خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۷/۹/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و هشتم

    تایگریس و سربازان همراهش در حالی که قفس آهنی را در میان خود داشتند وارد دهکده امپراطوری شدند. برای زندانی کردن اسپروس اقامتگاهی سنگی در مکانی دور افتاده و خارج از دید عموم در دهکده امپراطوری ساخته شده بود تایگریس و بیست نفر از سربازان در معیشت ریپولسی و چهل نگهبان قفس را به سمت اقامتگاه تازه ساز بردند. در قفس را گشودند تایگریس و ریپولسی دو طرف در قفس منتظر خروج امپراطور مخلوع بودند. وقتی اسپروس میخواست خارج شود ریپولسی ناخودآگاه بازویش را جلو برد تا به آن تکیه کند اسپروس با هیبت یک امپراطور مقتدر بازوی ریپولسی را گرفت و از قفس خارج شد انگار که از کالاسکه سلطنتی اش فرود می آید. تایگریس که در تمام مدت در راه سعی کرده بود نگاهش با نگاه اسپروس تلاقی نکند و نامش را بر زبان نیاورد و همواره با لفظ زندانی در مورد او با سربازانش صحبت کرده بود با نگاهی خالی از هر حسی به ریپولسی چشم دوخت در حالی که لبانش را به هم میفشرد در سکوتی سنگین پشت سر آن دو حرکت کرد ریپولسی همچنان با احترام اسپروس را به سمت اقامتگاه سنگی برد آنها وارد اقامتگاه شدند و از تنها راهرو اقامتگاه رد شدند . در انتهای راهرو فضای کوچکی بود که در چوبی به آن باز میشد ریپولسی اسپروس را به سمت در چوبی هدایت کرد در را گشود و اجازه داد اسپروس وارد اتاق شود سپس تعظیمی کرد و در اتاق را بست و قفل کرد . بیرون رفت تا برنامه کاری نگهبانان را مشخص کند. هوای ابری و دلگیر و دیدن شخصی که زمانی بالاترین احترام را در کشور داشت در آن قفس ریپولسی را عصبی کرده بود. او تایگریس را می شناخت و مطمئن بود هیچ احترام اسپروس را نگه نداشته است وقتی با چهره خشمگین او بیرون از اقامتگاه رو به رو شد لحظه ای مکث کرد هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شدند اولین قطرات باران به صورتشان خورد تایگریس برگشت تا خبر موفقیتش را شخصا به مردی که برایش محترم تر بود بدهد. با رفتن او و سربازانش ریپولسی نگهبانانش را فرا خواند تا دستورات لازم را به آنها بدهد.
    تایگریس به قلعه امپراطوری رفت . خدمه در حال روشن کردن شومینه ها این سو آن سو میرفتند فضای قلعه سرد بود و صدای قطرات باران بر چوب پنجره ها شنیده می شد تایگریس در حالی که به سمت اتاق امپراطور می رفت بالاپوشش را محکم کرد.
    آکوییلا بلافاصله بعد از شنیدن گزارش تایگریس به اقامتگاه رفت. میخواست در خلوت با اسپروس صحبت کند. نگهبانی که در محوطه انتهای راهرو اقامتگاه نگهبانی میداد در اتاق را گشود و در دورترین نقطه به اتاق در ابتدای راهرو خبردار ایستاد. آکوییلا مملو از احساسات متفاوت درحالی که جز شعف نمیتوانست بر احساساتش نامی بگذارد وارد اتاق شد. اسپروس از پنجره نسبتا کوچک اتاق به باران نگاه میکرد و توجهی به ورود آکوییلا نکرد. آکوییلا با صدایی که خوشحالیش در آن مشخص بود گفت: سلام بردار زاده عزیزم خیلی وقته ندیدمت
    اسپروس برگشت و گفت: تعجب نمیکنم که انقدر از دیدنم خوشحالی عمو جان. به لطف برنامه ریزی دقیقت در راه فرصت زیادی داشتم که به شرایطمون فکر کنم.
    آکوییلا لبخند زد و گفت: بیا بشین ما هیچ وقت فرصت نداشتیم با هم بدون دغدغه صحبت کنیم
    - فرصت بود اما تو انتخابت انزوا بود. شاید برات جالب باشه که بگم هیچ زاویه ای از روح تو برای من ناشناخته نیست آکوییلا. اقامت کوتاه من در خانه قدیمی سویر حتی بیشتر هم به شناختم از تو کمک کرد.
    آکوییلا گفت: پس بهتره بی پرده و صریح صحبت کنم اسپروس. تو فاقد صفات لازم برای یک امپراطور هستی متاسفانه دست روزگار من و تو رو در جایگاهی که لایقش هستیم قرار نداد تو باید یک قدیس یا یک روحانی میشدی و من امپراطور تو اقتدار یک امپراطور و نداری اسپروس من اینو قبلا هم بهت گفته بودم
    - این حرفها مشروعیتی به کارت نمیده آکوییلا جادوی باستانی خیلی هوشمندانه و دقیق عمل میکنه دلبان ما قبل از به دنیا اومدنمون توسط جادوی باستانی تعیین میشه. تقدیر بی دلیل اون عقاب رو بهت هدیه نداده بود. متاسفانه تو با دست کاریی جادویی دلبانت از رسالتت دور شدی. سیلورپاین به شخصی که بتونه با دلبان بلند پروازش پیغامهای مهم و در سریعترین زمان ممکن جا به جا کنه بیشتر احتیاج داشت تا یک امپراطور مقتدر اونجور که تو میخوای باشی
    آکوییلا خندید: گفتم که تو باید یک روحانی میشدی عین سویر حرف میزنی ، "تقدیرتو بپذیر". اونم این جمله رو بارها تکرار کرد. اما من تقدیرمو خودم ساختم و تو هم باید در تکمیل اون به من کمک کنی این به نفع تو همسرت فرزندت و تمام مردم سیلورپاینه
    این بار اسپروس خندید: تو بیشتر شبیه روحانیون حرف میزنی آکوییلا انگار که صلاح همه رو بهتر از خودشون میدونی
    آکوییلا بلند شد و درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت: متاسفانه ما وقت زیادی برای معاشرت نداریم برادرزاده عزیزم. راه های زیادی هم نداریم تو باید دلبانتو به من ببخشی تا کشور و به بالاترین جایگاه ممکن برسونم. بهش فکر کن راه دومی وجود نداره
    و اتاق را ترک کرد
    بعد از اینکه اسپارک نامه ای محرمانه به دزرت لند فرستاد به کیه درو گفت میتواند برای قدم های بعدی اش برنامه ریزی کند. کیه درو دستور داد تمام سربازانش در محل موعود جمع شوند در سخنرانی اش اعلام کرد که لحظه موعود نزدیک است و آنها به زودی میتوانند برای باز پس گیری تاج و تخت اقدام به حمله به دهکده امپراطوری کنند و کنترل اوضاع در دست بگیرند. برای این کار بهتر است مجددا تقسیم شوند و این بار در گروه های صد نفری در اطراف دهکده امپراطوری در مکانهایی مشخص کمین کنند و منتظر گرفتن دستور بمانند.
    پیکی که نامه اسپارک را برای اسکاردان برده بود با نامه ای از سمت او برگشت. در نامه اسکاردان نامه دیگری و یک انگشتر جواهر قرار داشت که ادعا شده بود متعلق به کلارا اوپولن است. آنها پسران اوپولن را فرا خواندند. هر کدام فرمانده یک گروه صد نفره بودند پسران اوپولن تایید کردند که انگشتر متعلق به مادرشان است آنها پیشتر نامه مادرشان را دریافت کرده بودند و میدانستند زنده است و مجبور شده در ارتش اکسیموس خدماتی را انجام دهد. بنابراین به نظر می آمد جای شکی باقی نمی ماند. آنها حقیقتا باید برای دریافت 1300 سرباز دزرت لندی آماده میشدند.
    کیه درو دو گروه صد نفری را به درخواست اسکاردان به لیتور فرستاد. اسکاردان ادعا کرده بود میتواند فرمانده شهر را مجبور به همکاری کند تا بتوانند در خفا به استقبال کشتی های حامل سربازان دزرت لندی بروند. آنها فرصت زیادی نداشتند طبق زمان بندی سربازان تا هفته دیگر به شهر بندری لیتور می رسیدند.
    کلارا همچنان در خدمت لیو ماسارو بود. مدتی بود که لیو فقط غذایی را میخورد که تنها با نظارت کلارا آماده شده و تحت نظارت او سرو می شد. بارها خواسته بود کلارا با او شام بخورد ، کلارا که همیشه از درخواست های لیو امتناع میکرد آنشب که از خوشحالی کمک اکسیموس به اسپروس در پوست خود نمی گنجید بی خبر لباس رسمی پوشید و سر میز با لیو شام خورد. آخر شب وقی لیو جام شرابش را برای بار چندم پر می کرد تا به افتخار سربازان اکسیموسی بنوشند، کلارا که گونه هایش سرخ شده بود دستان سرد لیو را در دستانش فشرد لیو عجله ای نداشت فکر کرد میتواند تا صبح همانجا بایستد و اجازه دهد کلارا با گرمای دستش او را گرم کند. اما آنها در خاک دزرت لند بودند . خاک دوستان قدیمی سیلورپاین و دشمنان تازه اکسیموس. دقایق برای لیو یه تندی میگذشت. به نرمی دستانش را از دستان کلارا بیرون کشید و اتاق را ترک کرد.


    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۷   ۱۴:۳۶
  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۷/۹/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و نهم

    این خبر که حمله به نورگین یک بلوف بزرگ بوده، در میان سربازان دزرتلند و ریورزلند دهان به دهان می چرخید. این ترفند باعث شده بود تا فرصت حمله از نیروهای متحد گرفته شود. در زمان به دست آمده اکسیموس ها با پیوستن نیروهای کمکی آرگون و سیزون به پیکره ارتش شان، برگ برنده کثرت نیروها را از دستان آندریاس و لابر ربوده بودند.

    در تالار اصلی دژ وگامانس جلسه پر سر و صدایی در جریان بود. لابر که به شدت به خشم آمده بود دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: قابل پیش بینی بود، آندریاس من که بهت گفته بودم. ما یه فرصت بزرگ رو از دست دادیم.

    آندریاس که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند  پاسخ داد: لابر تو خوب میدونی که این فقط یه گمانه زنی بود و من با حدس و گمان نمی تونستم نتیجه این جنگ رو به مخاطره بندازم.

    از زمانیکه پیک حامل خبر جعلی بودن حمله به نورگین از راه رسیده بود، تمامی فرماندهان در تالار اصلی گرد هم جمع شده بودند تا برای حمله قریب الوقوع اکسیموس ها و نیروهای متحدشان خود را آماده کنند. تمام تصمیمات اخذ شده بود و جمله آندریاس خطاب به لابر آخرین جمله ای بود که در آن جلسه رد و بدل شد.  پس از پایان جلسه فرماندهان با سرعت از تالار خارج شدند تا نیروهای تحت فرماندهیشان را برای حمله اکسیموس ها آماده کنند.

    لابر در حالیکه خشم و نفرت در نگاهش موج می زد به سمت اتاق محل استقرارش به راه افتاد. می خواست پیش از آنکه فرماندهان ریورزلندی را در اتاقش ببیند گلوی خود را با شراب دزرتلندی تر کند تا شاید این خشمی که در وجودش می جوشید را فرو نشاند.

    پس از پایان جلسه سیمون نیز به اتاق خود بازگشته بود. پس از آنکه چندین بار طول اتاق را طی نمود، تصمیمش را گرفت. زمان آن فرا رسیده بود تا همه چیز را به لابر بگوید. بی درنگ به سوی اتاق لابر به راه افتاد. چند لحظه بعد پشت در اتاق بود. طبق معمول چند سرباز پشت در ، در حال نگهبانی دادن بودند، با دیدن لرد سیمون تعظیم کردند. یکی از آنها ضربه ای به در اتاق وارد کرد و حضور سیمون را به لابر اطلاع داد. حالا سیمون رو در روی لابر ایستاده بود. لابر چند جام شراب را پیش از آن سر کشیده بود و خشمِ در نگاهش تبدیل به افسوس و اندوه گشته بود.

    پس از نگاه کوتاهی که بینشان رد و بدل شد سیمون لب به سخن گشود: لابر، چیزهایی هست که باید قبل از وقوع جنگ بدونی. چند روز قبل از حرکت ارتش به سمت میدان جنگ، بانو شاردل نامه ای از کلاود مارگون دریافت کرد. محتویات نامه توسط استادان ماین فاست بررسی شد و همگی متفق القول باور داشتند که کلاود به خواست خودش و بدون اینکه زیر فشار باشه نامه رو نوشته. اون از بانو شاردل خواسته بود تا در مورد شرکت در جنگ تجدید نظر کنه، طبق اطلاعاتی که کلاود به دست آورده بود، ارتش اکسیموس در جوار کتیبه ها رشد سرسام آوری پیدا کرده بود. جوری که کلاود ادعا می کرد در زمان نوشتن نامه تعداد نفرات ارتش اکسیموس به بیش از دویست هزار نفر رسیده بود.

    سیمون پس از گفتن این جمله سکوت کرد. لابر که مات و مبهوت او را نگاه می کرد نیز سکوت اختیار کرده بود. سیمون ادامه داد:بانو شاردل از من خواست تا در زمان مناسب این اطلاعات رو در اختیار تو قرار بدم.

    لابر: و زمان مناسب کِــــــــــــــــــــــــیِ؟...............چند ساعت قبل از حمله اکسیموس ها؟

    سیمون در پاسخ گفت: من حدس هایی زده بودم و وقتی خبر بلوف بودنِ حمله به نورگین تایید شد به اطمینان رسیدم. کسی کلاود رو وادار به نوشتن اون نامه نکرده ولی کاری کرده که اون باور کنه داره اطلاعات حقیقی رو در اختیار ملکه قرار میده. اطلاعاتی که از پایه و اساس دروغـــــه.

    لابر اخمهایش را در هم کشید : منظورت چیه؟

    سیمون: اگه ارتش اکسیموس واقعا دویست هزار نفر بود، چرا باید برای رسیدن نیروی کمکی چنین بلوفی بزنه؟

    لابر دوباره اخمهایش را در هم کشید ، چشمهایش را تنگ کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: به نظر تحلیل بی عیب و نقصی میاد.... چیزی که غیرقابل انکاره اینه که اونها تونستن بهمون رو دست بزنن و یه موقعیت عالی برای حمله رو ازمون بگیرن... همه شواهد کارکرد کتیبه ها در افزایش نیروهای اکسیموس رو نشون میده اما دویست هزار نفر بیش از اندازه غلوآمیز به نظر می رسه. با توجه به اطلاعاتی که داریم و با احتساب ارتش آرگون و سیزون احتمالا باید در توازن قوا باشیم

    سیمون: درسته، اما اونا مدت زیادی در جنگ بودن و در حال حاضر با مشکل قحطی و خالی بودن خزانه روبرو هستن

     لابر: این زمانیکه جنگ به درازا بکشه اهمیت پیدا می کنه، در حال حاضر باید خودمون رو برای این واقعیت آماده کنیم که به زودی درگیری سختی در خواهد گرفت، باید برای حداقل تلفات برنامه ریزی کنیم.

    لابر و سیمون تمامی احتمالات در خصوص حمله اکسیموس ها در روزهای آینده را با هم بررسی کردند. پس از آن لوئیجی بارفل، فابیوز و بقیه فرماندهان ریورزلندی نیز به جمع آنها پیوستند. لوئیجی در تمام بحث های قبلی هم گفته بود که بهتر بود آنها به جای وگامانس در دژی بزرگتر مستقر شوند. لوئیجی دوباره گفت: ما با جمع شدن در این دژ مرزی خیلی از نیروهامون رو به کشتن میدیم. من هنوز معتقدم فرصت بود تا بیشتر از این به سمت یکی از دژهای مرکزی دزرتلند عقب نشینی کنیم.

    لابر گفت: ورق خیلی زودتر از اونچه می شد پیش بینی کرد برگشت، فرصت عقب نشینی تا یک دژ بزرگ رو نداشتیم. به احتمال زیاد اونها قبل از رسیدن به یه دژ دیگه بهمون حمله می کردن.

    فابیوز گفت: درسته ، الان قسمت بزرگی از ارتش توی قلعه مستقر هستن، ممکن بود هممون اون بیرون باشیم. درسته که وگامانس دژ خیلی بزرگی نیست اما به اندازه کافی موثره

    الساندرو فرمانده کمانداران که باعث شکست سخت لیندا شده بود گفت: نباید فراموش کنیم تا همین چند وقت پیش این دزرتلندیها بودن که به خاک اکسیموس حمله کرده بودن. این عقب نشینی با سرعت زیادی انجام شده. اینکه آندریاس تونست ارتشش رو به این قلعه مرزی برسونه باعث میشه بیشتر از گذشته براش احترام قائل بشم.

    ساموئل یکی از فرماندهان پیاده نظام که تحت فرمان فابیوز بود گفت: اگه حمله به نورگین یک حقه بوده  شاید حمله به نایان هم کار باسمن ها نباشه و دست اکسیموس ها در کار باشه

    سیمون گفت: تمام شواهد نشون میده اونا باسمنی بودن. در این مورد شکی نیست ساموئل

    فابیوز گفت: اگه باسمن ها حمله جدی تری به مرزهای خودمون بکنن چی؟ قسمت بزرگی از ارتش اینجا در وگامانسه

    لابر: طبق اطلاعاتی که از پایتخت دریافت کردیم هیچ نشونه ای از حمله احتمالی باسمنها نیست. ارتش نسبتا بزرگی به فرماندهی فرانسیس ریتارد به سمت مرزهای غربی رفته . با حضور لرد ویلیس در غرب و ارتش بزرگ فابرگام ها در شمال غربی نباید نگران حمله باسمن ها باشیم. بهتره ما روی جنگی که در آینده خیلی نزدیک رخ خواهد داد متمرکز باشیم.

    در پایتخت اکسیموس، کلاود مارگون در انزوا و سکوت روزها و شبها را می گذراند. هر آنچه در مدت اقامتش در خاک اکسیموس اتفاق افتاده بود را لحظه به لحظه ثبت کرده بود. دیگر چیزی برای نوشتن نبود. از صورت جذاب و نگاه نافذش نیز چیزی باقی نمانده بود. زمان را گم کرده بود، نمی دانست چه مدت از حضورش در حبس می گذرد. روز ی که شبیه تمام روزهای قبل بود از راه رسیده بود. کلاود روی زمین نشسته و به دیوار پشتش تکیه داده بود که صدای چرخیدن کلید در قفل در او را از افکارش بیرون کشید. شایموت بود که در لباسی فاخر وارد اتاق می شد، با غرور و طمانینه خاصی به سمت کلاود رفت. دو نگهبان که همراهش بودند در کنار او با احتیاط حرکت می کردند با این تصور که کلاود می تواند در آن وضعیت به شایموت صدمه ای وارد کند.

    کلاود  بهت زده از جایش بلند شد. شایموت چند قدم دورتر از او ایستاد و گفت: جناب کلاود، امروز از میدان جنگ خبر رسیده که ارتش بزرگ و پرقدرت اکسیموس در مقابل ارتش متحد صف آرایی کرده و به زودی به اونها حمله خواهد کرد. سپس لبخند مرموزی روی لبانش نقش بست: اومدم اینجا تا ازت تشکر کنم. اکسیموس این رو مدیون توئه....یک قدم جلوتر آمد و در حالیکه پوزخند می زد گفت: خیال کرده بودی که تونستی صمیمی ترین دوست شاهزاده پلین رو از راه به در کنی. به اینجای صحبتش که رسید برای کلاود کف زد، مکثی کرد و دوباره گفت: خیلی بلند پروازی؟..نه؟

    کلاود چند قدم عقب رفت و بر لبه صندلی که در گوشه اتاق قرار داشت نشست.

    شایموت ادامه داد: چطور فکر کردی حاضرم سرزمینم رو به خاطر تو به خطر بندازم؟

    کلاود سرش را در میان دستانش گرفته بود و آنچه می شنید را نمی توانست باور کند.

    شایموت: خیلی احمقی کلاود، خیلی....سپس به همراه نگهبانان به سمت در رفت، مجددا ایستاد و در حالیکه به قربانی در هم شکسته اش نگاه می کرد گفت: تو رو زنده به ریورزلند می فرستن...شاردل باید در مورد خیانت تو تصمیم بگیره..

    صدای در آمد که بسته شد و کلید در قفل چرخید.

    در وگامانس چند ساعتی از غروب خورشید گذشته بود. همه سربازان به جز آنها که باید نگهبانی می دادند در خواب غوطه ور بودند که صدای برخورد اولین گلوله منجنیق به دیوار قلعه به گوش رسید. مدت کوتاهی بعداز آن تمام نیروهای ارتش از سرباز تا فرمانده همه در جایگاه تعیین شده خود قرار داشتند. لوئیجی که به همراه سواره نظام با فاصله نه چندان زیادی در غرب قلعه حضور داشت، با دیدن منجنیق ها در نزدیک دیوار  به سرعت بر پشت اسبش پرید و برای برآورد اوضاع به سمت قلعه تاخت. تعداد زیادی از منجنیق ها در حال کوبیدن دژ وگامانس بودند ، ترکیبی از غبار و دود همه جا را فراگرفته بود. لوئیجی با سرعت به سمت نیروهای تحت فرماندهیش برگشت. ریکاردو که مسئول علامت  دادن با پرچم به فرماندهان داخل قلعه بود  دستور لوئیجی را اجرا کرد و به همراه او به سمت محلی که برای علامت دادن تعیین شده بود حرکت کرد. پرچم قرمز رنگ را سه بار با سرعت به چپ و راست حرکت داد. مکثی چند لحظه ای و باز همان حرکت را تکرار کرد. آنقدر این حرکت را تکرار کرد تا پرچم مشکی از بالای قلعه به احتزاز درآمد. این یعنی پیام دریافت شد. سربازی که پیام را دریافت کرده بود خود را با سرعت به آندریاس رساند: قربان، پیام فوری از طرف لرد بارفل، موقعیت یک ضد حمله ...

    چند دقیقه بعد فرماندهان جنگ در حال بحث در خصوص موقعیت پیش آمده بودند آندریاس  خطاب به دیگران گفت: انجام یک ضد حمله ایده درخشانی نیست اما در حال حاضر چاره دیگه ای هم نداریم ، با این شدتی که منجنیق ها به دیوار قلعه می کوبن، بالاخره دیوارها فرو خواهد ریخت....برای همیشه نمی تونیم توی قلعه بمونیم.

    برنارد گفت: آندریاس ممکنه با این ترفند می خوان ما رو از قلعه بکشن بیرون...

    لابر گفت: در حال حاضر کار دیگه ای نمی تونیم بکنیم. تیر کمانها بهشون نمی رسه. اگه همینطوری ادامه بدن بالاخره دیوارها فرو می ریزه.

    آندریاس: باید با تمام سواره نظام حمله کنیم. همه سواره نظام دزرتلند و ریورزلند

    سیمون: در صورتی که متوجه شدیم اینم یک حقه است باید با سرعت سواره نظام رو به دو بخش تقسیم کنیم و با حداقل فاصله از دیوار شمالی و جنوبی قلعه به سمت غرب عقب نشینی کنیم. تمام کماندران باید روی دیوارهای شمالی و جنوبی برای تعقیب کنندگان احتمالی اکسیموس منتظر باشن و با رگبار تیر فرصت عقب نشینی رو برای سوراه نظام محیا کنن.

    همه با این طرح موافقت کردند. آندریاس فرمان داد تا به سواره نظام که در بیرون از قلعه مستقر بود علامت دهند تا سپیده دم در آرایش حمله قرار گیرند.

    پس از آن آندریاس، لابر ، سیمون ، فابیوز و  ساموئل از در مخفی غربی قلعه خارج شدند و فرماندهی قلعه به برنارد سپرده شد. الساندرو، فرمانده کمانداران ریورزلند طبق نقشه نیروهایش را روی دیوار شمالی مستقر کرد. لیندا نیز در کنار دیگر کمانداران دیوار جنوبی آماده پرتاب تیر ایستاده بود. با رسیدن فرماندهان به چادر فرماندهی سواره نظام نیروهای متحد لوییجی بعد از بجا آوردن تشریفات معمول شروع به گزارش دقیق موقعیت و توضیح مشاهدات خود از میدان جنگ کرد ، کسی مایل به استراحت نبود و این جلسه مشورتی تا سپیده دم که زمان آغاز حمله بود به درازا کشید، در تمام این ساعات صدای مهیب برخورد گلوله های سنگی و شعله ور به قلعه و همچنین هم همه ی محوی از هیاهوی داخل وگامانس شنیده می شد.

    بلاخره وقتی اولین شفق های سپیده دم در آسمان پدیدار شد آندریاس از جای خود برخواست و برای صدور فرمان ضد حمله از چادر خارج شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۹/۹/۱۳۹۷   ۰۰:۱۵
  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۷/۱۰/۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم ...
  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۷/۱۰/۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهلم

    لیوماسارو با زره سنگینش پشت میزی در چادرش نشسته بود و نامه ای می نوشت، در حال نوشتن این نامه در افکار عمیقی غوطه ور بود، بعد از مدت زمانی سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید نامه را تا کرده و یک تکه موم را روی شمع گرفت تا نرم شود و مهرش را روی آن فشار داد، سپس با صدای بلند به نگهبان گفت تا خانم اوپولن را به آنجا راهنمایی کنند، کلارا که از فراخوانده شدن درست چند ساعت قبل از شروع حمله تعجب کرده بود با  عجله وارد چادر شد و درست روبروی لیو ایستاد، لیو بدون مکث نامه را به کلارا داد و گفت: این احتمالا بزرگترین جنگی خواهد بود که من در تمام عمر در آن شرکت کرده ام، بزرگتر و خشن تر و غیر قابل پیش بینی تر از آنچه که تو حتی در تاریخ قاره جدید خوانده باشی، شاید هرگز از این جنگ بازنگردم ولی این نامه حافظ جان تو و ضامن وعده های من خواهد بود، این نامه را خطاب به امپراتور نوشته ام.

    این را گفت و کلاه خود سنگین روی میز را برداشت و از روی صندلی بلند شد.

    کلارا در حالی که به وضوح ترسیده بود با چانه ای که می لرزید گفت: من برایت ... برایتان دعا می کنم.

    لیو برگشت و نگاه پر از محبتی به کلارا انداخت و پاسخ داد: تو تابحال هر آنچه که می توانستی و حتی بیشتر انجام داده ای

    و بدون کلمه ی دیگری خارج شد.

    پلین و نیروهایش که از قلعه بوگوتا به محاصره ی وگامانس فراخوانده شده بودند، پس از رسیدن، ماموریت جدیدی دریافت کردند، ماموریت آنها شکار جادوگر بود.

    اینروزها چیزی که در تنهایی بیش از هرچیز دیگری ذهن سرجان را مشغول میکرد شایعاتی مبنی بر تعدد جادوگرها بود، البته او با تجربه تر از این بود که باور کند دزرتلند تعداد نامحدودی جادوگر دارد و با این حال تا خاک خودش عقب نشینی کرده است ولی حسی به او می گفت که اگر دزرتلند جادوگری را در خدمت گرفته چرا نتواند باز هم اینکار را بکند! آنها با آنکه تلاش زیادی کرده بودند ولی باز هم نتوانستند به همه ی اسرار معبد پلیسوس واقف شوند و همین موضوع تبدیل به کابوس شبانه ی سرجان شده بود.

    او سعی کرده بود که ارتش را تا جای ممکن از این شایعات دور نگه دارد، انتخاب های او برای تعیین نیروی شکار جادوگر کاملا محدود بود پس او پلین را انتخاب کرد که هم کاملا به او و توانایی هایش اطمینان داشت و هم نیروهای قلعه بوگوتا و سانتامارتا که تحت فرمان پلین بودند مدت زیادی بود که از صحنه ی نبرد بدور بوده و با بدنه ی اصلی ارتش در تماس نبودند.

    سرجان به پلین دستور داد که بر فراز تپه ای در گوشه ی شمالی آرایش ارتش جایی که فاصله ی زیادی تا گروه اول منجنیق هایی داشت که وگامانس را می کوبیدند، موضع بگیرد و منتظر دریافت علایمی باشد که با پرچم وجود جادوگر و منطقه عملیات آنرا گزارش می داد و تنها پس از آن حمله را در سکوت کامل آغاز کند.

    ...

    وقتی شیپور حمله ی سواره نظام دزرتلند و ریورزلند از دوردست شنیده شد، سرجان در حالی که شخصا فرماندهی هر 2 گروه منجنیق ها را که اولی در حال گلوله باران وگامانس و گروه دوم پشت آرایش پیاده نظام منتظر دستور بودند، به عهده گرفته بود به فرماندهان حاضر در تپه ی فرماندهی با صدای بلند گفت، من به همه ی شما دستور میدهم که قدم به قدم نقشه ای که بارها تمرین کرده ایم را اجرا کنید، هر نوع بی نظمی یا تصمیمات خلق الساعه باعث نتایج مصیبت بار و غیر قابل جبرانی خواهد شد، بیاد داشته باشید که این یک جنگ ساده که برنده از قبل مشخص باشد نیست! سپس بدون معطلی ، سالوادور، افسر ساده ای که بعد از نشان دادن صلاحیتش فرمانده نیروی واکنش سریع شده بود را فراخوانده و به سمت گروه دوم منجنیق ها حرکت کرد.

    دارک اسلو استار فرمانده پیاده نظام که در این عملیات نقش بزرگی بر عهده داشت،  لیو را در آغوش گرفته و با نجوا گفت کارشان را تمام می کنیم، یکبار برای همیشه وبعد با محافظینش به سمت جایگاه فرماندهی پیاده نظام اکسیموس حرکت کرد، او به سرعت دستور داد تمام واحد های پیاده نظام در طول یک خط به سمت جلو پیشروی خود را آغاز کنند ولی بسیار آهسته و با حفظ آرایش دفاعی بر ضد سواره نظام دزرتلند و ریورزلند و با سپر های بزرگ و نیزه های بسیار بلند عرصه را بر سواره نظام دشمن تنگ کرده و راه فرار آنها را سد کنند. اینبار سرجان یک ابزار جدید را در ابعادی بزرگ وارد کارزار کرده بود، در دو طرف میدان نبرد دو میدان بزرگ به عرض چند ده مترو با طولی تقریبا منتهی به خندق دور قلعه را با قیر آغشته کرده بودند و حالا منتظر دستور برای شعله ور کردن آتش بودند، این دو میدان آتش راه فرار سواره نظام دشمن را به سوی قلعه ی وگامانس مسدود می کرد.

    سربازان سواره نظام دشمن که بسیار بیشتر از برآورد اولیه سرجان برای این ضدحمله بودند بلاخره به منجنیق ها رسیدند، منجنیق هایی که تنها رها شده و سربازان آنها به عقب گریخته بودند، سواره نظام دشمن به سرعت با مشعل های بزرگی که در اختیار داشتند به منجنیق ها حمله کرد ولی بزودی باران تیرهای گروه دوم منجنیق های اکسیموس که بسیار بیشتر از گروه اول بودند تمام آن ناحیه را به جهنم تبدیل کرد، آندریاس گودریان که طبق معمول در جلوی سربازانش می تاخت حتی قبل از این اتفاقات متوجه تله بودن این آتشباری شب قبل شده بود و به دنبال راهی بود که عقب نشینی امنی را برای سربازانش بوجود بیاورد، طبق قرار قبلی با لابر و سیمون آنها باید بلافاصله به دو گروه تقسیم شده و به سمت دیوارهای شمالی و جنوبی وگامانس می تاختند ولی او می خواست که این بازی را برای اکسیموس ها پر هزینه تر کند پس تا نابودی منجنیق ها در دادن دستور عقب نشینی درنگ کرده بود.

    همین چند دقیقه درنگ گرچه بسیار پر تلفات سپری شده بود ولی مثل یک هدیه از طرف خدایان باعث شد که سواران او در زمین هایی که حالا شعله ور شده بودند نسوزند، هر 2 مسیر عقب نشینی شعله ور شده و راهی که از آن آمده بودند زیر گلوله باران منجنیق ها قرار گرفته بود و در جلو صفوف آماده پیاده نظام اکسیموس نفوذ ناپذیر به نظر می رسید و در حال پیشروی بود.

    زیر تابش اولین اشعه های خورشید لابر خود را با زحمت به آندریاس رساند و با فریاد گفت:

    این کتیبه های لعنتی دقیقا چه کار می کنن! چطور چنین جهنمی بپا کردن! حالا باید چکار کنیم! بزودی کارمون تمومه!

    آندریاس که همراه با نیروهایش دیوانه وار در حال تاختن در یک دایره ی بسته بود نگاهش را از قلعه برداشت و به هر سو نگریست، همه ی راه ها مسدود شده بود، حمله به پیاده نظام بدقت موضع دفاعی گرفته با نیزه های بلند خودکشی بود، راه های عقب نشینی در آتش می سوخت و جایی که قرار داشتند تا زیر دیوارهای قلعه زیر بارانی از سنگ قرار گرفته بود. هر ثانیه سواری به زمین می غلتید و کنترل نظم هر لحظه سخت تر می شد، در آن شلوغی به نقطه ا ی خیره ماند، لابر فریاد زد منم موافقم، تنها شانس ماست و با فریاد بدنبال من به سمت تپه ای در شمال تاختند، درست محل اختفای پلین که با واحد های کم جمعیتی از پیاده نظام مسلح به نیزه های بلند محافظت می شد. آنها مجبور بودند برای رسیدن به آن تپه تقریبا به موازات دیوار پیاده نظام اکسیموس و زیر باران تیرهای کماندارن بتازند بنابراین بکارگیری تمام سرعت تنها ابزار آنها برای زنده ماندن بود.

    پایان قسمت اول...ادامه دارد.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۹۷   ۱۵:۳۲
  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۷/۱۰/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • leftPublish
  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۷/۱۰/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و یکم

    به جز تپه ی بزرگی که قلعه وگامانس بر روی آن ساخته شده بود 2 تپه ی دیگر وجود داشت که بر میدان نبرد اشراف داشتند، تپه ی بزرگتر از طرف اکسیموس ها برای تپه ی فرماندهی در نظر گرفته شده و قرار بود تمام دستورات از طریق پرچم و شیپور از این تپه برای واحد های نظامی ارسال گردد و تپه ی دیگر که سرجان در اختیار پلین قرار داده بود که بعد از دریافت دستور از تپه ی فرماندهی از فراز آن بتواند محل اغتشاش بوجود آمده از طریق جادوگران و راه های فرار احتمالی آنها را شناسایی کرده و نسبت به حمله به آنها اقدام کند.

    تپه ی اول توسط بخش عظیمی از پیاده نظام محافظت می شد پس تنها انتخاب آندریاس برای فرار از دره ای که زیر باران منجنیق ها قرار گرفته بود همان تپه ای بود که پلین در انجا حضور داشت، زیرا از آنجا می توانست ارزیابی بهتری نسبت به تحولات میدان نبرد داشته و تبعا نیروهای خود را رهبری کند.

    میزان تلفات به حدی بود که سواره نظام دزرتلند و ریورزلند بر روی جنازه ی سربازان خود می تاختند، دیگر چیزی به فروپاشی نظم و ساختار نظامی آنها باقی نمانده بود که فرمان آندریاس گودریان امید را به آنها برگرداند، حالا تنها هدف سوارانی که از عصبانیت به مرز جنون رسیده بودند فقط رسیدن و فتح تپه بود.

    با فرمان لابر صفوف اول که وظیقه نفوذ به دیوار دفاعی پیاده نظام اکسیموس در جلوی تپه ی شماره دو را داشتند از سواره نظام زره پوش ریورزلند تشکیل شد و دزرلندی ها ماموریت قتل عام و پاکسازی بعد از نفوذ را به عهده گرفته بودند.

    ...

    از سوی دیگر برنارد گودریان که از فراز یکی از برج های فلعه وگامانس میدان نبرد را زیر نظر داشت از تحولات سریع در میدان نبرد حیرت زده شده بود به وخامت اوضاع پی برده و تصمیمش را گرفت، دیگر تردیدی نداشت که در صورت تعلل بیشتر تمام ارتش ارسال شده از میان خواهد رفت، پس با سپردن فرماندهی باقیمانده ارتش به لرد وگامانس و دادن دستورات لازم برای موقعیت های حساس احتمالی از در پشتی قلعه خارج شده و مشغول آماده سازی باقیمانده سواره نظام دو کشور برای مداخله در میدان نبرد شد، صدای شیپورهای آماده باش و صف آرایی سواره نظام در فضا پیچیده بود.

    ... پلین، جافری و جانی بایلان که از فراز تپه فورا متوجه یورش همه جانبه ی سواره نظام دشمن به سمت خودشان شده بودند مات و متعجب نگاه را از میدان جنگ برداشته و تازه به فکر چاره افتادند.

    جانی بایلان که کاملا مضطرب شده بود گفت: ما با شش هزار سرباز تهاجمی و بدون نیزه های بلند هیچ شانسی نداریم و دو ردیف سربازان پیاده نظام محافظ تپه هم زیاد دوام نخواهند آورد!

    پلین فریاد زد فورا سربازها رو پشت  مدافعین مستقر کنید، ما خط دفاعی رو نگه خواهیم داشت.

    جافری که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد: شاهزاده نگه داشتن خط ممکن نیست! من باید شما رو به جای امنی منتقل کنم!

    پلین که شمشیرش را کشیده بود پاسخ داد: خفه شو جافری! من برای تفریح اینجا نیستم، ماموریت تو حفظ جان سربازهاست، دستور می دم عجله کنی و سپس با اسبش به سمت سربازان پشت تپه تاخت.

    ...

    در همین اثنا سرجان، دارک اسلو استار و لیو و چند فرمانده دیگر که به تپه ی فرماندهی بازگشته بودند با عجله مشغول تحلیل اتفاقات میدان نبرد بودند، سرجان رو به فرماندهان فریاد زد: یک شاهزاده ی کشته شده دیگر در خاک دزرتلند یعنی پایان صلح در قاره ی جدید برای همیشه! پیر! چقدر امکان دارد که پیاده نظام دشمن فورا به جنگ اضافه شود؟ دارک اسلو پاسخ داد چنین امکانی وجود ندارد. سرجان اضافه کرد و سواره نظامشان؟ دارک اسلو پاسخ داد حداکثر تا 3 ساعت دیگر در میدان جنگ خواهند بود، چیزی در حدود چهل هزار نفر دیگر! سرجان در حالی که دشنامی حواله ی خودش می کرد پرسید و دیوار دفاعی تپه چقدر می تواند خط را حفظ کند؟ دارک اسلو پاسخ داد: در خوشبینانه ترین حالت کمتر از بیست دقیقه! سرجان: می توانیم پیاده نظام را بی درنگ برای کمک ارسال کنیم؟ دارک اسلو با ناراحتی پاسخ داد هر نوع تغییر در موضع دفاعی، ما را در مقابل حمله بخش دوم سواره نظام بشدت آسیب پذیر خواهد کرد ولی همین الان دو سوم کمان داران را به گوشه شمالیاعزام خواهم کرد.

    سرجان با صدایی که احتمالا فقط دارک اسلو اسنار می توانست بشنود گفت امیدوارم پلین در حال فرار و ترک تپه باشد، دارک اسلو استار در حالی که به سمت یگان صدور فرمان حرکت می کرد و در حالی که تمام توانش را بکار بسته بود که به عنوان ولیعهد خود را از تعلقات احساسی رها کرده و فقط روی مصالح امپراتوری تمرکز کند پاسخ داد: او چنین انتخابی نخواهد کرد!

    سرجان که قبلا جواب را می دانست رو به سالوادر کرد و فریاد زد: سالوادر اگر به فکر جان میلیون ها سرباز در طول چند قرن آینده هستی پلین را زنده نگهدار... عجله کن!

    دقایقی بعد زبده ترین افراد کل ارتش امپراتوری اکسیموس یعنی شبه نظامیانی که کتیبه ها را از چنگ ناتارها آزاد کرده و حالا مجهز به شمشیرهای تهاجمی کاستد و نظم آهنین ناشی از تمرینات سالوادر شده بودند به همراه افراد سواره نظام منحل شده ی سبک اسلحه که بهترین تیراندازان اکسیموس بوده و شاهزاده پلین را چون خدا می پرستیدند سوار بر اسبان آرگونی به سوی تپه ی شماره دو تاختند.

    سرجان رویش را به سوی لیو ماسارو برگرداند و گفت: لیو حالا نوبت توست، اجازه نده که موج دوم سواره نظامشان به تپه ی شماره دو برسد.

    لیو در حالی که نقاب فلزی کلاه خودش را پایین می داد با سر تایید کرد....

    پایان قسمت دوم...ادامه دارد.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۹۷   ۱۵:۳۶
  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۷/۱۰/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و دوم

     

    پلین هنوز زیاد از بالای تپه دور نشده بود که جرقه ای در ذهنش زده شد، افسار اسب را کشید، به عقب برگشت و دوباره جافری را صدا کرد:

    -جافری به خطوط دفاعی دستور بده به فکر دفاع از تپه نباشند و بصورت منظم به جنوب عقب نشینی کرده و به دیواره اصلی ارتش ملحق شوند ما بزودی با رسیدن نیروهای کمکی می توانیم تپه را پس بگیریم، لازم نیست پای تپه بمیریم! عجله کن....

    این را گفت و به سمت سربازانش در پشت تپه تاخت.

    سربازها باید به سمت جنوب عقب نشینی کنیم ولی اجازه نمی دهیم که دشمن از خط دفاعی پیاده نظام ما در جلوی تپه رد شده و سربازانمان را قتل عام کند، پشت آنها موضع می گیریم و شکاف های پیش آمده احتمالی را پر می کنیم تا عقب نشینی به سمت هسته اصلی پیاده نظام کامل شود.همه به دنبال من ...

    در حالی که سرباز های تحت فرمان پلین به حرکت در آمده و در حال دور زدن تپه و رسیدن به خط دفاعی سربازان پیاده نظام بودند، اولین سواران زره پوش ریورزلند با خط دفاعی برخورد کردند، گرچه اسب های سواره نظام ریورزلند مثل سواره نظام اکسیموس زره پوش نبود ولی به همین دلیل چالاکتر بودند و با چنان سرعتی با خطوط دفاعی برخورد کردند که با دادن تلفات محدود حفره ای در دیوار دفاعی جلوی تپه پدید آمده و دقایقی بعد خط به دو قسمت تقسیم شده و ارتباط قسمت شمالی با دیگران قطع گردید، بعد از آن بود که سواران دزرتلند از این رخنه عبور کرده و با شمشیرهای خمیده سربازان پیاده بدون آرایش را تارو مار نمودند آندریاس به همراه لابر و سیمون و جمع فشرده ای از بهترین محافظان، مستقیم به بالای تپه می تاخت، دقایقی بعد بیش از شش هزار سرباز مسلح به تجهیزات تهاجمی به صفوف مدافعین پیوسته و بین آنها و سواره نظام دشمن که حالا در شلوغی از سرعتشان کاسته شده بود جنگ سختی درگرفت، جافری کابایان که به زحمت در آن شلوغی پلین را یافته بود خود را به او رسانید و فریاد زد:

    -پلین "ما لازم نیست پای این تپه بمیریم" باید عقب نشینی کنیم!

    پلین: بقیه سربازها؟ جانی بایلان؟

    ...

    آندریاس گودریان در حالی که تقریبا به بالای تپه رسیده بود با صحنه ی عجیبی روبرو شد! تعداد زیادی سرباز پیاده بدون نیزه های بلند و بدون پوشش کماندارها، کمین کرده در پشت تپه که حالا به جنگ اضافه می شدند!

    با فریاد لابر را صدا زد و اسبش را متوقف کرد.

    آندریاس: لابر! لابر اینجا چه خبره؟ اینها کی هستند؟

    لابر که تازه حواس خود را متمرکز می کرد با تعجب پاسخ داد یک گروه تهاجمی دور از بدنه اصلی اکسیموس هاپشت این تپه!

    نگاهی به آرایش ارتش اکسیموس انداخت و اضافه کرد: آندریاس به نظر گروه مهمی هستند، نیروی قابل توجهی برای پشتیبانی از آنها به سمت ما میاد!

    آندریاس تصمیمش را گرفت و در حالی که سربازان جدا افتاده اکسیموس را که به فرماندهی جانی بایلان محاصره شده ولی هنوز در حال جنگ بودند به لابر نشان می داد گفت قبل از اینکه نیروهای کمکی اکسیموس مزاحم شوند حساب اینها رو برس من کار مهمی دارم و به نیکولاس بوردو اشاره کرد که ارتش دزرتلند را روی سربازان در حال عقب نشینی پلین در سوی دیگر تپه متمرکز کنند و خودش پیشاپیش آنها از تپه سرازیر شد.

    ...

    جافری در حالی که سوال پلین را عمدا بی پاسخ گذاشته بود سعی می کرد با کمترین فاصله از او حرکت کرده و تمام نیرو تمرکزش را صرف محافظت از او نماید، سواره نظام دزرتلند فراتر از انتظار در مقابل سربازان پیاده، سریع و مهلک بود، وقتی جافری مطمئن شد که هیچ شانسی برای رسیدن به دیواره دفاعی شمالی ارتش نیست، در یک فرصت مناسب روی اسب پلین پریده و او را بر زمین انداخت، سپس قبل از اینکه پلین واکنشی نشان دهد گفت اینکار فقط برای حفظ جان تو نیست ما باید امیدواری برای رسیدن به صلح را زنده نگه داریم و یکی از مهمترین عوامل این امیدواری زنده ماندن توست سپس پلین را روی شانه هایش گرفته و با تمام نیرو به سمت جنوب دوید، نجیب زاده های نشسته بر روی اسب اهداف ساده ای برای کشتن بودند پس تلاش می کرد که کمترین توجه را به خودش جلب کند و در سایه سربازان فرار کند.

    سالوادر و سربازانش بزودی به محل درگیری رسیده و جنگ خونینی آغاز شد، تمام تمرکز سالوادر یافتن پلین بود ولی هیچ نشانی از او دیده نمی شد، طبق آموزش های سالوادر، سربازان واکنش سریع در فاصله های زمانی مشخصی با شمشیر یک ضربه ی محکم به سپر خود وارد می کردند و از طریق ایجاد این صدا، موقعیت خود را در شلوغی با نزدیکترین همقطاران و همچنین محل تمرکز گروه پیدا کرده و با نظم بیشتری به جنگ ادامه می دادند، و در عین حال صدای رعب آوری برای دشمن ایجاد می کردند، 

    سالوادر که از شدت ناامیدی اشک از چشمانش سرازیر شده و ارتباطش با دنیای خارج قطع شده بود بی هدف به جلو می تاخت و فقط هر از گاهی صدای برخورد شمشیر سربازانش با سپرها دور شدنش را از خطوط خودی یه او یادآوری می کرد.

    کم کم نظم حاکم بر سربازان تحت امر پلین در نبود فرماندهانشان دچار فروپاشی شده و کشتارشان سرعت بیشتری گرفته بود، تنها امیدواری تیراندازی بسیار دقیق کمانداران واکنش سریع ار روی اسب ها بود که حتی می توانستند نقاط ضعیف زره ها را هدف گرفته و سواران را از اسب سرنگون کنند.

    آندریاس با اینکه از میزان مهارت سربازان سالوادر متحیر شده بود ولی حسی عجیب به او می گفت که با بدست آوردن یک دستاورد مهم دز این جنگ که شاید یه قیمت تغییر در سرنوشت کلی تمام شود فاصله ای ندارد پس با وجود تمام تهدید ها همچنان به جنگ و پیشروی ادامه می داد تا هدف خود را بیابد.

    ...

    در سوی دیگر لیو ماسارو در انظباط کامل تمام سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس را از پشت خطوط دفاعی پیاده نظام خارج کرده و در پشت یکی از میدان های برافروخته شده منتظر آخرین اخبار از ورود قسمت دوم سواره نظام دشمن به جنگ بود، دارک اسلو استار خود را به او رسانده و با چهره ی مصممی گفت:

    بعد از اولین برخورد نیروهایت به سواره نظام آنها به تمام پیاده نظام ارتش دستور حمله ی همه جانبه خواهم داد، همین امشب کار را تمام می کنیم، افراد درون وگامانس در نابودی سواره نظامشان چاره ای بجز تسلیم ندارند.

    لیو بدون اینکه پاسخی به دارک اسلو استار بدهد نگاهش را به آشوبی که در شمال آرایش ارتش بوجود آمده بود دوخت و پرسید:

    پلین؟

    دارک اسلو ستار پاسخ داد: باید روی سرنوشت امپراتوری تمرکز کنیم لیو.

    و به سمت تپه ی فرماندهی بازگشت.

    ...

    لابر و بخش بزرگی از سواره نظام دو کشور که از مهلکه جان سالم بدر برده بودند حالا می توانستند از طریق شمال تپه به سوی قلعه بازگردند، لابر نگاهی به سیمون انداخت و سیمون بلافاصله با حرکت سر تایید کرد، لابر با فریاد فرمان عقب نشینی به سمت دیوار شمالی قلعه را صادر کرده و با تمام سرعت شروع به تاختن کرد.

    آندریاس که تقریبا به دیوار دفاعی اکسیموس ها رسیده بود و می توانست صورت های آنها را در پشت سپرهایشان ببیند باز هم به نفوذ ادامه داد، حالا اکسیموس ها هم می توانستند زره فاخر یک فرمانده ارشد دشمن را شناسایی کنند، آندریاس که خطر را احساس کرده بود فورا تغییر جهت داده و اسبش را به چپ هدایت کرد ولی در همین لحظه فرو رفتن تیری را در زیر بغلش احساس کرد، چند لحظه ی بعد تیر دوم کمی پایین تر روی پهلویش فرود آمد، آندریاس یا حسرت زیاد از اینکه هدفش را نیافته بود محکم افسار اسبش را کشید و با تمام سرعت به سمت نوک تپه تاخت، سربازانش هم که متوجه تیرها نشده بودند از او تبعیت کرده و کشتار را متوقف کردند، نیکولاس بوردو که از این تصمیم آندریاس خوشحال شده بود خود را از سمت چپ به او رسانده و با خوشحالی فریاد زد آفرین آندریاس فکر نمی کردم راهی برای بازگشت پیدا کنیم، آندریاس چهره ی درهم خود را به سوی او برگردنده و سری تکان داد.

    ...

    برنارد که با ترک تشریفات آماده سازی در کمتر از 2 ساعت آماده ی حمله شده بود اولین گزارشات مبنی بر موفقیت باقیمانده سواره نظام در یافتن راهی برای عقب نشینی را دریافت کرد، پس تصمیم گرفت کمی دیگر منتظر بماند تا با همفکری برادرش و نیکلاس بوردو حمله ی دوم را انجام دهد، دقایقی بعد لابر و سیمون و سربازان زیادی از راه رسیدند، ولی سواره نظام دزرتلند که با سرعت زیاد در حال عقب نشینی بود ناگهان با حمله ی تمام سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس که پست دیواری از آتش موضع گرفته بود، روبرو شد، اکسیموس های زره پوش راه آنها را از کنار بریدند، در حالی که سرعت تاختن آندریاس گودریان به نحو مشهودی کندتر شده بود و دیگر به اتفاقات پیرامون واکنش زیادی نشان نمی داد نیکلاس بوردو به او نزدیک شده و فریاد زد آندریاس....!  که ناگهان متوجه خونی که از روی پای آندریاس به روی اسب ریخته بود شده و بی درنگ فرماندهی سواران در حال عقب نشینی را بر عهده گرفت، جمع بزرگی از نجیب زادگان و محافظینشان مسوولیت حفظ جان آندریاس را بر عهده گرفته و مابقی طبق دستور نیکلاس بسرعت در دامنه ی شمالی تپه در حالی که به سمت غرب می تاختند، شروع به پخش شدن کرده و با توجه به سرعت بیشتر نسبت به سواره نظام اکسیموس به قلعه نزدیک می شدند.

    لیو ماسارو بعد از تلفات قابل توجهی که در اولین برخورد به آنها وارد کرده بود بزودی دریافت که این تعقیب بی نتیجه است و در حالی که از حضور آندریاس گودریان و نیکلاس بوردو در میان آنها بی خبر بود، دستور توقف عملیات و بازگشت را صادر کرد.

    ...

     

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۹/۱۰/۱۳۹۷   ۱۲:۰۳
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۷/۱۰/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۷/۱۰/۱۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و سوم

    همزمان با روزهای نفسگیر جنگ، در پایتخت نامه ای محرمانه با مهر اسپارک از سیلورپاین به دست رومل گودریان رسید که حاوی درخواست همکاری برای بازگرداندن اسپروس به قدرت بود. گودریان با اینکه به دلیل مرگ فرزند اسپروس خیلی امیدی به این ائتلاف نداشت، در عین حال کوچکترین روزنه امیدی در برقراری رابطه نزدیک با آکوییلا نیز نمی یافت.

    به همین منظور دستور داد که تا جهت حصول اطمینان، با دقت بسیار بالا صحت نامه بررسی شود.

     پس از بررسی و تایید صحت نویسنده نامه، باز برای احتیاط بیشتر غیرمستقیم و توسط مارتین لیدمن به نامه پاسخ داده شد و در متن آن، به صورت کلی از امکان بررسی کمک های احتمالی به پادشاه محبوب سیلورپاین استقبال و البته همچنان کشته شدن پسر اسپروس در حالت خیلی محرمانه حفظ شده بود.

    ...

    در میدان نبرد، سواره نظام متحدین به قلعه رسید و به سمت محل استقرارشان حرکت کرد. برنارد که هنوز تصمیم داشت ضدحمله را آغاز کند و بیرون از قلعه منتظر بود، به سمت آندریاس و دیگر فرماندهان که از در غربی مخصوص لردها، وارد قلعه شده بودند حرکت کرد. وقتی به آنها رسید با صحنه شوکه کننده ای روبرو شد. آندریاس غرق در خون روی زمین خوابیده بود و نیکلاس بوردو سعی داشت که زره را از تنش خارج کند و فرمان داده بود که حکیم را به سرعت فرابخوانند. 

    آندریاس که از روی تحرکات متوجه تصمیم برنارد به ضدحمله شده بود با دیدن او در حالی که توانی برای سخن گفتن نداشت با عجله گفت : برنارد فورا ضدحمله رو متوقف کن. 

    برنارد : چه اتفاقی افتاده آندریاس!

    آندریاس که لحظه به لحظه رنگ میباخت و نگاهش کم فروغ میشد تمام انرژیش را جمع کرد و با فریادی کم توان گفت : دزرتلند رو حفظ کن!

    برنارد که تمام وجودش میلرزید فریاد زد : آندریاس! نرو!

    - دزرتلند رو حفظ کن

    - نرو!

    - دزرتلند رو حفظ کن

    و چندین بار حرفشان را تکرار کردند به طوری که صدایشان در هم پیچید و هر دو همزمان فریاد میزدند. تا اینکه آندریاس دیگر توان فریاد زدن نداشت و فقط خیره به برنارد نگاه میکرد. چشمان باز و خیره ای که دیگر هرگز پلک نزد.

    برنارد برای دقایقی آندریاس را محکم در آغوش گرفته بود و بی وقفه با دهانی کف کرده فریاد میزد نرو. لابر که خودش مبهوت شده بود به سمت برنارد آمد. شانه هایش را گرفت و او را از زمین بلند کرد.

    نیکلاس بوردو که به آتشفان میماند رو به محافظان درجه یک آندریاس با فریاد گفت : تمام نگهبان ها، همه خدمه، حکیم و هر جنبنده ای که در منطقه ویژه فرماندهان حضور داره رو تا اطلاع ثانوی بازداشت کنید. اگه کسی مقاومت کرد، وقت رو تلف نکید. سپس در مقابل جسم بی جان آندریاس زانو زد و نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زاری کرد.

    ...

    چند ساعت بعد در حالی که هیچ زمانی برای انجام تشریفات وجود نداشت و هنوز گاه و بی گاه قلعه در زیر گلوله های منجنیق میلرزید، جسم آندریاس را به همراه شناخته شده ترین محافظین آماده ارسال به دیمانیا کرده بودند. هر کدام از بزرگان برای دقایقی با آندریاس تنها شدند. اول از همه برنارد کنار او ایستاد و جملاتی را زمزمه کرد. انگار داشت با آندریاس در حالی که دراز کشیده بود، صحبت میکرد. دست آخر گردنبندی که مادونا به آندریاس داده بود را باز کرد و در مشتش گرفت و بدون آنکه منتظر حرکت کاروان بماند، محل را ترک کرد.

    چند دقیقه بعد لابر و سیمون در حالی که به دور شدن جسد آندریاس مینگریستند با هم گفتگو کردند.

    لابر : این یه اتفاق عادی نیست. میتونه این جنگ رو وارد مرحله نسل کشی و نابودی کل قاره بکنه. باید خیلی هوشیار بود.

    سیمون : این اتفاق نباید میفتاد. نمیدونم واکنش ملکه شاردل نسبت به این واقعه چی خواهد بود. ولی ما باید آماده دادن هزینه های خیلی بالاتری باشیم. این دیگه یه جنگ عادی بین دو یا سه سرزمین نیست. 

    لابر : رهبری میدان نبرد توی این شرایط خیلی حساسه. خلا آندریاس قطعا به شدت احساس خواهد شد. ولی ما باید از نیکلاس حمایت کنیم و انسجاممون رو حفظ کنیم. نمیذارم تنها بمونه.

    سیمون : درسته. ولی فکر نمیکنم کار به اونجاها بکشه.

    ...

    چند روز بعد در دیمانیا، مراسمی مخفیانه در بخش مشاهیر کاخ برای آندریاس انجام شد. تنها رومل گودریان و بانو کاترینا در کنار مادونا و مارتین لیدمن حضور داشتند. اشکهای کاترینا و خشم رومل گودریان با اندوه مادونا و مارتین، فضایی یاس آور را ایجاد کرده بود. آندریاس را مومیایی کرده بودند و در کنار دیگر بزرگان خاندان پادشاهی با زره نظامیش خوابانده بودند. مادونا در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، با چشمانش دنبال گردنبدی میگشت که به آندریاس داده بود و مطمئن شد که از گردن او باز شده است.

    غروب همان روز رومل گودریان، مارتین را به دفترش دعوت کرد. مارتین در حالی که نمیتوانست رومل را در این شرایط ببیند با اکراه در زد و وارد شد. رومل گودریان خطاب به او گفت : مشاور اعظم، بنشین. مارتین با شنیدن عبارت مشاور اعظم تکان شدیدی خورد و در همان جایی که بود خشکش زد. چند لحظه بعد مسلسل وار و با التماسی که در لحنش موج میزد شروع به صحبت کرد : سرورم. حضور شما در پایتخت حیاتیه. شما باید در این شرایط اینجا بمونید و اتفاقات مختلف رو حل و فصل و رهبری کنید. ما با چندین چالش بزرگِ همزمان درگیریم و این در توان من نیست ...

    رومل که دید مارتین تسلیم نمیشود و نمینشیند از جایش بلند شد و در حالی که انگار چیزی نمی شنود به سمت مارتین آمد و نشان قائم مقامی را به سینه او سنجاق کرد. سپس دست مارتین را از مچ گرفت و بالا آورد و مهر مخصوص را کف دست او گذاشت. او را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد.

    چند دقیقه بعد، او در حالی که با تعداد بسیار محدودی از محافظین همراهی میشد، در بی خبری کامل به سمت وگامانس حرکت کرد.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۰/۱۰/۱۳۹۷   ۱۴:۴۱
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۷/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۷/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و چهارم

    شب اولِ پس از نبرد تاریخی در اطراف قلعه وگامانس، در سمت دیگر جبهه اوضاع کاملا بر وفق مراد بود. اکسیموس ها توانسته بودند با یک تیر چند نشان بزنند. آنها در دو عملیات غافلگیر کننده مستقل از هم تلفات بسیار بالایی به سواره نظام دشمن وارد کرده بودند. همچنین با چند تصمیم برق آسا موفق به حفظ گروه چند هزار نفری تحت امر پلین و مهم تر از آن، حفظ جان شخص شاهزاده پلین شده بودند.

    فرماندهان اکسیموس داشتند با سرعت اتفاقات را بررسی میکردند تا بتوانند هر چه سریع تر ضربه بعدی و احتمالا نهایی را به قلعه وارد کنند. اما آنشب که پس از مدتها همه فرماندهان و پلین و دارک اسلو میتوانستند در یک چادر دور هم جمع شوند، نتوانستند شادیشان را پنهان کنند و همزمان بسیار نوشیدند. غروب همان روز، سالوادور که همچنان بسیار کارامدتر از تصورات نشان میداد، گزارشاتی بسیار مهم از سوی سربازان تحت امرش داده بود. دو تن از کمانداران که از دسته سواره نظام سبک اسلحه سابق بودند، به طور مستقل گزارش داده بودند که توانسته اند شلیک موفقی به سوی یک فرمانده بسیار عالی رتبه ارتش دزرتلند داشته باشند. هر دو اعلام کرده بودند که از روی زره و نحوه حرکت آن فرمانده جای شکی نیست که او در بالاترین سطوح فرماندهی دزرتلند بوده است. هر دو با اطمینان کامل از برخورد تیرشان سخن میگفتند و اینکه به احتمال فراوان او نمیتواند زنده مانده باشد.

    سر جان در حالی که جام شرابش را دوباره پر میکرد گفت : سالوادور واقعا فوق العاده عمل کرد. اینکه همگی اینجا جمع هستیم رو مدیون سالوادوریم. پلین من از تو توقع دارم که تحت هر شرایطی در مرحله اول به عنوان یک شاهزاده مراقب سلامت و جان خودت باشی.

    پلین : لطفا چنین توقعی از من نداشته باشید.

    سرجان که نمی خواست این بحث را ادامه دهد ادامه داد : باید خیلی فوری بفهمیم که گزارشات در مورد کشته شدن فرمانده تا چه حد میتونه درست باشه. اگر نیکلاس بوردو در این جنگ شرکت کرده باشه و دزرتلند او رو از دست داده باشه، باید برنامه حملاتمون رو خیلی با سرعت و قدرت بیشتری پی بگیریم که جای هر نوع واکنش رو از دزرتلندی ها بگیره.

    دارک اسلو استار در حالی که کنار پلین نشسته بود گفت : هنوز افسوس میخورم. اگر دزرتلندی ها اینقدر طمع کار و نترس نبودند، الان به طور کامل نابود شده بودند. اما هنوز فرصت هست. طبق گزارشات حدود دو تا سه هفته آینده، میتونیم موج جدید منجنیق ها که تعدادشان بیشتر از موج قبلیست رو به طور کامل در اختیار داشته باشیم و با قدرتی بیشتر به حملاتمون ادامه بدیم.

    لیو ماسارو : و قطعا باز هم باید اونا رو متعجب کنیم. نباید اجازه بدیم توی این چند روز احساس کنند که ضربه مهلکی به منجنیق های ما وارد شده. باید طوری آرایش نظامی منجنیق ها رو تغییر بدیم که به نظر برسه چیز مهمی تغییر نکرده.

    پس از چند دقیقه سکوت، پلین رو به سرجان کرد و گفت : ماموریت من هم نباید فراموش بشه. اگه این کارو نیمه کاره رها کنیم، ممکنه ضربه سنگینی بخوریم. من از فردا صبح به محل ماموریتم برمیگردم.

    ...

    در قلعه وگامانس، نیکلاس بوردو در کنار لابر و سیمون، به دنبال راهی برای واکنش سریع به اتفاقات چند شب پیش میگشتند. آنها با وسواس بالایی میخواستند شکست سنگینشان را پنهان کنند و به دنبال هر راهی برای نمایش قدرت میگشتند. برنارد اما هنوز نتوانسته بود خودش را متمرکز کند و فقط به صحبت های آنها گوش میداد. در این هنگام نگهبانی اجازه ورود خواست و خطاب به بوردو گفت : سرورم. میدونم که هر نوع ورود و خروجی از قلعه رو کاملا ممنوع کردید. اما باید به اطلاعتون برسونم که پادشاه، وارد قلعه شدن و نگهبان ها دارند ایشون رو به سمت چادر فرماندهی راهنمایی میکنند.

    سیمون لبخند محوی زد و برنارد انگار جان تازه ای گرفته باشد، از جا بلند شد و چشم به ورودی چادر فرماندهی دوخت.

    رومل گودریان با آرامش وارد چادر شد و بی حاشیه هر چهار مرد را در آغوش گرفت و تنها برنارد را برای لحظاتی بیشتر در آغوش خود نگه داشت. سپس به سمت میز و نقشه هایی که روی آن قرار داشت رفت. گزارش های اولیه حاکی از این بود که در تله آتش بیشترین تلفات به سواره نظام ریورزلند که در صف اول بودند وارد شده ولی سواره نظام دزرتلند هم در زمان بازگشت به قلعه هنگام درگیری با سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس، تلفات بسیار بالایی داشته است.

    نیکلاس بوردو در پایان گزارشاتش، تصمیمات گرفته شده را به رومل اعلام کرد : به نظر میرسه که ما موفق شدیم اتفاقی که برای آندریاس افتاده رو به خوبی پنهان کنیم سرورم. در حال تکمیل نقشه ای هستیم که بتونیم ضربه بزرگ و تلافی جویانه ای به دشمن وارد کنید تا هم روحیه سربازهای خودمون رو بالا ببریم و هم اکسیموس ها رو  در تصمیم گیری دچار تزلزل کنیم. گزارشات نشون میده که شایعه وجود چندین جادوگر به خوبی در ارتش اکسیموس رخنه کرده. آماده ایم که نقشه رو توضیح بدیم و تایید نهایی رو از شما بگیریم.

    رومل گودریان کمی تامل کرد و سپس رو به همه جمع گفت : ما نباید حمله تلافی جویانه انجام بدیم. هر چقدر که این جنگ طولانی تر بشه به ضرر ماست و اکسیموس دست بالاتر رو از نظر تعداد نفرات خواهد داشت. من اینجا نیومدم که انتقام پسرم رو بگیرم. اینجا هستم که سایه شکست و تهدید رو از روی سرزمینم پاک کنم. درسته ما نبرد قبلی رو باختیم، اما جنگ هنوز ادامه داره. همگی باید خودمون رو برای بزرگترین نبرد تاریخ معاصر آماده کنیم. به زودی. آخرین نبرد.

    سپس قدمی در چادر زد و از تنگ شراب که در گوشه چادر بود، جامش را پر کرد و ادامه داد : بگذارید فکر کنند ما ضعیف هستیم. بگذارید فکر کنند ما در آستانه فروپاشی هستیم. اخبار مرگ پسرم، دیر یا زود درز خواهد کرد. پس ما جلوی درزش رو نمیگیریم. بگذارید با تمام قوا به ما حمله کنند. پای همین قلعه، حمام خون به پا خواهد شد. من فرمان خواهم داد که ده شب دیگر، در میادین همه شهرهای دزرتلند، شعله های آتش به پا شود. بویژه در میدان اصلی همین قلعه. سرجان با تجربه ترین فرمانده نظامی این قاره ست. فریب وجود چندین جادوگر را نخواهد خورد. پس ما بیشتر و بیشتر اغراق خواهیم کرد. ما از تمام توان، هوش، تجربه و داراییمون در این نبرد استفاده خواهیم کرد. همه منجنیق ها رو در پشت قلعه و داخل قلعه مستقر کنید. همه گلوله های آتشین عقرب سرخ رو در این نبرد استفاده خواهیم کرد. سواره نظام دو کشور رو بازیابی و منظم کنید. تا آخرین اسب، تا آخرین شمشیر رو به کار بگیرید. همین الان برید و مقدمات حمله همه جانبه دشمن رو مهیا کنید و خودتون رو براش آماده کنید.

    هر چهار نفر دیگر حاضر در چادر فرماندهی در بهت و حیرت برای لحظاتی نظاره گر بودند و پس از چند دقیقه این بهت تبدیل به قدرت، امید و شجاعت شد. سیمون به نشانه تشویق و شعف یکبار به مانند کف زدن، دستانش را به هم کوبید. همگی جام هایشان را سرکشیدند و برای پیاده سازی این نقشه، آماده شدند.

    ...

    فردای آنروز رومل گودریان زودتر از همیشه کارش را آغاز کرد. اولین نامه که با پیک های سریع به وگامانس رسیده بود، بیشتر حاوی مطالب عادی و غم از دست دادن آندریاس بود. مارتین گزارش داده بود، در نیم شبِ پس از مراسم خاکسپاری آندریاس، سه تن از فرماندهان اصلی محافظینش خودشان را حلق آویز کرده بودند. اما به نظر نمیرسید موضوع مربوط به توطئه ای باشد. با این حال مارتین به آرتور ساگشتا دستور داده بود تا موضوع را با دقت بررسی کند.

    در جواب همین نامه، رومل از مارتین خواسته بود که به سرعت به اروین مونتانا اطلاع دهد تا مقدمات شعله ور شدن میادین اصلی همه شهرها در نیمه شب را آماده کند. و اعلام کرد که درست ده شب دیگر از زمان نوشته شدن نامه این عملیات باید با دقت انجام بشود.

    ...

    روزها در حال سپری شدن بود. اکسیموس ها سعی می کردند که فشار را تا حد ممکن بر روی قلعه حفظ کنند و خودشان را برای حمله بعدی آماده کنند. خبر مرگ آندریاس از سوی چند منبع موثق مستقل به جبهه اکسیموس رسیده بود که با گزارش های سربازان سالوادور، تطبیق میکرد و باور پذیر می نمود. شایعاتِ مربوط به این خبر در کنار اخبار ضد و نقیض از مرگ نیکلاس بوردو و یا تکذیب همه اینها نیز در بین سربازان دست به دست میشد. تا اینکه بلاخره برافراشته شدن پرچمی بزرگ و مشکی رنگ بر فراز قلعه وگامانس، موضوع را وارد مرحله جدی و جدیدی کرد.

    در جلسه فرماندهان اکسیموس که تا نیم شب به طول انجامیده بود، بحث های مختلفی درگرفت اما بررسی شواهد نشان میداد که خبر مرگ آندریاس یا دست کم نیکلاس بوردو فرمانده کل ارتش دزرتلند قطعی به نظر میرسد.

    لیو ماسارو : عدم واکنش سریع دزرتلند به تله ای که درش گرفتار شدن، نشون میده که قطعا دچار آشفتگی بالایی در سطوح مدیریتی میدان نبرد شده اند.

    سرجان : باید با احتیاط اخبار رو بررسی کنیم.

    دارک اسلو استار : تا کمتر از یک هفته دیگه منجنیق ها برای موج دوم حمله آماده خواهند بود. چند روز دیگه فرصت داریم که شرایط رو رصد کنیم. بعد از اون دیگه اجازه نداریم وقت رو تلف کنیم. 

    لیو : من دستور دادم که هر موج منجنیق، بلافاصله پس از رسیدن به منطقه، به عملیات اضافه بشه، تا دشمن در بهت سرعت سرسام آور جایگزین شدن نیروها باقی بمونه.

    در همین بین یکی از نگهبان ها اجازه ورود خواست و نامه ای را به دست سرجان داد. او نامه را خواند و رو به حضار گفت : در  میدان های اصلی شهرهای مرزی دزرتلند، نیمه شب گذشته آتش به پا شده. احتمال بالایی داره که این اتفاق همزمان در همه شهرهای دزرتلند افتاده باشه.

    دارک اسلو : سرجان! این یه حقه ست. و نشون میده که چقدر اونها مستاصل هستن.

    سرجان : درسته، اما همزمانی این اتفاق ها رو باید خیلی جدی گرفت. 

    دارک اسلو : پلین از فردای شب حمله حتی یکبار هم پلک نزده و هیچ نشونه ای از وجود جادوگر دیده نشده. 

    سرجان : با این حال تا زمان رسیدن کل منجنیق ها، همه جوانب رو با دقت بررسی کنید.

    ...

    سربازهای قلعه وگامانس همچنان در شوک از دست دادن ولیعهد از خشم در خود میپیچیدند. اما شایعات حضور دو جادوگر به جای جادوگر از دست رفته، کمی آنها را برای انتقام خوشبین کرده بود. همه مدتها منتظر روزی بودند که بلاخره فرارسیده بود. نیکلاس در بالای برج قلعه برای همه سربازهای دزرتلندی سخن میگفت : تحرکات دشمن  نشون میده که با تمام قوا در حال حرکت به سمت  قلعه ما هستند و تا ساعاتی دیگر بزرگترین نبرد تاریخ درخواهد گرفت.

    سپس صدایش را بالاتر برد و گفت : ولی ما دزرتلندی هستیم و با خون از این قلعه دفاع خواهیم کرد. تا آخرین نفس. تا آخرین نفر. به همه فرمانده ها در رده های مختلف! از همین حالا به دقت فرامین رو اجرا کنید. به همه سربازها! تا آخرین قطره خون در کنار هم برای دزرتلند خواهیم جنگید.

    سپس برنارد که در کنار نیکلاس بوردو ایستاده بود، قدمی جلو آمد و گفت : همراهان من. به خاک دزرتلند سوگند میخورم که تا آخرین نفس از این اقلیم محافظت خواهم کرد. در کنار تک تک شما خواهم بود و دشمن را شکست خواهیم داد. هر شمشیری که میزنید و هر تیری که از کمان رها میکنید برای اقلیم آبا و اجدادیتان میجنگید و فریاد بزنید دزرتلند رو حفظ کن!

    درین لحظه تمامی سربازها یکصدا فریاد زدند : دزرتلند رو حفظ کن و پس از آن فریاد حمایت از برنارد و هلهله بپاخواست.

    لابر نیز برای سربازانشن سخن گفت. لابر : امشب ما در جنگی شرکت خواهیم داشت که تاریخ برای همیشه از آن یاد خواهد کرد. تاریخ خواهد نوشت ریورزلند با درایت ملکه اش، و فداکاری مردان و زنان سلحشورش، در دفاعی تهاجمی، خارج از مرزها امنیت و آرامش را برای زمانی طولانی به دست آورد. تاریخ نخواهد گفت که ما نتوانستیم دشمن را دور کنیم. تاریخ نخواهد نوشت که ما برای سالها مستعمره همسایگان شدیم. تاریخ برای همیشه از ریورزلندِ آزاد، شجاع و متحد خواهد نوشت. پس با تمام فداکاری، توان و شجاعتی که در وجودتان سراغ دارم، به محل های تعیین شده برید و نظمتان را از دست ندید. زنده باد ریورزلند، زنده باد ملکه شاردل.

    سربازان ریورزلندی جمله لابر را با فریاد تکرار کردند: زنده باد ریورزلند، زنده باد ملکه شاردل ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۷   ۱۲:۳۳
  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و پنجم

    سرجان مدتی طولانی در حالی که در اعماق افکارش غرق شده بود، خیره به دوردست ها مینگریست. اما همه میدانستند که در پشت نگاه بی حالت او، فشار خورد کننده تصمیم گیری در مورد آغاز چنین حمله بزرگی، همه وجودش را یکسره از محیط اطرافش جدا کرده است.

    بلاخره او شروع به سخن گفتن کرد : حق با شماست. درسته که اوضاع کمی به نظر غیرعادی میاد، اما ما چاره ای جز پیشدستی نداریم. اخبار مربوط به مرگ آندریاس به نظر غیرقابل انکار میاد. پس هیچ شانسی برای صلح وجود نخواهد داشت. و اگر قرار برینست که یک اقلیم نابود بشه، اون اکسیموس نخواهد بود. نباید فرصت رو از دست داد. نباید به دزرتلند اجازه بازسازی بدهیم. با تمام قوا، همین امشب حمله رو آغاز خواهیم کرد.

    ...

    در آنسوی میدان نبرد، ساعاتی پس از قطعی شدن خبر حمله همه جانبه اکسیموس به سمت قلعه، رومل گودریان از نیکلاس بوردو خواسته بود که تنها به محل اقامت او برود. جزییات اتفاقات منتهی به مرگ پسرش آندریاس را شنید و برای دقایقی نمیتوانست روی نقشه جنگ متمرکز شود. کمی بعد بلاخره جرقه هایی در مغزش زده شد و رو به نیکلاس گفت : گروهی که بدون محافظت خاصی روی تپه رویت کردید، حتما گروه بسیار مهمی بوده که زبده ترین سواره نظام تیرانداز اکسیموس برای نجاتشون وارد عمل شدند. شکی نیست که اونها همزمان نیاز به دید وسیع و سرعت واکنش بالا داشتن که چنین ریسکی رو پذیرفتن. اونم چسبیده به قلعه ای که در محاصره نسبی گرفتن. توان این گروه از سربازها، در دفاع مقابل حمله غافلگیرکننده احتمالی خیلی بالا نیست. این نیروهای واکنش سریع، دنبال یک هدف مشخص برای عملیات تهاجمی میگشتن.

    نیکلاس بوردو : ترور بزرگان؟ یا همچین تله ای برای کشوندن ارتش ما به سمت تپه؟

    رومل گودریان : نه فکر نمیکنم. طرح چنین نقشه دقیقی، توی چنین میدان نبرد بزرگی خیلی قابل اعتماد نیست. به نظر میاد که سرجان قصد نداره دوباره در مقابل جادوگر نیروهاش رو از دست بده.

    نیکلاس بوردو : حق با شماست عالی جناب. حدس خیلی محتملیه. میخوان اجازه فعالیت رو از جادوگر یا جادوگرهای ما بگیرن. یا دست کم نذارن برای مدت طولانی کارش رو انجام بده.

    رومل گودریان : همین الان از زبده ترین سواران کماندار هر دو کشور، گروه واکنش سریعی رو شکل بده. تنها و تنها مسولیت آنها دفاع از جان جادوگر در شعاع بسیار وسیع خواهد بود. تحت هیچ شرایطی نباید درگیر عملیات دیگه ای بشن. 

    رومل پس از مکثی طولانی ادامه داد : من تا ساعاتی دیگر با سربازان دیدار خواهم کرد. درست ساعتی قبل از رسیدن ارتش دشمن.

    ...

    ارتش اکسیموس در آرایشی کامل و با انسجام و نظمی رعب آور به قلعه رسید. منجنیق ها که تعدادشان باورنکردنی بود، در حالی که کاملا توسط پیاده نظام ارتش مراقبت میشدند، با قدرت شروع به کوبیدن قلعه کردند. سواره نظام سنگین اسلحه، به دو گروه تقسیم شده بودند و در سمت چپ(گروه جنوبی) و راست(گروه شمالی) منجنیق ها و پیاده نظام، آماده برخورد با هر نوع ضدحمله، آرایش تهاجمی گرفته بودند. کماندارها نیز در پشت ارتش(شرق و دورتر به قلعه) آرایش گرفته تا هر جنبده ای که به سمت منجنیق ها یا پیاده نظام حمله کند را زیر بارانی از تیر بگیرند.

    منجنیق ها بی وقفه قلعه نه چندان بزرگ وگامانس را میکوبیدند تا حدی که دیوارهای قلعه زیر دود و آتش و خاک پنهان شده و هرزگاهی ترکهایی برمیداشتند و بخشی از آن روی زمین می ریخت. 

    -

    در همین لحظات بود که رومل گودریان در حالی که سربازان همگی در آرایش کامل دفاعی قرار داشتند، با اسب به میان آنها آمد. در طول قلعه میتاخت و با فریاد سخن میگفت : سربازان من! من اینجا هستم. آمده ام تا امروز با کمک هم دشمن را برای همیشه نابود کنیم. من آندریاس را از دست داده ام. دزرتلند آندریاس را از دست داده است. او جانش را برای این خاک از دست داد. مردان بزرگ دیگری نیز جانشان را داده اند و تنها دلیلشان حفظ این سرزمین آبا و اجدادی بوده است. برنارد ازین لحظه جانشینی درست برای آندریاس است. هم برای من و هم برای این سرزمین. از او هم میخواهم که مانند برادرش تا پای خون برای سرزمین مادری و مردمش بایستد. به فرمانِ فرماندهان با دقت عمل کنید. ما کار اکسیموس ها را یکسره خواهیم کرد. خون بریزید و کشته شوید، برای مردم و برای سرزمین مادری.

    سربازهای دزرتلندی که از دیدن پادشاهشان به جوشش آمده بودند با چشمانی خشمگین، امیدوار و انتقام جو، رومل گودریان که از آنها دور میشد را دنبال میکردند و یک صدا فریا زدند : برای مردم، برای سرزمین مادری.

    -

    دارک اسلو بلاخره زمان را مناسب دید و رو به گروه دژکوبان(که متشکل بود  از گروه بزرگی از سربازان که دژکوب ها را حمل میکردند، گروه هایی که سپرهای بزرگی که برای فرار از قیر و آتش طراحی شده بودند را با خود داشتند و افرادی که نردبان ها را به دیوار ها میزدند و گروه قابل توجهی پیاده نظام تدافعی برای دفاع از همه این گروهها و پیاده نظام تهاجمی برای بالارفتن از نردبان ها و فتح طبقات بالای قلعه) فریاد زد : سربازان اکسیموس، امشب، شب شماست. شما فداکارترین و موثرترین سربازان من. اگر توان و فداکاری شما نبود؛ ما نمیتوانستیم ازین قلعه عبور کنیم. ولی ما عبور خواهیم کرد. اکسیموس امشب دزرتلند را به زانو درخواهد آورد. پس به شما فرمان میدهم که زنده برنگردید، مگر پرچم اکسیموس را بر فراز قلعه وگامانس برافراشته باشید. زانو نزنید، مگر دشمن را به زانو درآورده باشید. نهراسید و با ضربه های خورد کننده، ترس را در دل دشمن شعله ور کنید. پس از فرمان من، هر کس قدمی به سمت قلعه برداشت، دیگر به عقب برنخواهد گشت. 

    سپس مکثی کرد و با تمام توانش فریاد زد : حمله!

    پس از این بود که دژکوبان با فریاد و خشم به سمت در قلعه یورش بردند و دقایقی بعد در زیر بارانی از تیر و سیلی از قیر شعله ور خودشان را به قلعه رساندند. خون، آتش و مرگ تنها واقعیت موجود در مقابل چشمانشان بود و هر سرباز بر روی پیکر سرباز قبلی پای میگذاشت و دژکوب را حمل میکردند و به در ضربه میزدند.

    -

    داخل قلعه، برنارد در حالی که فرماندهی قلعه را در دست داشت، به پرچم دار دستور داد که به بیرون از قلعه علامت بدهد. نیکلاس بوردو و لابر پس از دیدن علامت های مخصوص، به گروههایی از سواره نظام که از قبل مشخص شده بودند، دستور دادند تا حمله را آغاز کنند. بلافاصله دو گروه نسبتا بزرگ از سواره نظام دو کشور متحد، از چپ و راست، یعنی شمال و جنوب قلعه به سمت در اصلی(در شرقی که نیروهای اکسیموس در حال متلاشی کردن آن بودند) یورش برده و درگیری را آغاز کردند.

    همزمان با این حرکت، سرجان، به پیاده نظام دستور داد که حلقه محاصره قلعه را خیلی تنگ تر کنند. لیو ماسارو  نیز سواره نظام سنگین اسلحه را طوری در شمال و جنوب قلعه آرایش داد که امکان تحرک بیشتر توسط سواره نظام دشمن ممکن نباشد. این کار اگر چه باعث شد تا حدی پیاده نظام اکسیموس در تیررس کماندارن قرار بگیرد، ولی فشار را روی در اصلی قلعه افزایش داد. کمی بعد اما زمانی که آرایش جدید اکسیموس کامل شد، سواره نظام متحد که به منظور جلو کشیدن ارتش دشمن، درگیری مختصری ایجاد کرده بود، از دو سمت قلعه به سمت شمال و جنوب(چپ و راست ارتش اکسیموس) فرار کردند که با واکنش هر دو گروه سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس، ارتباط آنها با قلعه قطع شد، ولی اکسیموس ها به طور کامل نیروهای فراری را تعقیب نکردند و فقط با نیروهای شناسایی حرکات آنها را زیر نظر داشتند.

    درین هنگام علامتی از سوی سواره نظام مستقر در پشت قلعه(ضلع غربی) برای قلعه ارسال شد و برنارد درنگ نکرد : تمامی منجنیق ها رو مسلح کنید. فیتیله ها روشن، گلوله های بعدی آماده، آتش! دوباره منجنیق ها مسلح، فیتیله ها روشن ...

    بلاخره سوالی که مدت ها ذهن سربازان ریورزلندی را به خود مشغول کرده بود، پاسخ داده شد. گلوله های آتشین پس از برخورد با زمین، به شدت شعله ور میشدند. شعله ای سبز رنگ که سپس چیزی شبیه دود برای مدت طولانی از آن برمیخاست. تمام منجنیق های قلعه و آنهایی که پشت قلعه مستقر بودند به مدتی طولانی و ممتد گلوله هایشان را پرتاب میکردند. گلوله ها گاه مقابل و گاهی بین صفوف منظم پیاده نظام اکسیموس فرود می آمدند. پیاده نظام بسیار منظم اکسیموس تا آخرین لحظات آرایششان را حفظ میکردند و فقط گروهی کوچک برای حفظ جان در آستانه برخورد گلوله ها کمی جا به جا میشدند. اما همیشه اینکار ممکن نبود و بسیاری از گلوله ها مستقیم روی سربازان فرود می آمد. با این حال آنها شب متفاوتی را تجربه میکردند. دقایقی بعد، صحنه نبرد تغییر کرد. تمامی سربازانی که در صفوف اول بودند شروع به سرفه های شدید کردند. بعضی از آنها بی اختیار روی زمین می افتادند و برخی در حالی که به خود میپیچیدند، انگار وجودشان را بالا می آوردند. نظم آخرین چیزی بود که در صفوف بلند اکسیموس قابل مشاهده بود. سرجان که ازین وضع حسابی غافلگیر شده بود، اطلاعات را به سرعت بررسی میکرد. دارک اسلو استار خودش را به سرجان رساند و با فریاد سخن میگفت : این دیگه چه کوفتیه؟ سربازا رو کاملا از جنگ خارج کرده، خیلی از اونها دارن خفه میشن و بعضیاشونم مردن. چیزی نمونده که کل صفوف به همین روز بیفته.

    سرجان : این یه گاز سَمیه. دزرتلندی های لعنتی. سم! باید به سرعت آرایشمون رو تغییر بدیم. ولی نباید فشار حمایت رو از پشت دژکوبها برداریم. دارک اسلو درنگ نکرد و با اسب دور شد. خودش را به صفوف اول پیاده نظام رساند و گفت  : به فرمان من، هر سربازی که جان در بدن داره به کمک دژکوبها بره. سپس به صفوف بعدی دستور داد که آرایششان را از حالت خطی به حالت کمانی که گودی آن به سمت شرق(یعنی دورتر از قلعه وگامانس) باشد، تغییر دهند. ساعتی گذشت و گلوله های جدید، دیگر پس از برخورد مشتعل نمیشدند و حاوی گاز سمی نبودند. شرایط مهیایِ موج دوم حملات بود. دارک اسلو فریاد زد، با همین آرایش حلقه محاصره رو تنگ تر کنید. 

    دژکوبها و منجنیق های اکسیموس به شدت قلعه را میکوبیدند. برنارد برای دقایقی محل را ترک کرد و به چادر پادشاه رفت : پدر! چیزی نمونده که قلعه فروبپاشه. فکر نمیکنم که بیشتر از این بتونیم مقاومت کنیم. حلقه محاصره هم به اندازه کافی تنگ شده. رومل گودریان از جای خود بلند شد و با سرعت سوار بر اسب به سمت در پشتی قلعه(در غربی) حرکت کرد.

    کمتر از نیم ساعت بعد، در حالی که در بخش هایی از طبقات بالای قلعه درگیری شدیدی رخ داده بود و باعث شده بود که حجم دفاع کمانداران دزرتلندی کاهش پیدا کند و سواره نظام اکسیموس هم تلاشش را برای شکستن سدهای دفاعی و محاصره کامل قلعه آغاز کرده بود و به نظر میرسید درِ قلعه به زودی فروخواهد ریخت، صدایی به گوش رسید که نتیجه نبرد را به طور کامل تغییر داد : وُلِلُو وُلِلُو وُلِلُو ...

    خیلی زود نیروهای ارتش اکسیموس پس از درنگ های کوتاهی مسخ میشدند و طوری که دوست و دشمن را از هم تشخیص نمیدادند، عربده زنان به نزدیک ترین اشخاص و اهداف حمله میکردند. و در شرایط موجود، نزدیک تر از همرزمانشان کسی وجود نداشت.

    -

    پلین که با علامت ها و همینطور دیدن شرایط صحنه نبرد متوجه اوضاع شده بود، در حالی که از شدت خشم نمیتوانست خودش را کنترل کند، با دقت منطقه را زیر نظر گرفته بود ولی اثری از جادوگر پیدا نمی کرد. به جافری دستور داد تا گروههای کوچکی با مشعل های بزرگ به اطراف بفرستد. شدت اتفاقات بیشتر در سمت شمالی قلعه، یعنی محلی نزدیک به تپه آنها بود. 

    -

    دقیقه به دقیقه موج این جنون، بیشتر و بیشتر در صفوف ارتش اکسیموس پیشروی میکرد. لیو ماسارو به سرعت فرمان عقب نشینی سواره نظام سمت راست آرایش (نزدیک به دیوار شمالی قلعه و تپه ای که پلین برفراز آن بود) را صادر کرد ولی دارک اسلو استار، در سمت دیگر قلعه در حالی که هنوز موج جنون به آنجا نرسیده بود، به پانصد نفر از نیروهای سواره نظام دستور داد که در کنار او بمانند و بقیه کمی عقب بکشند. اما سرجان میدانست که نمیتواند پیاده نظام را عقب بکشد و امید داشت قبل از اینکه جنون به عقب کمان آرایش پیاده نظام(شرق قلعه و دورتر از محل حادثه) برسد، پلین بتواند جادوگر را پیدا کند.

    -

    همین اتفاق نیز افتاد و بلاخره گروه کوچکی مدافع و مردی سیاه پوش با رفتاری عجیب در فاصله ای بین تپه ی محل استقرار پلین و قلعه مشاهده شد. پلین که خشم و نفرت وجودش را پر کرده بود، حتی زمان را به اندازه فرمان دادن از دست نداد و خود اولین نفر با سرعت به سمت محل تاخت. سواره نظام مسلح به تیرکمان و سربازان مسلح به شمشیرهای کاستد نیز با سرعت در پی او حرکت کردند.

    -

    گروه ضربت نیروهای متحد در حالی که منتظر چنین واکنشی بودند با دقت اطراف را زیر نظر داشتند و خیلی زود متوجه این حمله شده و به سمت محل شتافتند. این گروه که تحت فرماندهی فابیوز شکل گرفته بود، از بهترین و شجاع ترین تیراندازهای هر دو اقلیم تشکیل شده بود و لیندا با افتخار ازینکه برای چنین ماموریتی انتخاب شده است، نزدیک به الساندرو، فرمانده کمانداران ریورزلند حرکت میکرد. 

    بلافاصله پس از حرکت گروه ضربت نیروهای متحد، با رسیدن پیام فابیوز، لابر دستور داد که بخشی از سواره نظام برام پوشش این گروه به سمت معرکه حرکت کنند.

    دو گروه ضربت در تیررس هم قرار گرفتند و تیرهای فراوانی بین دو گروه رد و بدل شد تا اینکه به نزدیکی هم رسیدند. پلین در حالی که شمشیر میزد و یکی یکی سواره نظام نیروهای ضربت متحد را روی زمین می انداخت فریاد زد : جافری! برو. برو. نیروهای پیاده الان میرسن و دخل این احمق ها رو میاریم، نذار جادوگر از جلوی چشمت پنهان شه، پیداش کن.

    فابیوز در حالی که از سرعت و دقت کماندارن اکسیموسی حیرت زده شده بود، فرمان داد : بخش دزرتلندی گروه آماده باشن که بعد از رسیدن سواره نظام متحد، عقب نشینی کنن. پیاده نظام اکسیموس داره میرسه، عقب نشینی کنید و با کمان بهشون حمله کنید. به کسی رحم نکنید.

    لیندا هر بار که شمشیر میزد، فریادی از ته دل سر میداد. نیرویش تمام شده بود و نیروهای دشمن خیلی قوی تر از او بودند. با ضربه شمشیری کلاهخود از سرش افتاد و در حالی که چشمانش را بسته بود و منتظر بود تا سرش جدا شود، اتفاقی نیفتاد. چشمانش را باز کرد و دید الساندرو، شمشیرش را در گردن مردی که به او حمله کرده بود فرو کرده است و فریاد میزند : برو. دیگه کاری از دستت برنمیاد. عقب برو و منتظر عقب نشینی بقیه کماندارا باش. در همین لحظه خون از دهان الساندرو بیرون پاشید و سر شمشیری از شکمش بیرون آمد!

    لیندا کاملا در شوک و بهت فرورفته بود و فقط بی اختیار از محل حادثه دور میشد. در حالی که پیاده نظام دشمن به محل رسیده بود و شرایط برای دوستانش بسیار سخت شده بود سعی کرد که به عقب فرار کند.

    اتفاقی نادر که برای سربازهای متحد قابل درک نبود ترس را در دلشان شعله ور کرد و باعث شد تمرکزشان را از دست بدهند. هر زخمی که توسط پیاده نظام اکسیموس به سربازان متحد وارد میشد، آنقدر خونریزی میکرد که باعث مرگ سرباز میشد. انگار جای کلمات زخم و مرگ عوض شده بود. 

    -

    جافری اما هر چه کرده بود نتوانسته بود به جادوگر برسد و درست لحظاتی قبل از رسیدن به هدف، راهش توسط سواره نظام متحد بسته شده بود، پس به سرعت به سمت پلین برگشت و با فریاد گفت : شاهزاده، باید عقب بریم. الان سواره نظام دشمن میرسه.

    پلین : من اینجا نیستم که فرار کنم. دخل اینا رو میاریم و بعد چند گروه میشیم و به سمت جادوگر حمله میکنیم. سپس ناخواسته وارد درگیری سختی شد. سربازی از نیروهای متحد که بسیار زبده می نمود، در واقع فابیوز فرمانده پیاده نظام ریورزلند بود که در مقابل پلین شمشیر میزد. درگیری در محلی بسیار تنگ و در میان چندین نبرد همزمان ادامه داشت. فابیوز نیز از تبحر پلین جا خورده بود و با دقت شمشیر میزد. کماندارن اکسیموس منتظر فرصتی بودند تا او از شاهزاده فاصله بگیرد، اتفاقی که برای لحظاتی افتاد و دو تیر به سمت فابیوز روانه شد که یکی از آنها به بازویش خورد و دومی روی کمرش فرود آمد. فابیوز به زمین غلتید و بی حرکت ماند.

    پس از به زمین افتادن فابیوز، گروه ضربتِ تحت فرمانش که عملا شکست خورده بود به عقب برگشت اما در همین مدت سواره نظام ریورزلند موفق شده بود خودش را خیلی به صحنه نزدیک کند. حتی ذهن تسلیم ناپذیر پلین هم میدانست که نمی توانند آنها را شکست دهند و در حالی که از شدت خشم میگریست، فرمان عقب نشینی داد. سواره نظام که هدفش تنها محافظت از جادوگر بود، آنها را تعقیب نکردند.

    -

    میدان نبرد مملو از سربازان مجنونی شده بود که به هم رحم نمیکردند. موج جنون به صفوف اول منجنیق ها رسید و بعضی از آنها گلوله هایشان را به سمت نیروهای خودی و آرایش خودی پرتاب میکردند که خسارات عظیمی به پشتیبانی وارد کرده  و همینطور کشته های فراوانی در سربازان بی دفاع به جای میگذاشت. بسیاری از چادرهای پشتیبانی در آتش میسوخت و کسی نمیدانست که باید چه واکنشی نشان دهد.

    سرجان که مطلع شده بود، پلین نتوانسته است جادوگر را شکار کند و هر لحظه از دست رفتن تعداد زیادی از سربازانش را در جلوی چشمانش میدید، به شدت مایوس شده بود. سربازانی که دیگر به هیچ فرمانی، حتی فرمان عقب نشینی هم پاسخ نمی دادند.

    دارک اسلو در این بین اما کورسوی امیدی را روشن نگه داشت : سرجان. یه راه داریم. فقط یه راه داریم که کل ارتش اکسیموس نابود نشه. خط آتش!

    سرجان رویش را با تعجب به سمت دارک اسلو برگرداند و در حالی که اخمانش را به نشانه ی سوال در هم کشیده بود منتظر توضیح دارک اسلو شد.

    دارک اسلو : ما باید از همون تله ی قیر و آتش استفاده کنیم. به زودی نیروهای دزرتلند برای یکسره کردن کار کل ارتش ما بیرون میریزن. ما باید خط بسیار طولانی از قیر پشت سر ارتش بکشیم(شرق ارتش اکسیموس، دور از قلعه) و در تمامی صفوف با شیپور و فریاد فرمان عقب نشینی بدیم و مدتی بعد کل خط را آتش بزنیم. نیروهایی که هنوز مجنون نشده باشن تا اون زمان از خط رد شدن و میتونیم اونها رو نجات بدیم.

    سرجان با اینکه کمی امیدوار شده بود گفت : اما این کار خیلی زمان میبره. تا اون موقع بهمون مجال نمیدن.

    دارک اسلو : من بخشی از سواره نظام سنگین اسلحه رو فدای این طرح میکنم. ولی بی درنگ، نه یک دقیقه بعد، همین الان باید قیرپاشی رو شروع کنیم.

    سرجان آخرین باری که کسی با لحن فرمان با او صحبت کرده بود را خوب به یاد نمی آورد ولی بیش از هر چیز احساس غرور میکرد.

    دارک اسلو به سمت خط اول جنگ(غرب ارتش اکسیموس) شتافت و سرجان فرمان داد که همه سربازهای پیاده نظام عقبِ کمان(شرقی ترین سربازها) به کار قیرپاشی با بالاترین سرعت مشغول شوند.

    ساعتی بعد در حالی که جنونِ پرخونِ صفوف مهاجمین ارتش اکسیموس به بالاترین حد خود رسیده بود، فرمان حمله لابر و نیکلاس بوردو به سواره نظام متحد، جنگ را وارد مرحله جدیدی کرد. آنها از مواضعشان در پشت قلعه به سمت جلوی آن(درِ شرقی) حمله ور شدند. وقتی خبر حرکت سواره نظام دشمن به دارک اسلو رسید، او منتظر علامت پایان قیرپاشی نماند و به پیک ها فرمان داد که شیپورهای عقب نشینی را در تمامی صفوف به صدا درآورند و هر تعداد سرباز و سوار هوشیاری که باقی مانده است را آگاه کنند. همزمان پیام عقب نشینی به عقب ترین صفوف هم رسید و با سرعت انجام میشد.

    دارک اسلو خطاب به پانصد سوارش فریاد زد : ما برای اکسیموس اینجا هستیم. ما سواره نظام اکسیموس هستیم. در زمان حمله بسیاری از سربازان جانشان را فدا کردند تا نقشه جنگ کامل پیش بره. درین لحظه اما نقشه جنگ، عقب نشینیه. و نوبت ماست. درسته نوبت ماست که جانمان را فدای سربازان بکنیم. اگر ما عقب نشینی کنیم، سواره نظام دشمن به پیاده نظام ما خواهد رسید و دیگر چیزی از آنها باقی نخواهد ماند. و پس از آن چیزی از اکسیموس باقی نخواهد ماند. ولی من به آینده اکسیموس ایمان دارم و اینجا هستم که جانم را فدای اکسیموس کنم. هر کس با من بیاد، از روی اسب نمیفته مگر قبل از او ده نفر از سربازانِ متحد را سرنگون کرده باشه. من بیست سواره نظام را سرنگون خواهم کرد. کافی نیست! آخرین نبرد من برای اکسیموس! من صد سواره نظام دشمن را سرنگون خواهم کرد. به فرمان من! حمله!!

    گروه پانصد نفری از سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس که بخاطر دارک اسلو استار، آماده بودند هزاران بار کشته شوند در مقابل سواره نظام متحد که نزدیک میشد آرایش تهاجمی گرفتند. همزمان با رسیدن سواره نظام متحد، دارک اسلو استار اولین نفر به میان آنها یورش برد و با هر شمشیرش مردی به زمین میغلتید. درگیری نابرابری شکل گرفته بود اما تبحر و زره قدرتمند سواره نظام اکسیموس زمان را از دست دزرتلندی ها و ریورزلندی ها گرفته بود. دقایقی بعد رودی از آتش در میانه دشت به پاخاست. آتشی بزرگ و خیره کننده که شب را چون روز روشن کرده بود. 

    دفاع جانانه نیروهای داوطلب بیش از حد انتظار ادامه پیدا کرد و برنارد شخصا از در کوچک قلعه به همراه گروهی از همرزمانش به سمت معرکه تاخت. وقتی که به صحنه رسید، درگیری عملا تمام شده بود و تنها مردی که چند زخم هم برداشته بود، در حالی که پیاده شمشیر میزد نظرش را جلب کرد. نزدیک تر که آمد او را شناخت. از اسبش پیاده شد و سربازانش را کنار زد. 

    دارک اسلو استار که از شدت خونریزی روی زانوانش افتاده بود اما تسلیم نمیشد، نگاهی به برنارد کرد و پس از مکثی گفت : آندریاس مرد قابل احترامی بود.

    برنارد که قلبش مملو از احساسات متناقض شده بود گفت : تو واقعا کشورت رو نجات دادی. 

    سپس شمشیرش را از قلاف درآورد و به دارک اسلو نزدیک شد و ادامه داد : تاریخ در مورد این جنگ چه خواهد نوشت؟ در مورد ما؟ من قضاوت نمیکنم اما از من نخواه که خون برادرم و بسیاری از سربازانم رو نادیده بگیرم.

    این را گفت و شمشیرش را بالابرد.

    دارک اسلو در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت :  من وظیفه م رو برای کشورم انجام دادم. حالا نوبت توه مَرد.

    درین لحظه شمشیر برنارد فرود آمد.

    ...

    چند ساعت بعد، برنارد در همان نقطه ایستاده بود و خیره به اطراف مینگریست. نزدیک طلوع خورشید، آتش فرونشسته بود، غبار و خاکستر اما آسمان را پر کرده بود. در آن منطقه بسیار به ندرت باران میبارید، آن شب نیز بارانی نبارید تا خون ها را از زمین بشوید ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۷/۱۰/۱۳۹۷   ۱۴:۵۶
  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۱۰/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و ششم

    بخش اول

    آکوییلا آمبرا بدون بالاپوش مناسب در محوطه تمرین شمشیرزنی سلطنتی که از برف پاییزی سفید شده بود، تمرین میکرد سوز سرما به عمق پوستش نفوذ کرده بود و در لحظه ای که اندیشید دیگر مثل گذشته قوی نیست، سردی تیغه شمشیر همرزمش را روی گلویش احساس کرد. همرزمش شمشیر را کنار کشید و گفت: دارید افت میکنید سرورم علتشو نمیدونم ولی امیدوارم هر چه سریع تر برطرفش کنید. آکوییلا خودش را جمع و جور کرد و به سمت خدمتکار رفت تا بالاپوشش را بپوشد. در قلعه امپراطوری افراد شورای سلطنتی منتظر او بودند.

    با چهره ای سرخ شده از فعالیت و سرما وارد تالار بار عام شد و در جایگاهش قرار گرفت. همه حاضران ایستاده بودند به چهره هایشان نگریست این ها افرادی بودند که به امپراطور قبلی کشور خیانت کرده و به او اعتماد کرده بودند حتی با اینکه نمیدانستند او از چه طریقی دلبانش را عوض کرده است . به او اعتماد داشتند و مطمئن بودند او برای نجات سرزمینشان فرد مناسبی ست. آکوییلا اما به آنها اعتماد نداشت موج بی اعتمادی و شک چند وقتی بود که حلقه نزدیکانش را تنگ تر کرده بود.

    گزارشی در مورد آخرین اخبار جنگ خوانده شد. خبر کشته شدن ولیعهد دزرت لند مجلس را در بهت و حیرت فرو برد . آکوییلا کمی اندیشید و گفت: خب به نظر میاید صلح در قاره نوین کاملا غیر قابل دسترس شده

    جیماک مرد قوی هیکل و کمی چاق ، از فرماندهان ارتشی پیر که سالها بود خانه نشین شده بود، همیشه برای ابراز عقیده مشتاق بود گفت: قربان این به نفع ماست، هیچ یک از سه اقلیم دوست ما نیستند

    -        بعید میدونم مدت طولانی بتونیم خودمونو از آتش جنگ حفظ کنیم

    ویلهلم جوریس همیشه محافظه کارانه حرف میزد و به همین دلیل توانسته بود در دربار آکوییلا صاحب منسب شود او حالا خود را در چند قدیمی وزارت خزانه میدید گفت: قربان ما باید تمام تلاشمونو بکنیم این مدت طولانی تر بشه

    لگاتوس که بیشتر از همه با مکنونات قلبی آکوییلا آشنا بود گفت: اکسیموس ها مکارند دزرتلندیها انتقام جو و ریورزلندیها منفعت طلب مطمئن باشید کل سیلورپاین رو با کوههای سر به فلک کشیده هم محصور کنیم باز هم ما رو وارد جنگ میکنند مگر اینکه شرافتمونو زیر پا بگذاریم و در برابر هر اقدامی سکوت کنیم

    مالوم از بزرگان طرفدار آکوییلا این روزها بیش از پیش به انتخابش شک داشت او برای به قدرت رسیدن آکوییلا در زمان امپراطوری اسپروس ریسک های زیادی کرده بود خیلی از جلسات مخفیانه در خانه او برگزار شده بود . گفت: سرورم فراموش نکنید که انتقاد اصلی ما به اسپروس بی عملی در فاجعه اوشانی و عمل در جایی بود که با مذاکره میتونست مشکل و حل و فصل کنه

    آکوییلا برگشت و نگاهی معنی دار به گوینده انداخت و گفت: این یک تهدید مالوم؟

    مالوم هول شد زبانش بند آمد: نه نه قر..بان

    - بهتره در صورتی که نمیتونی کمکی بکنی سکوت کنی و مجلس و ترک کنی من به مردان مدبرتری نیاز دارم.

    - قربان من...

    دو تن از سربازان محافظ جلو آمدند و کنار صندلی مالوم ایستادند مالوم از جا بلند شد به نیم رخ خالی از احساس امپراطوری که چند ماه پیش برای به تخت نشستنش تلاش کرده بود نگریست قبل از اینکه بتواند حرفی بزند توسط سربازان به بیرون از مجلس رانده شد

    آکوییلا رو به جمع ادامه داد: ما تا جایی که ممکنه خودمونو از آتش جنگ دور نگه میداریم ، اما فقط تا جایی که ممکن باشه! با اطلاعاتی که در حال حاضر از وضعیت جبهه جنگ دارم نمیتونم با اطمینان بگم جنگ چه سرنوشتی خواهد داشت بنابراین بهتره برای هر اتفاقی آماده باشید. نیروهای باسمنی طبق توافق در تجهیز ارتش به ما کمک خواهند کرد. کشتی های اونها همین حالا هم در بندرهای اوشانی، شیمن، پالاک و آریف پهلو گرفتند. در هر سربازخانه یک افسر باسمنی به عنوان نفر دوم و تحت نظارت فرمانده سیلورپاینی آموزش سربازان رو به عهده میگیره. فرمان دادم استخراج کاستد به بیشترین مقدار ممکن برسه تا شمشیرهای بیشتری بسازیم و همچنین برای اینکه دوباره نیروی دریایی مونو به بالاترین قدرت دریایی منطقه تبدیل کنیم نیاز به کشتی سازی داریم بنابراین بزودی ساخت کارگاه های کشتی سازی در بنادر دریایی و بندر لیتور آغاز خواهد شد. تا اگر برخلاف میلمون گرفتار بازی های دشمنان شدیم از موضع قدرت باهاشون برخورد کنیم

    حضار با ابراز علاقه و دست زدن خوشحالی خود را از تصمیمات آکوییلا نشان دادند. اما حسی درونی به او میگفت تشویق های آن روز شور همیشگی را ندارد.

    در بندر لیتور اسپارک، کیه درو، ووکا تریمینوس همسفر اسپارک، ادوارد اوپولن و چند فرمانده دیگر ارتش مهمان فرمانده شهر بودند تا آخرین برنامه ریزی ها و هماهنگی ها را انجام دهند.  فرماندار پیشتر طی مذاکراتی مخفیانه با اسکاردان جهت مدیریت اسیران دزرت لندی قول مساعد داده بود.

    کشتی های حامل اسیران دزرتلندی قبل از طلوع آفتاب در هوایی مه آلود وارد بندرگاه شد مردان خسته و سرگردان با دستانی طنابپیچ شده به ترتیب از کشتی پیاده شدند درحالی که نمیدانستند کجا هستند ملوانان اکسیموسی تا پیاده شدن آخرین سرباز صبر کردند سپس به سرعت بندر را ترک نمودند. سربازان از سرما به خود میلرزیدند و اکثرا حتی پیراهنی هم به تن نداشتند و بازوان آفتاب سوخته و سترگشان سرخ شده بود. درماندگی و سردرگمی اکثرشان را خشمناک و آماده انفجار کرده بود . سربازانی که همراه کیه درو به لیتور آمده بودند اول دستان اسیران را باز کردند و سپس بلافاصله توزیع لباس گرم و نان را بین آنها شروع کردند.  خورشید کم کم طلوع میکرد دیدن شهر سپید پوش و افق های برفی شکی باقی نگذاشت که آنها در سیلورپاین هستند . دو نفر از میان سربازان بلند شدند و به طرف ادوارد اوپولن که بر توزیع غذا و پوشاک نظارت میکرد رفتند یکی از آنها که جلوتر بود باقی مانده ای از یک یونیفرم فرماندهی دزرت لند بر تن داشت مرد گفت:  من اطلاع ندارم که ائتلاف شما ، اکسیموسها و باسمن ها تا کجاست اما میخوام بدونی مردان من زخمی و گرسنه هستند و نمیتوانند تن به کار اجباری یا هر کار سخت دیگه ای بدهند.

    مرد دوم حرفی نزد فقط پشت فرماندهشان ایستاده بود و با خشم و نفرت به آنها نگاه می کرد. ادوارد اوپولن پسر ارشد خانواده اوپولن جلو آمد دستش را به سمت مرد اول دراز کرد و گفت: من ادوارد اوپولن هستم افسر دوم سابق ارتش سیلورپاین و خائن به جادوی باستانی که احتمالا برای شما بی معنی ست اما جهت فهم بهتر اوضاع، اضافه میکنم که ما نیروهای آزادی بخش سیلورپاین هستیم ما در خدمت امپراطور سیلورپاین نیستیم

    چهره مرد از دانستن اطلاعاتی که دریافت کرده بود روشن تر نشد گفت: اکسیموس متحد شماست ما رو زنده نگه داشتند اما پیش شما فرستادند احتمالا میخواستند سرنوشت ما رو به دست امپراطور بسپارند نه نیروهای آزادی بخش پس...

    -        خب بهتره کمی استراحت کنی تا بانو اسپارک بیاد اینجا و همه چی رو توضیح بده

    چند ساعت بعد از طلوع خورشید اسپارک به بندرگاه آمد و خواست که فرمانده اسیران دزرت لند را ببیند. سپس برایش توضیح داد که حمله به نورگین فقط یک عملیات فریب بوده و هیچ ائتلافی بین اکسیموس با سیلورپاین صورت نگرفته است . زیرا که اگر صورت میگرفت الان به جای نیروهای آزادی بخش، ارتش رسمی سیلورپاین میزبان آنها بود. فرمانده دزرت لند روپت ادموند دستانش را مشت کرده بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند، همان طور که در برابر بانو اسپارک ایستاده بود گفت: از نتیجه جنگ اطلاعی دارید بانو؟

    اسپارک از مرگ آندریاس اطلاع داشت مکثی کرد و اندیشید سپس گفت: متاسفانه ولیعهد دزرت لند کشته شده

    روپت این بار به زانو درآمد.

    اسپارک ادامه داد: متاسفم آقای ادموند ما هم مثل شما از این نقصان متضرر خواهیم شد. دوستی با مردم دزرت لند همیشه از افتخارات مردم سیلورپاین بوده. اما الان در شرایطی نیستیم که خیلی روی این موضوع تمرکز کنیم کارهای زیادی هست که باید انجام بشه

    سپس اشاره کرد که روپت را از زمین بلند کنند. فرمانده دزرت لند صاف ایستاد چشمانش خیس و لبانش از عصبانیت می لرزید: اگر دوست ما هستید بانو اجازه بدید بریم و به ارتش بپیوندیم تا انتقام خون ولیعهد رو بگیریم.

    اسپارک که انتظار این برخورد را داشت نامه رومل گودریان را که در مورد قول مساعد او برای بازگزداندن تاج و تخت بود در آورد و از روپت خواست که جلو بیاید و نامه را بخواند سپس گفت: میبینی که برگرداندن اسپروس به مقامی که حقش است از اولویت های پادشاه دزرتلند هم هست پس بهتره عاقلانه تصمیم بگیری . شما در حال حاضر نمیتوانید کمکی به پیشبرد اهداف جنگی گودریان کنید ولی در مورد اهداف سیاسی پادشاهتان میتوانید موثر باشید و البته یک نکته دیگه اگر تصمیم به همکاری گرفتید دوست ما هستید و تامین نیاز هایتان در سیلورپاین به عهده ماست با شما مثل دیگران سربازان نیروهای آزادی بخش رفتار خواهد شد و اگر در راه رسیدن به هدف کشته شدید با احترام دفن خواهید شد اما اگر تصمیم به برگشت بگیرید دشمن ما شمرده خواهید شد با شما مثل اسرای جنگی رفتار خواهد شد و نه تنها امکاناتی برای برگشت ندارید بلکه بدون کمک ما زنده هم نخواهید ماند

    جملات آخر اسپارک با جدیت بیان شد. فرمانده نفس عمیقی کشید به نظر نمی آمد تصمیم گیری سختی باشد

    در قلعه امپراطوری پیکی خبر مهمی آورد . آکوییلا نامه را که خواند به شدت برآشفت لگاتوس را صدا زد و با خشم فریاد زد: هیئت اکسیموسی برای هزار و یک دلیل غیرموجه به سرزمین من می آیند آن وقت مسئولین بی عرضه من نمیفهمند. تو به چه دردی میخوری لگاتوس چرا نیروهای اطلاعاتی تو نمیتونن به موقع خبری به این مهمی رو به گوش ما برسونند؟ اکسیموس ها با پوشش سربازان سیلورپاینی به نورگین حمله کردند جالبه اونها حتی در جریان مذاکرات ما با باسمن ها هم بودند. فکر میکنم باید در ترکیب مردانم تغییراتی ایجاد کنم نیروهای اطلاعاتی سیلورپاین خراب کردند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۸/۱۰/۱۳۹۷   ۱۲:۵۸
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۷/۱۰/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم

    آسمان نارنجی رنگ و دلگیر غروب لیتور رو به سیاهی می رفت اسپارک و ووکا کنار اسکله به آبهای سرد دریاچه قو چشم دوخته بودند اسپارک گفت: ووکا بابت این چند ماه همراهی واقعا ازت ممنونم میخوام بدونی که هر وقت خواستی میتونی به کنج خلوت خودت برگردی

    ووکا برگشت و به نیم رخ صورت سفید و موهای قرمر و پریشان اسپارک نظر افکند و گفت: من همیشه در تکاپو بودم چیزی به اسم کنج خلوت در زندگی من وجود نداره . من هیچ وقت مثل این چند ماه فرصت اینو نداشتم که از نزدیک با روحیات تو آشنا بشم الان میفهمم چرا اسپروس با وجود تو نیاز به کس دیگه ای نداشت.

    اسپارک لبخند خشکی زد و گفت: متشکرم پیرمرد، سپس مکثی کرد و افزود باید به پایتخت برم پاسخ نامه پادشاه دزرت لند ظرف چند روز آینده به دستش میرسه. نمیخوام فرصت رو از دست بدم. وقتی هماهنگی ها انجام بشه من در الیسیوم آماده خواهم بود. تصمیمت چیه با من به پایتخت میای یا منتظر حرکت نیروهای آزادی بخش میمونی؟

    ووکا در حالی که لبخند کجی روی لبانش شکل گرفته بود گفت: با تو میام

    -بهت هشدار میدم من خیلی سریع و بدون فوت وقت حرکت خواهم کرد

    ووکا گفت: من عاشق سفرهای عجله ای هستم

    اسپارک در دلش خدا رو شکر کرد مصاحبت با ووکا را موهبتی میدانست که در میان لحظات پر تنش به او اعطا شده بود.

    سفر آغاز شد. در یکی از اقامتهایشان در مسافرخانه ها وقتی به صورت ناشناس و با لباسهای روستایی در غذاخوری نشسته بودند خدمتکاری جلو آمد و یادداشتی را به دست ووکا داد او یادداشت را باز کرد و به اسپارک گفت: فقط نوشته نیمه شب به اتاقت میام . اسپارک یادداشت را گرفت و با دقت به جزییات نامه نظر افکند بدون این که احساساتی در چهره اش نمایان باشد گفت: بیا به اتاقمون برگردیم

    آداکس با لباسی مردانه در گوشه ای کم نور از  غذاخوری نشسته بود و سوپش را هورت می کشید زیرچشمی نگاهی به اسپارک و ووکا انداخت که از پشت میزشان بلند میشدند سرش را بیش از پیش پایین انداخت و دوباره با ولع مشغول خوردن شد

    از نیمه شب گذشته بود که در اتاق اسپارک و ووکا به نرمی زده شد ووکا به سرعت درب را گشود آداکس خود را داخل انداخت و با دیدن اسپارک او را در آغوش گرفت و گفت: شایعاتی شنیده بودم که توی کشور هستی میدونستم اگر تو الیسیوم بمونم احتمالا به زودی میای سراغم اما اتفاقات چند وقت گذشته بدجوری نگرانم کرده بود تصمیم گرفتم بگردم و پیدات کنم

    اسپارک گفت: خوشحالم که حالت خوبه و به سلامت به کشور برگشتی

    -        سفر پرخطری بود اما...

     از جایش بلند شد و با نگرانی ادامه داد: اسپارک باورم نمیشه تعداد زیادی از مردان باسمنی در الیسیوم رفت و آمد میکنند!!! یعنی این مردک اح...

    ادامه حرفش با سرفه ریزی نامفهموم شد نگاهی به ووکا کرد اسپارک نیز با نگاهش به او اطمینان داد که ووکا قابل اعتماد است آداکس ادامه داد: احمق بهشون اجازه داده وارد کشور بشن؟

    -        شنیدم که باهاشون توافقاتی کرده

    -        موضوع هرچی که هست خیلی محرمانه ست اما باسمن ها دارن برای یه کشورگشایی بزرگ آماده میشن تمام اسکله هاشون پر از کشتی های جنگیه حتی نمونه هایی از کشتی های بدنه باریک سیلورپاینی هم ساختند. من از یکی دو نفر که تو دهکده امپراطوری تو خونه اشراف زاده ها کار میکنند شنیدم که نماینده تکاما در سیلورپاین مردی به نام تسوکاست. من چیزهای زیادی درباره این مرد  میدونم اون پسرعموی تکاماست یه مرد زنباره خوش گذرون و فوق العاده زبون باز اون هر کسی رو میتونه متقاعد کنه که مطابق میلش عمل کنه . پیش تکاما ارج و قرب زیادی داره حتما دوستی با آکوییلا برای تکاما خیلی ارزش مند بوده که تسوکا رو اینجا فرستاده، اسپارک!!! ...ارزشی بالاتر از تجارت و پول و جواهرات سیلورپاین!!!

    اسپارک و ووکا به هم نگریستند اسپارک لبانش را به هم میفشرد آداکس گفت: واقعا نمیدونم آکوییلا دنبال چیه

         ووکا در حالی که دو جام شراب رو به روی آداکس و اسپارک میگذاشت گفت: اتفاقا فهم نیت آکوییلا خیلی راحته

          اسپارک اضافه کرد: اون نتونسته بین همسایگانش متحدی پیدا کنه . از سمت دزرت لند و ریورزلند که مطمئنم اکسیموس هم نمیتونه ظرف چند ماه لشکرکشی ارتش سیلورپاین به کشورشو فراموش کنه و به پیشنهاد دوستی آکوییلا جواب مثبت بده. آکوییلا تنها مونده بود و در صورت وقوع صلح محتمل بود مورد خشم همسایگانش قرار بگیره بنابراین به دنبال محکم کردن پایه های سلطنتش به سمت ارتباط با کسی رفته که همسایگانش ازش حساب ببرند. ضمنا خزانه دربار سیلورپاین بدون خریدار برای سنگ های قیمتی و چوب کم کم خالی میشه

    آداکس به فکر فرو رفته بود بعد انگار چیزی به یاد آورده باشد گفت:امممم راجع به افسانه کتیبه ها چیزی شنیدید؟

    اسپارک کمی در صندلی اش جا به جا شد و گفت: اونها افسانه نیستند آداکس واقعیت دارند و الان دو تاشون توسط اکسیموس به خدمت گرفته شدند

    آداکس حیرت زده و حتی کمی ترسیده به نظر می رسید گفت: باسمن ها در موردش داستان هایی دارند که باعث میشه از پیدا شدن کتیبه ها بترسم

    نگاهی به چهره های منتظر ووکا و اسپارک انداخت و گفت: جنایاتی که در طول تاریخ به باسمن ها نسبت دادند به واسطه قدرت کتیبه ها بوده

    ووکا گفت: اگر باسمن ها نتونستند از کتیبه ها در راه درست استفاده کنند این به معنای قدرت شیطانی کتیبه ها نیست

    بله افسانه میگه کتیبه ها جادوی سفید هستن اما وقتی قدرت همه کتیبه ها در اختیار گرفته بشه اون قدرت بی حد و مرز، صاحبانش رو به زوال و قهقرا می کشونه، ذات انسان حریصه بیشتر میخواد و بازم بیشتر... حالا کتیبه ها دوباره دارن پیدا میشن...

    اسپارک گفت: دوباره؟

    -        آره تا اونجا که من شنیدم کسی نمی دونه  کتیبه ها چه جوری بوجود اومدند اما در زمانی خیلی پیش از کشفِ قاره نوین وقتی جنایت و آدم کشی باسمن ها بواسطه قدرت کتیبه ها زیاد شد ، جادوگران کیمیاگران و پیشگویان قاره کهن دور هم جمع شدند تا نوع بشر را نجات بِدن اونا از تمام قدرتهاشون استفاده کردند اما کتیبه ها نابود نشدند . تنها یک راه باقی موند دزدیدن و مخفی کردن کتیبه ها در جایی دور . پیشگویان گفتند که روزی انسانها به قاره نوین قدم میگذارند و بنابراین کتیبه ها را در جاهای مختلف این قاره پنهان کردند که اگر کتیبه ها پیدا شدند قدرت کتیبه ها دست یک اقلیم نیافته ناتارها رو هم مامور محافظت از اونها کردند. موجوداتی جادویی با جنگاوری صد مرد جنگی

          آداکس مکثی کرد و ادامه داد: اما آخرین حربه اونها برای جلوگیری از پیدا شدن کتیبه ها به صورت یک راز مونده

        ووکا گفت: چقدر از صحت این اطلاعات مطمئنی؟

    - استادا و پیش گوهای باسمنی از این مطالب به عنوان یک حقیقت انکارناپذیر حرف میزنن، می دونم که اونا شکی ندارن

           اسپارک گفت: به هرحال دو تا از کتیبه ها پیدا شده نمیشه در مورد مابقی نظر داد همه چی بستگی به سرنوشت جنگ داره . مطمئنا کتیبه سوم در اکسیموس نیست وگرنه پییر اکسیموس برای پیدا کردنش تعلل نمیکرد . من فکر میکنم روزی که جنگ به بن بست برسه و مذاکرات صلح شروع بشه درمورد کتیبه ها هم توافقاتی صورت میگیره . بعید نیست طرفهای درگیر بخوان کتیبه هایی که در سرزمینشون پنهان شده رو پیدا کنن و از قدرتش استفاده کنن

    آداکس گفت: باید بهشون هشدار داد که چه جادوی سیاهی به واسطه پیدا شدن کتیبه ها ممکن آزاد بشه....

    اسپارک جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و گفت: سودی نخواهد داشت وقتی قدرت های بزرگ به پای میز مذاکره میان غیر قابل پیش بینی هستند و همه به دنبال امتیاز گیری هستند کما اینکه همین حالا هم این دو کتیبه باعث ویرانی های زیادی شدن. این مساله رو فعلا فراموشش کن . کتیبه ها الان مشکل ما نیستند باید قبل از اینکه آکوییلا کشور رو به باد بده اسپروس و به قدرت برگردونیم تا باسمن ها رو از کشور بیرون کنه

    آداکس دیگر اصرار نکرد هرچند احساس میکرد نتوانسته ترسش را خوب به آن دو منتقل کند اما چاره ای جز تایید نظر اسپارک نداشت. هیچ چیز مهم تر از بازپس گیری قدرت نبود. سپس هر سه به سلامتی اسپروس نوشیدند .

    در قلعه امپراطوری آکوییلا به سمت تالار غذاخوری میرفت تا بعد از ساعت ها کار و جلسه غذا بخورد صدای موسیقی ای عجیب و خنده هایی زنانه به گوشش رسید ایستاد و از خدمتکاران پرسید: چه کسی مهمانی گرفته؟

    -        قربان مهمانانمان از باسمنیا هستند آنها هر شب مهمانی دارند

    آکوییلا خواست که او را به سمت اتاق مهمانی ببرند سپس بدون در زدن در را باز کرد و داخل شد. چشمانش از تعجب باز شد انگار در قلعه پادشاهی سیلورپاین نبود مشعل های زیادی روشن بود که فضا را گرم تر از جاهای دیگر قلعه میکرد. خنیاگران باسمنی با ادوات موسیقی عجیبی مینواختند و دختران سر تراشیده نیمه برهنه در میان اتاق می رقصیدند و دلبری می کردند. تسوکا گوشه ای در کنار شومینه در میان بالشتک ها لمیده بود لذت می برد چندین دختر در اطرافش می چرخیدند و منتظر اشاره ای از سمت او بودند. مردان دیگر هیئت باسمنی نیز هر کدام در گوشه ای مشغول به عیش و نوش خود بودند و هیچ کس متوجه حضور امپراطور نشد. آکوییلا با قدم های محکم به طرف تسوکا رفت تسوکا با دیدن امپراطور از جا پرید و گفت: آهههههه ببین چه کسی افتخار دادند و در این محفل مهمان این حقیر شده اند آآآآی دخترا بهترین و نرم ترین بالشتک هاتان را بیاورید گواراترین نوشیدنی تان را تقدیم کنید . نه نه زیباترین تان جلو بیاید

    آکوییلا بدون توجه گفت: خب مشخصه در سیلورپاین به شما خیلی هم سخت نمیگذره . حالا علت خواب آلودگی و خماری همیشگی تو رو فهمیدم تسوکا

    -         امپراطور خواهش میکنم منو این جوری قضاوت نکنید اتفاقا من حرف های مهمی برای شما دارم اگر فقط چند لحظه افتخار بدید و مهمان ما باشید...

    -        من خسته ام تسوکا وقتی برای تلف کردن ندارم

    -        قربان فایده پادشاه بودن چیه وقتی شما نتوانید برای لحظاتتون برنامه های لذت بخش بچینید؟

    آکوییلا در دل پاسخ داد: قدرت

    برای او قدرت اولویت اول بود نه لذت. اما وسوسه شده بود استشمام رایحه های مطبوع و متفاوت رنگ های زنده و درخشان لباس ها و دکور اتاق همه مسحور کننده بود تصمیم گرفت بنشیند و لبی تر کند

    تسوکا فرصت را غنیمت شمرد و در گوش یکی از خدمتکاران چیزی گفت چند لحظه بعد دختری متفاوت از تمام دختران مجلس وارد شد. با موهایی مواج بلوطی رنگ و لباسی کامل. آکوییلا نگاهی به چهره زیبا و اندام دلفریب دختری که به او نزدیک میشد انداخت. واقعا فایده پادشاه بودن چه بود اگر او نمیتوانست لحظه ای بدون دغدغه های معمول عشق ورزی کند؟

    لگاتوس در طول راهرو تالار غذاخوری قدم می زد و بالا و پایین میرفت آکوییلا دیر کرده بود و یکی از خدمتکاران را صدا کرد و سراغ امپراطور را گرفت وقتی شنید به مهمانی باسمن ها رفته است برآشفته آنجا را ترک کرد به سرعت به سمت اتاق های طبقات بالایی رفت جایی که محل زندگی خانواده پادشاه بود وارد اتاقی شد که تنها یک نگهبان خواب آلود کنار در آن نگهبانی میداد اتاق در برابر اتاق های اصلی خانواده پادشاه کمی محقر به نظر می رسید دخترش آملار موهایش را شانه میکرد با دیدن چهره خشمناک پدر بلند شد و ایستاد: چی شد پدر؟

    لگاتوس گفت: یادته روز اول چی بهت گفتم؟ اگر میخوای ملکه سیلورپاین باشی یه ولیعهد برایش به دنیا بیار

    آملار دوباره نشست و به شانه کردن موهایش ادامه داد. چهره ای رنگ پریده و موهای بلوند بی حالتی داشت گفت: پدر آکوییلا اونقدر که در ظاهر نشون میده قوی نیست من تلاشمو کردم ولی اون...توضیحش سخته

    -        میدونی الان کجاست؟ احتمالا در آغوش یک دختر باسمونی

    -       

    اتفاقا بد نیست بزار کمی دخترهای دیگه رو امتحان کنه من فکر نمیکنم اون بتونه بچه دار بشه ولی ممنونم که گفتی من مراقب اوضاع هستم اگر قرار باشه این کشور ولیعهدی داشته باشه من مادرش خواهم بود و اجازه نمیدم هیچ حرومزاده ای هم با فرزند من رقابت کنه

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۱۰/۱۳۹۷   ۱۹:۲۳
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۱۰/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم

    سیمپرسون در خانه سنگی خانواده جورجان کنار شومینه نشسته بود و بعد از مدت ها از خوردن غذای گرم لذت می برد ماموریتش را انجام داده بود و قصد بازگشت نداشت میخواست هر طور شده از کار تروپی پسر 26 ساله جورجان سر در بیاورد. خودش بارها نامه اسپروس به تروپی را خوانده بود ولی از آن سر درنیاورده بود . تروپی قصد نداشت به او که هفته ها در میان کوه های سرد و برفی به تنهایی سفر کرده تا نامه را به او برساند ، حرفی بزند. اما سیمپرسون کوتاه نیامد در آخر قول داد بدون اینکه ایجاد مزاحمت کند تروپی را همراهی کند آنها وسایلشان را جمع کردند تا به یک سفر طولانی بروند. به سمت ریورزلند سرزمین رودهای خروشان

    سیمپرسون مدت طولانی ای نتوانست بر سر قولش بماند میخواست بداند کجا میروند و چرا میروند. تروپی که طی چند روز سفر کمی به خصوصیات اخلاقی سیمپرسون پی برده بود میدانست همراه کردن این نوجوان پر شور و پر انرژی کار درستی بوده است . سیمپرسون ناپخته و عجول بود اما به سرعت تحت تاثیر قرار می گرفت و تشنه دانستن بود یک شب که در غار کوچکی آتشی روشن کرده و شکارشان را کباب می کردند تروپی که تصمیم گرفته بود اطلاعاتی را در اختیار سیمپرسون قرار دهد لب به سخن گشود و گفت: تصمیم دارم چیزهایی بهت بگم اما قبلش باید بدونی که تا الان هروقت میخواستی میتونستی نظرتو عوض کنی و برگردی اما از این به بعد باید تا پای جون برای رسیدن به هدف تلاش کنی و جا نزنی. شجاعتشو داری؟

    سیمپرسون سینه صاف کرد و گفت: دارم

    -        میدونی که ممکنه انجام این ماموریت به قیمت جونت تموم بشه؟

    -        من آماده ام

    -        ما ماموریت داریم که تمام تلاشمون رو بکنیم تا کتیبه ها پیدا نشن

    -        چی؟

    تروپی افسانه کتیبه ها را در حدی که میدانست برای همسفر متعجبش تعریف کرد و ادامه داد: از من نپرس که چرا اسپروس من رو به این سفر خطرناک فرستاده چون نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای نمیتونم بگم اما در این حد بهت میگم که شنیدم در ریورزلند شهر کوچکی جدیدا به دستور ملکه شاردل ساخته شده تا جادوگرانی که به خودشون لقب مردان بی سرزمین دادند اونجا ساکن بشن میدونم که این گروه از جادوگران به دنبال کتیبه ها هستند ما به اونجا میریم و سعی میکنیم اطلاعاتی به دست بیاریم. بالاخره باید از یک جایی شروع کرد . محل اختفای کتیبه ها رو هیچکس نمیدونه مگر کسی که طلسم مخصوصی همراهش باشه اون طلسم هم همراه کتیبه ها پیدا میشه یعنی هرکسی که یک کتیبه رو پیدا میکنه میتونه کتیبه بعدی رو هم پیدا کنه

    -        و اولین کتیبه؟

    -        محل اختفای اولین کتیبه رازی بود که هیچ کس نمی دونست اما ولیعهد اکسیموس به این راز پی برده

    -        من نمیفهمم چرا این کتیبه ها نباید پیدا بشن؟

    تروپی سرش را به سیمپرسون نزدیک تر کرد و گفت: گفتم که قدرت کتیبه ها اهریمن درون انسان ها رو بیدار میکنه این کتیبه ها جادوی سیاه هستند البته در کتب تاریخی گفته شده که کتیبه ها جادوی سفیدی هستند که سیاه میشن اما به نظر من چیزی که بتونه انقدر تاثیر منفی روی انسانها بگذاره جادوی سیاهه .

    -        پس چرا اصلا کنار هر کتیبه طلسمی برای پیدا کردن کتیبه بعدی قرار داده شده میتونستند با نزاشتن این طلسم پیدا شدن کتیبه ها رو سخت تر کنن

    تروپی نفس عمیقی کشید و گفت: به نظر میاد یکی از افرادی که در مخفی کردن کتیبه ها دست داشته منتظر فرصتی بوده که به یارانش خیانت کنه برگرده و قدرت کتیبه ها رو در راه اهداف خودش به کار ببره بنابراین این طلسم ها رو کنار هر کتیبه گذاشته که بعدها بتونه برگرده و اونها رو پیدا کنه. ببین، تو افسانه اومده که گروهی از جادوگران کیمیاگران و دانشمندان در مخفی کردن کتیبه ها نقش داشتند . روند مخفی کردن کتیبه ها روندی طولانی و به شدت برنامه ریزی شده بوده. اینها هرکدام برای جلوگیری از خیانت راهکاری داشتند من تو کتب قدیمی خوندم که بعد از مخفی کردن هر کتیبه هرکدومشون با انواع طلسم ها ورد ها و معجون ها کاری میکردند که بقیه همگروهی ها محل اختفای کتیبه رو فراموش کنند. اون شخص یا اشخاصی هم که به دنبال کتیبه بودند و اون طلسم ها رو کنار کتیبه ها قرار داده بودند بعدها نتونستند برگردند و کتیبه ها مخفی موند

    -        شاید هم برگشتند ولی از پس مبارزه با ناتارها برنیومدند

    -        ممکنه

    سیمپرسون حرف دیگری نزد به آتش خیره مانده بود و در افکار خودش بود. حالا به اهمیت ماموریتشان پی برده بود و سایه خطر را بر سر خود میدید.

    صدای پای شارلی روی کف پوش چوبی اتاق لحظه ای قطع نمیشد. نگهبان کلافه شده بود و با بی حوصلگی به انتهای راهرو نگاه میکرد یکی از همکارانش به سمتش آمد و گفت: چقدر کلافه ای!!!

    -        این دختره همچنان داره راه میره

    -        این چند روز خیلی راه میره یک انسان چقدر میتونه فکر کنه و آروم نگیره؟  پیتا رز گزارشی در مورد تحقیقاتش به ساگشتا داده. فک کنم به زودی آزادش کنند حساسیت ها نسبت بهش خیلی کمتر شده

    صدای سرفه ریز و زنانه توجهشان را جلب کرد

    -        بانو مادونا

    مادونا در پیراهن مشکی ای که به تن داشت بزرگتر از سن خودش به نظر می رسید صدایش را صاف کرد و گفت: میخوام با شارلی مونته گرو صحبت کنم یادداشتی با دست خط پیتا رز دارم که اگر لازم باشه...

    در کیف دستی کوچکش به جستجو پرداخت نگهبان گفت: خواهش میکنم بانو بفرمایید داخل اگر به چیزی احتیاج داشتید صدام کنید

    مادونا داخل رفت اتاق شباهتی به زندان نداشت روشن از نور صبحگاهی و به جز یک تخت ، خالی از هر وسیله ای بود. شارلی ایستاد و به مهمانش چشم دوخت موهای بلند و مواجش بینظم دورش ریخته بود پیراهن تنش کثیف و تقریبا پاره شده بود. پریشانی در نگاهش موج میزد

    مادونا به آرامی سلام کرد و چون مطمئن بود که جوابی نخواهد گرفت رفت تا روی تخت بنشیند اما بوی ماندگی ملحفه ها نظرش را عوض کرد همانجا ایستاد. مادونا گفت: شارلی من اومدم ببینمت و حالتو بپرسم

    شارلی کمی صورتش را خاراند و باز چیزی نگفت فقط به او خیره می نگریست.

    -        تمام این مدت فکر میکردم تو بیشتر از هرچیزی به همدلی احتیاج داری اما تا وقتی که خودم آندریاس و از دست ندادم واقعا به عمق غمت پی نبردم

    نام آندریاس کمی حواس شارلی را جمع کرد با صدایی که به زحمت شنیده میشد پرسید: آندریاس؟

    مادونا گفت: بله آندریاس ولیعهد دزرت لند کشته شده .

    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وضعیت کشور اصلا خوب نیست. نمیدونم چرا اومدم اینجا ولی دلم میخواست ببینمت

    شارلی به سمتش آمد و گفت: من خودم باعثش شدم باعث مرگش خودم بودم

    مادونا سکوت کرد

    شارلی ادامه داد: به اون زنه که مرتب میومد اینجا هم گفتم من باعثش بودم ولی میخوام انتقام بگیرم از همه سیلورپاینی های احمق که باعث آوارگیم شدن

    -        به نظرم پیتا رز به این نتیجه رسیده که تو بیگناهی

    -        بی گناه؟

    سرش را با شدت تکان داد و گفت: نه نه من گناهکارم و تا خودم قاتلشو نکشم خودمو نمی بخشم

    مادونا دیگر به حرفهای شارلی گوش نمی کرد گفت: قبل از اینکه ملکه دزرت لند بشم بیوه شدم درسته آندریاس رو خوب نمی شناختم اما مرد خوبی بود با من با ملایمت رفتار کرد. اجازه داد خودم ...

    با حسرت جمله اش را ناتمام گذاشت. حسرت مردی که باور داشت یک نجیب زاده واقعی بوده است. شارلی دنباله حرف خودش را گرفت: کاش هیچ وقت از این قصر خراب شده بیرون نمیرفتم

    هر دو به گریه افتادند مادونا کمی دیگر ماند تا آرام شود و سپس آنجا را ترک کرد.

    در سیلورپاین آکوییلا میخواست قلعه را ترک کند و به چند سربازخانه سر بزند اما میترسید. در یک سال گذشته قلعه را ترک نکرده بود میترسید حالا که اسپروس در چند قدمی تخت پادشاهی است با دور شدن او دشمنانش اسپروس را آزاد کنند تا جادو را برگرداند . چند روزی بود که به دیدن زندانی اش نرفته بود فکر نمیکرد انقدر سمج باشد هرترفندی که فکر میکرد ممکن است موثر باشد به کار برده بود اما اسپروس راضی به مرگ نمیشد حاضر نبود دلبانش را بدهد و دلبان مریض او را بگیرد به او گفته بود به نظرش او به زودی می میرد که هیچ درمانی برای دلبانش وجود ندارد. آکوییلا اندیشید باید فکرش را میکرد هیچ انسانی به میل خودش تن به مرگ نمیدهد مگر اینکه قول چیز با ارزشی را به او بدهند. هدیه ای برای خانواده اش. آکوییلا میدانست که ولیعهد کشته شده اما این موضوع را مخفی کرده بود تا شاید با دادن قول پادشاهی او بتواند اسپروس را مجاب کند. اما اسپروس باز هم قبول نکرد از نظر اسپروس جای خانواده اش در دزرت لند امن بود و ترسی از جانشان نداشت. این روزها در ذهن شلوغ آکوییلا یافتن راه حلی برای شکستن اسپروس در کنار برنامه ریزی ها و کارهای روزانه امپراطوری پررنگ تر شده بود.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۱۰/۱۳۹۷   ۱۹:۳۲
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۷/۱۰/۳۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و نهم

    در آن شب خونبار ساموئل دیده بود که فابیوز پس از درگیر شدن با نیروهای ضربت اکسیموس مورد اصابت دو تیر قرار گرفته و به زمین غلتیده است. او توانسته بود فابیوز را تا کنار لاشه اسبی که در همان نزدیکی تلف شده بود بکشد و در سیاهه لاشه اسب، زخم او را محکم ببندد . تمام طول آن شب ساموئل خود را پشت درختان نزدیک به تپه ی کوچکترِ مشرف به قلعه پنهان کرده بود.  پس از مدتی طولانی بالاخره آتشی که اکسیموس ها با سوزاندن قیر به راه انداخته بودند خاموش گشت و ساموئل در تاریکی میدان نبرد فابیوز را بر دوش انداخت و تا آنجا که پاهایش توان داشت به سمت قلعه حرکت کرد. بالاخره یکی از سواران همرزمش او را دید و برای نجات جان فابیوز آن دو را به تاخت به قلعه و نزد درمانگران رسانید. ساموئل  در حالیکه از میان اجساد و مجروحین عبور می کرد فریاد زنان کمک میخواست. مردان زخمی که توسط یاران شان به قلعه بازگردانده شده بودند روی زمین افتاده بودند. درمانگران از بالین یکی به بالین دیگری میرفتند اما اکثر زخمی ها در آغوش همرزمانشان جان می دادند. ساموئل بدن بیهوش فابیوز را به دیواری تکیه داد و به دنبال درمانگری دوید، بازویش را محکم گرفت و  او را به سمت جایی که فابیوز را رها کرده بود کشید. درمانگر ریز نقش ، عصبانی از این حرکت ساموئل، اخمی کرد و با نگاهی به مرد زخمی گفت: مرده

    ساموئل فریاد زد: اون لرد ریتارد فرمانده پیاده نظامه.

    چند نفر از سربازان با شنیدن صدای ساموئل، به سوی او آمدند و  بدن سنگین فابیوز را بلند کرده و به داخل یکی از اتاق های قلعه منتقل نمودند. درمانگران به سرعت زره را از تنش بیرون آوردند و مشغول مداوای زخمهایش شدند. حالا دیگر بهترین درمانگران بر بالینش بودند اما همچنان ساموئل از کنار فرمانده جنب نمی خورد.

    گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین به سر کردگی بازبی و آدولان به همراه 40 نفر از سربازان زبده ارتش ریورزلند در لباس مبدل به نزدیکی کارتاگنا رسیده بودند. در طول مسیر چندین بار با دسته های سربازان فراری از میدان جنگ و یا سربازان گشت زنی بین راه مواجه شده بودند. همیشه مبارزه شجاعانه ترین انتخاب نبود، آنها در اکثر مواقع قبل از مواجهه با سربازان اکسیموسی مخفی می شدند، اما چند باری به ناگزیر با آنها درگیر شده بودند. حالا که بر فراز تپه مشرف به کارتاگنا ایستاده بودند قلبشان از هیجان به تپش افتاده بود.

    دینو بتاردی رئیس سربازان ریورزلندی خودش را به بازبی و آدولان رساند و گفت: برای داخل شدن به شهر ایده ای دارید؟

    آدولان گفت: ما به عنوان تاجران فیلونی که بخاطر جنگ و ناامنی راه ها تمام سرمایه مان به غارت رفته می تونیم وارد شهر بشیم اما نمیشه کل چهل نفر سرباز تو رو هم داخل ببریم

    -          از اینجا به بعد تسلط نیروهای من در شمشیرزنی دیگه به کار نمیاد، فقط خودم و چهار نفر از سربازا با شما میام و بقیه همینجا اردو می زنن.

    آدولان از ابتدا با همراهی سربازان محافظ موافق نبود و در میانشان احساس زندانی بودن داشت. اما وقتی از جان گذشتگی و دلاوری آنان را در مواجهه با اکسیموس ها دیده بود مطمئن شده بود که بدون حضور آنها نمیتوانستند به آنجا برسند. در حالی که هنوز متقاعد نشده بود که کتیبه را به ملکه ریورزلند بدهد در ظاهر با همراهی آنها موافقت کرد . گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین به همراه دینو و چهار همراهش در لباس تاجران فیلونی از دروازه قلعه گذشتند و وارد شهر شدند. کارتاگنا نسبت به شهر های دیگر اکسیموس پررونق تر بود اما همچنان جای زخم های نفرت انگيز جنگ بر صورت مردم مانده بود. تعدادی در میدان اصلی چیزهایی میفروختند از سیب زمینی و ترب تا ابزار کشاورزی و شمشیر و گرز، خریدار هم کم نبود اما بیشتر مردم فقط به بساط دست فروشان نگاه میکردند و دور میشدند.

     یافتن معبد زیاد سخت نبود. معماری آن با بافت اصلی شهر تفاوت زیادی داشت. ساختمانی از سنگ، کاملا مربع شکل با سردری طاق مانند. روی طاق ورودی معبد با خط باستانی جملاتی حک شده بود که در گذر زمان کمرنگ و در جاهایی محو گشته بود.  اگر کسی قصد ورود به معبد را داشت باید برای رسیدن به در اصلی آن از بیست پله عریض و سنگی بالا می رفت که  ده سرباز نیزه به دست هر لحظه در جلوی آن پله ها در حال نگهبانی دادن بودند. روی هر پله نیز دو سرباز یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ ایستاده بود. معبد دارای چهار ستون اصلی بود. ستون هایی از تکه های برش خورده و صیقلی سنگی سیاه که از دیوار ها کمی بیرون زده بود.  شانزده سرباز دو به دو کنار هر دیوار و ستون معبد با چهره هایی مصمم نگهبانی میدادند . آنها اجازه نمیدادند کسی به آنجا نزدیک شود . آدولان و بازبی دو روز را صرف بررسی وضعیت نگهبانی معبد کردند تا ساعات تعویض شیفت و محل استراحت سربازان محافظ را پیدا کنند. بعد از تجربه ای که ارتش اکسیموس با جادوگر معبد پولیسوس داشت لایه های محافظتی به گونه ای تنظیم شده بود که اگر یک نفر کارش را درست انجام نمیداد بلافاصله بقیه سربازان متوجه میشدند. آنها یکدیگر را میپاییدند تا دوباره نارو نخورند. بنابراین قضیه مسخ سربازان برای ورود غیر ممکن به نظر می رسید.

    صبح روز سوم اقامت در کارتاگنا آدولان از اتاقش در مسافرخانه بیرون نیامد. دینو چند بار به در اتاق او ضربه زد اما پاسخی نشنید، وقتی تقریبا نگران شده بود در کمی باز شد. صدای آدولان در تاریکی شنیده می شد که از او می خواست بازبی را نزدش بیاورد. بازبی پس از شنیدن شرح ماجرا از زبان دینو به سرعت به اتاق آدولان رفت. آدولان تمام شب را بیدار مانده بود تا به کمک آتش جادویی معجونی بسازد. بوی گیاهان خشک و مردار حيوانات كوچك صحرایی فضا را غیر قابل استنشاق کرده بود. بازبی آستین پیراهنش را جلوی بینی اش گرفت و به سمت دیگ کوچکی رفت که مایعی زرد رنگ و بدبو در آن میجوشید.

    آدولان گفت: ما نمیتونیم به سربازها آنقدر که برای مسخ کردنشون لازمه نزدیک بشیم. این معجون فقط اونها رو کمی حواس پرت میکنه

    -          چه جوری میخوای این معجون بد بو رو به خوردشون بدی

    -          به زودی میفهمی

    فقط کافی بود آشپز سربازخانه را سحر کنند. او می توانست معجون را در غذای سربازان بریزد. تمام سربازان شیفت شب از غذای آلوده به معجون آدولان خوردند و طبق برنامه در محل خدمت خود حضور یافتند.

    آنها دیگر جدیت و دقت سابق را نداشتند. اما سرخوشیشان آنقدر هم نبود که کسی را مشکوک کند. آدولان میزان مواد اولیه را با دقت فراوان انتخاب کرده بود، آنها در حالیکه لبخند می زدند و در زمانهای تعیین شده جایشان را با هم عوض می کردند در حال تجربه بی وزنی و خلسه بودند. مردان بی سرزمین منتظر فرصت مناسبی برای ورود به معبد شدند. این فرصت یک ساعت بعد از شروع شیفت ایجاد شد درست وقتی که تصمیم گرفته بودند دوباره دست به دامن جادو شوند. دینو به همراه چهارده نفر از مردان بی سرزمین که آنشب برای اين ماموریت آماده شده بودند در تاریکی شب از غفلت نگهبانان استفاده کردند و وارد معبد شدند. ساختمان در طبقه اول خالی و با وجود سرمای پاییزی بیرون، گرم بود. انگار که آتشی مدتها در فضای معبد روشن بوده است. دیوارها چنان گرم بود که دست را میسوزاند. خیلی زود عرق از سرو رویشان جاری و نفس کشیدن برایشان سخت شد. از پله هایی که در میان ساختمان بود پایین رفتند. پله ها طولانی بود و هرچه پایین تر میرفتند هوا گرم تر و غیرقابل تحمل تر میشد که ناگهان صدای شوق آدولان که مشعل به دست جلو دار گروه بود شنیده شد. آنها به دالان های اصلی زیرزمین معبد رسیده بودند. حالا به جز جادوهای محافظ که مردان بی سرزمین تصور میکردند مقابله با آنها را بلدند چیزی سد راهشان نبود.

    آدولان گفت:‌دوستان من، از اینجا به بعد همه چی به مهارت ما در جادو بستگی داره.

    همراهان آدولان به جز دینو همگی جلو رفتند. آدولان مشعل را به دینو داد و گفت که بیرون بماند زیرا می دانست کتیبه ها نباید در معرض هیچ نوری قرار بگیرند. آدولان وردی خواند درب اتاقی که انتهای دالان بود در جایش لرزید و باز شد. همه جادوگران وارد اتاق شدند. کتیبه ها در جایگاهشان در مرکز اتاق قرار داشتند. آنها لوح های حکاکی شده ای بودند. اتاق با نوری که از کتیبه ها متصاعد میشد اندکی روشن شده بود و جایگاه های کتیبه های دیگر که خالی مانده بود نیز پیدا بود. حروف کتیبه ها چنان نورانی بود که چشم را میزد صدای وزوزی در فضا پیچیده بود یکی از مردان گفت: این صدا از جادوی کتیبه ست.

    بازبی پاسخ داد: بله

    صدای بازبی در دالان سنگی پشت سرشان جایی که دینو با مشعل ایستاده بود پیچید. آدولان سپس گفت باید با هم جادویمان را به سمت کتیبه ها بفرستیم . اگر جادو کار کنه، کتیبه ها باید از جایگاهشون خارج بشن ولی ممکنه این اتفاق نیوفته در هر صورت برای مبارزه با هر جادوی سیاهی آماده باشید.

    سپس مردان بی سرزمین دستانشان را به هم دادند و با لحنی مرموز و کشیده یک جمله را بارها تکرار کردند: (این آنتیکویس ژیکایی میهی) صدایشان در تالار سنگی بیش از پیش طنین انداخت. آنها همچنان دست در دست یکدیگر ایستاده سرها را پایین انداخته و ورد را تکرار میکردند. کتیبه ها با صداهایی از جایشان تکان میخوردند و گرد و خاکی از اطرافشان فرو میریخت جادوگران با دیدن تاثیر وردشان با صدای بلند تر و تمرکز بیشتر خواندند تا یکی از کتیبه ها از جایگاهش کمی فاصله گرفت اما به ناگاه مانند اینکه کتیبه جلوی حمله موجودات جادویی را گرفته باشد ، با تکان خوردن آن هزارن موجود جادویی با سری شبیه به انسان و بدنی همچون خفاش از جایگاه بیرون ریختند و بر سر رو روی جادوگران حمله ور شدند. آنها سمج بودند و دست بر نمیداشتند با بهم خوردن برنامه ورد خوانی کتیبه سرجایش برگشت و راه خروج خفاش های جادویی سد شد. اما همان حمله نیز براي زخمي كردن آنها کافی بود جای گاز خفاشها مرتب بزرگتر و دردناک تر میشد و هیچ جادویی برای خنثی کردنش کارگر نمی افتاد . جادوگران و دینو وحشت زده به سمت در معبد دویدند ، بازبی به آرامی از لای در نگاهی به بیرون انداخت. نمی دانست چه مدت در دالانهای زیرزمینی قلعه سر کرده اند. اما همه چیز بیرون عادی به نظر می رسید. آنها قرار گذاشته بودند تا در صورتیکه ماموریت کسانی که به داخل معبد رفته اند پیش از تعویض شیفت تمام نشود، بقیه اعضا گروه آتش سوزی گسترده ای در سربازخانه ایجاد نمایند تا با کشیدن سربازان به سمت آتش فرصت را برای فرار یارانشان فراهم نمایند. بازبی به آرامی سوت زد اما هیچکدام از سربازان عکس العملی نشان ندادند. هنوز تا تعویض شیفت وقت داشتند، از اینرو یکی یکی از معبد خارج شده و در تاریکی شب ناپدید شدند.

    در آن روزها آرامشی ناپایدار بر قاره کهن سایه افکنده بود. ایساما، پایتخت باسمنیا سرد سیر و کوهستانی بود. قصر تکاما در بهترین منطقه ایساما بنا شده بود و معماری مجلل و چشم نوازی داشت. 

    تکاما ماسودا عضلانی و درشت هیکل بود. با موهایی بلند که علارغم آنکه پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته بود همچنان مشکی بودند. چشمانی ریز و نگاهی نافذ داشت. در آن روز سرد پاییزی در حالیکه دستانش را از پشت قلاب كرده و میان باغچه های مربع شکل و منظم باغش قدم میزد ، به مردی که به دنبالش میامد و نامه ای میخواند گوش میداد. مرد خواندن نامه تسوکا را تازه تمام کرده بود که سوجی ادکاسا مشاوراعظم پادشاه در حالیکه بالاپوشش را محکم به دورش پیچیده بود نزد پادشاه آمد و تعظیم بلند بالایی نمود. تکاما در حالیکه سر حال به نظر می رسید رو به سوجی گفت: هیچ وقت چنین موقعیت خوبی برایمان ایجاد نشده بود همه رقبا با یکدیگر در حال جنگند و حالا آکوییلا کار ما رو راحت تر هم کرد. اتحادش با ما حکم آخرین تکه این پازل بود.

    -          آکوییلا مرد زرنگیه باید با احتیاط عمل کنیم.

    -          درسته اما تصرف قاره نوین فقط بخشی از نقشه هست. حالا که بخش بزرگی از ارتش آرگونها در قاره نوین و در کنار اکسیموسها هست ما با فرستادن نیروی کمکی برای میسالاها می تونیم دوباره قدرت در قاره شرقی رو پس بگیریم.

    تکاما سپس با سر اشاره کرد و چند خدمتکار جلو آمدند تا برایش ميوه بياورند. سوجی به فکر فرو رفته بود و با خود می اندیشید به زودی کشتی های لازم برای ارسال نیرو به میسالا فراهم خواهد شد.

    تکاما دارای فرزندان زیاد از همسران متعدد بود. شینتا یکی از فرزندان تکاما حدودا هفده ساله و در امور اجرایی بسیار کارآمد بود. آن روز برای سرکشی از بنادر و کشتی های تازه ساخته شده از قصر خارج شده بود. او و محافظین و اطرافیانش در بندر اصلی شهر راه میرفتند و به گزارش فردی که مسئول نظارت بهیکی از کارگاه های کشتی سازی بود گوش میدادند. شینتا پرسید چند وقته مسئولیت ساخت کشتی ها به تو سپرده شده؟

    -          تقریبا شش ماه

    -          دقیقا چقدر؟

    -          صد و هفتاد و چهار روز

    -          در این مدت چند کشتی ساختی؟

    -          قربان فرآیند ساخت کشتی فرایندی زمان بره. ما از ماهی یک کشتی الان به ماهی دو کشتی رسیدیم

    شینتا جلو آمد خنجرش را از نیام بیرون کشید و زیر گلوی مرد گذاشت. مرد نگون بخت به زانو درآمد شینتا کمی به خنجرش فشار آورد و قطرات خون روی تیغه خنجر ریخت سپس گفت: نگاهی به مردانت بکن یه مشت تنبل تن پرور از وقت استراحتشون بزن شبانه روز کار کنید کمتر بخورید بیشتر بسازید

    مرد خرخر کنان دهانش را باز کرد صدای مفهومی از گلویش خارج نمیشد چشمان ترسیده اش از حدقه بیرون زده بود شینتا نعره زد: نشنیدم چی گفتی

    -          ب....بلههه قربان

    شینتا مرد را رها کرد و گفت یادت نره چی گفتم . به مردی که همراهش بود گفت: تو حواست بهشون باشه، سپس دستش را در جیبش فرو برد و کیسه ای زر در کف دست مرد کشتی ساز گذاشت. مرد دستانش را به گلوی خون آلودش گرفت و افتان و خیزان دور شد.

  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۷/۱۱/۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاهم

    در وگامانس چند ساعتی از خاموش شدن شعله های جنگ می گذشت. برنارد در تالار اصلی قلعه نشسته بود، قرار بود جلسه ای برای تصمیم گیری  در خصوص اقدام بعدی  نیروی متحد در آن تالار برگزار شود. برنارد در حالیکه شمشیرش را برانداز می کرد دوباره آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد. دارک اسلو استارِ خون آلود روبرویش زانو زده بود، برنارد شمشیرش را بالا می برد و سپس در قلب ولیعهد اکسیموس فرو می کرد. در این حین صدای باز شدن در و ورود فرماندهان به تالار او را از افکارش بیرون کشید. با ورود رومل گودریان برنارد ایستاد، فرماندهان یکی یکی در جایگاه خود قرار گرفته و دور میز نشستند.

     نیکلاس بوردو با اجازه پادشاه جلسه را آغاز کرد: درسته که اکسیموسها عقب رفتن اما این به منزله یک عقب نشینی تمام عیار نیست. ممکنه به زودی با جایگزین کردن منجنیق هاشون برگردن ... اما دیگه اونقدر به قلعه نزدیک نمی شن که با استفاده از جادوگر بشه توی ارتششون اغتشاش ایجاد کرد. در ضمن برای اینکه تیرهای منجنیقشون به قلعه برسه نیاز هم ندارن که خیلی به قلعه نزدیک بشن.

    لابر گفت: من فکر می کنم نباید این فرصت رو بهشون بدیم. باید قبل از اینکه بتونن ارتششون رو بازسازی کنن با تمام قوا بهشون حمله کنیم. ارتش اکسیموس ضربات سنگینی رو دریافت کرده. نه فقط از نظر تعداد سربازها،  بلکه در حال حاضر تسلیحات، تجهیزات و امکانات لازم برای یک جنگ بزرگ رو هم در اختیار ندارن

    برنارد گفت: در ضمن گزارش های زیادی داریم که منابع مالی و  اندوخته مواد غذایی اکسیموس، در بدترین زمان خودش هست و هنوز چاره ای برای این موضوع پیدا نکردن. سپس با حرارت اضافه کرد: ازین لحظه به بعد زمان به طور کامل به نفع اکسیموس نخواهد بود.

    لابر گفت: هنوز سواره نظام دو ارتش از قدرت قابل ملاحظه ای برخورداره. اکسیموس در جنگ قبلی در هر دو بخش پیاده و سواره نظام کشته زیادی داشته و منجنیق های زیادی رو هم از دست دادن. بازسازی سریع این ارتش ممکن نیست. میتونیم یه شیخون رو با سرعت پیاده سازی کنیم.

    برنارد گفت: ما هنوز هم می تونیم از جادوگر استفاده کنیم.

    لوئیجی بارفل با نگاهی پرسشگرانه به برنارد رو کرد و گفت: چطور میشه دوباره از جادوگر استفاده کرد؟ اونا دوبار در یک دام نمیفتن...

    برنارد که تمام شب را به یک حمله تمام کننده فکر کرده بود جواب داد: همزمان با حرکت سواره نظام، پیاده نظام دو ارتش هم حرکت خواهند کرد. سواره نظام پس از درگیری، جلوی عقب نشینی نیروهای اکسیموس رو خواهد گرفت و مدتی بعد پیاده نظام هم با تمام قوا خواهد رسید و وارد جنگ خواهد شد. در پشت صف پیاده نظام، جادوگر توسط چندین لایه پیاده نظام و سواره نظام محافظت میشه رهبری این گروه رو خودم به عهده می گیرم و گروه مخصوصی از کماندارن هم اون منطقه رو پوشش خواهند داد و آخرین ضربه رو بهشون وارد می کنیم.

    لوئیجی و لابر با پیشنهاد برنارد موافق بودند ، اما سیمون همچون نیکلاس معتقد بود پذیرفتن چنین ریسکی ممکن است بهایی بیش از تصور آنها داشته باشد، از اینرو گفت: فراموش نکنید که چرا از ابتدا ما مستقر شدن در این قلعه رو انتخاب کردیم، تا زمانیکه در قلعه هستیم همه چیز به نفع ماست، در این جنگ دو ولیعهد کشته شدن و حالا این درگیری ابعاد جدیدی پیدا کرده...

    نیکلاس بوردو به نشانه تایید حرف سیمون سری تکان داد و گفت: به نظر می رسه پیروزی برای هیچ کدوم از طرفین درگیر در جنگ راحت به دست نمیاد. اونها دیگه به راحتی در دام ما نخواهند افتاد و ما هم نمی تونیم ریسک خروج از قلعه و حمله همه جانبه رو بپذیریم ...   
    رومل گودریان به عنوان فرمانده جنگ به همه صحبت ها گوش داد. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: برای انجام چنین حمله تمام عیاری، در حالی که مدت هاست در شرایط تدافعی هستیم، احتیاج به برنامه ریزی دقیق و به دست آوردن اطلاعات کاملی از ارتش اکسیموس داریم. نمیتونیم دست روی دست بذاریم، ولی نباید هم اشتباه کنیم.

    سپس رو به نیکلاس کرد و گفت : نیکلاس، بخش های مختلف ارتش رو سروسامون بده و یه گزارش از میزان توانشون برای من بیار.

    برنارد، هر چقدر که میتونی در کمترین زمان ممکن اطلاعات دقیق از وضعیت و نیت ارتش اکسیموس جمع آوری کن.

    سپس رو به لابر کرد و گفت : و از شما درخواست میکنم که تا فرا رسیدن زمان حمله، ارتش ریورزلند رو به بالاترین سطح آمادگی خودش برگردونید.

    آنگاه رومل از جایش بلند شد و رو به همه ادامه داد : تا اون زمان، بازسازی قلعه و آمادگی کامل برای دفاع از اون، اولویت اول ماست...
    در ایساما پایتخت باسمنیا، در یکی از اتاق های پرنور و زیبای قصر، اِمیکا بزرگترین دختر پادشاه که زیبایی اش را از مادرش به ارث برده بود مشغول تمرین رقص بود. اِمیکا خواهر دوقلوی دایسوکه ولیعهد باسمنیا بود. آنها داری یک برادر بزرگتر به نام هاروتا بودند. او اولین فرزند تکاما و آسوگا بود. هاروتا در کودکی بعد از بیماری ای سخت از پا فلج شده و عنوان ولیعهدی را از دست داده بود. خانه نشینی و بیماری او را به مردی تلخ و مکار تبدیل کرده بود. هاروتا هرگز نمی توانست به مقام پادشاهی برسد از اینرو در اداره کردن امور قصر و زنان تکاما به مادرش آسوگا مشاوره میداد. 
    امیکا که تمرین رقص را به پایان رسانیده بود، به اتاق برادرش هاروتا رفت. هاروتا بی حوصله و عنق روی تختش دراز کشیده بود و دانه های انگور را به دهان می برد. امیکا وانمود می کرد که به حضور برادرش بی توجه است و شروع به رقصیدن کرد. مدتی بعد هاروتا انگوری که در دست داشت را به سمتش پرت کرد و فریاد زد: بشین سرم گیج رفت. 
    در همین زمان دایسوکه که تازه از تمرینات رزمی بازگشته بود به اتاق هاروتا وارد شد و بر لبه تخت نشست. او مانند پدرشان عضلاتی برجسته و ورزیده داشت. نگاهی به امیکا کرد و گفت: اینجا چه کار می کنی؟ 
    امیکا چرخی زد و گفت: اومدم تا هاروتا مهارتم در رقص رو تایید کنه... 
    دایسوکه پوزخندی زد. هاروتا قبل از اینکه دایسوکه چیزی بگوید گفت: شنیدم شینتا به زودی همراه ارتشی که پدر قصد داره به عنوان نیروی کمکی به میسالا بفرسته راهی میدان جنگ میشه. 
    دایسوکه قبلا این خبر را شنیده بود و از شنیدنش حسابی به خشم آمده بود اما در جواب هاروتا فقط لبخند کم رمقی روی لبانش پدیدار شد. 
    هاروتا که می توانست نارضایتی برادرش را حدس بزند گفت: تو ولیعهدی... باید توی پایتخت بمونی... در ضمن مغزتو به کار بنداز. بد نیست شینتا توی جنگ با آرگونها کشته بشه اونوقت برای همیشه خیالت از بابت اون راحت میشه... 
    سپس ادامه داد: در حال حاضر همه چیز به نفع ماست. با حمله های پراکنده ی نیروی دریایی به ریورزلندیها اونها الان کاملا احساس ناامنی می کنن. میسالاها هم در نبود بخش بزرگی از ارتش آرگون تونستن زخمهای موثری در قاره شرقی به دشمن بزنن. این یعنی بدون دخالت ما تمام قدرتهای قاره های دیگه با دشمنی با هم دارن هر روز ضعیف تر میشن و بعد از اون نوبت ماست که ضربه نهایی رو بهشون وارد کنیم و قدرت بلامنازع تمام اقلیم ها بشیم. اونوقت تو دیگه یه پادشاه نخواهی بود بلکه امپراطوری میشی که بر کل دنیا حکومت می کنه... 
    در باراد لند پیکی که نامه ای بسیار مهم را حمل می کرد به قصر نیزان رسیده بود. نامه از وگامانس و به قلم لابر بود. محتوای نامه از وضعیت بغرنج جنگ و کشته شدن آندریاس گودریان و پیر اکسیموس دو ولیعهد طرفین درگیر در جنگ و عقب نشینی موقت اکسیموسها خبر می داد. 
    همینطور لابر در خصوص حضور رومل گودریان در میدان جنگ، جراحت جدی فابیوز و تلفات سنگین سواره نظام ریورزلند نوشته بود. گرچه دفاع از وگامانس همچنان ادامه داشت اما روزهای پیش رو می توانست آبستن تحولات پیش بینی ناپذیری برای هر دو طرف باشد. 
    همان روز ملکه نامه ی دیگری از طرف فرماندهی ارتش غربی دریافت کرد. اخباری شدیدا نگران کننده از تحرکات نظامی و ساخته شدن تعداد بسیار زیادی کشتی نظامی توسط باسمن ها از سوی لرد ویلیس ریتارد مخابره شده بود. طبق نامه لابر، اکسیموسها پس از آنکه شکست سنگینی خورده بودند برای جلوگیری از وخیم تر شدن اوضاع در زمانی که دارک اسلو شجاعانه از سرعت پیشروی سواره نظام نیروی متحد کاسته بود عقب نشینی کرده بودند. ملکه نامه ای برای لابر فرمانده ارتش ریورزلند فرستاد و در آن تمامی مواردی که لرد ویلیس ریتارد مخابره کرده بود را به اطلاعش رساند. شاردل می خواست هر چه زودتر کار اکسیموسها را یکسره کنند تا بتواند بخشی از ارتش را از میدان جنگ در وگامانس جهت محافظت از مرزها فرا بخواند. اما در آن زمان و پیش از شکست اکسیموسها فراخوانی حتی بخش کوچکی از ارتش می توانست نتیجه جنگ در وگامانس را تغییر دهد. 
    پس از فرستادن نامه به سمت وگامانس، شاردل میزی را فرا خواند و ماجرای در گیری فابیوز با گروه ضربت اکسیموس را برایش تعریف کرد و گفت که همسرش در آن درگیری به شدت مجروح شده اما به لطف درمانگران و شجاعت ساموئل همچنان زنده است. پس از شنیدن خبر، میزی بر خود لرزیده بود اما اینکه می شنید فابیوز از مرگ جسته است باعث می شد کمی آرام گیرد. 
    پس از آن شاردل از او خواست با به حداقل رساندن نیروی ارتش در پایتخت و با فراخوانی باقیمانده پرچمداران جنوب و مرکز کشور، ارتشی فراهم کند و به نایان بفرستند. ضمنا برای ایجاد انسجام در نیروهای شمال غربی، غرب و جنوب غربی شخصا راهی شهرهای مرزی شود. میزی بعد از شنیدن دستورات شاردل گفت: من به عنوان رئیس گارد سلطنتی نمی تونم ملکه و پایتخت رو بی دفاع رها کنم...خواهش می کنم اینو از من نخواه... 
    شاردل در حالیکه لحنش را از یک ملکه به یک دوست قدیمی تنزل می داد گفت: یادت باشه قبل از اینکه ملکه این سرزمین باشم، مثل تو سوار بر اسب بودم و در حال جنگیدن بزرگ شدم... تعداد نفراتی که در پایتخت هستن کافیه و اگه ارتش ما و دزرتلند بتونه ضربه آخر رو به اکسیموس وارد کنه، بخشی از ارتش رو از وگامانس به پایتخت برمی گردونم... 
    میزی می خواست چیزی بگوید اما شاردل به میان حرفش پرید و گفت: چاره ای نداریم .... در این بین یکی از ندیمه های ملکه چند ضربه به در اتاق زد و با عجله وارد شد و گفت: بانوی من، فرموده بودید هر خبری در مورد بانو گلوری رو سریع به اطلاعتون برسونم...بچه زودتر از موعد به دنیا اومد...یک پسر ... کشیدگی چشمهاش به لرد سیمون رفته اما مثل چشمان مادرش رنگشون آبیه... بچه سالم و قشنگیه...باید خودتون ببینید. 
    شاردل از اینکه بعد از مدتها خبر خوبی می شنید لبخند رضایتی بر روی لبانش ظاهر شد. 
     

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۷   ۱۸:۲۸
  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۷/۱۱/۱۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم.
  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۷/۱۱/۱۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و یکم

    در قسمت فرماندهی قلعه کارتاگنا غوغایی حاکم بود، در حالی که شاه و کانسیل اکسیموس منتظر شنیدن خبر پیروزی قطعی در جنگ بودند، رسیدن خبر کشته شده دارک اسلو استار ولیعهد امپراتوری و جانی بایلان فرزند رییس سنا در جنگ همه را در بهت فرو برده بود! گزارش سرجان مبنی بر استفاده دزرتلند از گلوله های منجنیق سمی و جادوگر دوم نشان می داد که دست ارتش دشمن به هیچ وجه خالی نیست. 

    علاوه بر این خبر کشته شدن آندریاس گودریان و کشته یا زخمی شدن یک فرمانده عالی رتبه از ریورزلند حاکی از آن بود که جنگ روی خشنش را به طرفین درگیری نشان داده و حالا امپراتوری های بزرگ قاره نوین نه برای پیروزی بلکه برای بقا در حال تقلا هستند.

    از طرف دیگر روز قبل از رسیدن اخبار جنگ، لونل فرمانده نیروی دریایی گزارشی را شخصا به دربار آورده بود که نشان می داد باسمن ها در طول سواحل شرقی بایکف ده ها کارگاه کشتی سازی نظامی احداث کرده ونیروی دریایی قابل ملاحظه ای تولید کرده اند.

    قبل از آن هم فرماندار مستعمرات شرقی از تحرکات نظامی میسالا ها و سربازگیری گسترده خبر داده بود و پادشاه آرگون هم طی نامه ای به پادشاه هزار آفتاب اطلاع داده بود که با توجه به تحرکات نظامی میسالا ها که با آموزش ارتششان توسط باسمن ها همراه است دیگر توان ارسال نیروی کمکی به جنگ قاره جدید را نداشته و هر لحظه ممکن است نیروهای آرگون را از قاره ی جدید فرا بخواند.

    شاه هزار آفتاب که زیر بار اتفاقات پیرامونی حتی امکان عزاداری برای تنها پسرش را نداشت بعد از حضور در تالار اصلی کاخ کارتاگنا به همراه همسرش و شنیدن پیام های تسلیت اعضای کانسیل و نجیب زادگان سنا، ضمن اعلام ولیعهدی پلین، فرماندهی امپراتوری را بطور موقت به لرد بالین وزیر اعظم سپرده و قلعه را به سمت محلی که امکان فراخواندن مرغ دانا در اطراف کارتاگنا بود ترک کرد.اینبار شبانه و بدون هیچ محافظی!

    شاه هزار آفتاب می دانست که تحرکات باسمن ها خطر فوری برای سواحل اکسیموس نیست و نیروی دریایی بزرگ اکسیموس که در پناه کتیبه ای که پسرش به ارمغان آورده بود حالا قدرت اول اقیانوسها شده و می تواند حمله مستقیم باسمن ها را دفع نماید.  احتمالا به همین دلیل دشمنان اکسیموس، ریورزلند و دزرتلند در خطر بیشتری از جانب باسمن ها قرار خواهند داشت اما حذف آرگون ها از جنگ، قحطی فراگیر در کشور و از همه مهمتر کشته شده ولیعهد امپراتوری تقریبا شانس فاتح بودن را در این شرایط از آنها گرفته است.

    شاه هزار آفتاب پس از یک شب اندیشیدن در مورد آینده کشور مرغ دانا را فراخواند ولی پاسخی دریافت نکرد، بار دیگر و بار سوم هم تلاش کرد ولی باز هم پاسخی دریافت نکرد...

    حالا بیش از پیش از تصمیمی که گرفته بود مطمئن بود و در بازگشت به قلعه بی درنگ دستور داد که تمام افراد حاضر در کاخ فرماندهی کارتاگنا، از کانسیل تا افراد سنا و سایر نجیب زادگان به سوی خط مقدم در خاک دزرتلند حرکت کنند.

    ...

    در اردوی ارتش اکسیموس هم اوضاع بهتر نبود، خبر کشته شدن دارک اسلو استار که با رشادتش و با خونش زندگی سایر سربازان و فراتر از آن کشور را حفظ کرده بود، ارتش را به دیگی در حال انفجار تبدیل کرده بود، از عالیرتبه ترین فرماندهان تا سربازان ساده در حالی که خون می گریستند به جیزی بجز انتقام و مرگ فکر نمیکردند، نه خبری از نظم تاریخی ارتش اکسیموس بود و نه دیگر جان چیز باارزشی به حساب می آمد.

    پلین که شخص خود را بخاطر ناتوانی در کشتن جادوگر مقصر مرگ برادرش می دانست از چادرش خارج نشده و کسی را به حضور نمی پذیرفت.

    سرجان در حالی که انگار نیمی از وجودش از دست رفته اما تنها صخره ی آرامش در آن طوفان بزرگ بوده و حضورش مانع شده بود که هرج و مرج و احساسات بر ارتش حاکم شود. او دستور داده بود که بعد از حدود یک کیلومتر عقب نشینی سراسری، ارتش به 6 قسمت تقسیم شده و بصورت مستقل موضع بگیرد، در این حالت هر یک از قسمت ها می توانستند مستقلا بر علیه حمله جادوگر اقدام کنند.

    ضمنا به جافری کابایان دستور داده بود که 200 طبال در 4 شیفت در تمام طول شبانه روز بر طبل عزا بکوبند به نحوی که صدای آن در قلعه وگامانس به وضوح قابل شنیدن باشد.

    ...

    در سراسر امپراتوری اکسیموس ناقوس ها به نشانه کشته شدن ولیعهد در جنگ 20 ضربه نواختند، داستان رشادت دارک اسلو استار دهان به دهان شهر ها را در می نوردید و حال و هوایی عجیب، تلفیقی از اندوه و همبستگی عمیق را بر مردم گرسنه اکسیموس حاکم کرده بود.

    ...

    روز دوم بعد از مرگ دارک اسلو استار، پلین در حالی که آرامش صورتش آتش زیر خاکستر را تداعی می کرد بی اعنتا به افرادی که از کنارشان می گذشت به سمت چادر سرجان رفت و به محض ورود با صدایی که به سختی قابل تشخیص بود همه را مرخص کرد.بعد از خروج همه لحظه ای در چشمان سرجان خیره ماند و بعد خود را در آغوش وی انداخت، دقیقه ها می گذشت و آندو بدون کلمه ای می گریستند بی مکث، بی کنترل و انگار بی انتها ...

    بعد از دقایقی که چون سالها گذشته بود پلین به آرامی گفت: اجازه می خوام که برادرم رو از پای دیوار های قلعه برگردونم، برای همین اینجا اومدم! جان! بگو چطور باید اینکار رو انجام بدم؟

    سرجان نگاه عمیقی به پلین کرد و گفت: پدرت بزودی به اینجا خواهد رسید، تو آخرین بازمانده از نسل جدید خاندان شاهی اکسیموس هستی، تو دیگر پلین نیستی، از امروز تو ولیعهد و ملکه آینده کشور هستی. من منتظر بودم که بعد از اعلام این خبر به تو، برای بازگرداندن پیر اقدام کنم، من پیر رو به اونجا فرستادم و خودم هم برش خواهم گرداند، به روش خودم.

    قبل از اینکه پلین برای پاسخ دادن آماده شود سرجان اضاقه کرد: این یک دستور از فرماندهی عالی ارتش اکسیموس به تو بعنوان یک سرباز است، آخرین دستوری که تا آخر عمر از من دریافت می کنی.

    پلین در حالی که دوباره اشکش بی اختیار جاری شده بود گفت: مردن تو پایان داستان ماست جان، تو آخرین سنگر من هستی، به روش خودت ولی بدون کشته شدن برش گردون.

    ...

    در وگامانس شیپور هشدار نزدیک شدن دشمن در فضای قلعه طنین انداخت، کمانداران بسرعت به خط شده، تیرها در چله کمان ها قرار گرفت و همگی منتظر دستور برای رها کردن تیرها بودند، رومل گودریان که به همراه برنارد، نیکولاس بوردو، لابر، سیمون و فرماندهان ارشد دو ارتش در اتاق فرماندهی در حال بحث در مورد تصمیمات آتی نظامی بودند جلسه را متوقف کرده و خود را به دیوارهای قلعه رساندند.

    پیش رویشان یکنفر پیاده در حال نزدیک شدن بود، مستقیم به سمت محل کشته شدن دارک اسلو استار در مجاورت حندق محافظ قلعه.

    رومل در حالی که سرش را تکان می داد گفت: منتظر این اتفاق بودم، لابر پرسید: او کیست؟

    رومل: سر جان گالیان فرمانده کل ارتش اکسیموس!

    سیمون به آرامی گفت: امروز با کشته شدن او، ما بدون شک فاتح این جنگ خواهیم شد.

    همه ی چشم ها به رومل گودریان دوخته شد.

    رومل به آرامی گفت: فاتح شدن در جنگ زمانی اتفاق خواهد افتاد که جنگ پایان یافته باشد، اگر او را با یک تیر از بالای این دیوار ها بکشیم این جنگ هرگز به اتمام نخواهد رسید.

    سپس به فرمانده کمانداران اشاره ای کرد و به داخل قلعه بازگشت.

    ....

    بلاخره شیپورها در کمپ ارتش اکسیموس خبر ورود امپراتور را اعلام کردند، شاه هزار افتاب با وقار خاصی در جمع ارتش حاضر شده و سخنرانی کوتاهی مبنی بر تعهد ارتش به دفاع از کشور، نظم و دنباله روی از الگویی مثل دارک اسلو استار ایراد کرد و شب همانروز مراسم سوزانده شدن دارک اسلو استار و جانی بایلان برگزار گردید، اما شاه دستور داد که شلیک منجنیق ها به سمت قلعه بصورت منظم و با حجم ده گلوله در هر ده دقیقه ادامه یابد.

    سپس خاکستر جانی بایلان برای انتقال به پایتخت و خاکستر دارک اسلو استار به دستور شاه برای دقن در معبد کارتاگنا و در مجاورت کتیبه ها جمع آوری گردید و شاه با مرخص کردن همه سرجان را به چادرش فراخواند، جلسه ای که ساعت ها بطول انجامید، سپس سرجان از چادر خارج شده و پلین به چادر شاه فراخوانده شد.

    ...

    صبح روز بعد در مراسم صبحگاه ارتش و با حضور همه سخنرانی اصلی پادشاه اینچنین آغاز شد.

    بنام امپراطوری اکسیموس و بنا بر مصالح کشور و مردم، من پادشاه هزار آفتاب از تبار سلسله باستانی اکسیموس تصمیم گرفته ام که از سمت خود کناره گیری کرده و بانشاندن این تاج بر سر تنها دخترم، وارث تاج و تخت، وارث خون خواهر و برادرش پایان و پیر اکسیموس که هر دو در میدان جنگ جان خود را فدای این آب و خاک کردند، وارث خون هزاران سرباز شجاع و .... "امید مردم"، ملکه جدید این امپراطوری را معرفی نمایم، ملکه هزار و یک شب پلین اکسیموس .... زانو بزنید....

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۷/۱۱/۱۳۹۷   ۱۳:۵۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان