حدود 15 سالم بود يك روز بي خبر پسر خاله ام اومد خونمون مامانم هم سركار بود غذا هم نداشتيم مامان وقت نكرده بود درست كنه من داداشم بوديم نميدونستيم چكار كنيم زنگ زدم به مامانم گفت عدسي درست كن منم اصلا تا حالا غذا درست نكرده بودم خلاصه جاتون خالي نباشه من نميدونستم عدس رو بايد قبلش تميز كرد همينطوري ريختم تو قابلمه غذا درست شد آوردم بخوريم ديدم همش پسر خاله ام يك چيزي ميزاره زير بشقابشن نفهميدم چيه كه يكدفعه داداشم داد زد گفت دندونم شكست چرا توي اين غذا سنگه پسر خاله ام بنده خدا تازه صداش در اومد كلي سنگ تو غذاش بوده خلاصه كلي خنديدم داداشم گفت مگر عدس رو تميز نكردي منم گفتم مامان چيزي نگفت خلاصه از اون روز تا الان هر وقت پسر خاله ام منو ميبينه ياد عدسي اون روز ميفته براي همه هم تعريف كرده