خانه
192K

بیاین از سوتی هامون بگیم

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۴/۹/۳۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    سوم دبیرستان واسمون کلاس جبرانی گذاشتن ساعت 4 تا 6 عصر زمستون بود و تاریک
    بعد کلاس دوستم(محدثه)گفت تو برو در مدرسه منتظرم بمون من با خانوم کار دارم میام که با هم بریم
    من و ملیحه در مدرسه منتظر بودیم و این نمیومد منم از سرما میلرزیدم شروع کردم به ناسزا گفتن
    بلند فامیلیشو صدا زدم و گفتم پدر... چرا نمیای اگه بیای پدرتو در میارم
    یه اقایی پشت سرم بود نگام میکرد به دوستم گفتم چرا اینقدر نگام میکنه بدچشم ؟
    که یهو محدثه از مدرسه اومد بیرون و رفت طرفه مرده گفت سلام بابا
    حالا منو در اون صحنه تصور کنید
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان