| بهار دخت : یه بار رفته بودیم یه مهمونیه خانوادگی،خیلی وقت پیشا،همه سر سفره بودیم،موقع غذا خوردن.من و دخترخاله هام طبق معمول حرف می زدیم و میخندیدیم حتی به ترک دیوار!داشتیم مسخره بازی در میآوردیم که در راستای اون من بلند گفتم: دست دست دست، گور بابا اقدس!!! واااااااای یهو دیدم یکی سقفو نگاه میکنه،یکی بلند شد گفت برم نمکدون بیارم،یکی سرش پایینه تند تند غذا رو می بلعه،اون جا بود که یادم افتاد اسم میزبان یعنی دخترخاله بزرگه ی مامانم اقدسه!!!!! | |
وااااااااااااااااااااااااای...ایول....سوتی به این میگنااا
اشک از چشمم سرازیر شد از خنده !