سوم دبیرستان واسمون کلاس جبرانی گذاشتن ساعت 4 تا 6 عصر زمستون بود و تاریک
بعد کلاس دوستم(محدثه)گفت تو برو در مدرسه منتظرم بمون من با خانوم کار دارم میام که با هم بریم
من و ملیحه در مدرسه منتظر بودیم و این نمیومد منم از سرما میلرزیدم شروع کردم به ناسزا گفتن
بلند فامیلیشو صدا زدم و گفتم پدر... چرا نمیای اگه بیای پدرتو در میارم
یه اقایی پشت سرم بود نگام میکرد به دوستم گفتم چرا اینقدر نگام میکنه بدچشم ؟
که یهو محدثه از مدرسه اومد بیرون و رفت طرفه مرده گفت سلام بابا
حالا منو در اون صحنه تصور کنید