خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
10K

تصویری از جوان ترین پدر و مادر ایران!!

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۳/۱۰/۱۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    جوان ترین پدر و مادر ایران که متولد سال های 1380 و 1381 هستند،روز پنجشنبه شناسنامه فرزندشان را گرفت.



  • leftPublish
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۳/۱۰/۱۳
    avatar
    parisa .
    کاربر جديد|57 |66 پست
    یاااااخداااا
  • ۰۰:۴۶   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    nazgol
    کاربر جديد|114 |87 پست
    اینا خودشون از زندگی چی میفهمن رفتن بچه دارم شدن
  • ۰۹:۱۸   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    خدایاااااااااااااااااااا حالا اینا بچه ن پدرمادراشون چه جوری این دوتا بچه رو عقد کردن آخه !!!!!!
  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    مونا جونم اصلا لایک کردنم نیومد برای این خبرت
    ایشالله که عاقبت بخیر بشن
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    تينا
    یک ستاره ⋆|1806 |1246 پست
    ايشالاه خوشبخت بشن طفلي ها كناه دارن😥😥😥
  • leftPublish
  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    آسمان آبی
    یک ستاره ⋆|1578 |1624 پست
    چه قیافه ای هم گرفتن انگار حالا چیکار کردن تو وین سن و سال فقط هم خودشونو بد بخت کردن هم اون بچه بیگناه رو
  • ۲۲:۲۴   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    الیسا
    کاربر جديد|4 |3 پست
    زیباکده
    nazgol : 

    اینا خودشون از زندگی چی میفهمن رفتن بچه دارم شدن
    زیباکده
    راس میگی منم خیلی ناراحت شدم
  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست
    بهزاد آریش کمی بیشتر ‌از دوهفته است که پدر شده. همسرش زینب ١٥سال دارد و خودش ١٣سال. از عمر ازدواجشان دوسال می‌گذرد.



     سواد ندارد و نمی‌تواند تخمین بزند همسرش فرزند چندم خانواده است یا متولد چه سالیست. در میدان شهر محل زندگی‌اش کارگری می‌کند.





     مرتب در طول گفت‌وگو تکرار می‌کند که زندگی سخت است و خرج،‌ گران و از مسوولان کمک می‌خواهد. پاسخ خیلی از سوا‌ل‌هایم را با «قسمت است و قسمت بود» می‌دهد.




    مصاحبه با «پدری که در کودکی پدری می‌کند» را در ادامه می‌خوانید:




    ‌چند سال داری؟



    ١٣سال



    ‌همسرت چند ساله است؟



    ١٥سال.



    ‌فرزندتان دختر است یا پسر؟



    پسر است.



    ‌چند روزه است؟



    ١٧‌روزه.



    ‌اسمش چیست؟




    امیرصادق.



    ‌چند وقت است که ازدواج کرده‌ای؟



    دو‌سال.



    ‌خودت می‌خواستی ازدواج کنی یا با اصرار خانواده ازدواج کردی؟




    هر دو، هم خودمان خواستیم و هم خانواده گفتند. دختر عمو پسرعموییم.



    ‌اسمت چیست؟




    بهزاد آریش.



    ‌اسم همسرت چیست؟



    زینب [...].



    ‌مگر دخترعمو پسرعمو نیستید؟ چرا نام خانوادگی‌تان فرق دارد؟



    پدرم عوضش کرده است.



    ‌درس خوانده‌ای؟



    نه، بی‌سوادم.



    ‌همسرت چطور؟ درس خوانده؟




    نهضت [سوادآموزی] می‌رفت.



    ‌الان چطور؟



    نه الان نمی‌رود.



    ‌همسرت می‌تواند از نوزادتان نگهداری کند؟




    نه مادرخانمم جورش را می‌کشد. تمیزش می‌کند. می‌شویدش و... .



    ‌شغلت چیست؟




    کارگرم.



    ‌کجا کار می‌کنی؟



    سر میدان می‌ایستم.



    ‌خرج زندگیتان درمی‌آید؟




    خدا بزرگ است و کمک می‌کند، زندگی مان می‌چرخد.



    ‌کجا زندگی می‌کنید؟




    خانه مادر زنم. در پول آب و گاز و برق کمک می‌کنم اما باید اتاق اجاره کنیم. چون پدر زنم فوت کرده و پنج تا بچه‌اند. آنها هم چیزی ندارند.



    ‌دیگر فرزندان مادر زنت چند ساله‌اند؟ آنها هم ازدواج کرده‌اند؟



    ١٣ساله، ١٤ساله، ١٢ساله، ١٨ساله و ٢٠ساله. دوتا از دامادها هم با ما زندگی می‌کنند.



    ‌همسرت فرزند چندم است؟



    پنجم.



    ‌اما تو که گفتی خواهر و برادر ١٢و١٣ساله دارد. یعنی آنها کوچکترند؟



    نمی‌دانم.



    ‌پدر و مادرت به شما کمک می‌کنند؟



    کمک خرج عروسی مان را دادند، دیگر خودتان می‌دانید گرانی است.



    ‌پدرت چکاره است؟



    پدرم ٦٠سالش است. شغلی ندارد. قبلا فرش و قالیچه می‌فروخت اما حالا ناتوان شده و مستمری می‌گیرد و خرج می‌کند.



    ‌شما چندتا بچه هستید؟



    بابایم دوتا زن دارد. از زن اول پنج تا پسر و یک دختر دارد. مادر من زن دوم است و همین یکی هستم. خواهر و برادرهایم همه ازدواج کرده‌اند.



    ‌مادرت چندسال دارد؟




    ٣٥‌سال.



    ‌کجا زندگی می‌کنید؟



    کرمان، {...... }.



    ‌برای عقدتان مشکلی پیش نیامد؟ چون سن تو کم است، نیازی به مجوز گرفتن نداشتی؟




    نه راحت عقد کردیم. کسی چیزی نگفت.



    ‌سخت نبود برایت با این سن کم ازدواج کنی؟ ‌




    چرا اما فکر کردم بهتر از این است که معتاد شوم. «ول» شوم. آخر همه جوان‌ها اینجا معتاد هستند. گفتم بروم دنبال زندگی‌ام و سر و سامان بگیرم. کار کنم.



    درآمدت ماهانه چقدر است؟



    ماهانه نیست. روزی است. روزی ٣٠هزارتومان اما یک روز است، ١٠روز نیست.



    ‌با این درآمد می‌توانی هزینه‌های پسرت را تامین کنی؟



    کم است اما پدر و مادرم کمک می‌کنند، مادر خانمم مستمری می‌گیرد.



    ‌مادر خانمت خرجی از کجا می‌آورد؟



    پدرخانمم عمل قلب باز کرد اما فوت کرد. برج هشت. مادرخانمم دنبال کارهای مستمری است اما هنوز هیچی بهش ندادند.



    ‌پدر خانمت چه کاره بود؟



    او هم کارگر بود. دوتا زن و ده تا بچه دارد. آنها هم زندگی شان پر از مشکل است. همه در زندگی شان مشکل دارند.



    ‌همسر دوم عمویتان چند ساله است؟




    ٣٢ سال. سه دختر دارد. آنها شیراز زندگی می‌کنند.



    ‌عمویت که بیمار بود و خرج زندگی‌اش درنمی‌آید چطور دوبار ازدواج کرد؟ آن‌هم در شیراز؟



    قسمت خدا بود خانم. هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی قسمت را بگیرد. هیچ‌کس نمی‌داند.



    ‌از زندگی چه می‌خواهی؟



    اینکه نانی دربیاورم و با زن و بچه‌ام بخورم. بتوانم خانه بخرم. همین.



    ‌دوست‌داری بچه‌ات چه کاره شود؟



    دوست دارم باسواد شود. کاری کند که به او افتخار کنم.



    ‌می‌خواهی چندتا بچه داشته باشی؟



    با این وضعیت خرج و گرانی، همین یکی را بزرگ کنم به سرانجام برسانم بس است. خیلی مشکل داریم. حس می‌کنم سخت است؛ زندگی سخت است. بچه کوچک و مریضی و بدبختی. خانه می‌خواهیم. آواره‌ایم. کمک می‌خواهیم اگر مسوولان کمک کنند ممنونشان هستیم. چشم ما به دست آنهاست و دست آنها در دست خداست. کمک کنند خانه‌ای بسازیم و زندگی‌ای به هم بزنیم.



    ‌خانه خانواده خانمتان کجاست؟



    خانواده خانمم در یک پارکینگ زندگی می‌کنند.



    ‌وسایل گرم‌کننده و سرد‌کننده دارید؟



    بخاری نداریم. یک اجاق گاز است که همیشه وسط اتاق روشن است.



    ‌وسایل خانه چطور؟ یخچال؟ تلویزیون و...؟



    یخچال داریم اما تلویزیون نه.



    ‌چند نفر در آن پارکینگ زندگی می‌کنند؟



    هشت نفر خودمانیم، سه تا داماد و سه تا دختربچه یکی از دامادها.



    ‌متولد چه سالی هستی؟



    نمی‌دانم به خدا متولد چه سالی هستم.



    ‌همسن و سال‌ها و دوستانت تو را می‌بینند چه می‌گویند؟ چه کار می‌کنند؟



    همسن‌و‌سال‌هایم بازی می‌کنند. مدرسه می‌روند. هیچی نمی‌گویند. خدا قسمت کند موفق شوند. اگر هم چیزی بگویند می‌گویم قسمت بود. قسمت بود زود عروسی کنم و خدا زود بهم بچه بدهد.



    ‌دوست داشتی الان مدرسه می‌رفتی؟



    بله، دوست داشتم باسواد بودم، اما چون زیر دست نامادری بودیم مارا مدرسه نگذاشتند.



    ‌مادرت کجاست؟




    مادرم طلاق گرفت و رفت. آنها پیر بودند. در روستا زندگی می‌کردند. امکانات نبود. حالا چندسالی‌است آمدیم شهر و امکانات هست.
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    سارا دلاور
    کاربر فعال|1107 |601 پست

  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    ASEMAN
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5562 |3448 پست
    ای خدا.... این بچه حرف زدنم بلد نیست!!!!!
  • leftPublish
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    فقط میتوان ابراز تأسف کرد نه به این بی نمکی نه به اون شوری شور ، بعضیا 40 سالگی ازدواج میکنن اینا هم اینطوری از اونور بوم میوفتن
    خدابهشون کمک کنه ، آرزوی خوشبختی و سعادت برای خودشون و نی نی شون میکنم
    ویرایش شده توسط مهندس غریب در تاریخ ۲۱/۱۰/۱۳۹۳   ۱۴:۱۷
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    شقایق ف
    یک ستاره ⋆|1005 |1130 پست
    وای خدای من چه ناراحت کننده ای کاش یکی بهشون کمک کنه البته از این مدل آدما خیلی زیادن خدا کمکشون کنه
    ویرایش شده توسط شقایق ف در تاریخ ۲۱/۱۰/۱۳۹۳   ۱۴:۴۹
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مینا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|8686 |5387 پست
    حتی نمیدونسته متولد چه سالیه!
  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مریموس
    کاربر جديد|129 |108 پست
    طفلکی چقدر دلش میخواسته مدرسه بره
    لطفا رفع ابهام کنید متولد 80 و 81 میشه 13 ساله و 12 ساله،اما پسره میگه خانمش 15 سالشه
    در کل ایشالا موفق باشن خدا بهشون کمک کنه
  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۳/۱۰/۲۲
    avatar
    تينا
    یک ستاره ⋆|1806 |1246 پست
    واي اينچه مصاحبه اي بود اخه!!!!!!!! بازم متعهد به خانوادش جاي شكرش باقي است ، خدا ٢ تاشونو واسه هم نگه داره
  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۳/۱۰/۲۲
    avatar
    parisss ?????
    یک ستاره ⋆|3154 |1676 پست
    حالا دختره تا 40 سالگی سالی یکی میزاد خدایااااااا عقل بدی کافیه همه چی با همین عقل خودش بدست میاد
    معذرت میخوام ولی اینا مثل گربه ها میمونن
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۳/۱۲/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    پدر 13 ساله ایرانی از حال و روزشان می گوید

    بهزاد می خواهد مردانه سفره دلش را باز کند. بی حوا این جملات را به زبان می آورد: من کارگرم. بنایی می کنم اما بیشتر وقت ها، مثل امروز، دست خالی باید به خانه برگردم...



    محمد صادق خسروی علیا: «مادر 12 ساله و پدر 13 ساله در اداره ثبت احوال، شناسنامه نوزادشان را گرفتند!» این شرح عکس برای عکسی نوشته شده بود که خیلی زود سر از بسیاری از سایت های ایرانی و حتی خارج از کشور درآورد. عکاس با تنها جمله ای که برای شرح این عکس نوشته بود، هزاران سوال بی جواب را در ذهن همه ایجاد کرده بود. 

    برخی همان اول گفتند «دروغ است! امکان ندارد.» خب، این حرف، گاهی برای پیچاندن حس کنجکاوی دردسرساز، خیلی خوب جواب می دهد اما برخی که موضوع را جدی تر گرفته بودند، مثل خود من، به دنبال یافتن سرنخی از این کلاف سردرگم برآمدند.

    بالاخره بعد از کلی جستجو، پدر 13 ساله را پیدا کردم و پای حرف هایش نشستم. برای پی بردن به اصل ماجرا در ادامه با ما همراه شوید. نتیجه این پیگیری و جستجو، حیرت انگیز است.




    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    چطور پیدایشان کردم؟




    در دنیای مجازی، خبرهای مجازی و غیرواقعی بسیاری منتشر می شود که خیلی هایشان بی پایه و اساس است. اخباری که بی سر و ته و غیراصولی تنظیم می شود و همراه با یک عکس - جهت اثبات ادعایشان - مخاطب را سردرگم میان حقیقت و کذب رها می کند.

    مخاطب اینگونه اخبار نمی داند که آیا این موضوع را باور کند یا نه. خبر پدر 13 ساله ایرانی هم اینگونه بود، تنها سرنخ، یک عکس از زوج جوان بود. آن هم بی نام و نشان به علاوه همان جمله که در بالا نوشتم.

    ابتدا حل کردن معما اینگونه بود که بنشینیم و حدس بزنیم چهره های آنها شبیه مردم کدام منطقه از کشورمان است! همه گفتند به جنوبی ها بیشتر شباهت دارند. چند روز بعد شایعه شد که کرمانی هستند و در یکی از شهرهای این استان پهناور زندگی می کنند. با این حساب باید در انبار کاه به دنبال سوزن می گشتیم. بهترین مکان برای شروع پیگیری استان کرمان بود و بهترین جایی که می شد از صاحبان عکس سرنخی به دست آورد اداره ثبت احوال شهر کرمان بود.



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    با اداره ثبت احوال کرمان تماس گرفتم. گفتند «چنین خبری نه دیده اند و نه شنیده اند! احتمالا آدم های عکس اهل شهرستان های استان هستند. شما هم خیلی وقت تان را تلف نکنید که جوابی نخواهید گرفت.»

    با این جواب صاف و پوست کنده، دوباره برگشتم سر خط اول. باید از صفر شروع می کردم. لیست تمام ادارات ثبت احوال استان کرمان را درآوردم و با تک تک شان تماس گرفتم. سیرجان، بم، شهر بابک، کهنوج، بافت، عنبرآباد و ... اما باز هم بی نتیجه بود. هیچکس هیچ سرنخی از صاحبان عکس نداشت. به بن بست رسیده بودم که یکدفعه فکری به ذهنم رسید. تلفن را برداشتم و با صدا و سیمای استان کرمان تماس گرفتم. به این امید که اگرج چنین شخصیت هایی وجود داشته باشند و این قصه واقعی باشد حتما خبر آن به گوش بچه های صدا و سیمای استان رسیده است.

    روابط عمومی سازمان صدا و سیمای استان کرمان می گفت: «کسی که سوژه ها را به ما معرفی می کند این آقا و خانم را معرفی کرد که ما موافقت نکردیم با آنها مصاحبه کنیم. به هر حال شماره سوژه یاب این است.»



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    شماره سوژه یاب را گرفتم. سوژه یاب همان عکاسی است که زحمت انداختن عکس های زیبای این صفحه را کشیده است.

    او یک عکاس خبری است و شماره تلفن همراه یکی از آدم های عکس را در اختیارمان گذاشت، شخصی به نام «بهزاد آریش» که احتمالا همان پدر 13 ساله است.



    بی مقدمه از حالش می گوید...

    ساعت یک بعدازظهر تماس می گیرم، مرد جوانی جواب می دهد. آقا بهزاد تازه از سر کار آمده است، البته بهتر است بگویم ناامید از سر کار آمده بود (!) و دل و دماغ درست و حسابی نداشت. تا خودم را به بهزاد معرفی می کنم و می گویم خبرنگارم، بهزاد از خانه بیرون می آید تا خانمش صدایش را نشنود.



    بهزاد می خواهد مردانه سفره دلش را باز کند. بی حوا این جملات را به زبان می آورد: «من کارگرم. بنایی می کنم اما بیشتر وقت ها، مثل امروز، دست خالی باید به خانه برگردم. کارم این است که هر روز ساعت 6 صبح بروم در میدان اصلی شهر منتظر بمانم.



    این میدان صبح ها پاتوق کارگرانی است که جویای کارند. آدم هایی که نیاز به کارگر دارند هم صبح زود می آیند به این میدان تا از میان کارگران، آنهایی که مناسب کارشان است را برای یک یا چند روز استخدام کنند. کارگرها اول کمی چانه می زنند بعد که به توافق رسیدند، سوار می شوند و می روند به دنبال روزی شان. دست خداست و روزی آدم. یک وقت می بینی صاحبکار چند روز متوالی کار دارد و این یعنی تا چند روز خیالت راحت است که سر این کار می مانی و نباید دوباره در میدان منتظر کار بنشینی. بعضی وقت ها هم کار یکروزه تمام می شود. 



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    از همه بدتر فصل زمستان است که کسی کار بنایی ندارد و اوضاع کار خراب می شود. مثل امروز. خیلی از کارگران رفته اند سر کار اما خیلی شان هم مانند من، دست خالی به خانه برگشته اند.»



    بهزاد می گوید دلش نمی خواهد زینب - همسرش - بفهمد که او امروز کار نکرده و به همین خاطر ساعت یک بعدازظهر به خانه آمده تا بگوید امروز سر کار بوده. «ناهارم را می خورم و یک ساعت دیگر دوباره از خانه بیرون می زنم. در خیابان، پارک و کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنم تا هوا که گرگ و میش شد برگردم خانه. نمی خواهم زینب را نگران کنم. آخر اگر بفهمد من امروز هم دشت نکردم غصه می خورد.»



    از 5 سالگی روی پای خودم ایستادم




    بهزاد، کرمانی است و در حومه شهر زندگی می کند. در کنار مادر همسرش که عمه اش هم هست. «درست است، من 13 سالم است اما زینب 17 ساله است نه 12 ساله که در روزنامه ها نوشته اند. ما پارسال با هم ازدواج کردیم و نتیجه این ازدواج، پسرم «امیرصادق» است که الان 40 روزی است به جمع ما پیوسته. من از بچگی به دختر عمه ام - زینب - علاقمند بودم. پارسال وقتی فهمیدم که او نیز به من علاقمند است، موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم. پدرم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد. خانواده زینب هم موافقت کردند و ما با هم ازدواج کردیم.»



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    بهزاد آریش تک فرزند است از زن دوم پدرش.



    4 برادر دارد و یک خواهر که همگی شان برای بهزاد ناتنی اند. بهزاد می گوید مادرم وقتی خیلی کم سن و سال بودم مرا تنها گذاشت و نامادری ام مرا بزرگ کرد. بهزاد آنقدر در زندگی سختی کشیده که می گوید اصلا نمی خواهد با صحبت کردن در مورد روزهای گذشته، آن خاطرات را دوباره به یاد بیاورد. «تا چشم باز کردم فقر و بدبختی به من سلام کرد. ما آنقدر فقیر بودیم که من نتوانستم حتی یک کلاس درس بخوانم. تا پا گرفتم رفتم کارگری.



    شاید تصویر کنید که من 13 ساله، حالا به خاطر اینکه ازدواج کرده ام دارم می روم سر کار. نه اینطور نیست. من 8 سال است که دارم کار می کنم. خرجم را خودم درمی آورم. درآمدم کم است، خیلی کم اما از کودکی من تنها بودم از همه لحاظ.»



    آنطور که بهزاد می گوید، فقر در همه زندگی او ریشه دوانده، فقر مادی و فقر عاطفی.



    روز و شب مان سخت می گذرد



    بهزاد برایمان از امروزش می گوید. از اینکه چطور زندگی اش سپری می شود. «من و همسرم به همراه عمه ام و هفت فرزند قد و نیم قدش در یک پارکینگ 10 متری زندگی می کنیم! در حومه شهر. این خانه سال هاست نیمه کاره است و نه عمه ام و نه من، هیچکدام مان توان ساخت آن را نداریم. این روزها خیلی سخت می گذرد. زمستان کرمان، سرمای خشکی دارد. ما اینجا بیشتر در معرض سوز سرمای کویر کرمان هستیم. خانه مان یکه و تنها در حاشیه کویر واقع شده بی هیچ حفاظ و عایقی. دیوارهای نازک، حریف سرما نمی شوند و بیشتر شب ها از ترس بیداریم! آخر این خانه گاز ندارد. بخاری هم نداریم.



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    مجبوریم اجاق گاز کوچکی را وسط اتاق روشن کنیم که از کپسول تغذیه می کند. این اجاق گازها شوخی بردار نیستند. تا چشم به هم بزنیم و یک لحظه غافل شویم، همه مان به کام مرگ فرو می رویم. مجبوریم به خاطر خطر گاز گرفتگی، شب ها را با ترس و لرز و شب بیداری سحر کنیم.»



    خوشحالم که پدر شده ام فقط...



    بهزاد از فرزندش می گوید و از اینکه حکمت بچه دار شدنش را فقط خدا می داند: «قصد بچه دار شدن نداشتیم. خدا امیرصادق را به ما داد. وقتی فهمیدم که قرار است پدر بشوم باورم نمی شد. راستش کمی ترسیدم. از مسئولیت، از اینکه بچه خرج دارد ولی گفتم خدا بزرگ است. نگرانی ام از این بابت بود که مبادا به خاطر سن پایینم فرزندم ناقص به دنیا بیاید. خدا را روزی صد هزار مرتبه شکر می کنم که فرزندم صحیح و سالم است اما نمی گذارم سرنوشت امیرصادق مثل من بوشد. امیرصادق باید درس بخواند و به مدرسه برود. امیرصادق نباید خیلی زود ازدواج کند. من شرایطم فرق می کرد. تنها بودم اما حالا یک خانواده دارم. خدا می داند که از ته دل خوشحالم.



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    ما خوشبختیم اما مشکلات مالی، امان مان را بریده. از خدا می خواهم جلوی خانواده ام مرا شرمنده نکند. من هیچ وقت دستم را جلوی کسی دراز نکرده ام و نمی کنم. نان بازویم را می خورم اما تنها دردم «کار» است. حتی اگر سخت ترین کار باشد اما باشد.



    هر جا می روم سعی می کنم از همه بیشتر کار کنم اما باز هم برخی عقل شان به چشم شان است و نگاه به سن و سال و جثه کوچکم می کنند. می گویند تو نمی توانی خوب کار کنی. بچه ای. بعدش می روند سراغ کسی که از من بزرگتر است.»



    تا 20 روز پیش، به جز کرمان هیچ شهری را ندیده بودم!




    تنها خوشحالی بهزاد این است که زینب به مدرسه می رود و درس می خواند. «همسرم کلاس دوم دبیرستان است و درسش هم خوب است، مثل من نیست که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشته باشد. حداقل می دانم فردا همسرم می تواند به امیرصادق کمک کند در درس و مشق.»



    پای صحبت های پدر 13 ساله ایرانی



    بهزاد و خانواده اش تا به حال به یک مسافرت نرفته اند، بهزاد خودش پایش را از کرمان بیرون نگذاشته بود تا اینکه همین چند روز پیش، پسرعمویش آمد و آنها را برد به شیراز. «پسرعمویم مرد مهربانی است. تا فهمید بچه دار شده ایم، آمد و ما را برد به خانه اش. اولین باری بود که پایم را از کرمان بیرون می گذاشتم. چند روز آنجا بودیم. با اینکه خیلی اصرار می کردند آنجا بمانیم، اما بعد از چند روز خانواده ام را آوردم کرمان. به هر حال درست نیست مزاحم زندگی دیگران بشویم. می خواهم روی پاهای خودم بایستم. ما فامیل فقیری داریم. اگر کسی هم بخواهد به داد دیگری برسد چیزی ندارد که کمک کند. همه درگیر زندگی خودشان هستند.»



    خواهر و برادر کوچک زینب هم به خاطر فقر به مدرسه نمی روند. عجیب است که در عصر تکنولوژی و دهکده جهانی، بچه های کوچک این خانواده، آرزوی داشتن یک دستگاه تلویزیون را دارند!
  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۳/۱۲/۱۴
    avatar
    پرنسس,22
    کاربر فعال|74 |174 پست
    خدایا خودت کمکشون کن.چه درست چه اشتباه,کاریه که شده خودت نذار پشیمون بشن.خودت مسیر زندگی رو واسشون هموار کن.الهی امین
  • ۰۹:۲۴   ۱۳۹۳/۱۲/۱۴
    avatar
    آرزو212
    کاربر جديد|18 |28 پست
    واقعا زندگی تو یه اتاق باچند نفر دیگه سخته من باید خداروهزار بار شکر کنم که یه اتاق گرم تواین زمستون داریم که با همسرم توش باشیم یه اب گرم چیزایی که واسه اون دختر طفلی که تازه مادر شده یه نیاز اساسیه اخه تو اون شلوغی چطور بچه رو میخوان بزرگ کنن ما هم با کلی مشکل داریم زندگی میکنیم ولی خدابزرگه ایشاالله عاقبت بخیر بشن همه امین
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان