آرامش و امنیت خودتونو در دو سوی یک جاده قرار میدین که رسیدن به یکی منجر به از دست دادن دیگری میشه
    - ببین فرمانده تو این نامه نوشته من باید عجله کنم نمیتونم شانس بازگشت به قدرت و با تعلل در درومانی از دست بدم
    - این نامه جعلی نیست؟
    - نه خط اسپارک و میشناسم
    فرمانده واقعا مردد بود دوباره پرسید: پس خانوادتون چی که منتظرتونن
    - اولویت من در حال حاضر پیوستن به امپراطور به حق سیلورپاین ست.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۵/۱۳۹۷   ۱۵:۵۲
  • ۱۷:۵۳   ۱۳۹۷/۶/۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و چهارم

    وصول اولین پول های نقد ناشی از فروش چوب در سرزمین تورداکس کمی از تنش حاکم بر دربار اکسیموس کاسته بود، شاه هزار آفتاب در حالی که در تالار اصلی قلعه کارتاگنا قدم می زد رو به لرد بالین و لرد بایلان گفت:

    پرداخت پول نقد از طرف امپراتوری به همه ی افراد لشکری و کشوری را متوقف کنید، از این پس تا پایان جنگ تمام عایدی خزانه صرف خرید مایحتاج اصلی شده و به صورت اقلام مصرفی در قالب حقوق اهدا خواهد شد.پول نقد فقط باعث افزایش قیمت کالاها می شود.

    بالین پاسخ داد: فکر خوبی است اعلیحضرت ولی در این صورت خانواده نظامیان و اشراف دربار چطور باید محصولات کشاورزی یا محصولات دریایی و تولیدات ساخت صنعتگران خودمان را تهیه کنند.

    بایلان گفت: در بسیاری از شهر های کوچک و روستاها هنوز مردم کالاهایشان را با هم مبادله می کنند و سکه های امپراتوری حکم کیمیا را برای آنها دارد، به نظر من هم فکر کاملا درستیست و مردم خود راه خود را پیدا خواهند کرد.

    شاه سری تکان داد و ادامه داد: سعی کنید بدون جلب توجه اقلام خوراکی را از تورداکس ها و یا حتی کولینزها تهیه کنید، پول امپراتوری اکسیموس دوستان مارا در این دو قلمرو تقویت خواهد کرد.

    در این لحظه پلین، جافری و جانی بایلان که بعد از رسیدن به کارتاگنا از طرف شاه فراخوانده شده بودند وارد تالار شدند. هر سه روبروی شاه قرار گرفته و تعظیم کردند.

    اول پلین گزارشی در مورد نتایج حمله به کاروان های تدارکاتی دزرتلند ارائه کرد و سپس جانی بایلان اتفاقات روزهای محاصره در سانتامارتا و همچنین ماجرای دریافت پیام هایی با مهر دربار مبنی بر لزوم تسلیم شدن را به اعضای ارشد کانسیل گزارش داد و یک نمونه از آن نامه ها را که با خود آورده بود به لرد بالین داد.

    بالین که از متن و نحوه ی جعل ماهرانه این نامه تعجب کرده بود رو به شاه گفت: بدون شک لرد گریگور و افرادش در اطلاعات ارتش باید به دقت این موضوع را بررسی کنند. 

    شاه با سر تایید کرد و رو به پلین و همراهانش گفت: در طول شب گذشته پیک های زیادی بین من و فرماندهی ارتش رد و بدل شده که حاوی مطالب مهم و اخبار تلخ و شیرینی بوده است. طبق آخرین تصمیمات، واحد سواره نظام سبک اسلحه منحل و افراد آن در نیروهای پیاده نظام ادغام می شوند. من از اتفاقات روزهای گذشته به این نتیجه رسیده ام که نیروهای دزرتلند منتظر پیوستن ارتش ریورزلند نخواهند ماند و قصد دارند به داخل خاک خود عقب نشینی کرده و سپس به همراه ارتش ریورزلند دوباره به خاک ما حمله کنند. در این صورت ما فرصت زیادی برای کاستن از نیروی جنگی آنها نخواهیم داشت به همبن منظور ماموریتی ویژه، خطرناک و بسیار محرمانه برای شما در نظر گرفته شده است.

    شما باید فورا به قلعه بوگوتا بازگردید، تمام نیروهای مسلح آن قلعه را در اختیار گرفته و به همراه آنها و با تمام سرعت به سمت قلعه سانتامارتا حرکت کنید.سپس در آن قلعه در حالت تدافعی کامل منتظر دستورات بعدی باشید، برای جلوگیری از اخلال دشمن در ارسال دستورات، از این به بعد همه ی دستورات به صورت زبان رمز که راهنمای آن از سوی گریگور به شما داده می شود ارسال می گردد، این یک ماموریت سخت و کشنده خواهد بود پس تمام تلاش خود را برای حفظ و ارتقای روحیه سربازانتان بکار گیرید، آذوقه کافی برای شما در نظر گرفته شده که از بوگوتا ارسال می گردد، تمرینات تمام وقت به منظور ارتقای سطح آمادگی افرادتان ضامن بقای شما خواهد بود.

    کلود ماجو فرمانده بوگوتا می بایست سربازان قلعه بوگوتا را با افراد غیر نظامی و بومی آنجا جایگزین نموده و از فاش شدن این اتفاق به هر نحوی جلوگیری نماید.

    ...

    به دستور سرجان و با نظارت مستقیم دارک اسلو استار و لیوماسارو تغییراتی در تعداد نفرات یگان های ارتش  اعمال شده و ارتش  آماده بود به سمت جنوب غربی رهسپار شود. طبق محاسبات ارتش اکسیموس می توانست ظرف چهار روز خود را به عقبه ارتش دزرتلند رسانده و به این ترتیب از عقب نشینی منظم آنها جلوگیری نمایند.

    ...

    کلارا تقریبا بدون رعایت تشریفات معمول در حالی که یکی از سربازان گارد سعی می کرد محترمانه جلویش را بگیرد وارد چادر فرماندهی سواره نظام شد، لیو که در حال نشان دادن مسیر جدید حرکت ارتش به فرماندهانش بود نزدیک بود که واکنش تندی نشان دهد ولی بعد از اینکه روی صورت کلارا دقیق شد مکثی کرد، از روی صندلی بلند شد و به نحوی که همه به خوبی بشنوند گفت: حتما مشکل بزرگی در تدارکات ارتش پیش آمده که بدون تشریفات و اینطور سراسیمه تشریف آورده اید، برای این شرایط جنگی تدارکات ارتش بسیار مهم است، آماده ایم که گوش کنیم..

    کلارا که به وضوح مستاصل به نظر می رسید به آرامی گفت مطلب فوری و مهمی است که اگر اجازه بدهید باید بصورت محرمانه گزارش دهم.

    لیو سرش را چند بار تکان داد و با نگاه از همه ی حاضرین خواست که از چادر خارج شوند.

    کلارا بعد از خروج همه نزدیکتر آمد و با لحنی که یاس و عصبانیت در آن موج می زد گفت: این بوی مشمئز کننده تو را ناراحت نمی کند؟

    لیو که قورا متوجه منظور کلارا شده بود چند بار دماغش را بالا کشید و با بی تفاوتی گفت نه! من متوجه بویی نمی شوم!

    کلارا ادامه داد: این صدا ها چطور؟ این همه زجه و ناله تو را ناراحت نمی کند؟ یعنی می خواهی بگویی متوجه درد و رنج صدها سرباز مجروح دزرتلندی که زخمشان در حال عفونت است و در تب می سوزند نمی شوی؟

    من هم یک اسیر هستم چطور اینقدر بزرگ هستی که به من اجازه دادی که به خانواده ام در شرایط جنگی نامه بنویسم ولی مصیبت اینهمه سرباز ساده را نمی بینی؟ اگر نمی توانی برایشان کاری بکنی راحتشان کن!

    لیو نفس عمیقی کشید و گفت: خانم اوپولن هزاران کشاورز که خون اکسیموس در رگهایشان جاری بود در برف و سرمای زمستان گذشته و در گرسنگی و مریضی مردند، به خاطر حمله ی همین سربازها! من ترجیح می دهم که صدا و بوی مصیبتی که بر آنها رفت را در ذهنم داشته باشم.

    کلارا پاسخ داد: پس نه تو و هم نسلهایت و نه بچه هایشان و نه بچه های بچه هایشان روی صلح و آرامش را به دلیل نفرتی که در ذهن توست نخواهند دید، این را هم به ذهنت بسپار که روزی تو " لیو ماساروی بزرگ" می توانست جلوی مصیبتشان را بگیرد ولی نگرفت.

    سپس به سرعت از اتاق خارج شد...

    ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان