NPardis :
یه سری هم خونه پدر شوهرم بودم ، هرکی سرش به کاری گرم بود، پدر شوهرم و برادر شوهرم هم داشتن یه گوشه با هم حرف میزدن ، منم بیکار نشسته بودم و ناخواسته حرفای بقیه رو هم می شنیدم ،
اینم بگم برادر شوهرم دقیقا همسن منه ، اون موقع من تازه بیست و نه سالم شده بود
دیدم پدر شوهرم برگشت به پسرش گفت تو الان سی سالته دیگه نه؟ من از این ور هال هنوز برادر شوهرم دهنشو باز نکرده بود داد زدم : نخیر کی گفته سی سالشه ، بیست و نه سالشه هنوز ، هنوز یه سال مونده تا سی سالش بشه ...
بعد یهو دیدم همه هاج و واج من و نگاه می کنن
یعنی آب شدم از خجالت
انگار که یقه من و گرفته بودن گفته بودن تو سی سالته ، منم میخواستم از خودم دفاع کنم بگم نه من هنوز بیست و نه سالمه
وای خدایا کلی خندیدم با خاطراتت. چه باحالی پس چرا من تا حالا ندیده بودمت