سال چهارم دبیرستان بودم ،بادو تا از بچه ها می اومدم خونه .اونروز دوستم عفت نیمده بود مدرسه ،اعظم کلاس داشت من تنها داشتم میرفتم خونه .هر روز یه پسره رو میدیدیم که خیلی خوشتیپ و باکلاس و همیشه سر بزیر بود .حالا یا پشت سرمون بود یا جلوتر از ما بود وقتی که از میدون رد میشدیم وارد خیابون اصلی میشدیم اون به طرف بالا میرفت ما بطرف پایین میرفتیم .ولی هیچ کسو نگاه نمیکرد.ما همیشه از بغل میدون رد میشدیم بعد میخواستیم بریم تو پیاده رو بغلش یه جوب اب بزرگی بود . اونروز داشتم میرفتم خونه ایینه رو از لابلای وسایلم بزور پیدا کردم اخه تو مدرسه ایینه میدیدن میشکوندن ماهم لابلای کتابا قایمش میکردیم .اقا ایینه رو در اوردم خودمو نگاه کردم بعد یه دفعه چشمم به پشت سرم افتاد که پسره پشت سرمه منم تو ایینه نگاش میکردم ببینم واقعن سر بزیر یا نه اکه کسی نگاش کنه نگاه نمیکنه... یه دفعه زیر پام خالی شد یه درد بدی تو کمر پیچید جیغ کشیدم پاچه شلوار خیس شد پاهام خیس شد ایینم شکست :(( فهمیدم افتادم تو جوب پر از اب :(خودمو کشیدم بالا پشت سرمو نگاه کردم دیدم پسره دید من نگاش کردم برای اینکه خجالت نکشم کلاغای اسمونو نگاه کرد و راهش و کج کرد رفت .بزور تا خونه رفتم پاهام یخ کرده بود با شلولر خیس کمر درد شدید اشکم میخواست بیاد پلک نمیزدم :(( مونده بودم به مامانم چی بگم.
ولی وقتی پسره رو میدیدم به بچه ها میگفتم بزارید اون رد بشه بعدش ما بریم