۱۴:۰۰ ۱۳۹۳/۱/۱۸
حالا یدونه از اون خوب ترهاشو مینویسم براتون:
چندسال پیش عروسی خواهرم بود چند روز بعدش به یه مهمونی خانوادگی رفتیم ..اونجا دخترخاله مادرم رو دیدیم که تقریبا مسن هستش
دیدم همه خیلی حرف میزنن و من ساکتم, گفتم ما هم یه حرفی زده باشیم.. فکر کردم گفتم خب اینا عروسی خواهرم نیومده بودن..بنابراین تیریپی گرفتمو با قر و قمیش گفتم دخترخاله جان اینهمه مامان برا عروسی خواهرم به شما اصرار کرد که بیاین چرا نیومدین؟؟؟؟؟ باز کلی قیافه گرفتم که ای بابا خیلی ناراحت شدیم و از این حرفاااا
بعد دیدم خانومه چشماش گرد شده و ج نمیده ...مامانم هم از اونور هی اشاره میکنه... ولی من حالیم نبود که !! باز قیافه مو غمگین تر کردم و ادامه دادم...
نهایتا خانومه که حرصش گرفته بود گفت عزیزم ما که اومده بودیم! با بچه هام هم اومده بودم...اتفاقا پیش مامانتم نشسته بودیم !!
حالا منو میگی! نمیدونستم چجوری جمعش کنم و هول شده بودم که گفتم ای بابا, مطمئنید که اومده بودید؟؟ واقعا مطمئنید؟؟
دیگه اینو که گفتم ملت پرپر شدن از خنده !! ولی دخترخاله همینجوری زل زل نگام میکرد...
بدبختی اینکه کاشف به عمل اومد باهاشون عکس هم داشتم !!
ویرایش شده توسط parastoo :-)) در تاریخ ۱۸/۱/۱۳۹۳ ۱۴:۰۲