سلام بچه ها، خوشحالم که به واسطه این تاپیک دوباره بیشتر اینجا سر می زنم و دوستای جدید و قدیمو دور هم می بینم
، راستش من هم داستان اول رو خوندم و البته در میان خواب و بیداری !
حسی که در پایان، ته ذهنم نشسته بود تداعی کنندهی یک شعلهی شمع بود در سرمای زمستان !! امیدی به همون اندازه گرم و ضعیف و ناپایدار اما در یک فضای سرد..
و ضمن موافقت با توضیحات بچه ها ، مثل برداشت جامعی که مهرنوش داشت یا اون حس توصیفی که مرمری از فضای داستان بهمون داد، یا به تعبیر ساناز چرایی ِ قدم گذاشتن در مسیر اون رویا و یا عدم حس همراهیای که افق بهش اشاره کرد_(که علتش رو عدم شخصیت پردازیای میدونم که خب فاز داستان این اجازه رو نمیداد و انگار کاملا با شخصیتها غریبه بودیم)_ و من با همشون موافقم؛ یک بعد دیگه ای که جدای از محور اصلی داستان به نظرم همرنگ با سایر نکات کلیدی بود این بود که گاهی اوقات وجود یک همراه آدمی رو ترغیب میکنه برای دنبال کردن رویاهایی که گاهی با مانع تراشی های بجا و نابجا پس زده میشن