لطفا ثروتمند باشید!
برای یک دستمال قیصریه ای را آتش می زند..
این مثل در مورد افرادی به کار می برند که از روی هوای نفس و ندانم کاری برای به دست آوردن
یک چیز کم بها و بی ارزش دست به کاری می زنند که ضرر و زیان هنگفتی به دیگران وارد می شود.
و اما داستان
پسری پیش مردی که دکان علاقه بندی داشت کار می کرد. این پسر – که هنری نداشت و کاری بلد نبود – یک وقت به سرش زد که زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا کردند و به اسم او کردند. یک روز علاقه بند دکانش را به پسر سپرد و خودش به خانه رفت. اتفاقا نامزد پسر به در دکان علاقه بند آمد و بعد از سلام و احوالپرسی چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی که در دکان بود افتاد. از پسر خواست یکی از دستمال ها را به او بدهد. پسر گفت: «این دستمال ها مال من نیست». از دختر اصرار و از پسر انکار، و پسرک به هر زبانی خواست نامزدش را از این کار منصرف کند تا از خیر دستمال بگذرد، توانست. بالاخره حرف ها و حرکات دختر کار خودش را کرد و پسر دو تا از دستمال ها را به او داد. دخترک خوشحال و خندان از دکان بیرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: «این چه کاری بود که کردم؟ حالا چه خاکی به سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه داده ام، می گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام، پولش را می خواهد. اگر بگویم گم شده، تاوانش را می خواهد.» خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای کشید و بهترین راه در نظرش این رسید که دکان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد.
برای انجام دادن عمل شیطانی و شومش، یک گل آتش گذاشت ته دکان میان پارچه ها و در دکان را بست و به خانه رفت. آتش کم کم کوره گرفت و به تمام پارچه ها سرایت کرد و دکان را به آتش کشید. چند لحظه ای نکشید که آتش به حجره ها و دکان های دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد. هر چه تلاش کردند، نتوانستند قیصریه را نجات دهند و دود شد و آتش. بعدها فهمیدند که قیصریه به آن زیبایی به واسطه بی عقلی آن پسر احمق نابود شد و عده ی زیادی به خاک سیاه نشستند. اما دیگر چه سود؟