یه روز با النا رفته بودم بیرون ..توی یه پاساژ مغازه این بود که لباس زیر میفروخت و در کمال حیا همه چیز هم پشت ویترین بود
.. چون ویترین کوتاه بود قد النا بهش میرسید ..
چشمتون روز بد نبینه ..تو اون پاساژ شلوغ با اون صدای استریو و تیز داد زد: مااااااااااااماااااااااااااااااان بدو بیا ..اینجا ببین چی داره ...از اینایی که تو هم داری...
منو میگی ..مردم از خجالت ..زنهایی که از بغلمون رد میشدن میخندیدن و مردها هم خودشون رو زده بودن به کوچه علی چپ ..
دستش رو گرفتم و گفتم : خوب بیااا بریم ..دیدم نه بابا پا میکوبه و داد میزنه اینا مثل هموناست..
سرم رو انداختم پایین رفتم دو سه تا مغازه اون ور تر که یعنی این با من نیست